خاطراتی از ارادت شهدا به اهل بیت علیهم السلام

اجازه

شهید گمنام
برای رفتن به جبهه توانست رضایت پدرش را جلب کند. پس احساس کرد به امضایی دیگر نیاز دارد و آن صاحب اصلی امام رضا(علیه السلام) بود. با عشق و علاقه ی خاص راهی مشهد شد. از کوی طلاب تا حرم مطهر را با پای پیاده و بدون کفش، طی کرد تا به این صورت از تأخیری که در زیارت آقا داشته عذرخواهی کند و از درگاه امام ، برای پرواز ملکوتیش اجازه کسب نماید.(1)

نه سر دارم نه دست

شهید حسنعلی...
روزی حسنعلی با خوشحالی به من گفت:
- «مادرجان! می خواهم به جبهه بروم و شهید شوم.»
گفتم: « مادر جان این حرف را نزن.»
گفت: « وقتی جنازه ام را آوردند می بینی که نه سر دارم و نه دست. دستانم را مانند حضرت عباس(علیه السلام) تقدیم می کنم و سرم را همانند امام حسین (علیه السلام).»
وقتی شهید شد پیکر مطهرش را آوردند. دستش قطع شده و سرش را هم پیدا نکرده بودند. خمپاره، سر و شانه هایش را قطع کرده بود.(2)

تشنه لبان

شهید غلامحسین...
در روستا، آب لوله کشی نبود. یخچالی هم نبود و غلامحسین خمی بزرگ را پر آب می کرد. و جلوی منزلش کنار کوچه می گذاشت. هر کس از صحرا می آمد، تشنه بود از آن آب استفاده می کرد. در صورتی که آب تمام می شد، دوباره آن را پر از آب می کرد. او از دیدن تشنه لبان، به یاد سیدالشهداء (علیه السلام) می افتاد و غم، چهره اش را در خود می گرفت.(3)

مثل علی (علیه السلام)

شهید مهدی نصر
از غروب آفتاب که پیاده، ایستگاه حسینیه را ترک کردیم، تا حالا که نزدیک دژ مرزی خرمشهر هستیم، دیگر نایی برای کسی نمانده است. گرمی هوا، مسیر طوفانی، و بار زیاد از یک طرف، گشتی های عراقی و التهاب شب عملیات از طرف دیگر، رمقی برای بچه ها نگذاشته است. خصوصاً اینکه راه را نیز گم کرده ایم و چند کیلومتر به دور یک دایره ی بزرگ گشتیم و از موقعیت مان خبر نداشتیم. خدا خیر بدهد به آقا مهدی جانشین گردان که اگر نبود، به این راحتی ها نمی شد راه را پیدا کرد. برای ما این وضع بی رمق، کندن سنگر کنار دژ، کار بسیار سختی است، اما چاره ای جز انجامش نیست. هوا رو به روشنایی می رود عراقی ها که از عملیات باخبر شده اند کامیون، کامیون، با سلاحهای فراوان به پیش می آیند. و درگیری شدت می گیرد. آقا مهدی فریاد می زند: « کسی بی کار نباشد، تیراندازی کنید.»
و خودش مثل شیر می آید به چند تا از سنگرها سر می زند و موشک های آر. پی جی را بر می دارد. به سراغ سنگر من هم آمد تا آر پی جی را از من بگیرد، ولی تا پایش را بالای سنگر گذاشت دیدم چه خونی از ساق پایش سرازیر است.
گفتم: « آقا مهدی پایت تیر خورده».
گفت: « می دونم.»
گفتم: « خونریزی اش شدید است.»
گفت: « الان نیم ساعته این طوره.»
گفتم: « پس چه طوری راه می ری؟»
با لبخندی گفت: « شاید مثل حضرت علی (علیه السلام).»
بعد هم بلند شد و آرپی جی را آماده کرد و به سمت تانک عراقی ها شلیک کرد. بعد از اصابت موشک به تانک، تکبیر گفتیم و این استواری فرمانده، مقدمه ی حمله ی جانانه بچه ها شد. انگار بچه ها چند روز است که استراحت کرده اند. با روحیه ای شگفت و توانی بالا، همچون آقا مهدی نصر به دل دشمن زدند. خط که آرام شد، آقا مهدی، دیگر خونی نداشت که در رگ هایش جاری باشد. امدادگران بهداری چون فرشتگان نجات، او را به اورژانس انتقال دادند.

