برونسی از آنهایی بود که از مرز خودیت گذشته بود. بدون اغراق می توانم بگویم که حتی تجربه ی دشوار رزمی شدن را، با توسل به اهل بیت عصمت و طهارت(علیه السلام) به دست آورد. عجیب ارتباطی داشت با آن بزرگواران.
یادم هست قبل از عملیات رمضان، همرزم او شدم. همان وقت ها خاطره ای از او سر زبانها افتاده بود که برای من خیلی جای تأمل داشت؛ خاطره ای که در تاریخ دقیق جنگ ثبت شده است. پیش خودم فکر می کردم که آدم چقدر باید عشق و اخلاص داشته باشد که به اذن خداوند و با عنایت ائمه ی اطهار(علیهم السلام) در صحنه ی کارزار و درگیری، به بچه ها دستور بدهد از میدان مین عبور کنند، مین هایی که حتی یکی شان خنثی نشده اند.
هر چه بیشتر در گردان او می ماندم، عشق و علاقه ام به او بیشتر می شد. حقاً راست گفته اند که نیروها را با اخلاق و ارادتش می خرید. از او جدا نشدم تا وقتی که معاون تیپ شد و بعد هم فرمانده ی تیپ.
روزهای قبل از عملیات بدر را هیچ وقت از خاطر نمی برم. در سخنرانی های صبحگاهش، چند بار با گوش های خودم شنیدم که گفت: «دیگه نمی تونم توی این دنیا طاقت بیارم، برای من کافیه.»
یک جا حتی در جمع خصوصی تری شنیدم می گفت: « اگر من توی این عملیات شهیدنشم، به مسلمونی خودم شک می کنم.»
آن وقت ها من فرمانده ی گروهان سوم از گردان ولی الله بودم. یک روز در راستای همان عملیات بدر، جلسه ی تلفیقی داشتیم در مقر تیپ یکم از لشکر هفتاد و هفت خراسان، اسم فرمانده ی تیپ را یادم نیست. من و چند نفر دیگر، همراه حاج عبدالحسین رفتیم آنجا. همان فرمانده ی تیپ یکم، رفت پای نقشه بزرگی که به دیوار زده بودند. شروع کرد به توجیه منطقه ی عملیاتی که مثلاً ما چه جور آتش می ریزیم، چطور عمل می کنیم، وضعیت پشتیبانی ما اینطوری است، و آتش تهیه و آتش مستقیممان آن طوری.
حرف های او که تمام شد. فرماندهی اطلاعات - عملیات تیپ شروع کرد به صحبت. زیاد گرم نشده بود که یک دفعه برونسی حرفش را قطع کرد و گفت: « ببخشین، بنده عرضی داشت. از جا بلند شد و رفت طرف نقشه. مثل بقیه میخ او شدم. هنوز نوبت او نشده بود. از خودم پرسیدم: چی می خواد بگه حاجی؟
آنجا رو کرد به فرمانده ی تیپ یکم و گفت: « تیمسار، شما حرف های خوبی داشتین، ولی نگفتین از کجا می خواین نیروهاتون رو هدایت کنین؟ یعنی جای خودتون رو مشخص نکردین.»
فرمانده ی تیپ آنتنی را گذاشت روی نقطه ای از نقشه و گفت: «من از اینجا گردان ها را هدایت می کنم.»
عبدالحسین گفت: « اینجا که درست نیست.»
فرمانده ی تیپ با حیرت رپسید: « برای چی؟!»
برونسی گفت: « چون شما از این نقطه نمی تونین نیرو رو هدایت کنین.»
حرف هایی فی مابین رد و بدل شد. آخرش هم فرمانده ی تیپ ماند که چه بگوید.
یک دفعه سئوال کرد: « ببخشین آقای برونسی، شما از کجا میخواین نیروهاتون رو هدایت کنین؟»
دقیقاً یادم هست که آنجا به او حساس شدم. دوست داشتم بدانم چه جوابی دارد. آنتن را از آن تیمسار گرفت. نوکش را درست گذاشت روی چهار راه خندق. گفت: « من اینجا می ایستم.»
فرمانده تیپ که تعجب کرد، بماند، همه ی ما با چشم های گردشده خیره ی او شدیم. شروع عملیات از پد امام رضا (علیه السلام) بود. انتهای آن، حدود اتوبان بصره- الاماره، چهار راه خندق تقریباً می افتاد تو منطقه ی میانی عملیات که با چند کیلومتری این طرف ترش دست دشمن بود! فرمانده ی تیپ گفت: «من سر در نمی آرم».
حاجی خونسرد گفت: « چرا؟»
او گفت: « آخر شما اگر می خواهید با نیرو حرکت کنید، خب باید ابتدای عملیات باشین، چهار راه خندق که وسط عملیاته!»
