نویسنده: محمدمهدی شاه آبادی




 

به نظر می رسد که یکی از عمده ترین مشکلات ما در تولید علم در دانشگاه ها و مراکز تحقیقاتی علوم انسانی و اجتماعی، ‌حداقل در بُعد نرم افزاری آن، عبارت است از «عدم فهم تئوری» (1). به بیان دقیق تر، اگر غایت تولید علم، عبارت است از تولید نظریه و تئوری، آن گاه باید گفت که در دانشکده های علوم انسانی و اجتماعی ما سؤالات زیر بی معنا هستند یا کمتر به آن ها فکری می شود:
تئوری چیست و برای چه کاری تولید می شود؟
تئوری خوب و بد چه معیاری دارد؟
نسبت تئوری با مبانی نظری کدام است؟
فرق دانشمند و آنکه تئوری می داند با سایر افراد در چیست؟
آنچه در عمل و بر روال عادت به عنوان راه های تولید، توزیع، داوری و کاربرد تئوری در مجامع علمی عرضه می شود، چقدر با تئوری پردازی نسبت واقعی دارد؟

تئوری چیست؟

تئوری «عینکی» است که با آن جهان دیده می شود، تفسیر و تبیین می گردد و براساس آن، با جهان پیرامون تعامل و رفتار می شود. به بیان دیگر، تئوری «زاویه ی دید» ما به جهان است و جهان را برای ما «معنادار» می سازد. تئوری چیزی جدای از اندیشه ها و باورهایی که هرکس با آن ها زندگی می کند، نیست. پس تئوری چیزی است مانند «هوا» که از آن استفاده می کنند. به بیان بهتر، «با آن زندگی می نمایند.» کارمندی که صبح از خواب برمی خیزد برای «رفتن به اداره» برای خود تئوری دارد: او براساس ادراک خود از نیازهایش زندگی می کند و هر چیزی را در نسبت با آن نیازها تعریف و «معنادار» ‌می سازد. پس صبحانه می خورد، چرا که غذا او را توانمند و زنده نگاه می دارد. به اداره می رود، چرا که در «دید» او اداره «منبع درآمد» است و «درآمد» تأمین کننده ی «نیازهای مادی» زندگی اوست. همچنین به اداره می رود، چرا که «شأن اجتماعی» یک انسان با «کار» او تعریف می شود. پس این اداره رفتن نیاز به شأن اجتماعی را نیز برآورده می سازد و...
همان طور که دیده می شود، هرکسی هرکاری را که انجام می دهد، براساس نگاهی است که به زندگی خود و دیگران و براساس آن تلقی است که از جهان پیرامونش دارد. در مثال ما، آقای «الف» درباره ی اداره رفتن خود یک تئوری دارد، ‌تئوری ای که در آن:
1.اولاً «اداره» چیزی مشخص و روشن است و نه مبهم و گنگ.
2.ثانیاً اداره و رفتن به اداره امری «معنادار» است؛ یعنی با سایر قسمت های زندگی او «تناسب» دارد.
3.ثالثاً در دقتی بیشتر، این «معناداری» در ارتباط وثیق با «ادراک او از نیازهایش» قرار می گیرد؛ به گونه ای که قطعاً‌ بی واسطه یا باواسطه، یک یا چند نیاز او را برآورده می سازد.
اما تفاوت آن کارمند با یک اندیشه ورز در علوم اجتماعی، که همین پدیده را به طور «علمی» مطالعه می کند، در چیست؟ اگر همه تئوری دارند و همه براساس آن رفتار می کنند، پس کارکرد علوم انسانی و اجتماعی و اساساً تولید این علوم چیست؟
تفاوت عمده ی دانش پژوه علم انسانی و اجتماعی با سایر افراد آن است که او نسبت خود را با این تئوری ها «آگاهانه» ‌می سازد؛ یعنی در یک معرفت ثانوی به تئوری رفتارها، آن تئوری ها را بازشناسی می کند و آگاهانه می سازد.
تبیین علمی رفتار و پدیده ها و مطالعه ی آن ها به این معناست که تمامی روابط علّی و معلولی که در ذهن و ضمیر خودآگاه یا ناخودآگاه انسان ها، به طور فردی یا جمعی وجود دارد، «آشکارسازی» می شود و به «بیان» درمی آید.
به مثال پیشین برگردیم. اگر از آقای «الف» ‌بپرسیم که چرا به اداره می رود، قطعاً پاسخی دارد و می تواند این پاسخ عبارت باشد از خدمت به مردم، کشور، کسب درآمد و... اما پژوهشگری که به مطالعه ی این پدیده می پردازد و آن را «تئوریزه» می سازد، در پی آن است که:
1.بتواند حتی الامکان در جای آقای «الف» بنشیند و جای او بیندیشد.
2. از خودآگاه آقای «الف» نیز فراتر رود و به دلایل ناخودآگاه رفتار او نیز پی ببرد.
3.مجموعه ی علت ها و رویدادها را در نظمی منطقی به قلب «بیان» بریزد و آن را شرح دهد و «تبیین» کند.
4.بسته به هدف او از تئوری پردازی، تئوری به دست آمده را برای «تعمیم»، تفسیر و پیش بینی آماده کند و به کار گیرد.
نتیجه ی کار پژوهشگر در مثال موردبحث ما آن است که داستانی به شرح زیر بیان می کند:
آقای الف اداره را جایی خسته کننده می داند که هیچ گونه کار مفیدی در آن اتفاق نمی افتد و صرفاً برای این وجود دارد که عده ای در آن «سرگرم» باشند و «پرستیژ اجتماعی» آن ها حفظ شود. هر روز صبح تنها برای آنکه از سرکوفت های خانوادگی و اجتماعی مبنی بر بیکاری رها شود، به اداره می رود و البته درآمد ثابت آن نیز عامل مؤثری در بقای وی در سازمان است، ‌چرا که او با سن فعلی اش(45سال)‌به آینده ی خود و فرزندانش فکر می کند و جرئت تجربه ی جدید ندارد. البته آقای «الف» آدمی میهن دوست است و گاهی نیز (شاید ماهی دو سه بار) موقعیت هایی در اداره پیش می آید که احساس می کند از توانمندی اش استفاده شده و کار مفیدی صورت داده است...
در اینجا برای پژوهشگر، خواننده ی پژوهش و حتی شاید برای خود آقای «الف»، ‌از رفتار یکسان آقای «الف» با سایر همکارانش که هر روز نیز تکرار می شود، «معنای» جدیدی به دست می آید. این رفتار به ظاهر یکسان، برای همه ی کسانی که این تئوری را می خوانند «معنادار» است.
شاید براساس مثالی که در اینجا طرح شده است، این اشکال به نظر آید که همه ی این حرف ها در مورد گونه ی خاصی از تئوری یا ابزارهای خاصی از تئوری پردازی یا رویکرد به خصوصی به تئوری مصداق دارد و سایر نگاه ها و رویکردها و ابزارها تلقی دیگری از «تئوری» دارند.
اما در پاسخ باید گفت که ‌آنچه بیان شد حداقل مورد اشتراک در همه ی انواع تئوری هاست. همه ی گونه های مختلف تئوری و تئوری پردازی، از پوزیتیویستی، تفسیری، پست مدرن، انتقادی و... از تئوری این انتظار را دارند. البته هر پارادایمی تفاوت هایی در مبانی و «چگونگی» رسیدن به این «بیان معنادار» و همچنین در اهدافی فراتر از تبیین و شرح و ابزارهای مورداستفاده ی خود، با پارادایم دیگر دارد. مثلاً در نگاه پوزیتیویستی، باید علت ها بیرونی و قابل آزمون در محیط آزمایشگاهی باشند؛ اما در نگاه تفسیری، باید با پدیده «هم دلانه» برخورد کرد. همچنین برای مستندات پشتیبان پژوهش، در کار پوزیتیویستی به داده ها و نتایج آماری اشاره می شود؛ اما در پژوهش کیفی، مثلاً مصاحبه ها مبنای کار است. اما همه ی آن ها در این واقعیت مشترک هستند که باید شرح و تبیینی «داستانی» از پدیده ارائه دهند.

علم و تئوری؛ آنچه باید باشد

آسیبی که درصدد طرح و تشریح آن بودیم، براساس آنچه گفته شد، روشن تر شده است. اما اگر تئوری مبنای زندگی همه ی انسان هاست، آموختن و تحقیق در علوم انسانی و اجتماعی چه سودی دارد؟
در مطالعات علوم انسانی و اجتماعی، باید بافراتر رفتن از سطح درک و استفاده ی افراد عادی از تئوری، به افقی بالاتر دست یافت و در مداری بالاتر، استفاده ی عمیق تر و دقیق تری از تئوری نمود. ما علوم انسانی و اجتماعی را می خوانیم برای آنکه آنچه را روی می دهد، آگاهانه روشن سازیم و با «بیان» کردن آن به زبانی روشن و واضح و کاربردی، بتوانیم استفاده های بیشتری از تئوری ببریم.
در غیر این صورت، مردم عادی نیز از تئوری استفاده می کنند و آن را به کار می گیرند و حتی برای کارهای جدید خود و حتی کارهای قدیمی خود، «معناهای» جدید، دقیق و وسیع تری می سازند و این فرآیند به شکلی کاملاً طبیعی لازمه ی زندگی هر روزه ی انسان هاست. اگر دانش پژوه علوم انسانی و اجتماعی از این حد فراتر نرود، وجود او چه کارکردی خواهد داشت؟

علم و تئوری: آنچه هست

اما مسئله این است که در دانشگاه های ما نه تنها عنصر «آگاهانه» بودن به تئوری های عامه ی مردم اضافه نشده، بلکه عنصر «تعهد به تئوری»، که ذاتی هر تئوری طبیعی است، از آن گرفته شده است. توضیح آنکه هرکسی با تئوری های خود «زندگی» می کند و جهان را با آن تئوری ها می بیند و تفسیر می کند و به بیان روشن تر، به تمام معنا، ‌به آن «متعهد» است. اساساً تئوری آن چیزی است که زیست می شود، نه آنچه گفته می شود. ممکن است آقای «الف» ده ها فلسفه برای «اداره رفتن» خود و تلقی خود از اداره و کار مطرح کند، اما مقصود از تئوری «اداره رفتن» آقای «الف» آن داستان حقیقی است که معنای واقعی «اداره رفتن» ‌او را برای ما تعریف و «بیان» می کند. برای همین، براساس تعریف ما از تئوری، متعهد بودن به آن، «ذاتی» آن است.
با این توصیف، معلوم می شود که اگر کار مطالعه ی پدیده ها و شرح و تبیین آن ها به «کاری فانتزی» تبدیل شود و تئوری ها چیزهایی «جدای از ما» تصور شوند و به مثابه ی ابزار کار یک صنعتگر به آن ها نگاه شود، چه فاجعه ای رخ خواهد داد.
تئوری باید «عینک دید» محقق باشد و با آن، جهان را تفسیر کند و با آن زیست کند و در مواقع کار تخصصی، درواقع دقت او در این نگاه بیشتر می شود. تئوری محقق باید با او عجین شده باشد. آن گاه که تئوری چیزی است متعلق به کتاب ها که هر روز که به سر کار (دانشگاه) می رویم، ‌چند ساعتی را با آن ها بازی می کنیم، ‌تئوری از ذاتی خود جدا شده است. در این حالت، هیچ تعهدی به تئوری وجود ندارد و تئوری به مثابه ی جعبه ابزار به کار تبیین هایی می آیند که به ما ربطی ندارند، از درون ما نجوشیده اند و از نگاه ما برنخاسته اند.
حتی آن زمان که تئوری دیگران را می خوانیم نیز باید مدتی از زاویه ی دید آن ها به عالم نگاه کنیم. اما آنچه روی می دهد آن است که:

1. نفهمیدن سایر تئوری ها:

ما در مطالعه ی تئوری های دیگران، آن ها را فهم نمی کنیم؛ چرا که اساساً به فهم تئوری قائل نیستیم یا نمی دانیم که تئوری یک فرد یعنی عینکی که او، جهان یا حداقل پدیده ی مورد تبیین خود را با آن می بیند. اگر وبر، بوروکراسی را قفس آهنی می خواند، واقعاً او آن را این گونه می بیند و لذا همه ی آثار و لوازم فکری و حتی عاطفی این نگاه نیز برایش وجود دارد. وبر از عقلانیت ابزاری موجود در بوروکراسی می نالد و آن را با همه ی وجود درک می کند.

2. نفهمیدن معنای تولید علم:

با نشناختن معنای تئوری و درک نکردن ماهیت «معنابخش آن»، نمی فهمیم که تولید تئوری یعنی آنکه فرد «نگاه خود» را به عالم و پدیده ها آگاهانه سازد و بتواند آن را به زبان قابل فهم تبیین کند و با ابزارهایی آن را اثبات نماید و در صورت پی بردن به نادرستی آن، در تصحیح آن بکوشد.

3. نبود سنت فکری:

همچنین هیچ «سنت فکری» در دانشگاه های ما شکل نمی گیرد. «سنت فکری» چیست؟ سنت فکری یعنی اینکه جماعتی به مبانی و طرز دید خاصی «متعهد» می شوند و سعی می کنند آن را «آگاهانه و مستدل» سازند و برای دیگران «بیان» نمایند و در اثبات، تصحیح و توسعه ی آن در پدیده های گوناگون بکوشند و در نتیجه ی این تلاش طبیعی و برآمده از یک طرز دید خاص، باز هم به گونه ای طبیعی، مباحثه و هم اندیشی دارند؛ خود و دیگران را براساس آن نگاه نقد می کنند؛ برای توسعه ی دیدگاه خود یا اثبات آن با استفاده از ابزارهای تحقیقی متناسب با آن طرز دید، تحقیقاتی انجام می دهند؛ برای انتشار آن ها می کوشند و لذا نشریاتی هدفمند و مستمر منتشر می سازند و درنهایت، برای آزمودن تئوری های خود، در عمل آن ها را به کار می گیرند و نتایج آن را در عمل بررسی می کنند و... این گونه، دانشی دارای «سنت» شکل می گیرد.

4. تئوری به مثابه ی «جعبه ابزار»:

یکی دیگر از نتایج این نگاه به تئوری آن است که دانشمندان ما نیز غالباً در نسبت با تئوری، همچون مردم عادی اند و تفاوتی ندارند. آن ها نیز تئوری های دیگران را می خوانند و «نمی فهمند»؛ آن ها نیز همچون همه ی انسان های دیگر، با تئوری های خودشان زندگی می کنند؛ تئوری هایی که به آن ها «تعهد» دارند و نسبت به آن ها «آگاه» نیستند. تفاوت استاد و دانش پژوه علوم انسانی ما با سایر افراد آن است که به جای آنکه هر روز به سر کار خود بروند و با ماشین های بزرگ صنعتی یا داس و چکش یا مغازه و بازار سروکار داشته باشند، ‌با مجموعه ای از نوشته ها سروکار دارند که آن ها را حفظ می کنند و در بهترین حالت، ‌در الگوهای از قبل تعریف شده، ‌به آزمون می گذارند و چرخه های هزاربار تکرار را دوباره می پویند و چرخ های اختراع شده را دوباره می سازند. گویی که قرار نبوده است شغل این دانش پژوهان این باشد که به معرفتی درجه دوم و ثانوی دست یابیم و با حفظ تعهد به تئوری، آن را آگاهانه سازیم و از دل کار و روز هر روزه مان، افکار و اندیشه های درونی شده مان، فرهنگ و اقتضائات بومی مان، مسائل و مشکلات واقعی مان «تئوری» استخراج کنیم و روایت هایی «بیان» کنیم که با آنچه در آن «زیست» می کنیم، «همخوانی» داشته باشد و معنای آن ها را روشن سازد و بتوانیم معنای رفتار و عمل و فرهنگمان را برای جهان «معنادار» سازیم. آن گاه با آگاهانه کردن معنای روایت ها، ‌آن ها را در بوته ی آزمون قرار دهیم، معنابخشی هایمان را تصحیح کنیم، معناهای تصحیح شده و همخوان و مطابق با واقع را با محک «بایدها» (که از دین و اخلاق و... بیرون می آید)‌ بسنجیم و از میان فاصله های این و آن، مسئله های صحیح و بومی برسازیم و از دل سؤال های مطرح شده، در پی پاسخ های خودمان باشیم و این پرسش و پاسخ را به زبان عالمان عالم ترجمه نماییم و از تجربه های عالمان دیگر در مشابهت های مسئله ها بهره ببریم.
در این نگاه غلط به تئوری، آن را به مثابه ی ابزار کار می دانند و پرداختن به آن در حد شغلی انگاشته می شود که استادان و دانشجویان هر روز با رفتن به کلاس های درس یا مراکز تحقیقاتی، چند ساعتی با آن درگیر می شوند و در بهترین حالت، از «جعبه ابزار تئوری ها و حتی پارادایم ها»، ابزار مناسب برای تبیین یک مسئله را بیرون می کشند و با شوری فراوان، به روایتگری گزینشی از پدیده ها دست می زنند.
یک روزه بر مبنای پوزیتیویسم، همه ی آن چیزی را که تحت روش آزمایشگاهی نیاید، غیر علم می دانند و فردا روز، با داد سخن در اهمیت روش های کیفی، آن را روش نجات بخش علوم انسانی می خوانند. روزی از بازاریابی مشتری مدار سخن می گویند و آن را کلید حل مسائل بازار ما می دانند و روز دیگر... گویی که هیچ مبنایی برای انتخاب ها وجود ندارد.
در کلاس روش تحقیق از این سخن می گویند که پارادایم، تعیین کننده ی نوع مسئله ای است که به آن می پردازید، چه رسد به روش تحقیق آن. آن گاه فردا روز، مبناهای روشی گوناگون را بی عنایت به مبانی پارادایمی آن به کار می گیرند. آنچه مسئله ی ما را تعریف می کند «مد روز دنیا» است و نه دغدغه های برآمده از نوع نگاه ما به جهان پیرامونی مان.
اگر تئوری درست فهم می شد و در جایگاه خود به کارگرفته می شد، معلوم می کرد که با این نگاه اساساً چه چیز مسئله است و چه چیز مسئله نیست؛ کدام مسئله اولویت دارد و کدام مسئله نه؛ ‌کدام روایت از مسئله و کدام طرح مسئله درس است و کدام درست نیست. اما در این آشفته بازار، تئوری، ابزارهای پژوهش، مسئله ها، اولویت ها و... هریک از جایی می آیند، ‌بی آنکه الزاماً ارتباطی منطقی بین آن ها برقرار باشد و به مثابه ی پازلی تصادفی در نزد پژوهشگر از هر گوشه ای فرود می آیند.

5. تئوری به مثابه ی «کالای لوکس»:

با نگاهی دقیق تر، باید گفت که با تعریفی که از تئوری ارائه کردیم، ‌انتخاب های گفته شده در بند قبل، هیچ یک تصادفی نیستند؛ بلکه تئوری و تئوری هایی در ناخودآگاه اساتید و دانشجویان ما وجود دارد که آن تئوری ها هدایتگر کار علمی ماست. تئوری ای که می گوید در دانشگاه علوم انسانی، دانش امری جدی و تعیین کننده نیست. دانش و تئوری کالاهایی فانتزی هستند که بی ارتباط با جهان واقع و برای پُر کردن وقت ها، ‌پرستیژها و کسب درآمد در میان افراد دست به دست می چرخند. اتفاقاتی در بیرون از این مرزها روی می دهد که ما هیچ ارتباط عمیقی با آن ها برقرار نمی کنیم. سهم ما از تئوری ها آن است که بدون نیاز به فهم آن ها و زمینه ی آن ها، ‌به کارشان بگیریم و در تحقیقاتی پُردامنه و بی ریشه، مدام آن ها را آزمون سازیم و چون ریشه ی آن ها در کشور ما و زیست بوم ما نیست، ‌به کاری نمی آید و البته این هم چیز مهمی نیست! آن تئوری واقعی که هدایتگر رفتار علمی ماست به ما می گوید که «مسائل واقعی ما با تئوری ها حل نمی شوند، تئوری چیز به درد نخوری است، تئوری را باید برای نوشتن مقاله ی علمی پژوهشی خرج کرد؛ مقاله هایی که کسی آن ها را نمی خواند، اما برای ما آب و نان دارد». تمثیل زیر گویای تئوری واقعی در پس اذهان ماست:
کسی در دیاری کلاس درسی گذاشت و دانشجویان بسیاری را برای تحصیل فراخواند. نام درس او عبارت بود از: «چگونه غول ها را بکشیم؟» و به همین خاطر، مدرسه ی او را «مدرسه ی غول کشی» می خواندند. چند صباحی گذشت و کار آموزش تمام شد. درنهایت کار، برای دانش اندوزان این سؤال پیش آمد که «استاد! غولی وجود ندارد که ما او را بکشیم. پس درسی که خوانده ایم، به چه کار می آید؟» استاد با متانت تمام (که گویی از استاد خود به ارث برده بود) لبخندی زد و گفت: «شما نیز به دیار دیگری بروید و هریک مدرسه ای بگشایید و آیین غول کشی را در آن تدریس کنید!».
پس نگاه ما به تئوری های علمی در دانشگاه، اسفناک تر از نگاه به یک ابزار کار است. نگاه ما در اندازه های نگاه یک آهنگر و نجار به چکش خود هم نیست. نگاه ما به تئوری مانند نگاهمان به یک «کالای لوکس» است؛ جای آن سر طاقچه است و زینت خانه هایمان محسوب می شود. کسی از شمعدان عتیقه نور نمی گیرد. همان طور که کسی از مجلات ما گره ای از کارش نمی گشاید. ما مقاله چاپ می کنیم که چاپ شده باشد و در رزومه ی ما برگی دیگر افزوده شده باشد و...

6. «تئوری واقعی» محافل علمی ما:

گفتیم که هیچ کس کاری را بدون تئوری انجام نمی دهد. اندکی از تئوری واقعی هدایتگر علم در کشور خودمان نیز سخن گفتیم. اما باید ابعاد این تئوری واقعی بیشتر شکافته شود.
از دیگر ابعاد این تئوری آن است که هرکسی برای خود اصول و مبانی تئوریکی دارد که درواقع آن اصول و مبانی و تئوری ها، عینک چشم او را شکل می دهند. فارغ از آنکه بسیاری گرایش ها و حب و بغض ها نیز در آن دخالت دارند، ‌باید گفت که «قسمت منطقی» اختلاف نظرها میان اساتید علوم انسانی و اجتماعی (در فقدان زمینه های تئوریک متداول) به میدان دیگری منتقل می شود. به بیان دیگر، اگر دانشگاه محل آن است که افراد دیدگاه های خود را آگاهانه سازند و نسبت به پدیده ها، براساس آن دیدگاه روشن (که مبانی نظری آن تبیین شده و لوازم آن نیز مشخص گردیده است) سخن بگویند و در نتیجه ی این گفت وگو، اختلاف های طبیعی و بابرکتی ظهور نماید؛ در دانشگاه ما این داستان صورت دیگری دارد. در اینجا که آموخته ها حرف دل افراد نیست و حکایتگر درستی از زاویه ی دید آن ها نیست، اختلاف ها نیز از جنس منازعات علمی نیست. در اینجا اختلاف ها چند دسته است:
1.اختلافاتی از سر حب و بغض های شخصی که در بسیاری موارد، ناشی از ضعف اخلاقی یا نبود فرهنگ گفت وگو، ‌تفاهم و گذشت است.
2.اختلافاتی از سر مُدگرایی: چون معیار حرکت در دانشگاه ما، در بسیاری موارد، ‌مدهای علمی است، لذا اختلاف ها نیز به اختلاف در انتخاب مدها محدود می شود.
3.قسمت منطقی اختلاف ها: این قسمت ناشی از اختلاف دیدگاه های علمی افراد است. درواقع همان اختلافی که ویژه ی محافل علمی است. اما با این تفاوت که در اینجا غالباً مباحث علمی رسمی با آنچه مبنای اختلاف ها می شود، تفاوت دارد. توضیح آنکه اختلاف علمی واقعی، بر سر اعتقادات و باورهای علمی واقعی افراد درمی گیرد؛ یعنی اختلاف افراد در پایبندی شان به تئوری یا طرز نگاهی خاص در برابر تئوری و طرز نگاه دیگر. بسیاری از اساتید ما، به دلیل استعدادشان و مطالعاتشان، ‌دارای دیدگاه هایی هستند، اما این دیدگاه ها یا همچنان ناآگاهانه است یا درست بیان نشده است. اما در هر صورت، به دلیل وجود آن ها، اختلاف ها نیز به طور جدی درمی گیرد. مثلاً بسیاری از مناقشات اساتید مذهبی و سکولار، ریشه در این نگاه ها دارد، ‌هرچند که شاید هیچ کدام از دو طرف «آن زاویه ی دید خود» ‌را تنقیح و آشکار نساخته باشند. از دیگر مثال ها در این مورد می توان به اختلافاتی اشاره کرد که ناشی از اختلاف دید سیاسی است. البته منظور منازعات قدرت و درگیری های ناشی از تعلق خاطر به فلان حزب نیست؛‌ بلکه همان طور که اشاره شد، ‌بسیاری از اساتید ما دارای دیدگاه ها و تئوری های اداری و سیاسی هستند که اتفاقاً در بسیاری از موارد، ‌ویژگی های تئوری واقعی را دارد؛ یعنی به دلیل پیوند با جهان واقع، به شدت معنادار، عینی و کاربردی است.
مرور این قسم آخر از اختلافات و دقت در مثال ها و اقسام آن، ‌بخش دیگری از ابعاد «تئوری واقعی حاکم بر جریان علمی ما» را روشن می کند و نشان می دهد که پیش فرض های واقعی ما چیست، تعلقات واقعی ما کدام است، ترجیحات ما کدام اند و چه چیزهایی مسئله های ما هستند.
همچنین با مقایسه ی آنچه از این دقت نظر به دست می آید با آنچه تدریس می شود، معلوم می گردد آن چه به عنوان مبانی نظری علوم اجتماعی درس داده می شود (اعم از هستی شناسی، انسان شناسی و معرفت شناسی) و آنچه از تئوری های اساسی و متاتئوری ها آموزش داده می شود، تا چه اندازه شاکله ی فکری اساتید ما و محافل علمی را شکل داده است و چقدر «تئوری رسمی» ‌با «تئوری واقعی» نسبت دارد.

پی‌نوشت‌ها:

1.به نظر نگارنده، این مسئله می تواند به عنوان ریشه ی بسیاری از مسائل تولید علم در حوزه ی علوم انسانی در کشور ما شناخته شود؛ اما بحث درباره ی میزان اهمیت مسئله، ‌نوشته را بیش از اندازه طولانی خواهد کرد.

منبع مقاله: نشریه همشهری خردنامه، شماره111.