روایت عشق

شهید حاج احمد نوبختی
هر وقت یکی از دوستان را می دید، بعد از سلام و احوالپرسی، به جای حرف های بیهوده، فوراً می گفت: « راستی اخوی! امروز صبح یک روایت از پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله) یا ائمه (علیهم السلام) خواندم بگذار آن را برایت بگویم و می گفت: »
او عاقبت آخرین روایت عشق را با خون خود در عملیات والفجر 8 برای همه ی دوستان نقل کرد.(4)

بی دست و پا می آیم

شهید عبدالحمید منده نژاد
عشق عجیبی به حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) علمدار رشید کربلا، داشت و شهادت او نیز پیوندی با عشق او داشت. او در عملیات والفجر 8، پس از روزها تلاش و ایثار، با اصابت ترکش، یک دست خود را از دست داد و از ناحیه ی پا به شدت مجروح شد. او را به پشت جبهه و به مشهد مقدس و در جوار امام رضا(علیه السلام) اعزام کردند و به علت شدت جراحت یک پای او را قطع کردند ولی پس از سه روز حمید به حضرت عباس(علیه السلام) پیوست. او در آخرین مرخصی به مادرش گفته بود: « مادر ناراحت نباش، من از اول گفتم که حمید خیال برگشتن ندارد. بار دیگر یا بی سر می آیم و یا بی دست و پا» و این گونه بی دست و پا به دزفول برگشت.(5)

عبدالمحمد

شهید عبدالمحمد ملک پور
پدر شهید عبدالمحمد ملک پور تعریف می کرد: « قبل از شهید عبدالمحمد، خداوند چند فرزند به ما عطا می فرمود ولی بعد از چند روز از تولد، آنها را از ما می گرفت. بعد از فوت آخرین فرزندم شبی از شب های محرم، بعد از عزاداری و سینه زنی در مصیبت ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) با قلبی شکسته، متوسل به سیدالشهداء شدم و از ایشان طلب فرزندی کردم. چون خادم مسجد بودم، گوشه ای از مسجد، سردرگریبان بردم و به خواب رفتم. ناگاه آقا سیدالشهداء(علیه السلام) را با عبا و ردایی پاکیزه و معطر بالای سر خود مشاهده کردم. فرمود: «چه شده است که ناراحتید»؟
عرض کردم: « آقا حالا نمی دانید چرا ناراحتم؟ مگر علی اکبر (علیه السلام) و علی اصغر(علیه السلام) فراموشتان شده است؟»
اشک در چشمان آقا نشست. دست بر شانه ام زد و فرمود:
- «غمگین و دلگیر مباش.»
و رفت.
هنوز به در مسجد نرسیده بود، ایستاد. رو به من کرد و فرمود: «اما اسم او را عبدالمحمد بگذار.»
و بعد از یک سال، خداوند عبدالمحمد را به من عطا فرمود.(6)

مداح اهل بیت(علیه السلام)

شهید سید مجتبی مرعشیان
یکی از همرزمان شهید سید مجتبی مرعشیان نقل می کرد: «روزی همراه سید و چند تن دیگر برای انجام عملیاتی به هورالهویزه رفتیم. پس از اتمام عملیات، راه بازگشت را گم کردیم و پنج شبانه روز در آب های مسموم هور، بدون آب و غذا سرگردان بودیم. در جمع ما فقط سید بود که با توکل بر خدا و توسل به حضرت زهرا (سلام الله علیها) ما را دلداری می داد تا سرانجام به طور معجزه آسایی نجات پیدا کردیم. عاقبت سید مجتبی که مداح اهل بیت بود در شب شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) در جزیره بوارین جاودانه شد.(7)