حاجی گفت: «به هر حال، من توی این نقطه مستقر می شم.»
آن روز جلسه که تمام شد، هنوز به حرف آقای برونسی فکر می کردم، از خودم می پرسیدم: چرا چهار راه خندق؟!
روال عملیات ها طوری بود که فرماندهان باید تا پایین ترین رده، نسبت به زمین و منطقه ی عملیات توجیه می شدند. منطقه ی عملیات والفجر سه، منطقه ای کوهستانی بود، پر از شیار و پر از پستی و بلندی. آن وقت ها من مسئول ادوات لشکر بودم. دیدگاه در اختیار ما بود و از آنجا باید آتش عملیات کنترل می شد. یک شب مانده بود به عملیات. قرار بود فرمانده ی لشکر و رده های پایین تر، بیایند تو خود مقر دیدگاه. آن شب تمام وضعیت ها باید چک می شد. برای فردا شب که عملیات داشتیم.
چند دقیقه ای طول کشید تا همه آمدند. بینشان چهره ی دوست داشتنی و صمیمی برونسی هم خودنمایی می کرد. بعد از خواندن چند آیه از قرآن، فرمانده ی لشکر شروع کرد به صحبت، بچه ها را یکی یکی نسبت به مشکلات و مسائل عملیات توجیه می کرد.
از چهره و از لحن صدایش معلوم بود خیلی نگران است. جای نگرانی هم داشت. زمین عملیات، پیچیدگی های خاص خودش را داشت. روی همین حساب، احتمالش می رفت که هر کدام از فرماندهان، مسیر را گم کنند و نتوانند از پس کار بربیایند. وقتی نقشه را روی زمین پهن کردند، نگرانی فرمانده ی لشکر و بچه های دیگر بیشتر شد. فرماندهی لشکر داشت از قطب نما و گرا و این جور چیزها حرف می زد. ما فقط یک شب فرصت داشتیم. تصمیم گیری در آن زمان کم، با آن شرایط حساس واقعاً کار شاقی بود. برای فرمانده ی لشکر.
تو این گیر و دار عبدالحسین چهره اش آرام تر از بقیه نشان می داد. حرف های فرماندهی تمام شد. از حال و هوایش معلوم بود که نگران است. عبدالحسین رو کرد به او لبخندی زد و آرام و با حوصله گفت: « آقا مرتضی!»
گفت: «جانم.»
عبدالحسین گفت: « اجازه می دهی یک موضوع رو خدمتت بگم.»
فرمانده گفت: « خواهش می کنم حاجی، بفرما.»
عبدالحسین کمی آمد جلوتر خیلی خونسرد گفت: « برای فردا شب احتیاجی نیست که من با نقشه و قطب نما بروم.»
همه برایشان سئوال شد که او چه می خواهد بگوید. به آسمان و به شب اشاره کرد و گفت: فقط یک «یازهرا» و یک «یا الله» کارداره که ان شاء الله منطقه رو از دشمن بگیریم.
این ضرب المثل را زیاد شنیده بودم که «سخن کزدل برآید، لاجرم بر دل نشیند».
عینیتش را ولی آنجا دیدم. عبدالحسین حرفش را طوری با اطمینان گفت که اصلاً آرامش خاصی به بچه ها داد. یعنی تقریباً موضوع پیچیدگی زمین و این حرف ها را تمام کرد. از آنجا به بعد واضح می دیدم که بچه ها با امید بیشتری از پیروزی حرف می زدند.
شب عملیات حاج عبدالحسین توانست زودتر از بقیه و با کمترین تلفات، هدف را بگیرد؛ با وجود این که منطقه ی عملیاتی او زمین پیچیده تری هم داشت.
همان طور که گفته بود، یک توسل لازم داشت.
 ***
اواخر سال شصت و دو بود. دقیقاً یادم نیست آن روز مناسبتی داشت یا نه، ولی می دانم بچه های گردان را جمع کرد که برایشان حرف بزند.
ابتدای صحبتش، مثل همیشه گفت: « السلام علیک ایتها الصدیقة الشهیده، سیدة النساء العالمین». بغض گلویش را گرفت و اشک توی چشمانش جمع شد. همیشه همین طور بود؛ اسم حضرت را که می برد اشکش بی اختیار جاری می شد. گویی همه ی وجودش عشق و ارادت بود به اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام).
موضوع صحبتش، حول و حوش امدادهای غیبی می گشت. لابه لای حرفهاش، خاطره ی قشنگی هم تعریف کرد؛ خاطره ای از یکی از عملیات ها.
