شخصیت دادن به فرزندان
پسرش چه جوابی می دهد؟ او می گوید: ممکن است برای بقیه بچه ها اینطور باشد اما در مورد من اینطور نیست. او می پرسد: منظورت چیه؟ پسرش می گوید: آخه تو که در مدرسه نیستی! مادر که متوجه حرف پسرش می شود می گوید: نمی خواهی بگویی که تو از طرف من برای مسئولان مدرسه یادداشت نوشتی اینطور که نیست؟ پسرش جواب می دهد: همینطور است، اما مادر این که مشکل مهمی نیست!
مشکل بزرگی نیست! چرا همه کودکان دنیا مشکلات را کوچک نمایی می کنند. آن ها به خوبی می دانند که مشکل بزرگی وجود دارد اما اینطور برخورد می کنند تا والدینشان مشکل را بزرگ نبینند. هر وقت که کودک می گوید: «مشکل بزرگی نیست» والدین باید برنامه تربیتی خود را بکار ببندند. به این معنا که والدین در چنین موقعیت هایی است که وظیفه بزرگی برعهده دارند و باید به خوبی از عهده آن بربیایند.
سپس کودک به مادرش گفته که درسته که من این موضوع را با تو درمیان گذاشتم اما تو نمی توانی آن را به معلمم اطلاع دهی. وقتی مادر از او می پرسد چرا نباید این کار را بکنم؟ اوپاسخ می دهد: به خاطرمسائل محرمانه و خصوصی بین کودکان و والدین، حالا من با این برنامه تلویزیونی تماس گرفته ام تا ببینم که این مسئله صحت دارد یا خیر؟ به نظر شما با این کودک چگونه باید برخورد شود؟
با این شرایط والدین او دو انتخاب دارند. یک احتمال این است که آن ها در مقابل پسرشان و انتخاب غلطش بایستند و مسئولیت را از او سلب کنند و احتمال دیگر این است که او همراه پسرش باشد و از او حمایت کند و در عین حال به او یاد بدهد که از تصمیم غلطش درس عبرت بگیرد.
به نظر شما کدام یک از این انتخاب ها باعث شخصیت دهی به کودک می شود، چگونه ما می توانیم این کار را بکنیم بدون اینکه کودک ذهنیت بدی نسبت به مادرش پیدا کند؟ حالا اجازه بدهید که داستان دیگری را مطرح کنیم و بعد راه حل مناسب این دو داستان را ارائه دهیم.
من اخیرا تماسی از طرف والدینی داشتم که نگران فرزند نوجوان خود بودند. مادرش می گفت که پسرش به طور مکرر و طولانی مدت از اینترنت استفاده می کند و به تازگی متوجه شده که پسرش از طریق اینترنت کارت های اعتباری را دزدیده و می فروشد. اگرچه نگرانی اصلی مادرش درباره دروغ گفتن و رفتار غیرقانونی پسرش بود اما پشت سرهم می گفت که مبادا این کار برای فرزندم سوء سابقه درست کند. من با ناراحتی از او پرسیدم که آیا برای شما فرقی نمی کند که او کار غیرقانونی انجام می دهد و نفس کارش اشتباه است و تنها از سوء سابقه او می ترسید؟ او جواب داد: خب نه اما این مسئله برای او گران تمام می شود حالا به نظر شما من چه کار باید بکنم؟
بعد از سی سال معلمی و پدر بودن برایم مشخص بود که این مادر باید با پسرش طوری رفتار کند که او با دریافت عواقب کارش از آن اشتباه درس بگیرد. با این که این مسئله باعث ناراحتی کوتاه مدت می شود اما مزیت های طولانی مدت مفیدی را در پی خواهد داشت. به عنوان مثال، این شیوه باعث ایجاد حس مسئولیت پذیری شخصی فرزندش می شود که اساس و شالوده یک شخصیت محکم است. این مادر با دام های مختلفی که ممکن است بسیاری از مادرها در آن ها بیافتد روبرو بود. یکی از دام ها عشق و علاقه وافر او به فرزندش بود. علاوه بر آن دائما نگران بود که فرزندش آسیب نبیند، بنابراین همیشه از او حمایت می کرد. اکثر والدین برای راحتی خودشان بیشتر ترجیح می دهند از خطاهای کودکشان چشم پوشی کنند و عواقب کار او را به او نشان ندهند. اما در واقع این مسئله مشکلات را بدتر و وخیم تر می کند.
این مادر در دام دیگری نیز افتاده بود. او معتقد بود که اگر فرزندش با عواقب اشتباهش روبرو شود ذهنیت بدی نسبت به مادرش پیدا می کند. اما این مسئله کاملا برخلاف واقعیت است. چون هر بار که والدین رفتار زشت کودک خود را توجیه می کنند در واقع تصور آن ها را درباره خودشان خراب می کنند.
فلسفه عشق و منطق راه حل فوق العاده ای را برای این مخمصه ارائه می کند. روشی وجود دارد که بدون آن که کودکان به شما بدجنس و مستبد بگویند، آن ها را مسئول و درست تربیت کنید. این تکنیک استفاده از یک دوز قوی از همدردی می باشد. قدرت همدردی باعث می شود که کودکان اینطور فکر کنند که والدینم درست می گویند و اشتباه از من بوده است.
دوز زیاد همدردی با ترحم که قبل از ارائه هرگونه مجازات یا عواقب طبیعی است، ذهن و قلب کودک را باز می کند و باعث می شود که آن ها به جای سرزنش کردن والدینشان، متوجه اشتباه خود شوند.
بیائید با هم ماجرای دزدیدن کارت های اعتباری از طریق اینترنت را بررسی کنیم و ببینیم که چگونه مادر این نوجوان به او کمک می کند که با عواقب طبیعی کار غیرقانونی اش روبرو شود. قدم اول این است که مادر او باید از برخوردهای تند و عصبانی اجتناب کند چون این برخورد تنها باعث ایجاد حالت تدافعی و تهاجمی فرزندش می شود.
- تجویز مقدار دوز سنگین از همدردی و همدلی
مادر: آخ عزیزم، چه قدر افتضاح، قلبم از این مسئله به درد آمده، چه مشکلی؟ مطمئنم که تو هم احساس وحشتناکی داری. اگر من تو را به کلانتری ببرم و به خاطر کاری که کردی به پلیس گزارش دهم، آیا این مسئله به تو کمکی می کند.فرزند: اما مامان این عادلانه نیست. من خیلی می ترسم.
- سعی کنید جملات خود را به صورت عاطفی و باعلاقه بگوئید.
عزیزم من آنقدر تو را دوست دارم که می خواهم از این فرصت استفاده کنی و ببینی که دنیای واقعی چگونه است.مادرباید در مقابل هر جر و بحث فرزندش این جمله را تکرار کند. خب، این داستان ناراحت کننده ای برای مادر و فرزندش است که باید تاوان سختی را برای آن پرداخت کنند. اگرمادر این نوجوان زودتر ازاین ها با مشکلات کوچک و سوء رفتارهای او برخورد می کرد، آن ها حالا مجبور نبودند که چنین تاوان سنگینی را بپردازند. زندگی همیشه موقعیت ها و فرصت های محدودی را برای کودکان فراهم می کند تا بتوانند شخصیت خود را بسازند و بدانند که دنیای واقعی چگونه است.
شخصیت سازها |
شخصیت خراب کن ها |
قبل از ارائه عواقب همدردی نشان دهید. |
داد و فریاد و تهدید و همچنین بیان دلایل مختلف به طوری که کودک شما را مقصر جلوه دهد |
کودکتان را مجبور کنید تا برای آنچه که می خواهد به سختی تلاش کند |
هر چیزی که کودکتان می خواهد فوراً برای او تهیه کنید |
حدو مرزهای منطقی تعیین کنید و انتظار داشته باشید که کودکتان درست رفتار کند |
سعی کنید با فرزندتان دوست باشید و حد و مرزی برایش تعیین نکنید |
کاری کنید که نظم و انضباطی که تعیین می کنید ساده و راحت باشد |
با عصبانیت و ناراحتی برخورد کنید و سخت گیر باشید |
به کودکان خود نشان دهید که جرو بحث و اداء و اصول نتیجه ای نخواهد داشت |
با جرو بحث و نشان دادن قدرت و سرسختی با او برخورد کنید |
کودکان را راهنمایی کنید و کمک کنید که مشکلاتی را که ایجاد کرده اند خودشان حل کنند |
کودکان را از مشکلاتی که به وجود آورده اند نجات دهید |
از هشدارها و نصیحت های تکراری اجتناب کنید |
دائماً از هشدارها و نصیحت های تکراری استفاده کنید |
کودکانتان را به خاطر رفتار نامعقول و نادرستشان مورد شماتت قرار دهید |
با گفتن این جمله که «اقتضای سنشان است همه کودکان این کار را انجام می دهند» کارهای نادرست آن ها را توجیه نکنید |
والدین هلی کوپتری
والدین هلی کوپتری سروصدای زیادی را ایجاد می کنند. آن ها هرزمانی که مشکلی ایجاد می شود به کمک فرزندشان می روند و آن ها را نجات می دهند و از مخمصه بیرون می کشند. این گروه از والدین در واقع فرصت ها و تجربه های یادگیری را به اسم عشق و علاقه از فرزندان خود می دزدند و پیامی که به آن ها می دهند این است :«تو خیلی ضعیف هستی و بدون کمک من نمی توانی کاری انجام دهی»والدین نظامی
والدین نظامی هم سر و صدای زیادی را ایجاد می کنند و شعار آن ها این است که وقتی من گفتم بپر تو بپر. فرزندان این گونه از والدین همانند فرزندان والدین هلی کوپتری هرگز فرصت تصمیم گیری ندارند و تنها وابسته به والدین خود هستند و پیام این والدین ها به بچه های خود این است که:«تو به تنهایی نمی توانی درست فکر کنی، پس من آن کار را برایت انجام می دهم»
والدین مشاور
والدین مشاور همیشه تمایل دارند که توصیه و نصیحت کنند و به جای نجات دادن یا کنترل کردن کودکانشان به آن ها اجازه می دهند که تصمیم بگیرند و در حالی که از طرف والدینشان راهنمایی می شوند با عواقب طبیعی مسائل زندگی شان روبرو شوند. مشاورها همیشه دوست دارند که به کودکان کمک کنند که خودشان راه حل هایی را برای مشکلاتشان پیدا کنند و سپس عقب بایستند و به کودکانشان اجازه دهند تا خودشان تصمیم بگیرند.والدین مشاور به جای ایجاد حس وابستگی پیام عزت نفس و مصمم بودن را به کودکان خود می آموزند: «شما توانایی و لیاقت فکرکردن، درست تصمیم گرفتن و حل مشکلات را دارید»
مثال زیر تفاوت موجود در سه روش زیر را نشان می دهد:
زمانی که کودک از اذیت و آزار همکلاسی اش شکایت می کند:
والدین هلی کوپتری به او می گویند اصلا نگران نباش، من به معلمت می گویم که همکلاسی ات را تنبیه کند.
والدین نظامی می گویند این دفعه همکلاسی ات را طوری بزن که دیگر او این کار را نکند .
والدین مشاور می گویند چه قدر بد، به نظرت بچه های دیگر در برخورد با چنین مشکلی چه کار می کنند؟!
توصیه هایی برای اینکه جزء والدین مشاوره ای شویم
*به جای توصیه و ارائه راه حل، پیشنهادهای مختلفی را ارائه دهید.*به کودک خود اجازه دهید که بیشتر از شما فکر کنند.
*اجازه دهید که عواقب منطقی و همدردی آموزش را انجام دهد.
*به صورت مطلوب و منطقی از کودکان خود محافظت کنید.
بیشتر روی قدرت همدردی فکر کنید
داستانی را بیان می کنم که ثابت می کند همدردی درمورد همه ما تاثیر گذار است و نتایج عمیقی هم بر روی بزرگسالان و هم برروی کودکان دارد.من به مغازه ابزارفروشی رفتم و جدیدترین پیچ بازکن را خریدم. آن قدرهیجان زده بودم که می خواستم هرچه زودتر آن را امتحان کنم. اما وقتی به خانه رفتم، دیدم که آن کار نمی کند. با خودم گفتم من برای کار با این وسیله چه قدر عجله کردم اما اینکه خراب است. آنقدر عصبانی شدم که می خواستم به مغازه برگردم و به فروشنده بگویم که چرا یک وسیله خراب به من داده است.
قبل از اینکه بقیه داستان را بشنوید باید درباره مغز و کارکردهای آن صحبت کنیم. مغز دارای بخش های مختلفی است که یک بخش آن کورتکس بیرونی است که تعقل و تفکر در این بخش صورت می گیرد. بخش دیگر ساقه مغز است که واکنش های جنگ و فرار در این قسمت صورت می گیرد که این حالت تدافعی ما است. ما همینطور بخش دیگری در مغزمان داریم که نسبت به محرک ها واکنش نشان می دهد. این قسمت متغیر انرژی مغز را بسته به نیازی که در آن زمان داریم در کورتکس جلویی یا ساقه مغزی متمرکز می کند.
این تغییرات مغزی یک گیرنده تهدید است. زمانی که آن ساقه مغزی را فعال می کند برای مراحل تعقل و تفکر چه اتفاقی می افتد؟ در این هنگام ما می توانیم تصمیم بگیریم سریعتر بجنگیم و یا سریعتر فرار کنیم.
باز هم به داستان برمی گردیم. حالا من با یک پیچ بازکن خراب مانده بودم و از این موضوع خیلی عصبانی بودم چون برای پس دادن آن دوباره وقتی گرفته می شد. وقتی من به مغازه برگشتم به فروشنده گفتم که این پیچ بازکن خوب کار نمی کند. اگر فروشنده جملات زیر را به من می گفت کدام بخش از مغز من فعال می شد:
البته که کار نمی کند چون دستورالعمل آن را نخوانده اید، شما خریدارها همیشه این کار را می کنید وسیله ای را می خرید و بدون اینکه برگه راهنمای آن را بخوانید می خواهید با آن کار کنید. به همین خاطر همه چیز به هم می ریزد و نمی توانید از وسیله استفاده کنید و با این فکر که وسیله خراب است و باید آن را پس بدهید، دوباره آن را برمی گردانید و می گویید: من واقعا از این اخلاق خریدارها خسته شده ام.
با این شرایط کدام بخش از مغز من کار می کرد؟ این رفتار فروشنده قطعا مرا به ساقه مغزی هدایت می کرد. حالا چه قدر طول می کشید که من هم چیزی بگویم که فروشنده را نیز به ساقه مغزی اش هدایت کند. متمرکز شدن هردوی ما روی ساقه مغزی کار مناسبی برای حل مشکل نبود. آیا من دوباره می توانستم از این فروشگاه چیزی بخرم، البته که نه، حتی به همه دوستان، همسایه ها و افراد فامیل هم توصیه می کردم که دیگر از این فروشگاه خرید نکنند.
آیا تاکنون مشکل مشابهی برای شما اتفاق افتاده است؟ می دانید که در چنین شرایطی وقتی هر دو طرف در حالت ساقه مغزی قرار می گیرند به این معناست که آن ها در حالت جنگ و دعوا قرار گرفته اند.
حالا اجازه دهید تا جریان را دوباره مرور کنیم. راستش آن روز من با فروشنده ای مواجه بودم که در فروشندگی مهارت زیادی داشت و از نکات خدمات مشتری مداری به خوبی آگاه بود. به مغازه رفتم و به آرامی گفتم: این پیچ بازکن که من از شما خریده ام کار نمی کند. او هم با آرامش و صداقت جواب داد که چه قدر بد، تا به حال اینطور نشده بود. با این برخورد فروشنده کدام بخش مغز من فعال شده بود. بلکه کورتکس جلویی که همان حالت تفکر و تعقل بود فروشنده پیچ بازکن را از من گرفت و به خاطر ناراحتی که برایم ایجاده شده بود از من معذرت خواهی کرد و پولم را به من برگرداند. حالا این فروشنده یک مشتری همیشگی پیدا کرد و من هم به همه دوستان و همسایه ها واقوام پیشنهاد کردم که از این فروشگاه خرید کنند.
بخش دیگری هم از مغز وجود دارد که همیشه آگاه و فعال می ماند. می دانید آن کدام بخش است. بخشی است که حس انتقام جویی و تلافی را کنترل می کند که این عملکرد مغزی را در خودم چند سال پیش در فرودگاه دنور دیدم. من در فرودگاه پشت سرکسی ایستاده بودم که فوق العاده خشن و ناراحت بود و به طور مداوم غرغر می کرد. هوا به شدت برفی بود و همه پروازها لغو شده بود. فکر کردم شاید آن فرد عصبانی با خود فکر می کند که با این غرغر ها می تواند هوا را صاف کند و هواپیما ها را بلند کند. وقتی او به گیشه بلیط فروشی رسید، مامور بلیط فروشی گفت: اگر می توانی خودت یک پرواز پیدا کن. اما او با شنیدن این حرف بیشتر عصبانی شد و سر آن مامور بیچاره دادو فریاد کرد.
وقتی نوبت من شد من به مامور گفتم که واقعا وحشتناک بود آن مرد حق نداشت با شما اینطور صحبت کند. او گفت: من می دانم اما این مسائل همیشه وجود دارد. من که تحت تاثیر نوع برخورد او در شغلش شدم، گفتم: واقعا خوش به حالت که اینقدر آرام هستی. او با تعجب به من نگاه کرد و گفت: آیا من آرام و خونسرد بودم، اما من آرام نبودم بلکه آن قدر ناراحت بودم که نمی توانستم فکر کنم، چون دائما می ترسیدم که چمدان ها وساک های او را اشتباهی به جای دیگری فرستاده باشم.
دوست دارید که شما خودتان تعیین کنید که دیگران در ساقه مغزی یا در کورتکس جلویی بمانند؟ آیا این مسئله به این معنا نیست که با همدردی به جای خشم و عصبانیت زندگی شادتری را خواهیم داشت. بیایید بگذارید داستان دیگری را بررسی کنیم. یک پسری دبیرستانی شرور و شلوغ است و همیشه مشکل درست می کند. او اخیرا مشکلی درست کرده که باعث شد برای چند روز از مدرسه اخراج شود. بگذارید دو حالتی را که مدیر مدرسه می تواند با این مسئله برخورد کند را بررسی کنیم:
اول اینکه مدیر خودش را عامل اصلی مشکل (دیک) بداند. دیک از او متنفر است و همیشه در رویاهایش از او انتقام می گیرد و دوم اینکه او خود دیک را عامل مشکلاتش بداند که این باعث می شود که دیک بیش از آنکه احساس انتقام کند، احساس تاسف و پشیمانی کند.
برخورد اول مدیر به این صورت است که:
دیک تو خوب می دانی که کتک کاری در مدرسه ممنوع است. وقتی می خواستی اینجا ثبت نام کنی یک کپی از مقررات مدرسه را به خانه بردی و والدین تو آن را امضاء کردند و بعد تو اینجا ثبت نام شدی. پس تو از مقررات اینجا کاملا آگاه بودی و می دانی که کتک کاری باعث می شود که توسه روز از درس معلق شوی. حالا هم از جلوی چشمان من دور شو. من دیگه تا سه روزدیگر نمی خواهم ببینمت.
دیک با شنیدن این حرف ها از دفتر مدرسه بیرون می آید و در را محکم می بندد. آن قدر محکم که انگار می خواهد در را بشکند و سرراهش هرکس را که می بیند هل می دهد. آیا این کار مشکل دیک را حل کرد. حالا دیک چه کسی را سرزنش می کند؟ او با خودش فکر می کند که مدیر مدرسه خیلی آدم بدی است. من از او متنفرم، اصلا از مدرسه متنفرم، تنها دلیلی که من به مدرسه می روم این است که این یک قانون است و من باید از این قانون تبعیت کنم.
حالا یک بار دیگر ماجرای دیک را مرور می کنیم. البته این بار با اصل عشق و منطق داستان را بیان می کنیم:
مدیر به دیک می گوید: من می دانم که آن شاگرد تو را آزار داده است و هرچیزی یک تاوان دارد که آدم باید آن را پرداخت کند و حالا تاوان کاری که تو با آن محصل کردی این است که سه روز از درس و مدرسه معلق شوی پس الان برو به خانه و سه روز دیگر به مدرسه بیا.
دراینجا دیک به مدت سه روز از مدرسه اخراج شد. اما عکس العمل کاملا متفاوتی داشت چون این بار هیچ کسی را هل نداد و یا به فکر انتقام گرفتن از مدیر مدرسه نبود بلکه فقط احساس گیجی و سردرگمی می کرد. او نمی توانست مدیر را سرزنش کند چون مدیر با او خیلی خوش اخلاق بود و دوست داشت که دیک زودتر به مدرسه برگردد. حالا دیک چه احساسی دارد؟ او به دنبال این است که هرچه زودتر به مدرسه برگردد چون مدیر خواستار این است که هرچه زودتر او را ببیند.
توجه کردید که چگونه با برخوردی متفاوت و منطقی می توان مشکل یک بچه را حل کرد و چگونه این برخورد مناسب می تواند به جای اینکه دیک را در موقعیت زدو خورد بگذارد او را در موقعیت آزادی و رهایی از آن مشکل قرار دهد؟!
حالا کدام نوع برخورد باعث با مسئولیت تر شدن دیک شده بود؟ ما طی سالهای متمادی از این مسئله تعجب می کردیم که چرا دو گروه متفاوت از والدین در مقابل برخورد با یک مشکل یکسان نتایج متفاوتی را می گیرند. یکی از والدین از جانب کودک به عنوان مقصر اصلی مشکلات پیش آمده تلقی می شد، در حالیکه گروه دیگر از والدین اصلا اینطور در نظر گرفته نمی شدند. اما همانطور که ما این مسئله را بررسی کردیم متوجه شدیم که افرادی که کاری می کنند تا کودکانشان خودشان را عامل اصلی مشکلاتشان بدانند همیشه قبل از ارائه عواقب همدردی، صادقانه ای را با آن ها دارند و همدردی آن ها همیشه قبل از ارائه عواقب است.
من در طول تحقیق و بررسی های بسیار متوجه افراد زیادی شدم که از این روش موثر استفاده می کردند. یکی از آن ها در موقع تنبیه تنها از آوای «آخ آخ »استفاده می کرد. می بینید که گفتن این آوا انرژی زیادی نمی خواهد. موارد زیر جملات محکم و قاطعی هستند که افراد آن ها را حفظ می کنند و در موارد زیر جملات محکم و قاطعی هستند که افراد آن ها را حفظ می کنند و در مواقع تنبیه استفاده می کنند:
یک روشی که شما می توانید از این واکنش های محکم و قاطع استفاده کنید این است که چند مورد از آن را روی تکه کاغذی بنویسید و همیشه همراه خود داشته باشید تا دائما اصل عشق و منطق را به شما یادآوری کند. دوم اینکه آن ها را روی تکه کاغذی نوشته و روی برخی از وسایل خانه بچسبانید، مثلا آن را روی آینه بچسبانید و هربار که به آینه نگاه می کنید جمله ای را می بینید که باز هم اصل عشق و منطق را به شما یادآوری می کند و شما با استفاده از این اصل و رعایت کردن اصول آن زندگی خود را به طور کلی تغییر می دهید.
تاثیر اصل عشق و منطق در مورد والدین
آیا اصول عشق و منطق به سن، فرهنگ و قوم خاصی محدود است؟ آیا در مورد بزرگترها هم تاثیر دارد؟ بله کاملا درست است. چون همسرم شرلی آن را برروی من امتحان می کرد و نتایج خوبی هم می گرفت. باید اعتراف کنم که برخی از مواقع خود من هم از این اصول بدم می آمد. چند سال پیش همسرم شرلی به من گفت که جیم آیا تو می خواهی تا اول ژوئن دیوارهای خانه را رنگ بزنی. من کمی فکر کردم و چون اول نوامبر بود ومن فرصت زیادی داشتم، گفتم:آره عزیزم حتما این کار را می کنم. او گفت:ترجیح می دهم خودت این کار را بکنی، چون دفعه پیش که نقاش این کار را کرد، رنگ خانه خراب شد. آیا فکر می کنی بتوانی این کارا بکنی؟ من گفتم:حتما عزیزم.سپس او گفت:آیا می خواهی من این کار را به تو یادآوری کنم تا فرموش نکنی. من گفت:نه، این کار مرا عصبی می کند، یادم می ماند و نیاز به یادآوری ندارم.
او گفت:بسیار خوب و اصلا به من یادآوری نکرد. ماهها گذشت و اول ژوئن هم رسید و سپری شد. روز پانزدهم ماه ژوئن زمانی که من به خانه ام برمی گشتم با یک کامیون نقاشی بزرگ در جلوی خانه ام مواجه شدم که چند نقاش مشغول رنگ کردن خانه بودند. من به داخل خانه رفتم و از شرلی پرسیدم که چه خبر است. او گفت:عزیزم تو گفته بودی که تا اول ژوئن خانه را رنگ می کنی و الان 15 ژوئن است. من حرف او را قطع کردم و گفتم:اما من فراموش کردم. او گفت:من می دانم، من پرسیدم:حالا باید چه طور پول نقاش را پرداخت کنم. او جواب داد:خیلی نگران نباش. من داد زدم وگفتم:ما من نگرانم! از کجا باید پول اینها را بیاوریم. او به آرامی گفت:با این شرایط تعطیلات امسال لغو می شود و حداقل با این کار تو دیگر نگران رنگ کردن خانه نمی شوی.
از آن اتفاق سی سال گذشته اما من هنوز آن درسی که آن روز گرفتم را به خوبی به خاطر دارم. وقتی شرلی می گفت:آیا تو می توانی..؟ من پیام را می گرفتم و تصویر نقاش ها و نردبان ها به سرعت در ذهنم نقش می بستند و می دانستم که او هرگز غرغر نخواهد کرد و حتی به من یادآوری هم نخواهد کرد. بنابراین جمله «تو می توانی..» همیشه مرا می ترساند.
شرلی تنها کسی نبود که به من اصل عشق و منطق را آموخت. من از سال 1977 در کنفرانس ها و سمینارهای زیادی شرکت کرده ام حتی در بعضی از مواقع مجبور بودم که در یک روز سه کنفرانس در شهرهای مختلف برگزار کنم. در یکی از همین سمینارها برای اینکه سرموقع به آن جا برسم مجبور شدم با سرعت زیادی رانندگی کنم، به خاطر همین پلیس بزرگراه مرا متوقف کرد. چه قدر برایم سخت بود که به پلیس توضیح بدهم که دلیل این طور رانندگی کردن چیست. چون باید به او می گفتم که می خواهم در سمیناری برای والدین و معلمان درباره تربیت صحیح و منطقی کودکان صحبت کنم. به خاطر همین تصمیم گرفتم زندگی ام را تغییر دهم. شاید بهترین راه حل این بود که مشغله های کاری ام را کمتر کنم تا مجبور نباشم در یک روز در سه سمینار شرکت کنم. به همین خاطر پیش دوستم فوستر کلاین رفتم. او یک روان شناسی خبره و فوق العاده بود. ما درباره شخصیت ها و چگونگی تطابق آن ها با مشاغل مختلف صحبت کردیم.
آیا افراد در مراحل مختلف زندگی شان دیدگاههای متفاوتی نسبت به زندگی دارند؟ آیا دیدگاه یک روان شناس با دیدگاه یک مهندس متفاوت است؟ آیا دیدگاه یک وکیل با دیدگاه یک دکتر فرق می کند؟ با افسر پلیس چه طور؟ دیدگاه آن ها نسبت به زندگی چگونه است؟ این اساس گفتگوی ما بود و من تکنیک فوق العاده ای را از این گفتگوها یاد گرفتم. در این مشاوره توانستم به اشتباهم پی ببرم و کم کم آن را حل کنم. چون اگر این کار را نمی کردم حتما به خودم و دیگران صدمه می زدم.
یک روز که من و همسرم تصمیم گرفتیم برای دیدن بچه هایمان به فلوریدا برویم اشتباه بزرگی را مرتکب شدم. من سریعتر از حد مجاز رانندگی می کردم. در همین حین پلیس راهنمایی و رانندگی سررسید و اتومبیلم را متوقف کرد. او از اتومبیلش پیاده شد و درحالیکه لبخند می زد به سمت من آمد و گفت:سلام، به کجا می روید؟ من سعی کردم تکنیکی را که یاد گرفته بودم را به کار بگیرم. گفتم:خب، من و همسرم به سمت فلوریدا برای دیدن بچه هایمان می رفتیم. پلیس گفت:انگار که خیلی عجله دارید و می خواهید هرچه زودتر به آن جا برسید. من گفتم: بله انگار کمی عصبی هستم و این مسئله روی من تاثیر گذاشته است. او دوباره گفت:چه قدر افتضاح!(چه قدر افتضاح! همان جمله ای بود که مستقیما وارد مغز من شد.)
او ادامه داد: سرعت سنج نشان می دهد که سرعت شما 73 مایل در ساعت بوده است که در حالیکه سرعت مجاز در این منطقه 55 مایل در ساعت است. به همین خاطر من مجبورم شما را جریمه کنم اما زیاد ناراحت نشوید. من نمی خواهم که شما احساس نگرانی کنید.(نگران نباش.دومین جمله ای بود که مستقیما به مغز من رفت.) او همان طور که لبخند می زد گفت:شما دو انتخاب دارید. اول اینکه مانع از رانندگی شما شوم و به خاطر خلاف های قبلی تان اتومبیل تان را به پارکینگ منتقل کنم که خیلی اتفاق بدی است و انتخاب دیگر این است که این بار جریمه سنگین تری را بپردازید این انتخاب کمی بهتر از مورد اول است و من به خوبی می دانم که شما به خاطر دلتنگی تان برای بچه ها این طور رانندگی می کردید. البته با این که این مسئله قابل درک است اما کارتان درست نبوده و شما قانون شکنی کرده اید. اما سعی کنید زیاد نگران نباشید...(نگران نباشید جمله کلیدی دیگری بوده که من فورا آن را دریافت کردم) با این شیوه همدردی پلیس من متوجه کار اشتباهم شدم و فقط خودم را سرزنش می کردم و از اینکه جریمه سنگینی را باید پرداخت می کردم اصلا ناراحت نبودم، چون این جریمه دقیقا عواقب کار اشتباهی بود که خودم مرتکب شده بودم. بعد از این او برگه جریمه را به من داد و با لبخند از ما خداحافظی کرد و سفر خوب و امنی را برایمان آرزو کرد. وقتی من به اتومبیلم برگشتم، شرلی پرسید:چه قدر جریمه شدی؟ در آن لحظه من آنقدر حواسم پرت شده بود که اصلا متوجه مقدار جریمه نشده بودم و به شرلی گفتم:من آنقدر غرق صحبت های افسر پلیس شده بودم که اصلا متوجه برگه جریمه نشدم و او با طرز برخورد و حرف هایش انقلابی را در ذهن من ایجاد کرد. سفر به ایالت تگزاس تحول بزرگی در زندگی ام بود که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد و من هنوز هم احترام زیادی برای آن افسر پلیس قائلم و همیشه برای او آرزوی سلامتی دارم.
منبع: فی، جیم، (1934)، مهستی، زهره، چگونگی تربیت فرزندان بدون از دست دادن عشق و احترام، تهران: مبین اندیشه، چاپ اول، (1390).
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}