زائر کربلا

شهید مسعود شاکر
از کودکی کبوتر عشق حسین (علیه السلام) بر بام دل شهید مسعود شاکر آشیانه کرده بود. و همواره دلش می خواست روزی برسد که صحن و سرای اباعبدالله الحسین(علیه السلام) را در برگیرد و آن را غرق در بوسه کند. در نوجوانی این عشق او شعله ور شد و وقتی می دید رزمندگان، گروه گروه به طرف جبهه می روند و شعار فتح کربلا سر می دهند، دلش تنگ تر می شد و اشتیاقش افزون تر. سرانجام سال 1362 فرا رسید و او با کاروان بسیجیان عاشق به جبهه ها اعزام شد. وقتی برای آخرین بار او را در پادگان کرخه دیدم چهره اش نورانی شده بود و دلها را نگران می کرد. او که بر پشت پیراهن خاکی بسیجی اش نوشته بود: « زائر کربلای حسینی» در عملیات خیبر مفقودالاثر شد و پیکر پاکش بعد از دوازده سال به دست خانواده اش رسید و در شهیدآباد دزفول به خاک سپرده شد.(8)

زیارت دلچسب

شهید صدرالله فنی
سال 1364 همراه با آقا صدرالله و چند تن از برادران، جهت شرکت در جلسه ای راهی تهران شدیم. هنگامی که به نزدیکی های قم رسیدیم، گفتم: « بچه ها برویم کریمه ی اهل بیت حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) را زیارت کنیم.»
دو تن از بچه ها موافق نبودند و گفتند: « دیر شده و به جلسه نمی رسیم.»
آقا صدرالله گفت:
- «مگر می شود از شهر قم عبور کنیم، عمه ی امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زیارت نکنیم.؟»
به هر حال به قم که رسیدیم، همگی به حرم رفتیم. آن روز، چه زیارت دل چسبی نصیبمان شد که هرگز از یاد نمی رود.

به افرادی که از درون خاک عراق جهت مأموریت به شهرهای نجف، کربلا، کاظمین و سامرا می رفتند، علاوه بر بیان نکات اطلاعاتی و امنیتی، توصیه می نمود که تربت کربلا و پارچه های متبرک شده به ضریح آن امامان شهید را به ارمغان بیاورند. به یاد دارم وقتی که از مأموریت برگشتیم، صندوقی پر از مهر کربلا را با خود به ایران آورد و به مشتاقان اهل بیت (علیه السلام) و دوستان رزم آورش هدیه کرد.

وی چون اهل زهد و عبادت و نیز مشتاق ذکر و دعا و شب زنده داری بود و روایات بسیاری را از برداشت و همواره در نشست و برخاست ها و سخنرانی هایش، تذکرات اخلاقی می داد و همگان را به رعایت آن سفارش می نمود.
شبی در منزلش مهمان بودم. وی کتاب حلیه المتقین علامه مجلسی را گشود و پاره ای از آداب و نیز سیره ی پیامبر (صلّی الله علیه و آله) و ائمه (علیهم السلام) را خواند و با علاقه ی وافری توضیح داد. من هم از آن بیانات و حال و هوای معنوی او لذت می بردم.(9)

جواب زینب (سلام الله علیها)

محمد تقی خیمه ای
برادرزاده ی محمد تقی مریض بود. به سمنان آمدم تا از او مراقبت کنم. برای خدا حافظی آمد. در آشپزخانه غذا درست می کردم. در قابلمه را برداشت. گفتم:
«تقی حالا که زن و بچه داری باز دست به غذا می زنی؟»
خندید و گفت: « مادر اگر یک چیزی بگم نه نمی گی؟»
گفتم: « تا چی باشه.»
من را بوسید و گفت: « مادر اگر نه بگی حضرت زینب (سلام الله علیها) آن دنیا دامانت رو می گیره.»
ته دلم لرزید با ناراحتی گفتم: « حالا می گی؟»
گفت: «می خوام برم جبهه.»
خواستم چیزی بر زبان بیاورم دوباره من را بوسید و گفت:
«مادر دوست داری روز قیامت نتونی جواب حضرت زینب رو بدی؟»
به او نگاه کردم.
گفت: « مادر اگر من توی رختخواب بمیرم بهتره؟ من می خواهم مرگ با عزت داشته باشم. من میرم.»
همه چیز را به من گفته بود، موافقت کردم.(10)

