بوی کربلا
شهید علی چیت سازیان
جنگ داشت هفت ساله می شد. علی بیشتر بچه ها از جمله معاونانش را فرستاده بود همدان و گفت: « بریم شناسایی تپه ی سبز.»
متعجب شدیم و گفتیم: « به چشم! مگه ما مردیم که خود شما می خواین...»
حرفم رو برید: « این بار خودم میام.»
چهار نفر بودیم. شبانه که از خط خودی به سمت تپه ی سبز سرازیر شدیم گفت:
«تا به حال این بو رو تو هیچ جبهه ای حس نکردم!»
پرسیدم: « چه بویی؟»
گفت: « بوی کربلا میاد. کربلا».
و راه افتاد جلوتر از ما سه نفر.
***
گردان داشت به سمت نقطه ی رهایی می رسید که متوجه شدم عراقی ها چند نفر را فرستادند روی یک ارتفاع مشرف به مسیر.
دست کم چهارصد نفر داشت به قتلگاه می رفت. هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید. نه می توانستم گردان را برگردانم و نه می شد به خاطر رعایت اصل غافلگیری روی ارتفاع مشرف، کاری کرد. دلم شکست. متوسل شدم به اهل بیت(علیهم السلام) همه ی فرماندهان هم حال توسل داشتند که یک دفعه یک تکه ابر ایستاد روی قله ی عراقیها!
بچه های گردان تا آخر متوجه نشدند که چه معجزه ای اتفاق افتاده. کار خودشان را کردند.
***
بچه ها زیر آتش عراقیها کُپ کرده بودند: انفجار پشت انفجار، بعضی از توپ ها کنارمان می خورد اما عمل نمی کرد. با خنده گفت:
- «برای اون توپ هایی که عمل نمی کنند، صلوات!»
و همه صلوات فرستادند و روحیه گرفتند. سه روز همین جور گذشت، سه روز صلواتی.
***
روش کار این جوری بود که مسیر را قدم شماری می کردیم؛ با دور تسبیح یا بدون تسبیح. وقتی هم که برمی گشتیم باید دقیقاً همان مقدار قدم می آمدیم که رفته بودیم. این دفعه یک مسیر سخت و صعب را رفتیم، شمردیم 34000 قدم شد. مسافت کمی نبود. وقتی برگشتیم آفتاب بالا می آمد. نماز را در حال حرکت خواندیم. به مقر که رسیدیم، کف پای همه تاول زده بود. بچه ها را بردند اورژانس. علی آقا هم رسید. چشمش که به زخم تاول ها افتاد، خدا را شکر کرد و گفت: « این قدم ها می خواد راه کربلا رو باز کنه، باید پاک باشه. نیت شما هم توی گشت باید پاک و برای رضای خدا باشه. اگر این جور شد این قدم ها ارزش داره. وگر نه بیابانگردیه.»
***
عملیات به بن بست رسیده بود. عراقیها از شادی هلهله می کردند و تیر هوایی می زدند. روی اروند، لاشه ی قایق های سوخته به سمت خلیج فارس می رفت. و دم ساحل عراقیها. پیکر غواص ها با جذر و مد آب می رفت لای خورشیدی ها. تو جبهه ی خودی ماتم می بارید. قریب پنجاه غواص شهید را می شد حتی بدون دوربین دید. آمد توی دیدگاه لب اروند. شاخک های دوربین خرگوشی را بالا آورد و به آن سوی ساحل خیره شد. عرض ساحل را با دوربین مرور کرد. شاید شهدا را می شمرد. و یا... یک دفعه نشست. دست روی سرش گذاشت و بغضش ترکید و تکرار کرد» « یا حسین!».
***
چشمان منتظرش را از دوربین لب ساحل برداشت.
همین که اولین غواصش را به آب سرد اروند داد گفت: «بچه ها را با زیارت عاشورا بدرقه کنید.»
اولین تیم شناسایی غواص، سرتاسر ساحل جزیره ی ام الرصاص را شناسایی کرده بودند و منتظر بودند که او سر از سجده ی زیارت عاشورا بردارد. اما او همچنان سر به سجده، شانه هایش تکان می خورد. اللهم لک الحمد حمد الشاکرین...
***
حسابی خورده بودیم به ته دیگ. نه مهمات، نه نیرو، هیچی.
از اون طرف عراق هم بعد از عملیات مجنون، حسابی پررو شده بود. انگار همه ی انبار مهمات های دنیا را روانه ی مجنون کرده باشند. زمین مجنون شده بود مثل یک طبل که زیر پا می لرزید.
بچه های مظلوم و باروت زده ی خط، چشمشان به دست دیده بان ها بود و چشم دیده بان ها به انبارهای خالی از مهمات که معلوم نبود کی پر می شد. زخم پاهاش خوب نشده بود که سر رسید. پرسید:
- «چرا ماتم گرفتین؟»
- گفتم: « مهمات نداریم که جوابشونو بدیم!»
گفت: چرا دارین، هر توپ و خمپاره ی عراقی که زمین می خوره، شما یک صلوات بفرستید. ضرباهنگ توپ ها بیشتر شد. بانگ صلوات ها هم بلندتر. دور و بر را نگاه کردم. هیچ کس پروای ترکش را نداشت! مجنون یک تیکه شده بود بانگ صلوات!
***
قبل از عملیات در راس البیشه برای بچه ها سخنرانی حماسی کرد:
«امشب شب تولد صدام است. عدنان خیرالله گفته: « به چادر زنان بغداد قسم ظرف 48 ساعت آینده، فاو را از ایرانی ها پس می گیریم.» بسیجیا! شرینی تولد صدام رو شما باید زودتر بهش بدید. عدنان خیرالله برای صدام می خواد خوش رقصی کنه، اما شما برای آبروی امام زمان (عج) می جنگید...»
شوق و شور، نیروهای آماده عملیات را گرفت. همان شب خط کارخانه نمک، کنج جاده فاو- بصره شکسته شد. اسم اون عملیات هم شد عملیات صاحب الزمان .(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
***
خیلی دلش گرفته بود. تعدادی از بچه ها شهید شده بودند. مثل همیشه برای اینکه خودش را سبک بکند، گفت: «اول بریم سرکشی منازل شهدا و بعد گلزار شهدا.»
رسیدیم سرمزار شهدا به مداح گفت: «بخون.»
مداح هم رگ خواب اونو پیدا کرده بود.
می دونست که علی آقا عاشق روضه ی علی اکبر (علیه السلام) است. و هر مداحی که این بیت رو می خوند علی آقا آتیش می گرفت داد می کشید و می افتاد وسط جمع.
علی قربان بالای بلندت
علی قربان گیسوی کمندت
همه می فهمیدند که تک تک شهدا رو روانه میدان کرده.
***
بچه های اطلاعات عملیات را جمع کرد و گفت: « می ریم پابوس آقا امام رضا(علیه السلام).»
نیروهای خسته از عملیات برگشته، جان تازه گرفتند. نظرها برای چند و چون رفتن و آمدن مختلف بود. علی سررکاب مینی بوس ایستاد. نگاهی به بچه هاش انداخت و یک راست رفت سراغ محمد عرب.
محمد از شیعیان جنوب عراق بود. تا آن روز پایش به مرقد آقا امام رضا (علیه السلام) نرسیده بود. علی از میان تمام بچه ها او را انتخاب کرد و گفت: «همه پشت سر محمد آقا هستیم. هرچی اون بگه همونه. هر جا اوبگه همون جا می رویم.»
علی آقا آدم شناس بود می فهمید که او جز به زیارت، به هیچ چیزی فکر نمی کند.
علی ماند و سه فرمانده ی گردان که باید بعد از این شناسایی، گردان ها را برای فتح ارتفاعات بشگان می آوردند، اما خودشان هم راه را گم کرده بودند. آن هم کیلومترها پشت سر عراقی ها. سید حسین سموات، تاجوک و عینعلی تا چند کیلومتر زیر برق آفتاب- هم پای علی - آمدند. رمق در پاهایشان نمانده بود. سید حسین یک آن افتاد. علی سر به زیر بغل او برد و او را روی کول انداخت. و بعد از چند کیلومتر، بار خستگی به تن و جان او هم ریخت. سید را گذاشت زیر یک تخته سنگ. مصمم ایستاد مقابل سه فرمانده ی گردان و گفت:
«زیر این تخته سنگ، سایه هست. شما اینجا منتظر بمانید. من برمی گردم یا با آب یا با نیروی کمکی!»
ده کیلومتر راه آمد که پایش به باتلاق نخورد. عکسش را در آب دید. وقتی خواست لب تر کند به یاد تشنگی قمر بنی هاشم افتاد. فقط به قدری که رمقی به جانش برگردد. لبانش را تر کرد.
قمقمه ها را پر کرد و برای نجات سه فرمانده ی گردان منتظر، برگشت.
***
قلاب آهنی را انداخت رو سیخ و کشید و اولین قالب یخ را از دهانه ی تانکر روانه ی آب کرد. یک نفر از توی صف جماعت معترض شد که:
«از کله ی سحر تا حالا وایسادم برای دو تا قالب یخ، مگه نوبتی نیست!!»
علی گفت: «اول نوبت گلوی تشنه ی پسر فاطمه (سلام الله علیها) بعد نوبت بقیه.»
با صاحب کارخانه یخ شرط کرده بود که شاگردی می کند. خیلی هم دنبال مزد نیست اما اول یخ تانکر نذری را میده بعد بقیه را خودش هم با خط نه چندان خوبش روی تانکر نوشته بود: سلام بر گلوی تشنه ی حسین (علیه السلام).(1)
پی نوشت ها :
1. سردار کوهستان، صص 211و 199و 195و 171و 167و 161و 151و 146و 138و 133و 129و 109و 73و 22.
منبع :(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(7)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}