گفت: « شب عملیات، آرام و بی سر و صدا داشتیم می رفتیم طرف دشمن. سر راه، یک هو خوردیم به یک میدان مین. خدایی شد که فهمیدیم میدان مین است، وگرنه ما گرم رفتن بودیم و هوای این جور چیزها را نداشتیم. بچه های اطلاعات عملیات، اصلاً ماتشان برده بود. آنها موضوع را زودتر از من فهمیدند. وقتی بهم گفتند، خودم هم ماتم برد.
شب های قبل که می آمدیم شناسایی، چنین میدانی ندیده بودیم، تنها یک احتمال وجود داشت و آن هم این که راه را اشتباه آمده باشیم. آن طرف میدان مین، شبح دژ دشمن توی چشم می آمد. ما نوک حمله بودیم و اگر معطل می کردیم، هیچ بعید نبود عملیات شکست بخورد. با بچه های اطلاعات عملیات، شروع کردیم به گشتن. همه ی امیدمان این شد که معبر خود عراقی ها را پیدا کنیم. وقتی برای خنثی کردن مین ها وجود نداشت. چند دقیقه ای گشتیم ولی بی فایده بود. کمی عقب تر از ما، تمام گردان منتطر دستور حمله بودند. هنوز از ماجرا خبر نداشتند.
بچه های اطلاعات، خیره خیره نگاهم می کردند. گفتند: چه کار می کنی حاجی؟
با اسلحه ی کلاش به میدان مین اشاره کردم و گفتم: می بینین که! هیچ راهی برامون نیست.
گفتند: «یعنی... برگردیم؟!»
چیزی نگفتم. تنها راه امیدم، رفتن به در خانه ی اهل بیت (علیهم السلام) بود. متوسل شدم به خود خانم صدیقه طاهره (سلام الله علیها). با آه و ناله گفتم: « بی بی خودتون وضع ما رو دارین می بینین. دستم به دامنتون، یک کاری بکنین.»
به سجده افتادم رو خاک ها، و باز گفتم: « شما خودتون توی همه ی عملیات ها مواظب ما بودین. اینجا هم همه چیز به لطف و عنایت خودتون بستگی داره.»
توی همین حال، گریه ام گرفت. عجیب هم قلبم شکسته بود که: خدایا چه کار کنیم؟!
وقتی لطف و معجزه ای، مقدر شده باشد و قطعاً بخواهد اتفاق بیفتد، می افتد.
حالا اگر کسی بخواهد ذهنیت خود را قاطی جریان بکند، موضوع را با فکر ناچیز خود بسنجد، اصلاً عقل و منطق بشری از او گرفته می شود. من هم توی آن شرایط حساس، نمی دانم یک دفعه چه شد که گویی کاملاً از اختیار خودم آمدم، بیرون، یک حال از خود بی خودی بهم دست داد. یکدفعه رفتم نزدیک بچه های گردان. حاضر و آماده نشسته بودند و منتظر دستور حمله بودند. یک هو گفتم: « برپا.»
همه بلند شدند. به سمت دشمن اشاره کردم. بدون معطلی دستور حمله دادم. خودم هم آمدم بروم. یکی از بچه های اطلاعات جلویم را گرفت. با حیرت گفت: « حاجی چه کار کردی؟»
تازه آن جا فهمیدم چه دستوری داده ام. ولی دیگر خیلی ها وارد میدان مین شده بودند.
همان طور هم به طرف دشمن آتش می ریختند. یکی دیگر شان گفت: « حاجی همه رو به کشتن دادی!»
شک و اضطراب آنها، مرا هم گرفت. یک آن، اصلاً یک حالت عصبی بهم دست داد.
دست ها را گذاشتم روی گوش هایم و محکم شروع کردم به فشار دادن. هر آن منتظر منفجر شدن یکی از مین ها بودم.
آن شب ولی به لطف و عنایت بی بی دو عالم (سلام الله علیها) بچه ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند. حتی یکی از مین ها هم منفجر نشد. تازه آن جا بود که به خودم آمدم. سر از پا نشناخته دویدم طرف دشمن، از روی همان میدان مین!
صبح زود هنوز درگیر عملیات بودم. یک دفعه چشمم افتاد به چند تا از بچه های اطلاعات لشکر، داشتند می دویدند و با هیجان از این و آن می پرسیدند: « حاجی برونسی کجاست؟! حاجی برونسی کجاست؟!»
رفتم جلوشان. گفتم: « چه خبره؟ چی شده؟»
گفتند: «دیشب فهمیدی چه کار کردی حاجی؟»
صداشان بلند بود و غیر طبیعی. خودم را زدم به آن راه. عادی و خونسرد گفتم: «نه».
گفتند: « می دونی گردان رو از کجا رد کردی؟»
پرسیدم: « از کجا؟»
جریان را با آب و تاب گفتند. به خنده گفتم: « آه! مگه می شه که از روی میدان مین رد شده باشم؟ حتماً شوخی می کنید شماها.»
دستم را گرفتند. گفتند: « بیا بریم خودت نگاه کن.»
همراهشان رفتم. دیدن آن میدان مین، واقعاً عبرت داشت. تمام مین ها روشان جای رد پا بود. بعضی حتی شاخک هاشان کج شده بود. ولی الحمدالله هیچ کدام منفجر نشده بودند.
خدا رحمت کند شهید برونسی را، آخر صحبتش با گریه گفت: «بدونین که حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) و اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) توی تمام عملیات ها ما را یاری می کنند.»
محمدرضا فداکار، یکی از همرزمان شهید برونسی می گفت: «چند روز بعد از آن عملیات، دو سه تا از بچه ها گذرشان به همان میدان مین می افتد. به محض این که نفر اول پا توی میدان می گذاره یکی از مین ها عمل می کنه که متأسفانه پای او قطع می شود! بقیه مین ها را هم بچه ها امتحان می کنند که می بینند آن حالت خنثی بودن میدان مین دیگر نیست.
شهید برونسی تمام فکر و ذکرش درباره ی عملیات موفق، این بود که می گفت: « باید نزدیکی مان را با اهل بیت (علیهم السلام) بیشتر و بیشتر کنیم. و ایمانمان را نیز قوی تر.»
 ***
چند روزی مانده بود به عملیات بدر. آقای برونسی رفته بود مرخصی. همین که برگشت منطقه، شروع کرد به تدارک تیپ برای عملیات.
یک روز با هم توی چادر فرماندهی نشسته بودیم. سرش را انداخته بود پایین و انگار داشت به چیزی فکر می کرد. یک دفعه راست توی چشمهایم خیره شد. گفت: « اخوان، این عملیات دیگه عملیات آخرمنه.»
خندیدم و گفتم: «این حرفا چیه حاج آقا؟ شما اندازه ی موهای سرتون توی عملیات ها بودین، حالا حالاها هم باید باشین.»
گفت: «همون که گفتم، عملیات آخره.»
گفتم: « شما همیشه حرف از شهادت می زنین.»
مکث کردم. جور خاصی گفتم: «اگه خدای نکرده شما برین، بچه ها چه کار کنن؟»
آرام و خونسرد گفت: « همه ی اینها که می گی، حرفه. من چیزی دیدم که می دونم عملیات آخرمه.»
بعد از آن روز، یکی دوبار دیگر هم این جوری گوشه داد. روحیاتش را در حدّ خودم شناخته بودم. روی همین حساب، کنجکاو شدم. با خودم گفتم: حاجی خیلی داره روی این قضیه مانور می کنه، نکنه واقعاً...
یک روز که حال و هوای دیگری داشت، کشیدمش کنار. پرسیدم:
- «حاجی چه خبر شده؟ چی شده که همه اش از شهادت حرف می زنی؟»
نگاهم کرد.
ادامه دادم: راست و حسینی بگو چی شده؟
یک دفعه گریه اش گرفت، خیلی شدید! جوری نبود که فقط اشک بریزد. شانه هایش همین طور تکان می خورد، هق هق اش هم بلند بود. با ناله گفت: «چند شب پیش مادرم رو خواب دیدم.»
منظورش حضرت فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) بودند. همیشه ایشان را به همین لفظ مادر اسم می برد. اشاره کرد به چادر فرماندهی. گفت: «توی همین چادر خوابیده بودم که ایشان به من فرمودند: باید بیای.»
نگاه نگرانم را دوختم به صورتش. گفتم: « حاج آقا، شاید منظور بی بی (سلام الله علیها) این بوده که آخر جنگه انشاءالله.»
گفت: «نه، این حرف ها نیست! توی همین عملیات من شهید می شم.»
مات و مبهوت مانده بودم. تنها چیزی که فکرش را هم نمی خواستم بکنم، رفتن او بود. گریه اش کمی آرام گرفت. ادامه داد: « مطمئنم توی این عملیات، مهلتی رو که برام مقدر کردن تا روی این زمین خاکی زندگی کنم، تموم می شه، باید برم.»
خاطر جمع حرف می زد و محکم، طوری که یقین کردم در این عمیات حتماً شهید می شود.
 ***
یک بار خاطره ای از جبهه برایم تعریف کرد.
«کنار یکی از زاغه های مهمات سخت مشغول بودیم. تو جعبه های مخصوص مهمات می گذاشتیم و درشان را می بستیم. گرم کار، یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه با چادری مشکی! داشت پا به پای ما مهمات می گذاشت توی جعبه ها. با خودم گفتم: حتماً از این خانم هایی است که میان تو جبهه ها. اصلاً حواسم به این نبود که هیچ زنی را نمی گذارند وارد آن منطقه بشود. به بچه ها نگاه کرد. مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند. انگار آن خانم را نمی دیدند. قضیه عجب برایم سئوال شده بود. موضوع عادی به نظر نمی رسید. کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست. رفتم نزدیکتر، تا رعایت ادب شده باشد. سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم:
«خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشید.»
رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: « مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟»
یک آن یاد امام حسین (علیه السلام) افتادم و اشک توی چشمام حلقه زد. خدا به من لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست. بی اختیار شده بودم و نمی دانستم چه بگویم. خانم همان طور که رویشان آن طرف بود، فرمودند: «هر کس که یاور ما باشد، البته ما هم یاری اش می کنیم.»
 ***
این خاطره نقل قول است از زبان برادر شهید.
یک روز توی منطقه، جلسه داشتیم. چند تا از فرماندهان رده بالا هم آمده بودند. بعد از مقدماتی، یکی شان به عبدالحسین گفت: « حاجی برات خواب هایی دیدیم.»
عبدالحسین لبخندی زد و آرام گفت: « خیره، ان شاء الله.»
گفت: « ان شاء الله»
مکثی کرد و ادامه داد: « با پیشنهاد ما و تأیید مستقیم فرمانده ی لشکر، شما از این به بعد فرمانده ی گردان عبدالحسین هستین.»
یکی دیگرشان گفت: « حکم فرماندهی هم آماده است.»
خیره ی عبدالحسین شدم. برخلاف انتظارم. هیچ اثری از خوشحالی توی چهره اش پیدا نبود. برگه ی حکم فرماندهی را به طرفش دراز کردند، نگرفت! گفت: « فرماندهی گروهانش هم از سر من زیاده چه برسه به فرماندهی گردان!»
گفتند: « این حرفا چیه می زنی حاجی؟»
ناراحت و دمغ گفت: « مگر امام نهم ما چقدر عمر کردن؟»
همه ساکت بودند. انگار هیچ کس منظورش را نگرفت. ادامه داد: «حضرت توی سن جوانی شهید شدن، حالا من با این سن چهل و دو سال، تازه بیام فرمانده ی گردان بشم؟»
گفتند: « به هر حال، این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظفی به قبول کردنش.»
از جایش بلند شد با لحن گلایه داری گفت: « نه باباجان! دور ما رو خط بکشین. این چیزها، هم ظرفیت می خواد، هم لیاقت که من ندارم.»
از جلسه زد بیرون.
آن روز، هر چه به برونسی گفتیم و گفتند که مسئولیت گردان عبدالله را قبول کند فایده ای نداشت که نداشت.
روز بعد، ولی کاری کرد که همه مات و مبهوت شدند. صبح زود رفته بود مقر تیپ و به فرمانده ی تیپ گفته بود: « چیزی رو که دیروز گفتین، قبول می کنم.»
کسی، دیگر حتی فکرش را هم نمی کرد که او این کار را قبول کند. شاید برای همین، فرمانده پرسیده بود چی رو؟
عبدالحسین گفته بود: « مسئولیت گردان عبدالله رو...»
جلو نگاه های تعجب زده ی دیگران، عبدالحسین به عنوان فرمانده ی همان گردان معرفی شد.
حدس می زدیم باید سرّی تو کارش باشه وگر نه او به این سادگی زیر بار نمی رفت. بالاخره هم یک روز توی مسجد، بعد از اصرار زیاد، پرده از رازش برداشت و گفت:
- «همون شب خواب دیدم که خدمت آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) رسیدم. حضرت خیلی لطف کردند و فرمایشاتی داشتند بعد دستی به سرم کشید و با اون جمال ملکوتی شون و با لحنی که هوش و دل آدم رو می برد فرمودند: شما می توانی فرمانده تیپ هم بشوی...»
خدا رحمتش کند، همین اطاعت محض هم بود که آن عجایب و شگفتی ها را در زندگی او رقم زد.
یادم هست که آخر وصیت نامه اش نوشته بود: اگر مقامی هم قبول کردم به خاطر این بود که گفتند: واجب شرعی است؛ وگرنه فرماندهی برای من لطفی نداشت.
 ****
عشق او به خانم صدیقه طاهره (سلام الله علیها) بیشتر از این حرف ها بود که به زبان بیاید یا قابل وصف باشد. یک بار بین بچه ها گفت: « دوست دارم با خون گلوم، اسم مقدس مادرم رو بنویسم».
به هم نگاه کردیم. نگاه بعضی ها تعجب زده بود. اینکه می خواست با خون گلویش بنویسد جای سئوال داشت. همین را هم ازش پرسیدم. قیافه اش محزون شده گفت:
- «یک صحنه از روز عاشورا همیشه قلب منو آتیش می زنه.»