یا علی (علیه السلام)

شهید گمنام
شب عملیات رمضان در منطقه ی شلمچه با نیروهای گردان پشتیبانی سوار نفربرهای زرهی شدیم و به سوی خط مقدم حرکت کردیم.
هنگامی که به طرف دشمن می رفتیم. ناگهان دریافتیم که گلوله ای آتشین به سمت ما می آید. سرهای خود را پایین آوردیم و فریاد زدیم: « یا علی (علیه السلام)».
گلوله از روی سر ما گذشت، ولی کوله ی آرپی جی هفت یکی از رزمندگان که چهار گلوله آر پی جی با خرج موشکی در آن بود آتش گرفت.
در آن موقعیت خطرناک با توکل به خدا و با کمک دیگر برادران، کوله پشتی را از دوش آن برادر رزمنده باز کردیم و در آن بیابان انداختیم و خوشبختانه کسی آسیب ندید.(11)

نگهبان آقا

شهید شفیعی
شب های احیا در گوشه ای از مسجد حظیره، سجادی عشق پهن کرده و در مقابل مقام ربوبی، سربندگی و اخلاص به مهر می گذاشت و تا آخر با خدایش راز و نیاز می کرد. حضور مداومش در جبهه، بیانگر عشقی بود که به مکتب حسین (علیه السلام) داشت. به اهل بیت عصمت و طهارت ارادت می ورزید و در نهایت، توفیق ادامه ی راه آن هادیان بزرگ اسلام را پیدا نمود.
فرمانده ی گروهان حضرت ابوالفضل (علیه السلام) در عملیات والفجر چهار تعریف می کرد که در خط مقدم جبهه و در شب جمعه خواب دیدم که وارد محله مان، نعیم آباد یزد شدم. پیش از ورود به منزل، شفیعی را در حالت نگهبانی دیدم. در حالی که از اندرون نوری سبز ساطع بود.
شهید، مانع از ورود من به خانه شد. علت را پرسیدم. گفت: «آقا (عجل الله تعالی فرجه الشریف) اینجا هستند و مرا به عنوان نگهبان خویش انتخاب کرده اند.»
در همین حال از خواب بیدار شدم. از سنگر بیرون آمدم و دیدم شفیعی عزیز به همان شکل که در خواب شاهد بودم، نگهبانی می دهد. پیش از آنکه با او صحبتی داشته باشم خمپاره ای آمد و او شهید شد و به لقاء الله پیوست.(12)

بهترین استراحت روحی

شهید حاج علی موحددوست
تا فرصتی پیش می آمد بچه ها فردی و مجلسی با خود خلوت می کردند و با نهاد خود که همان باطن آسمانی انسان است صحبت می کردند. گاهی این باطن و نهاد، پرواز می کرد و با روح حسین(علیه السلام) گره می خورد. آن وقت دیگر چشم ها می بارید و مشت ها سینه ها را می کوفت. اینجا بود که از هر سنگری صدای ضجه می آمد و اگر غریبه ای داخل می شد واقعاً نمی دانست که این همه مویه برای چیست؟ با اسلحه گریستن عجب عالمی دارد. یعنی اینکه آدم با آهن و قدرت هم می تواند روح لطیف داشته باشد. بچه ها نماد و سمبل قدرتمندانی بودند که به غایت، زیبا می گریستند.
موحد دوست خسته و کوفته به منطقه ی ما که در ده کیلومتری بستان بود آمد. بچه ها در سنگر اطلاعات، عزداری می کردند. علی، صدای عزاداری را شنید و پرسید. این صداها از کجا می آید؟
فهمیدم که قصد عزاداری دارد. خستگی از درون چشم هایش فریاد می زد. به علی گفتم که: « شما خسته اید بفرمایید قدری در سنگر استراحت کنید برای عزاداری فرصت بسیار است.» بارقه ای از چشمان علی دلم را لرزاند و ناخودآگاه مکان نجوای بچه ها را نشانش دادم. برای اینکه چندان شرمنده ی نگاهش نباشم، گفت: « برادر این بهترین استراحت روحی است. از این کار بهتر چیست؟

این همه تلاش موحد دوست و انگیزه ی ایشان سئوال بزرگی می توانست باشد که خودش پاسخ این سئوال بزرگ را داد. علی گفت: « اگر به خاطر انقلاب حسین (علیه السلام) نبود، ما بهترین لحظات عمرمان را در این خاک و خل و آتش نمی گذراندیم. این همه زحمت فقط به خاطر امام حسین(علیه السلام) است.»(13)

اسم من حسینه

شهید کیومرث (حسین) نوروزی
با هم به مشهد رفته بودیم. وقتی جلوی در حرم رسیدیم، به خاک افتاد و زمین را بوسید. صورتش را روی در گذاشت و با چشمان پر از اشک وارد صحن شد. رو به روی ضریح خم شد و زمین را بوسید. گفتم: « چرا این کار را می کنی؟»
با صدای آرامی گفت: « نمی دونم وقتی اینجا می رسم یک حال دیگه ای بهم دست میده. حس می کنم این طوری نزدیک ترم، دوست دارم زانو بزنم.»
از آن زمان به بعد وقت به حرم می روم، به یاد او زانو می زنم و زمین را می بوسم.

در سمنان رسم است که برنامه های روز عاشورا از صبح شروع می شود و تا دوازده الی یک بعد از ظهر ادامه دارد. بعد از ناهار، عزاداری تا غروب آفتاب طول می کشد.
تابستان بود و هوا گرم. انگار از آسفالت خیابان ها آتش بیرون می آمد. برنامه ی تازه حاج محمود و حسین، پا برهنه بودن بچه ها بود.
مردمی که برای دیدن این دسته جات گوشه ی خیابان ها و کوچه ها نشسته بودند به شدت گریه می کردند. بدون اینکه حتی کوچک ترین مصیبتی خوانده شود. حسین در وسط دسته به طور دائم در رفت و آمد بود.

در یک شب زمستانی در پایگاه نشسته بودیم که صدای موتور آمد به برادران بسیج گفتم کیومرث آمد.
وقتی وارد پایگاه شد چند بار دیگر کیومرث را صدایش زدم. نزدیک آمد و دست روی شانه ام گذاشت و رفت و گفت: «کیومرث نه، حسین!»
گفتم: « مگه شناسنامه ات را عوض کردی؟»
گفت: «نه در دست اقدامه.»
از آن شب به بعد چون خودش خواسته بود، بچه ها حسین صدایش می کردند. اگر گاهی اوقات بچه ها او را کیومرث صدا می زدند، ناراحت نمی شد ولی یادآوری می کرد و می گفت: « اسم من حسینه.»(14)

برای من گریه نکن

شهید محمود بانی
محمود که به جبهه اعزام می شد بی تابی های مادر شروع می شد. یک بار به او گفت:
«نرو جبهه اگر شهید بشی اون وقت...»
او گفت: « مادر! اگر مانع رفتن من بشی نزد حضرت زهرا(سلام الله علیها) شکایت می کنم. شما دارید من را از یک سعادت بزرگ محروم می کنین! اگر دوست داری پیش امام حسین(علیه السلام) هم روسفید باشم مخالفت نکن.»
به مادرم گفتم: « ناراحت نباش. گریه نکن. داداش محمود زود میاد.»
محمود به او گفت: « الان گریه نکن. وقتی هم که شهید شدم برای من گریه نکن. فقط برای سیدالشهداء و یارانش در کربلا اشک بریز.»(15)

همیشه در کربلا

شهید کیومرث (حسین) نوروزی
ماه محرم بود. حسین با حاج محمود اخلاقی گوشه ی مسجد نشسته بودند و صحبت می کردند. راجع به دسته جات و سینه زنی ها و بهتر برگزار شدن مراسم عزاداری. اگر برای یک روز هم به شهر می آمدند، فکر این گونه مسائل را داشتند.

صدای دلنشین و مطالب گیرای مرحوم آقای کافی در مهدیه ی تهران همه را به گریه می انداخت: «خدایا ما صاحب داریم صاحبمان را برسان.»
حسین یازده سال بیشتر نداشت، از من پرسید: « دایی، صاحب ما کیه؟»
گفتم: « صاحب الزمان. (عجل الله تعالی فرجه الشریف) »
دست های کوچکش را بلند کرد و گفت: « خدایا فرجش را نزدیک کن.»

همسرم در منزل بستری بود. دکتر با تشریح وضع قرار گرفتن مهره های کمر همسرم گفته بود، اگر ایشان یکی از اقوام من بود بلافاصله او را به تهران می بردم تا معالجه شود. من تعجب می کنم که چرا شما او را به تهران نمی برید.
با این حرف دکتر، متأثر شدم. قبل از این که به خانه بروم، به گلزار شهدا رفتم. خیلی بی قرار بودم. آن روز عصر، شخصی برای ماساژ کمر همسرم به خانه مان آمد. ایشان کمی داروی گیاهی تجویز کرد و رفت. بعد از مدتی، با بهبودی کمر همسرم کمی خیالم راحت شد تا این که یکی از همکارانم به خانه ام آمد و گفت:
«خواب دیدم تو برای همه آش پختی ولی به من عدس پلو دادی.»
بیست روز بعد به نیت موسی بن جعفر(علیه السلام)، آش پختم و به گلزار شهدا بردم. کنار قبر حسین نشستم و آش را بین مردم آنجا تقسیم کردم.
خانمی جلوی در گلزار عدس پلو پخش می کرد. مقداری عدس پلو داشت که آن را برای تبرک کف دستم ریخت. من هم تشکر کردم و آن ها را توی ظرف ریختم.
وقتی خواستم بیرون بیایم، همکارم را دیدم احوالپرسی کردم. و گفتم:
«حیف شد. کاش کمی زودتر می آمدی. همین الان آشم تمام شد. یادم آمد که مقداری عدس پلو در ظرف دارم. گفتم بیا مقداری عدس پلو دارم قسمت شما شد. با این حرفم، همدیگر را نگاه کردیم و در آغوش گرفتیم و به گریه افتادیم.
حال همسرم را پرسید. گفتم: خدا را شکر. خیلی بهتر شده. تا حدی که دیگر صحبتی از تهران رفتن نمی کنیم.
گفت: معلومه برادرت به فکرت است. مسلماً فرمانده ی گردان موسی بن جعفر(علیه السلام) توانسته از ائمه ی اطهار (علیه السلام)، شفای همسرت رو بگیره.(16)

پی نوشت ها :

1. گامی به آسمان، ص 68.
2. گامی به آسمان، ص 73.
3. گامی به آسمان، ص 29.
4. زخمهای خورشید، ص 286.
5. زخم های خورشید، صص 253- 252.
6. زخم های خورشید، صص 249- 250.
7. زخم های خورشید، صص 223- 224.
8. زخم های خورشید، صص 20- 19.
9. کوچ غریبانه، صص 57و 81و 99و 107و 114و 119و 125.
10. حدیث شهود، ص 119.
11. نور سبز، ص 40.
12. نور سبز، صص 31- 30.
13. حریر و حدید، صص 47- 48 و 53.
14. می خواهم حنظله شوم، صص 19و 42و 155.
15. حدیث شهود، ص 87.
16. می خواهم حنظه شوم، صص 230- 299 و 221 و 159.

منبع :(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(7)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم.