شهید جعفری در گفتگو با سیدشجاع الدین جعفری، اخوی شهید

درآمد
«شهید جعفری همیشه می گفت وقتی عبادت کنی که به نفس خودت فرمان بدهی، نفس هم از تو تبعیت می کند، آن وقت دیگر نمی توانی گناه کنی، حتی هیچ گونه مکروهاتی هم از آدم سرنمی زند. ایشان حتی در اوج مسایل جنگ نیز به شدت نسبت به رعایت مسائل مربوط به مکروهات و مستحبات مقید بود؛ چه رسد به واجبات.»
سید شجاع الدین جعفری، اخوی دو قلو ولی غیر همسان با سید شهاب الدین جعفری است. این دو کوچک ترین برادران شهید سید محمدسعید جعفری محسوب می شوند. آقا سید شجاع الدین، خود جانباز دفاع مقدس است و تقریباً تا آخرین ساعت ها و لحظه های حیات دنیوی شهید عزیزمان در جبهه با ایشان همراه بوده و روایتی بی جایگزین از شهادت برادر پر کشیده و خونین بال خود دارد. این روایت را که به کوشش فاطمه شیرزای سامان یافته است بخوانید:

حاج آقا جعفری، شما چقدر با آقا سعید فاصله سنی داشتید؟

من متولد 1341 هستم و حدوداً ده سال از ایشان کوچک تر بودم.

شما فرزند چندم خانواده معزز شهید جعفری هستید؟

من آخرین فرزند خانواده بودم. بنده و اخوی ام سید شهاب الدین دو قلو هستیم.

در خانواده پدر بزرگوارتان کاظم جعفری، فقط همین یک جفت فرزند دوقلو بودند؟

بله.

شما کلاً چند خواهر و برادر هستید؟

در ابتدا هفت برادر بودیم و دو خواهر، که بعدها به جز آقا سعید که شهید شدند، چند تن دیگر هم درگذشتند.

آقا سعید پنجمین فرزند خانواده بود؟

بله ایشان پنجمین فرزند بود و من و سید شهاب الدین؛ هشتمی و نهمی.

به غیر از آقا سعید برادران دیگری هم به رحمت خدا رفته اند؟

بله، سه نفر دیگر به غیر از آقا سعید از دنیا رفته اند؛ سید مسعود، سید محمدصادق و سید منوچهر. جمعاً با آقا سعید می شوند چهار نفر از هفت برادر و ما سه تا هم زنده هستیم.

اسم های شان را به ترتیب بگویید.

سید منوچهر بزرگتر از همه بود،سید مسعود، سید محمدصادق که بعد از سید محمدسعید از دنیا رفت، یک اخوی دیگر مان هم به نام سید ضیاء الدین الان زنده است ولی در کرمانشاه نیست و من و سید شهاب الدین با هم دوقلو هستیم، جمعاً هفت برادر بودیم و دو خواهر.

از پدر بزرگوارتان بگویید.

پدر ما سیدکاظم جعفری فرزند سید هاشم بود. پدربزرگ پدری مان به استناد خاطراتی که دیگران می گویند و ایشان را درگذشته دیده بودند، از سادات بسیار متدین بود. آنچنان که مطابق سنت های قدیم، مردم اگر بچه شان مریض می شد، مریض را یک روز در خانه می آوردند مرحوم سیدهاشم و نگه می داشتند، این ها همه بر اساس همان اعتقادات معنوی ای بود که در گذشته داشتند. یا مثلاً قطعه ای از نام سفره منزل پدربزرگ ما را می بردند و به مریض می دادند تا به عنوان تبرک بخورد و حالش خوب بشود. سیدهاشم شخصی عابد و زاهد بود که در جامعه به نورانیت و سیادت مشهور بود. پدر ما تعریف می کند که در زمان کودکی خودش، نان مصرفی منزلش را چندین برابر مصرف خود می خریدند، چون هر روز کسانی بودند که بنا به اعتقادات قدیم می آمدند از منزل آن ها تکه ای از نان ها را برای شفای مریض های شان می بردند.

در واقع پدر شما فرزند چنین فرد نورانی و بزرگواری بود.

بله. خود پدر ما نیز در اوایل جوانی اش در زمان رضاخان به ارتش می رود و وارد خدمت نظام می شود. بعد هم مسائلی پیش می آید که با فرماندهان کل ارتش، تقریباً درگیر می شوند از نظام اخراجش می کنند؛ چون پدرم زیر بار زور و این مسائل نمی رفت. مرحوم پدرم، متولد 1291 بود، حالا درست یک قرن از تولدش می گذرد.

گویا مادرتان هم، که ان شاء الله تا سالیان سال زنده باشند، متولد 1300 هستند.

بله. از طرفی در آن زمان که سطح تحصیلات در کل کشور پایین بود، پدر ما مقداری تحصیل کرده بود و مدرکی داشت، یعنی تا حدود کلاس نهم دبیرستان های امروزی درس خوانده بود که آن زمان سواد بالایی محسوب می شد. با توجه به تحصیلاتی که پدر داشت، ارتش برایش چندان جای مناسبی نبود و این گونه بود که طی درگیری پدرم با فرمانده لکشر کردستان، یعنی تیمسار آسا پیدا می کند، کتکش می زند.

پدرتان فرمانده وقت ارتش را کتک می زند؟

بله. وقتی تمیسار آسا به عنوان فرمانده لشکر کردستان به کرمانشاه می آید، حین بازدید، به افسرها توهین می کند، ظاهراً هم همه این توهین ها را می پذیرند ولی وقتی به پدرم توهین می کند، پدرم بلافاصله یک کشیده می زند توی گوش او، در حالی که خودش فقط یک گروهبان بوده، ولی چون پدربزرگم فقط یک هفته بوده که فوت کرده بوده، می گوید چرا به پدر من توهین می کند، و می زندش زمین و مفصلاً او را کتک می زند. آن جا بلافاصله جراین را صورت جلسه می کنند و پدرم را زندانی می کنند. در مقام تلافی تیمسار آسا حتی از یکسری مواد قانونی ارتش برای مجازات استفاده می کند و در حد اعدام برای پدرم از دادگاه نظامی درخواست مجازات می کند؛ به عنوان تمرد از مافوق و کتک زدن مافوق و بی احترامی به کل ارتش ایران در زمان جنگ؛ جالب این که نام زمان جنگ را هم می گذارد روی جرم پدرم!

مگر زمان جنگ بوده؟

زمانی است که انگلیسی ها وارد ایران شده اند و ایران به نوعی درگیر با جنگ است- یعنی درگیرش کرده اند. البته بعداً خوشبختانه ورق برمی گردد؛ یعنی وقتی پای فرمانده کل ارتش به میان می آید چون خودش حضور داشته در کرمانشاه و تیمسار آسا هم شوهر خواهرش بوده، به او گزارش می کنند که گروهبانی تمیسار آسا را در صبحگاه کتک سیری زده، شرح دادگاه نظامی و کل پرونده، را می خواند. حکم دادگاه هم که صادر شده بود- به عنوان اعدام- ولی او زیر بار نمی رود و یک خط قرمز می کشد زیرکلمه اعدام و می گویند نه، این حکم شامل این گروهبان نمی شود، جون ما در حال جنگ نیستیم و ما چون در جنگ جهانی اول بی طرف هستیم، این جا در حق این گروهبان ظلم شده است؛ درست است که او شوهر خواهر مرا زده ولی این جا میدان جنگ نیست و حکم را لغو می کند. پدر من آن زمان قهرمان ورزشی بود و در مسابقات ورزشی شرکت داشت.

آقا سعید هم مثل پدرتان قد بلند و رشید بود؟

البته آقا سعید مثل پدرمان رشید نبود. خلاصه، فرمانده کل هم پرونده پدرم را می خواند و می گوید شما سربازی لایق و قهرمان کشور بودی، این ها در دادگاه نظامی در حقت ظلم کرده اند و برایت درخواست اعدام کرده اند،او زیر اعدام خط می کشد و فقط حکم به اخراج پدرم از ارتش شاهنشاهی می دهد.

در واقع حکم اعدام را به حکم اخراج مبدل می کند.

بله و پدرم را از ارتش اخراج می کند، می گوید چون شما فرمانده لشکر را کتک زده ای، دیگر نمی توانی در نظام بمانی. اگرچه من سربازان رشیدی مثل تو را که قوی و شجاع باشند دوست دارم و خوشحالم که در مقابل آسا ایستاده ای، ولی چون معنی نظام، اطاعت است و تو هم فرمانده لشکر را زده ای، بعد از این دیگر از فرمانده پادگانت حساب نمی بری، این است که نمی توانی در ارتش بمانی. بعد که حکم از اعدام به اخراج مبدل می کند، دوباره خودش پدرم را می خواهد و می گوید که چند روز است در این شهر دنبال یک آدم قوی، سالم و درستکار می گردم که بتواند در مقابل قاچاقچی ها بایستد، بعد می گوید ما می خواهیم در این مملکت راه سازی کنیم و غیره. آن زمان هم که نفت به این وسعت استخراج نمی شده و ایران مملکت بسیار فقیری بوده، تمام عایدی ها از مملکت از ممر درآمد گمرک و مالیات ها بوده، خلاصه، او می گوید که در گمرک خسروی، قاچاقچی ها خیلی فعالیت می کنند و پولی هم به دولت نمی دهند، من تو را می فرستم قصر شیرین تا بروی در مقابل قاچاقچی ها بایستی و اجازه ندهی در حق این مملکت ظلم کنند و کالا به ایران قاچاق کنند. بعد می گوید من پرونده شما را خوانده ام، حالا که از ارتش اخراجت کرده اند، برو قصر شیرین، بگو هر کسی که مسئول گمرگ است برود کنار، و شما بشو رئیس گمرک خسروی. باید درآمدهای این مملکت آن قدر باشد که ما بتوانیم خط آهن بکشیم و این کارها را انجام بدهیم. پدرم به موجب آن حکم، یک دفعه از گروهبانی به ریاست گمرک قصر شیرین ارتقا یافت. قدیمی های آن جا می دانند، پدرم فردی بسیار معتقد و کسی بود که حتی حقوق خیلی ناچیزی را هم که در آن زمان می گرفت، تا وجوهاتش را نمی پرداخت، ان حقوق را به منزل نمی آورد. بسیار معتقد بود و قاچاقچی ها این را می دانستند که به هیچ عنوان در وجود آقای جعفری بزرگ نمی توانند نفوذ کنند.

این جا می رسیم به این نکته که در واقع یکی از عوامل مهم، لقمه پاک و حلال پدر بود، که شهید سعید جعفری را به آن مقام رساند.

اتفاقاً پدرم برای ما تعریف می کرد و می گفت گونی هایی بود به طول چند متر، که این گونی ها از محل درآمد گمرک، هر روز از صبح تا شب پر از پول می شد، و می گفتم من آن زمان حتی به شهربانی چی ها اعتماد نداشتم و چون هنوز بانک ها راه نیفتاده بودند، من این پول ها را در خانه خودم نگهداری می کردم. که مبادا دست دزد و سارق به این پول ها بخورد و حرام بشوند. می گفت مقدار پول این قدر زیاد بود که به شمارش نمی رسد. و آن ها را وزن می کردیم. اسکناس ها را فقط می کشیدیم، چون مقدارشان زیاد بود که نمی توانستیم آن ها را بشماریم، ولی تا لحظه ای هم که پدرم از دنیا رفت، گفت من سال های سال ریاست گمرک خسروی را بر عهده داشتم و پول به مقدار بسیار زیادی زیر دستم بود، ولی هرگز حتی یک خودکار اداره را با خود به خانه نیاوردم، حتی یک دینار از امکانات اداره را هم برای فرزندانم استفاده نکردم.

از ازدواج ایشان بگویید و این که چگونه با مادر بزرگوارتان ازدواج کردند؟

هر دو ساکن یک محله به نام پل هوایی که در کرمانشاه به بخش سه معروف است بودند، اصلاًساکن یک کوچه بودند. پدرمان هم فرزند سیدهاشم بود که گفتم آن وقت ها خیلی معروف و یک سید نورانی و بسیار مقتدر و یک آدم قوی، سالم و درستکاری بود. این گونه بود که وقتی به خواستگاری والده آمد، این ها با وجود این که پدر مادرم زود فوت کرده بود، یعنی مادرم در سنین کودکی پدرش را از دست داده بود ولی مادربزرگ مادری ام بعد از تحقیق، نسبت به صالح بودن پدرم یقین پیدا می کند. البته زمان قدیم خواستگاری ها این طوری نبود، پدرمان می گفت تا زمانی که عقد ازدواج خوانده شد، چهره مادرتان را ندیده بودم. حتی در ایام خواستگاری یک بار که به مادربزرگم می گوید عروس خانم را ببینم، به شدت عصبانی می شود و می گوید، نه، من دختر به شما نمی دهم. اصلاً این حرف ها یعنی چه، مادر و خواهرت باید بیایند و عروس خانم را ببینند، بنا نیست که تو او را ببینی.

خوشبختانه ازدواج موفقی هم صورت می گیرد. از تولد شهید جعفری بگویید؟

در آن زمان که قصر شیرین بودند و پدرم رئیس گمرک آن جا بود. معمولاً مادرم به راحتی به زیارت عتبات عالیات می رفت. چون از قصر شیرین تا عراق فاصله کوتاهی بود، مثلاً ده کیلومتر. از طرفی مدیر کل گمرک هم پدر خودم بود و مادرم مرتباً به زیارت امامان شریف و معصوم- علیهم السلام- مشرف می شد. مخصوصاً با مادرش که مادربزرگم باشد، به اتفاق دایی هایم، برای زیارت آقا اباعبدالله الحسین(ع) زیاد به کربلا می رفتند. قدیم ها رسم بود که دست جمعی به زیارت می رفتند. خبری از این تکلفات امروزی نبود؛ پاسبورت و ویزا و این جور چیزها. هر کسی پا می شد می رفت عراق و خیلی راحت زیارتش را می کرد و می آمد؛ مثل امروز سخت نبود.
باری، هر بار که این ها به کربلا می روند. در آن جا مادرم در بارگاه مطهر آقا اباعبداله(ع) نذر و نیاز فراوانی می کند. اتفاقاً بعدها و در آستانه یکی از سفرها، قبل از این که آقا سعید میخواسته به دنیا بیاید، مادربرگ و دایی هایم همگی عازم هستند که بروند کربلا. موقعی که ان ها می رسند به مرز، شبش میهمان پدرم- که رئیس گمرگ است- و مادرم هستند. بعد که پاسپورت ها را بررسی می کنند و کارها را انجام می دهند که بروند، مادرم گریه و زاری می کند که من هم می خواهم با این ها بروم. این، دقیقاًزمانی است که مادر، آقا سعید را باردار است. پدرم هم خیلی شدید جلوگیری می کند و می گوید آخر شما چطور می خواهی بروی، باردار هستی و نمی توانی مسافرت بروی، آن هم برای زیارت در کشوری دیگر... ابتدا حتی او را منصرف می کند، بعد وقتی می بیند مادرم خیلی گریه میکند که من می خواهم با این ها به زیارت بروم، پدرم هم رضایت می دهد که با مادر و برادرانش برود. ایشان می رود آن جا و زیارت کاملی انجام می دهد و متعاقب آن، همین که می خواهد برگردد، اقا سعید به دنیا می آید. من احساس می کنم که آن معنویتی که در کنار مزار مطهر آقا اباعبدالله (ع) وجود دارد، باعث شده بود و وجود این بچه نزدیک مزار آقا اباعبدالله به دنیا می آید نورانی شود، شناسنامه آقا سعید را هم اگر دقت کرده باشید، صادره از قصر شیرین است. به هر حال از آن نور و معنویت کربلا در سینه این بچه دمیده شده بود. البته سن ما ایجاب نمی کرد که ایام کودکی ایشان را درک کنیم ولی شنیده های ما حاکی است که ایشان از همان کودکی ذاتاً متدین بود و با گناه ذاتاً مقابله می کرد و شخصیت پاک و خالصی داشت. مثلاً گاهی اخوی های بزرگم به سینما می رفتند، ولی آقا سعید در زمان ستمشاهی هرگز سینما نرفت. به هر حال در سن شش سالگی آقا سعید، اخوی بزرگم گاهی می گفت که این بچه را ببریم سینما تا مثلاً مقداری اجتماعی تر بشود می خواستند او را به سینما ببرند ولی آقا سعید نمی رفت. حتی یک بار که به زور او را می برند، از اول تا آخر فیلم، دست هایش را جلوی صورت خود می گیرد و اصلاً به پرده نگاه نمی کند، در حالی که هیچ کس به او نگفته بود سینما چیز بدی است. این حرفی که خدمت شما عرض می کنم مال سال 1336، 1337 بوده. این بچه فقط شش سالش بوده و در سنی نبوده که کسی مطلبی را به او القا کرده باشد، ولی ایشان ذاتاً حاضر نبوده سینما برود. حتی به یک قطعه موسیقی گوش نمی داد. من تا آن جا که خاطرم هست، زمانی که ما کودک و خیلی کوچک بودیم، تازه تلویزیون می خواست فراگیر شود، رسم بر این بود که مثلاً در ایام تولد حضرت حجت بن الحسن- صلوات الله علیه- در همه کوچه ها و خیابان ها، مردم در مغازه های شان موسیقی پخش می کردند ولی حتی در همان زمان هم اصلاً امکان نداشت و ما اجازه نداشتیم که در خانه ما صدایی از رادیو بلند شود یعنی تلویزیون که حرمت داشت و در خانه ما نبود، به خاطر حرمت موسیقی هم کسی حق نداشت رادیو گوش کند. اگر فرض بگیریم که ایشان در همان کودکی و سنین هشت، نه سالگی بود که ما به دنیا آمدیم، وقتی ما چهار، پنج سالمان بود، آقا سعید در سن پانزده، شانزده سالگی بود و ما در آن سن اصلاً اجازه این که رادیو را روشن کنیم، نداشتیم. به دلیل این که موسیقی حرام بود و آقا سعید اجازه نمی داد که کوچک ترین صدایی از خانه ما بیرون بیاید.

در واقع ایشان هم خودش عامل بود و عمل می کرد و هم دیگران را هدایت می کرد.

در همان سنین کودکی، مثلاً هفت سالگی من، که تازه الفبار ا در مدرسه آموزش دیده بودم، آقا سعید مرتباً مرا می برد پیش آمیرزا علی اصغر بهمانی- رحمت الله علی- که از آن شخصیت های عجیب عالم بود، و متأسفانه کسی او را نشناخت. ایشان درست یکصد سال تدریس قرآن کرد و تقریباً در سن یکصد و ده سالگی از دنیا رفت.
آمیرزا علی اصغر برای من تعریف می کرد و می گفت: «دوازده ساله بودم که پدرم هم مثل خودم در همین جایگاه در مسجد حاج شهباز خان درس قرآن می داد» می گفت: «در همان سن دوازده سالگی پدرم فوت کرد و این حرفی که می زنم مال یکصد بیست سال پیش است. وقتی که جنازه پدرم را بردیم و خاک کردیم. جماعتی آمدند خانه و چای خوردیم و فاتحه خواندیم. سپس از فردا صبح خودم می آمدم و جای پدرم می نشستم. من که در آن سن حافظ قرآن بودم، نشستم این جا و تا به امروز درس قرآن داده ام.» بدین ترتیب آمیرزا علی اصغر، تقریباً نود و هشت سال- نزدیک به یک قرن- درس قرآن می داد.

از طرفی خود این ماجرایی که شما دارید تعریف می کنید، یعنی رفتن تان نزد محروم میرزا علی اصغر، نیز مربوط به چهل و چهار- پنج سال پیش است.

درست است، چون زمانیکه من رفتم محضر آمیرزا علی اصغر و درس می خواندم کودک بودم، اما ایشان یک پیرمرد بود که در همان زمان ستم شاهی از دنیا رفت و بنده هنوز عکسش را در منزل دارم. این پیرمرد به تمام معنا فردی وارسته بود، یعنی وجودش در قرآن کریم مستحیل شده بود. اول این که حافظ کل قرآن بود و موقعی که ما قرآن می خواندیم و غلط های ما را می گرفت، اصلاً به قرآن نگاه نمی کرد. هر آیه ای که تلاوت می شد، غلط ها و اشتباهات و چیزهاری را از قرآن می دانست که شاید در تمام ایران هیچ کس از بین اساتید قران در حد او آن اطلاعات را نداشتند. شأن نزول هر آیه ای را می دانست که این آیه بابت چه چیزی نازل شده، برای چه زمانی بوده و خلاصه، همه چیز را می دانست، این پیرمرد زندگی بسیار ساده و یک اتاق اجاره ای داشت، و تمام عمرش هم ازدواج نکرده بود، و خودش و دو تا خواهرش با هم زندگی می کردند، فقط آن دو پیرزن بودند و آمیرزا علی اصغر. وقتی آقا سعید مرا برد خدمت ایشان و ما برای یادگیری قرآن در مکتب ایشان گذاشت، من کوچک بودم، و تا زمانی که میرزا علی اصغر در حیات بود، هر روز در خدمت ایشان می رسیدم. هر روز صبح ساعت پنج از خواب بلند می شدم، می رفتم جلسه درس ایشان تا ساعت هفت، ساعت هفت که می شد،آن هایی که بازاری بودند می رفتند بازار. ما هم که کودک بودیم، می رفتیم مدرسه، یعنی من، بعد از این که درس قرآن را می گرفتم، می رفتم مدرسه بر سر درس های معمول خودمان. آمیرزا علی اصغر در نهایت سادگی زندگی می کرد و هیچ چیزی از مال دنیا نداشت. من کوچک بودم ولی خاطرم هست که آقا سعید به صورت پنهانی و طوری که کسی نفهمد، مقادیری قند و شکر و این چیزها به عنوان کمک برای ایشان می فرستاد، به طوری که حتی خود آمیرزا علی اصغر، نیز نفهمد. آقا سعید نوجوان بود و من سن شش، هفت ساله بودم. آقا سعید شکری، برنجی، چیزی از پدرم می گرفت برای میرزا علی اصغر به من می داد و می گفت این ها را در آن ساعت هایی که آمیرزا در خانه نیست، ببر بده به دست خواهرانش؛ فقط مبادا که میرزا خودش ببیند، چون نمی پذیرد. آمیرزا در تمام عمرش حتی چای یک نفر را هم نمی خورد. حالات خاصی داشت. من آن مواد غذایی را می بردم، به خواهرانش می دادم و آن ها هم مجدداً خیلی به من اصرار می کردند که یک وقت آمیرزا متوجه نشود. این بود که من در خدمت این مرد بزرگ نزدیک به پانزده سال قرآن تلمذ کردم.

آقا سعید هم آن جا بود؟

آقا سعید هم بود، منتها آن زمان دیگر مسئولیت های گسترده ای داشت، آقا سعید در سن پانزده شانزده سالگی خودش چندین جلسه را اداره می کرد و ما داشتیم مراحل قبلی ای را که اخوی طی کرده بود می گذراندیم.

گویا شهید جعفری در سن ده، دوازده سالگی در محضر شهید اشرفی اصفهانی می کرده...

بله. ایشان زیاد خدمت شهید حاج آقا عطاء الله اشرفی اصفهانی می رسید، همچنین خدمت آقای نجومی(ره)، با آقای جلیلی نیز بسیار نزدیک بود که ایشان هم شخصیت بزرگی بودند و آن زمان زعیم حوزه های علمیه کرمانشاه محسوب می شدند. غرب کشور کلاً در سایه نفوذ آقای جلیلی بود. در قم هم آقا سعید با آقای مکارم شیرازی معاشر بود، یکی از دوستان بسیار نزدیک آقا سعید، مرحوم شهید عبدالکریم هاشمی نژاد بود که آن زمان مرتباً منزل ما می آمد.

به چه مناسبت؛ در منطقه شما تبعید بودند؟

نه، ایشان در منطقه کرمانشاه تبعید نبودند ولی با آقا سعید دوست بودند و برای انجام امور و مسائل مربوط به انقلاب با هم ارتباط تنگاتنگی داشتند. حتی در مجلس فاتحه آقا سعید، وقتی به شهادت رسیده بود، سه شب مراسم سخنرانی برگزار شد که سخنران یکی از شب ها آقای هاشمی نژاد بود و فیلم آن سخنرانی هم موجود است. یادش به خیر، آقای هاشمی نژاد فردی بسیار پخته نشان می داد و برای ما باعث تعجب بود که اشان در عین جوانی با آن لباس مخصوص معممی که تنش بود، مثل یک آدم بزرگ سال باوقار پنجاه ساله نشان می داد. هر وقت هم که به منزل ما می آمد لباس راحتی می پوشید. آقای هاشمی نژاد با آقا سعید بسیار صمیمی بود و دوستی بسیار نزدیکی با هم داشتند. این بزرگواران مرتباً توسط آیت الله ناصر مکارم شیرازی از طریق قم، خط ارتباطی حوزه های علمیه قم با منطقه غرب کشور محسوب می شدند. وقتی از غرب کشور صحبت میکنم، در نظر داشته باشید آقا سعید در هفته ای که هفت روز است، در هر کدام از شهرستان یک روز جلسه سخنرانی و اصول عقاید داشت، اسم جلساتش «اصول عقاید» بود.

از مجلس فاتحه شهید جعفری سخن می گفتید، راستی دو سخنران دیگر آن مراسم چه کسانی بودند؟

یکی هم آیت الله خزعلی بودند که خیلی زیبا صحبت کردند...

سومی که بود؟

این ها که عرض می کنم، به غیر از تمام کسانی بود که مثل آقای جلیلی، اقای نجومی و بقیه عزیزان، تک تک سخنرانی کردند، ولی افراد مهمی که سخنران مراسم بزرگداشت آقا سعید بودند، معمولاً از علمای بزرگ حوزه محسوب می شدند. الان سی دی فیلم آن مراسم هست. این سی دی چیز جالبی که دارد، این است که مثلاً آقای جلیلی با آقای نجومی- رحمت الله علیه- و شهید اشرفی اصفهانی همه در سنین میانسالی و بعضاً جوانی اند، آقای نجومی تمام محسانش مشکی رنگ است و سرحال و تند به سمت منبر حرکت می کند یا آقای جلیلی و دیگران که منبرمی روند و سخنرانی می کنند، همه در سنن، چهل، پنجاه، سی و پنج سالگی هستند. حتی آقای اشرفی اصفهانی هم که مسن تر از بقیه بود، خیلی سریع و سر حال می رود روی منبر و سخنرانی می کند.
یک خاطره عرض می کنم؛ ما در جبهه که بودیم، مردم، اکثر خانه های سرپل ذهاب و قصر شیرین را تخلیه کرده و رفته بودند. شهرها تقریباً در دست عراقی ها، یا در محاصره دشمن و بالطبع خالی از سکنه بود. در آشپزخانه منازل مقداری برنج و روغن و این چیزها موجود بود که زیردست و پای حیوانات ولگرد قرار داشت و می آمدند و می خوردند. خب، اوایل جنگ بود ما هیچ گونه امکانات غذایی نداشتیم. در آن زمان فقط خوراک لوبیا به ما می رسید که آن را هم با هلی کوپتر از بالا برای ما می انداختند. در این شرایط گروهی از بچه های داخل جبهه، یک روز از داخل یکی از خانه ها مقادیری برنج داشتند و دیگی هم از یک خانه دیگر آوردند و برنج ها را دم کردند تا بخورند. یک نفر که آشپزی بلد بود، برنج ها را دم کرده بود، بوی برنج در قسمت مقر ما بدجوری پیچیده بود! آقا سعید از این مطلب به شدت عصبانی و ناراحت شد- که چرا این کار را کرده ایم- گفت: «از این برنج نخوردید» و اجازه نداد هیچ کس بخورد. گفتند چرا؟ گفت: «این برنج ها که مال شما نیست؛ از چه کسی حلالیت طلبیده اید؟» شما حساب کنید، اقا سعید در شرایطی این سخن را می گفت که از زمین و هوا داشت موشک بر سر ما می بارید و فقط بحث حفظ جان اشخاص مطرح بود ولی ایشان شخصیتی ریزبین و تیزبین بود که حتی در آن شرایط نیز گذشته از واجبات، کوچک ترین مسائل- حتی مکروهات و مستحبات- را هم در نظر می گرفت، خودش آن مسائل را به کار می بست و به دیگران هم توصیه می کرد.
بله، در شرایطی که هر لحظه دارد جان کسی از دست می رود. ایشان می گفت ما باید مستحبات و مکروهات را به طور کامل رعایت کنیم تا خودمان به طور اتوماتیک وار در مقابل حلال و حرام، عکس العلم نشان بدهیم. خلاصه، آن روز بچه ها گفتند از این برنج بخوریم و آقا سعید هم گفت، نه، نباید بخوریم و در همین گیر و دار بود که ایشان مرا فرستاد رفتم خدمت آقای اشرفی اصفهانی، تا از معظمٌ له استفتاء کنم.
یک نامه نوشت خدمت آقای اشرفی اصفهانی به این مضمون که ما در چنین شرایطی داریم می جنگیم و غذایی هم برای بچه های رزمنده موجود نیست، بچه های ما مقادیری از برنج های مردم را که توی دست و پا ریخته شده و متعلق به این خانه است دم کرده اند، ایا خوردن این ماکولات از نظر شرعی حلال است یا حرام؟ آقای اشرفی اصفهانی پاسخ خیلی قشنگی دادند و نوشتند که ای نور دیده ام! ای بازوی راستین اسلام، شما پس از گذراندن کتب لمعه، فصوص و حکم و تعدادی از کتب عالی حوزوی(که این ها را خدمت شهید اشرفی اصفهانی گذرانده بود) خود مجتهد هستید و با توجه به شرایط زمان و مکان هر تصمیمی که بگیرید، عین شرع اسلام است.

الان این نوشته را در دسترس ندارید؟

البته این نوشته در دست ما بود، ولی بعداً به مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتقل شد و الان باید آن جا باشد. آن روز نهایتاً نظر شهید جعفری این بود که دیگران بخورند، ولی به خود من گفت شما از این غذا نخور و من نخوردم، خودش هم نخورد و در مورد بقیه که خوردند، گفت ما چون نمیدانیم صاحبان این ها چه کسانی هستند، فقط بعضی از ما، از این مواد غذایی به عنوان حق نگهبانی در این منطقه استفاده می کنیم. می گفت چون عده ای از ما داریم از خانه ای اهالی در مقابل دشمن مراقبت می کنیم، در شرع مقدس اسلام این مأکولاتی را که رزمندگان خورده اند، به عنوان اجرت المثل برای نگهدای از اموال مردم محاسبه می کنیم. می بینید که شهید جعفری چگونه مو را از ماست می کشید، آن هم در چه شرایطی...

در شرایطی که گلوله و موشک از زمین و آسمان می بارید.

آخرین خاطره ای که از شهید یادم است، مربوط به آخرین لحظه ای است که از ایشان جدا شدیم و دیگر همدیگر را ندیدم. من به همراه ایشان آمدم، ما برای رسیدن به آب، داشتیم از قسمتی عبور می کردیم که مرتباً در تیررس دشمن بودیم. معمولاً اگر کسی می خواست برود آن جا و از آب استفاده کند، باید یک گروه، آن اطراف را به رگبار می بستند و آن جا یک دیوار آتش ایجاد می کردند. چون وقتی ما تیراندازی می کردیم، افراد دشمن دیگر تیراندزی نمی کردند، فاصله ای ایجاد می شد و هر کسی از بچه ها که میخواست، از زیر آتش ما خود را به آب می رساند، موقع برگشت همین کار تکرار می شد.
باری، من با شهید جعفری آمدم، یک دیوار آتش رو به جبهه دشمن درست کردیم و درگیر شدم، تا آقا سعید از زیر آتش حرکت کند خودش را به آب برساند. ایشان رفت، غسل شهادت کرد و ما نیز حقیقت قضیه را نمی دانستیم... ولی بعد از شهادت اخوی، من به دلیل این که در اثر کثرت رفت و آمدها از نظر فکری و عملی با هم هماهنگ شده بودم، مسائلی راجع به طرحی که ایشان ریخته بود دستگیر شد. در حقیقت بعد از چندین بار که رفتم در خاک عراق و آن منطقه را بررسی کردم، دیدم گلوله های توپی که آن ها مرتباً به سمت ما شلیک می کنند، از ناحیه یک توپخانه سنگین است که هر روز چند نفر از ما را به شهادت می رساند. شهید جعفری برنامه انهدام آن توپخانه را ریخته بود که خودش شهید شد.

روز چهارم آبان 1359؛ در حالی که فقط سی و پنج روز از جنگ می گذشت.

ما صبح روز سی و یکم شهریور آن حمله هوایی به فرودگاه کرمانشاه انجام شد به همراه آقا سعید رفته بودیم قصر شیرین، در حالیکه آقا سعید احتمال خطر جنگ را از پیش به ما گفته بود.
هواپیماهای دشمن در اولنی روز جنگ آمدند و فرودگان کرمانشاه را زدند. این که رهبر معظم انقلاب، حضرت آیت الله خامنه ای-حفظه الله تعالی-این قدر نسبت به آقا سعید اطلاع کامل دارند و حساسیت نشان می دهند، به این دلل است که شهید جعفری چندین مرتبه خطر حمله عراق را به اعضای شورای انقلاب در تهران و حتی خدمت مبارک حضرت امام خمینی(ره) عرض کرده، چندین بار گفته بود که وضعیت غرب کشور خیلی خطرناک است و عراقی ها دارند نیروهای شان را جابه جا می کنند. حتی در خواست نیرو می کرد، ولی انقلاب و نظام نوپای برآمده از آن در شرایطی قرار داشت که به حرف آقا سعید توجه چندانی نمی شد، آن زمان شهید جعفری- در همین راستا- حتی ملاقات هایی داشت...

کجا و با چه کسانی؟

در منزل خودمان. مثلاً اقای جلال طالبانی یکی از عواملی بود که آن موقع با آقا سعید مرتبط و جزو نیروهایی بود که در عراق فعالیت می کردند. ایشان معمولاً هر ده، بیست روز یک بار می آمد به ایران، منزل ما، پیش آقا سعید و با هم جلسه می گذاشتند و راجع به مسائل کردستان عراق صحبت می کردند. آن زمان آقا سعید فرمانده سپاه غرب کشور بود و اقای طالبانی به سبب وجود برخی مسائل امنیتی با آقا سعید مرتبط بود. اخوی با توجه به عواملی مثل جلال طالبانی و خیلی های دیگر که در عراق می شناخت و همه با خودش مرتبط بودند، خطر حمله عراق را حس کرده بود و دائماً گوشزد می کرد. ایشان این موضوع را خیلی قبل از سی و یکم شهریور 1359 می دانست، آقا سعید در فاصله حدود آن یک سال و نیم بین بهمن ماه 1357 تا شهریور 1359، مرتباً به تهران اعلام می کرد که حواستان به غرب کشور باشد، چون هر آن احتمال دارد که عراق حمله کند.
منبع: نشریه شاهد یاران شماره 84