با شنیدن اسم عاشورا حال بچه ها از این رو به آن رو شد. خودش هم منقلب شده با صدای لرزان ادامه داد:
- «اون هم وقتی بود که آقا ابا عبدالله (سلام الله علیها) خون حضرت علی اصغر(علیه السلام) را به طرف آسمان پاشیدند و عرض کردند: « خدا قبول کن.»
من هم دوست دارم با همین خون گلوم، اسم مقدس بی بی (سلام الله علیها) رو بنویسم تا عشق و ارادت خودم رو ثابت کنم.»
جالب بود که می گفت: « از خدا خواستم تا قبل از شهادتم این آرزو حتماً برآورده بشه.»
بعدها چند بار دیگر هم این را گفت. ولی توی چند عملیات که همراهش بودم، خواسته اش عملی نشد. توی عملیات والفجر یک باهاش نبودم. اما وقتی شنیدم مجروح شده، تشویش و نگرانی همه ی وجودم را گرفت. بچه ها می گفتند: تیر خورد به گلویش.
گلو جای حساسی است. حتی احتمال دادم شهید شده باشد. همین را هم بهشان گفتم. گفتند: نه الحمدالله زخمش کاری نبوده.
پرسیدم: « چطور؟»
گفتند: ظاهراً گلوله از فاصله ی دوری شلیک شده، وقتی به گلوی حاجی خورده، آخرین حدود بردش بوده. یکی از بچه ها پی حرف او را گرفت و گفت: « بالاخره آرزوی حاجی برآورده شد. من خودم دیدم که روی یک تخته سنگ با همون خونی که از گلویش می آمد اسم مقدس بی بی رو نوشت.»
اتفاقاً آن روز قسمت شد وقت تخلیه مجروح ها، عبدالحسین را ببینم. روی برانکارد داشتند می بردندش. نیمه بیهوش بود و نمی شد باهاش حرف بزنی، پی زخم روی گلویش را خیلی واضح دیدم. و اثر خون روی انگشت سبابه ی دست راستش را.
به بیمارستان که رسیده بود، امان نداده بود زخمش خوب بشود، بلافاصله برگشت منطقه. چهره اش شور و نشاط خاصی داشت. با خوشحالی می گفت:
«خدا لطف کرد و دعای من مستجاب شد، دیگر غیر از شهادت هیچ آرزویی ندارم.»
در یکی از عملیات ها، انگشترم را نذر کردم. با خودم گفتم اگر ان شاء الله به سلامتی برگرده، همین انگشتر رو می اندازم تو ضریح امام رضا(علیه السلام).
توی همان عملیات مجروح شد، اما زخمش زیاد کاری نبود تا بیاید مرخصی؛ اثر همان زخم هم از بین رفته بود، کاملاً صحیح و سالم رسید خانه.
روزی که آمد جریان نذر انگشتر را گفتم و گفتم شما برای همین سالم اومدین.
خندید. گفت: « وقتی نذر می کنی، برای جبهه نذر کن.»
پرسیدم: « چرا؟»
گفت: « چون امام هشتم احتیاجی ندارن. اما جبهه الان خیلی احتیاج داره. حالا هم نمی خواد انگشترت رو ببری حرم بندازی.»
از دستش دلخور شدم، ولی چیزی نگفتم حرفش را مثل همیشه گوش کردم.
تو عملیات بعدی، بد جوری مجروح شد. برده بودنش بیمارستان کرج. یکی، از همانجا زنگ زد و جریان را به ما گفت. خواستم با خودش صحبت کنم گفتند: « حالشون برای حرف زدن مساعد نیست.»
همان روز برادر من و برادر خودش، راهی کرج شدند. فردای آن روز برادرم از تهران زنگ زد. نمی دانم جواب سلامش را دادم یا نه زود پرسیدم: «چه خبر؟ حالش خوبه؟»
خندید. گفت: «خوبتر از اونی که فکرش را بکنی.»
فکر کردم می خواهد دروغ بگوید. عصبی گفتم: «شوخی نکن، راستش رو بگو.»
گفت: «باور کن راست می گم. الان که من از پهلوش اومدم به شما زنگ بزنم، قشنگ حرف می زد.»
باور کردنش سخت بود. مانده بودم چه بگویم. برادرم ادامه داد:
«یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت. یعنی منو به همین خاطر فرستاد که زنگ...
امانش ندادم.
«چه پیغامی؟»
«اولاً که سلام رسوند. دوماً گفت: اون انگشتری رو که عملیات قبل نذر کرده بودی همین حالا برو حرم بندازش تو ضریح.»
گیج شده بودم. حساب کار از دستم در رفته بود.
گفتم: «اون که می گفت این کار رو نکنم.»
گفت: « جریانش مفصله. ان شاء الله وقتی اومدیم مشهد برات تعریف می کنم.»
با هواپیما آوردنش مشهد. حالش طوری نبود که بشود بیارنش خانه، از همان فرودگاه یک راست برده بودنش بیمارستان.
رفتیم ملاقات. وقتی برگشتیم توی راه، جریان انگشتر را از برادرم پرسیدم. چشمانش پر از اشک شد. آهسته آهسته شروع کرد به گفتن:
وقتی ما رسیدیم بالای سرش، هنوز به هوش نیامده بود. موضوع را اول از هم تختی هاش شنیدیم؛ می گفتند: «توی عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا(علیهم السلام) حرف می زد اون هم با چه سوز و گدازی؟»
پرسیدم: « شما خودتون حرفهاشو شنیدین؟»
گفتند: « بله. اصلاً تک تک اون بزرگوارها را به اسم صدا می زد.»
وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش که طفره رفت. بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به گفتن: « توی عالم بیهوشی، دیدم پنج تن آل عبا(علیهم السلام) تشریف آوردن بالای سرم. احوالم رو پرسیدن و باهام حرف زدند. دست می کشیدن رو زخم های من و می فرمودند: « عبدالحسین خوش گوشته، ان شاء الله زود خوب می شه.»
حاجی گفت: « خیلی پیشم بودن، وقتی می خواستند تشریف ببرن، یکی از آن بزرگوارها، عیناً انگشتر زنم را نشانم دادند. با لحنی که دل و هوش از آدم می برد، فرمودند: انگشترتان در چه حاله؟»
من خیلی تعجب کرده بودم. بعد دیدم فرمودند:
«همان انگشتر را بیندازن توی ضریح.»
گونه های برادرم خیس اشک شده بود. حال خودم را نمی فهمیدم. حالا می دانستم خواست خودش نبوده که انگشتر را بیندازم ضریح. فرمایش همان هایی بود که به خاطرشان می جنگید. و شاید هم یادآوری این نکته که هر چیز به جای خویش نیکوست.
 ***
هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد. گردان ما زمین گیر شد. حال و هوای بچه ها، حال و هوای دیگری بود.
تا حالا این طور وضعی برایم سابقه نداشت. نمی دانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتند، همان بچه هایی که می گفتی برو تو آتش، با جان و دل می رفتند.
به چهره ی بعضی ها دقیق نگاه می کردم. جور خاصی شده بودند. نه می شد بگویی که ضعف دارند، نه می شد بگویی ترسیدند. هیچ حدسی نمی شد بزنی. هر چه براشان صحبت کردم، فایده نداشت. اصلاً انگار چسبیده بودند به زمین و نمی خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضی شان کنم راه بیفتند نشد.
اگر ما توی گود نمی رفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید. پاک درمانده شدم. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم: چه کار کنم؟
سرم را بلند کردم رو به آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچه ها فاصله گرفتم. اسم حضرت صدیقه(سلام الله علیها) را از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم، خودتون کمک کنین. من رو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه ها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر می دونین.
چند لحظه ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهایم نمی گذارند. اصلاً منتظر عنایت بودم. توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض یک دفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچه ها محکم و قاطع گفتم: « دیگه به شما احتیاجی ندارم. هیچ کدومتون را نمی خواهم. فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد دیگه هیچی نمی خواهم.»
زل زدم بهشان. لحظه شماری می کردم یکی بلند شود. یکی بلند شد. یکی از بچه های آر پی جی زن بلند گفت: « من میام.»
نگاهش مصمم بود و جدی. به چند لحظه نکشید. یکی دیگر، مصمم تر از او بلند شد و گفت: « منم میام.»
پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم همه ی گردان بلند شده بودند. سریع، راه افتادم بقیه هم پشت سرم.
پیروزیمان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع قبلی می خواستیم برویم، کارمان این جور گُل نمی کرد. عنایت ام ابیها (سلام الله علیها) باز هم به دادمان رسیده بود.
 ***
قرار بود با لشکر هفتاد و هفت خراسان و یک لشگر دیگر، عملیات ادغامی داشته باشیم. آن موقع فرمانده ی لشکر هفتاد و هفت، جناب سرهنگ صدیقی بود. یک روز جلسه مشترکی باهاشان گذاشتیم. رفتیم اتاق توجیه لشکر هفتاد و هفت نشستیم به صحبت درباره ی عملیات.
اول رده های بالای فرماندهی شروع کردند روی نقشه ای که به دیوار زده بودند، مانور می کردند و حرف می زدند. نوبت رسید به فرماندهی تیپ ها. هم بچه های ارتش صحبت کردند. هم بچه های سپاه. زمینه حرف ها، بیشتر روی جنبه های کلاسیک و تاکتیکی بود. این که مثلاً ما چند تانک داریم، دشمن چند تا دارد. ما چقدر نیرو داریم، دشمن چقدر، آتش تهیه چطور باید باشد، یا چطور باید مانور کنیم...
حاجی برونسی آن وقت ها فرمانده ی تیپ شده بود، تیپ جواد الائمه (سلام الله علیها) مسئولیت رکن دوم تیپ هم با من بود. درست نشسته بودم کنارش. بالاخره نوبت رسید به تیپ ما. حاجی بلند شد و رفت جلو، با آن ظاهر ساده و روستایی اش. گیرایی خاصی داشت. همه نگاهش می کردند. مخصوصاً من که قلبم تندتر از قبل می زد. از تسلط بیان و معلومات بالای حاجی خبر داشتم. ولی تا حالا توی همچین جلسه ای سابقه ی صحبت ازش نداشتم. با خودم گفتم: حالا حاجی چی می خواد بگه توی این جمع؟
بعد از گفتن بسم الله و خواندن آیه و حدیث، مکثی کرد و گفت:
«درباره قضایای تاکتیکی، به اندازه ی کافی صحبت شد. البته لازم بود. من می خوام با اجازه ی شما بزنم توی یک کانال دیگه. می خوام بگم بیایید مواظب باشیم که خیلی غرور ما رو نگیره!
این را گفت و زد به جنگ های صدر اسلام. جنگ احد. از غزوه ای که باعث شکست نیروهای اسلام شد حرف زد.
ادامه داد: حالا هم تاکتیک و این حرفها، خیلی نباید ما رو مغرور کنه. نگین عراق تانک داره، ما هم داریم. نگین عراق توپ داره، ما هم داریم. اول جنگ رو یادتون میاد؟ ما چی داشتیم؟
عراق چی داشت؟ یادتون هست چطوری پدرشون رو درآوردیم. متأسفانه ما ترکش این جور چیزها رو بعضی وقت ها خوردیم، ولی عبرت نگرفتیم. من نمی خوام بگم بحث های تاکتیکی به درد نمی خوره. اتفاقاً خیلی هم لازمه، ولی از عقیده و معنویات هم نباید غافل بشیم. از این که اصلاً پایه و اساس و زیر بنای جنگ ما به خاطر چی هست؟
همه میخ او شده بودند. او هر لحظه گرم تر می شد. خیلی جالب شروع کرد به مقایسه ی سپاه امام حسین (علیه السلام) و سپاه یزید. زد به صحرای کربلا بعد هم به قتلگاه.
جو جلسه یک دفعه از این رو آن رو شد. در ظرف چند ثانیه صدای گریه از هر طرف بلند شد. همه بدون استثناء گریه می کردند. آن هم چه گریه ای. حاجی هنوز داشت حرف می زد. صدایش بلند شده بود و لرزان. با همان شور و حال غیر قابل وصفش ادامه داد: ما هر چه داریم اینهاست، اسلحه و وسیله درست که باید باشه ولی اون کسی که می خواد بچکانه ماشه ی آر پی جی رو اول باید قلبش از عشق امام حسین (علیه السلام) پر شده باشه، اگر این طوری نباشه نمی تواند جلو تانک تی 72 عراق بایسته...»
بالاخره صحبتش تمام شد. حال همه، حال دیگری شده بود. جناب سرهنگ صدیقی از آن طرف اتاق بلند شد، آمد پیش حاجی. گرفتنش توی بغل و صورتش را بوسید. چشمانش از شدت گریه سرخ شده بود. با صدای بغض آلودش گفت:
- «حاج آقا! هر چه شما بگی درباره ی تیپ خودت من در بست همین کارو می کنم.»
کمی بعد رفت دست سرهنگ ایرانی را گرفت. فرمانده تیپ یک اش بود. دستش را گذاشت توی دست حاجی بهش گفت:
- «شما با تیپ یک از این لحظه در اختیار آقای برونسی هستی، هر چه ایشون گفت مو به مو انجام میدی.»
بعد دستش را ول کرد و ادامه داد: «این رو به عنوان یک دستور نظامی به همه رده های پایین تر هم بگین.»
از اون به بعد هر وقت توی لشکر هفتاد و هفت کاری داشتیم خیلی تحویلمان می گرفتند اول از همه می گفتند: «حاجی چطوره؟»
وقتی هم می خواستیم بیاییم می گفتند: « حاجی برونسی را حتماً سلام برسونین.»(1)

پی نوشت ها :

1. خاک های نرم کوشک، صص 183و 182و 236و 237و 235و 67و 66و 186و 187و 249و 250و 185و 184و 264و 117و 118و 80و 81و 77و 78و 79و 74و 75و 86و 87و 8.

منبع :(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(7)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم.