چرا مستبدها به عالم سیاست تعلق ندارند؟
نقل کرده اند که هارون الرشید، خلیفه ی بغداد، لباس مبدل گدایان می پوشید تا از این طریق دریابد که در ذهن رعایایش چه می گذرد. هارون، که در محاصره ی متملقانی بود که دور قدرت مطلقه جمع می شوند فقط از راه های پیچیده و
نویسنده: کنت میناگ
مترجم: بهمن دارالشّفایی
مترجم: بهمن دارالشّفایی
نقل کرده اند که هارون الرشید، خلیفه ی بغداد، لباس مبدل گدایان می پوشید تا از این طریق دریابد که در ذهن رعایایش چه می گذرد. هارون، که در محاصره ی متملقانی بود که دور قدرت مطلقه جمع می شوند فقط از راه های پیچیده و غیرمعمول می توانست حقیقت امور را کشف کند. هارون همان خلیفه ای است که به سبب محکوم کردن شهرزاد به مرگ مشهور شده است. شهرزادی که هزار و یک شب هارون را با قصه های شبانه اش مسحور کرد. و هارون اعدام او را مدام به تعویق انداخت و سرانجام با او ازدواج کرد. این داستان تصویر مشهوری از استبداد است، نظامی که با کشورگشایی ایجاد می شود، بر ترس استوار است، و به بوالهوسی ختم می شود.
در یک نظام حکومتی استبدادی، اصل غایی نظم میل و خواست شخص مستبد است. با این حال استبداد نظامی نیست که عدالت در آن کاملاً بی معنا باشد: استبداد عمدتاً در جوامع بسیار سنتی حکمفرماست که عرف در آن ها پادشاه است و شرایط عادلانه همان نظم طبیعی است. هر فردی در جایگاه خدادادی اش قرار دارد. سلسله ها، طبق آنچه چینی ها آن را «حکم آسمانی» می خواندند، به قدرت می رسند و سقوط می کنند، اما زندگی رعیت ها تغییر چندانی نمی کند. همه چیز بسته به خرد حاکم است. در قرن یازدهم پیش از میلاد قوم بنی اسرائیل که با فلسطینی ها مشکل داشتند سراغ سموئیل پیامبر که حاکمشان بود رفتند و از او خواستند شاهی برایشان تعیین کند که هم قاضی شان باشد و هم در جنگ فرماندهشان. سموئیل آن ها را از این کار بر حذر داشت، و به آن ها هشدار داد که چنین شاهی اموال آن ها را غصب خواهد کرد و آن ها را به بردگی خواهد کشاند. اما آن ها اصرار کردند که می خواهند مثل دیگر ملت ها باشند، و باید شاهی داشته باشند. «شاه» در این معنای خاورمیانه ای اش، یعنی حاکمی که مستبدانه با اتباعش رفتار کند. حاکمی که کاملاً متفاوت با حاکمان مشروطه ی اروپایی است. دست بر قضا بنی اسرائیل بخت یار بودند و سلسله ای از حاکمان سرشناس، شائول، داود و سلیمان، بر آن ها حاکم شدند. حاکمانی که به مدت کوتاهی طعم نظم و حتی قدری از افتخارات جهانی را به بنی اسرائیل چشاندند. راه حل سلیمان برای دعوایی بین دو زن که هر دو ادعای مادری بچه ای را می کردند، یکی از مشهورترین مثال های خردمندی افسانه ای اوست. اما حتی این پادشاهان نیز ظالم از کار درآمدند، و در نهایت بار سنگین پرداخت هزینه هایی که طرح های بلندپروازانه ی سلیمان تحمیل می کرد، منجر به تجزیه ی اسرائیل شد.
«حکومت استبدادی» یک گونه ی کلی است که اشکال متنوعی دارد. تمدن های غیراروپایی تقریباً همیشه مستبدانه اداره شده اند، البته به اشکال مختلف. اما پندار غربی عموماً حاکمان مستبد را پس زده است ــ فرعون های ستمگر، امپراتوریهای دیوانه ی روم مثل کالیگولا و نرون، امپراتورهای اسرارآمیز و گوشه گیر هند یا چین. در اروپا تمایل به قدرت استبدادی می بایست خودش را در لباس مبدل پنهان کند. اروپایی ها بعضی وقت ها فریب تفکری استبدادی را که خود را در لباس یک آرمان وسوسه انگیز پنهان کرده است، خورده اند ــ مثلاً در مورد هیتلر و استالین. این واقعیت به ما یادآوری می کند که امکان ظهور استبداد در هیچ مکان یا زمانی منتفی نیست. بسیاری از کشورها هنوز به این شکل اداره می شوند، و در این کشورها هر لحظه تهدید رنج یا مرگ وجود دارد؛ زندگی در این کشورها مثل زندگی در یک دیوانه خانه است.
ما امروز استبداد را (همراه دیکتاتوری و توتالیتاریسم) شکلی از حکومت در نظر می گیریم. این طرز فکر، یونانیان باستان را که هویتشان (و احساس برتری شان نسبت به دیگران) مبتنی بود بر تمایز با استبدادی که همسایگان شرقی شان به آن تن داده بودند، وحشت زده می کرد. این تضاد نشان می دهد که سیاست آن قدر برای تمدن ما امری اساسی است که معنای آن با هر تغییر فرهنگ و موقعیت، تغییر می کند. به همین دلیل، نخستین گام در تلاش برای فهم سیاست باید این باشد که خودمان را از بند عقایدی که در حال حاضر بدیهی انگاشته می شوند، خلاص کنیم. یکی از اهداف این کتاب این است که توضیح دهد چه اتفاقی افتاد که آنچه سابقاً فعالیتی محدود و بر عهده ی نخبگان بعضی از کشورهای غربی بود، امروز به دلمشغولی گریزناپذیر بشریت تبدیل شده است.
نخست باید نگاهی بیندازیم به ارزشی که یونانیان باستان برای سیاست قائل می شدند. یونانی ها به یک چیز به ویژه آگاه بودند و آن هم این که آن ها شرقی نبودند. آن ها غالباً فرهنگ های پرشکوه امپراتوری های شرقی مانند مصر یا ایران را تحسین می کردند، اما معمولاً شیوه ی حکومتی آن ها را خوار می شمردند. آن ها این نظام حکومتی خارجی را «استبداد» می نامیدند چون به نظر آن ها تفاوتی با رابطه ی بین یک ارباب و برده هایش نداشت. یونانی ها که مردمانی جنگاور بودند، از این آیین که رعایا سجده کنان در محضر حاکم شرقی حاضر می شدند، منزجر بودند: آن ها این آیین را شکل غیرقابل تحملی از نابرابری بین شهروندان و حاکمشان می دانستند. بیش از دو هزار سال بعد ما عیناً همان مخالفت با سجده کردن را به ارث برده ایم. دلیل این مخالفت تا اندازه ای این است که زبان سجده تبدیل به نمادی شد که مسیحیت فاصله ی بین انسان و خدا را به وسیله ی آن نشان می دهد. ما وقتی درباره ی این موضوعات بحث می کنیم، معمولاً از واژه ی لاتین «سلطه» (1) استفاده می کنیم. واژه ی یونانی استبداد (2) و واژه ی رومی سلطه (3) هر دو بر شکل خاصی از قدرت که ارباب بر بردگانش اعمال می کند، دلالت دارند. کاربرد جدید واژه ی «دیکتاتوری» و اصطلاح تازه ی «توتالیتاریسم»، که در قرن بیستم متولد شده، از نشانه های متأخر پرشماری هستند که نشان می دهند این اندیشه در فهم ما از خودمان همچنان از اصول محوری است.
این جزو ذات استبداد است که در آن هیچ دادخواهی، چه در عمل و چه در قانون، در مقابل قدرت نامحدود پادشاه متصور نیست. یگانه هدف رعایا باید جلب رضایت پادشاه باشد. نه پارلمانی وجود دارد، نه نیروی سیاسی مخالفی، نه رسانه ی آزادی، نه قوه قضائیه ی مستقلی، و نه حمایتی قانونی از اموال خصوصی در برابر آزمندی قدرت، و در یک کلام، نه صدایی جز صدای فرد مستبد. عجب آن که به دلیل همین دست بسته بودن شهروندان، حکومت های استبدادی به نحو قابل توجهی موجد روشنگری معنوی هستند. در برابر جهانی که با بوالهوسی صاحبان قدرت اداره می شود، واکنشی پدیدار می شود و شهروندان اهل فکر به تصوف، رواقی گری، و دیگر انواع عزلت گزینی متوسل می شوند. آن گاه جوهر حیات در حوزه ی معنوی و فراتر از حواس جست و جو می شود، و زندگی اجتماعی و سیاسی توهم دانسته شده و کوچک شمرده می شود. نتیجه ی آن معمولاً رکود علمی و تکنولوژیک است، البته نه در کوتاه مدت.
ظهور استبداد پس از یک فتح نظامی، که بیش تر جوامع از همین فتوحات سرچشمه می گیرند، آن قدر طبیعی است که ایجاد یک نظم مدنی یا سیاسی را باید یک دستاورد استثنایی دانست. اروپایی ها سه بار در مواردی چشمگیر از پس این کار برآمده اند، اما دو بار از این سه بار این دستاورد بر باد رفته است. اولین مورد دولت ــ شهرهای یونان باستان بودند که بعد از مرگ اسکندر کبیر غرق در استبداد شدند. دومین مورد مربوط به رومی ها بود، که دقیقاً به دلیل موفقیتشان در تأسیس امپراتوری، امپراتوری را آن قدر ناهمگون کرد که فقط یک قدرت استبدادی می توانست جلوی تجزیه اش را بگیرد. نخستین این تجربه ها، رواقی گری و دیگر فلسفه های عزلت گزینانه را به وجود آورد، و دومین تجربه بذر مسیحیت را کاشت. از دل مسیحیت و پادشاهی های بربری غرب، شکل قرون وسطایی سیاست ظهور کرد که سیاست دنیای مدرن ما نیز به نوبه ی خود از دل این شکل از سیاست بیرون آمده است. از آن جایی که ما درون همین نوع از سیاست زندگی می کنیم، فقط می توانیم بفهمیم که در حال حاضر این سیاست در چه وضعی است، و هنوز نمی دانیم سرنوشت نهایی اش چه خواهد بود.
با این حال می دانیم که مخالفت با استبداد، که سنت غربی تا حد زیادی به آن متکی بوده، امروزه با تردید روبه روست. در قرن های اخیر خیلی ها آرزو داشته اند که از قدرت غیرقابل مهاری که تنها در حکومت های استبدادی یافت می شود برای از بین بردن عیب های آشکار دنیایمان استفاده کنند. در اروپا پروژه های استبدادی، حتی انواع فلسفی یا روشنفکری آن، با شکست مواجه می شد مگر آن که ماهیت واقعی آن مخفی نگه داشته می شد. از آن جا که سیاست تا حدی نمایشی از وهم و پندار است، ابداع نام ها و مفاهیم تازه در آن کار آسانی است. و در قرن بیستم اشکال توتالیتری از رؤیای حکومت استبدادی، آزمایشگاه های سیاسی بزرگی تأسیس کردند که در آن اشکال مختلف پروژه ی ایجاد یک جامعه ی کامل به آزمایش گذاشته می شد. امروز همه بر سر این مسئله توافق دارند که این پروژه ها همه شکست خوردند، اما در این مورد که لابد چنان تکان های عظیمی با تمایلات عمیقی در تمدن ما انطباق داشته اند، چنین اتفاق نظری وجود ندارد. بنابراین فهم سیاست باید در برگیرنده ی مطالعه ی نشانه هایی نیز باشد که بتوانند به ما بگویند زیر سطح این گسل ها و دیگر گسل های تمدن ما چه می گذرد.
یکی از این نشانه ها که عموماً بر آن اتفاق نظر دارند وضعیت کنونی تمایز میان زندگی خصوصی و سپهر عمومی است. دنیای خصوصی، دنیای خانواده است، و نیز دنیای وجدان فردی است، چون هر فرد باورها و علایقش را خودش انتخاب می کند. این دنیای خصوصی بدون دنیای عمومی فراگیر دولت ممکن نخواهد بود، دنیایی که ساختار قانونی متناسب با زندگی فردی خودمختارانه را تضمین کند. سیاست تنها تا زمانی دوام خواهد آورد که این ساختار قانونی عمومی محدودیت های خودش را بشناسد. همان گونه که پریکلس در نطق مشهورش در مراسم تشییع جنازه ی آتنی های کشته شده در نخستین سال جنگ پلوپونزی گفت: «ما در زندگی های خصوصی مان آزاد و اهل مدارا هستیم؛ اما در امور عمومی از قانون تبعیت می کنیم.» مسلماً مرز واقعی میان امر عمومی و امر خصوصی، چه در قانون و چه در نگرش مردم، مدام در حال تغییر است. همجنس گرایی و مذهب که سابقاً تحت کنترل عمومی بودند، امروزه تا حد زیادی خصوصی هستند، در حالی که تجاوز در چارچوب ازدواج (اجبار کردن همسر به رابطه ی جنسی) و آزار کودکان، بیش از پیش تابع قانون شده اند. آنچه سیاست را ــ که می توان با تسامح آن را با آزادی و دموکراسی یکی گرفت ــ از استبداد متمایز می کند، به رسمیت شناختن تقسیم بندی امور خصوصی و امور عمومی و فرق گذاشتن میان آن هاست.
در حکومت های استبدادی دوره ی باستان همه چیز جامعه مایملک خصوصی حاکم بود، ولی در دنیای مدرن این تمایز بنیادی به تدریج و به طور مستمر در جهت مخالف حرکت کرده است: فضاهای هر چه بزرگ تری از زندگی خصوصی تحت کنترل عمومی درآمده اند. اگر هر چیز مناقشه برانگیزی «سیاسی» خوانده می شود و اگر (همان گونه که آن شعار معروف می گوید) «امر شخصی امر سیاسی است.» هیچ چیز بیرون از حوزه ی کنترل حکومت قرار نمی گیرد. این استدلال مقبولیت عمومی ندارد، اما با این حال فرضیه ی اصلی توتالیتاریسم قرن بیستم بوده است، و حاصل آن به وضوح زندانی کردن فرد درون یک سیستم کنترل واحد، و نابود کردن میراث نقش های تفکیک شده و مستقل (اقتصادی، مذهبی، فرهنگی، اجتماعی، و قانونی) است که دولت های مدرن تا همین اواخر از آن بهره مند بوده اند.
شعارهایی مانند «امر شخصی امر سیاسی است» توصیه هایی برای عمل هستند که در لباس حقایقی درباره ی جهان عرضه می شوند. معنای چنین شعارهایی معمولاً مبهم است، اما این شعارها مفاهیم ضمنی غیرفعالی دارند که ممکن است در شرایطی جدید فعال شوند و سیاست هایی را در پی آورند و در برداشته باشند که با دیگر ارزش های مورد احترام ما، مثلاً آزادی فردی، منافات داشته باشند. می گویند قیمت آزادی، هشیاری است، و یکی از اشکال مهم هشیاری توجه به لفاظی های سیاسی است. توجهی که عموماً از حقیقت امور پرده برمی دارد.
آغاز خردمندی در سیاست توجه به نشانه های تغییر است. سیاست، که نمایشی است از وهم و پندار، معانی اش را بر دیدگانی که دقت و تیزبینی ندارند آشکار نمی کند. واقعیت و توهم دسته بندی های اصلی مطالعات سیاسی هستند. مشکل از همان نام نهادها آغاز می شود. غلبه ی شیوه های غربی به این معنی است که امروزه همه ی کشورها دارای نوعی از سیاست، و مجموعه ای از نهادها ــ پارلمان، قانون اساسی، منشور حقوق، اتحادیه های کارگری، دادگاه، روزنامه، وزرا و غیره ــ هستند که این طور القا می کند که در همه جای دنیا امور به یک شکل پیش می روند. حرفی غیرواقعی تر از این نمی توان گفت. مثلاً در ژاپن مقامی به نام نخست وزیر وجود دارد، و بسیار پیش آمده که دولتمردان خارجی در درک این موضوع که میزان دخالت نخست وزیر ژاپن در سیاست داخلی کم تر از رهبران کشورهای دیگر است، دچار مشکل شده اند.
مثال دیگر این که در سال 1936 استالین قانون اساسی اتحاد جماهیر شوروی را، که به عقیده ی خیلی ها پیشرفته ترین قانون اساسی دنیا بود، ارائه کرد. قانونی مملو از حقوق و تدابیری برای حفاظت از حقوق مردم اتحاد جماهیر شوروی. واقعیت این بود که استالین درست در همان زمان مشغول «پاکسازی» نخبگان شوروی در دادگاه های ساختگی بود. میلیون ها نفر از اتباع او به جوخه ی آتش سپرده می شدند. دروغ گفتن سیاستمداران بی سابقه و عجیب نیست، ولی آنچه بسیار گیج کننده تر است، رابطه ی پیچیده ی بین نام ها و واقعیت است.
بالاتر از همه، نام خود سیاست. وقتی مفاهیم آن قدر کشیده می شوند که پاره می شوند، فایده شان را از دست می دهند. سابق بر این «سیاست» صرفاً به اعمال پادشاهان، پارلمان ها، و وزرا، و به فعالیت های سیاسی وزرانی اطلاق می شد که عصای دستشان یا مانع راهشان برای دستیابی به فرمانروایی بود. هر چیز غیر از این ها زندگی اجتماعی یا خصوصی بود. با افزایش قدرت حکومت ها، تقریباً هر چیزی به نوعی «سیاسی» قلمداد می شود. ما این جا فقط یکی از دلایل بی شمار این مسئله را بیان می کنیم. حکومت ها تمایل دارند همه ی کارهای خوب را به حساب خودشان بگذارند، و مخالفان حکومت نیز تمایل دارند تقصیر همه ی بدی ها را به گردن حکومت بیندازند. حکومت ها و مخالفانشان دست به دست هم داده اند تا این اندیشه را که همه چیز، چه خوب و چه بد، نتیجه ی تصمیمات سیاسی است، در اذهان بپراکنند. این اندیشه شهروندان را به این سمت می کشاند که چشمشان همیشه به دست دولتی باشد که به نظر می رسد همه ی خیرها از او جاری می شود، و همین امر به نوبه ی خود این اندیشه را که همه چیز واقعاً سیاسی است، تقویت می کند.
دلیل دیگری هم هست که چرا نقش و معنای سیاست گسترش یافته است. سیاست در اروپا از زمان های بسیار قدیم کار پادشاهان و خادمان آن ها بوده، و تاریخ نیز عمدتاً شرح کارهای آن ها بوده است. بنابراین مشارکت در سیاست، دستیابی به نوعی از جاودانگی بوده است. وقتی فیدل کاسترو در سال 1953 برای نخستین بار تلاش کرد که حکومت کوبا را به دست بگیرد، و شکست خورد، در دادگاه در خطابه ی دفاعیه ی خود اعلام کرد: « تاریخ مرا تبرئه خواهد کرد.» او خود را بازیگری بر صحنه ی تئاتر تاریخ می پنداشت. هر کس که به دنبال نوعی جاودانگی تاریخی است، وارد سیاست می شود. کرامول های احتمالی، دیگر حاضر نیستند «دست نیالوده به خون کشورشان» باشند و فرجام کارشان سکوت گورستان در حومه ی شهر باشد. آن ها وارد سیاست می شوند. انقلاب فرانسه درست همین شهرت را برای افرادی چون روبسپیر، دانتون، مارا، شارلوت کورده، سن ژوست و دیگرانی به ارمغان آورد که در غیر این صورت افراد گمنامی بودند. انقلابیون هنرپیشه هایی هستند که عکسشان روی پوسترهای تاریخ می رود. این ها موارد استثنایی هستند، و در بیش تر موارد این میل شدید به شکل های ملایم تری با دادن حق رأی به همه ی افراد ارضا شده است. بدون شک حق رأی همگانی نوعی تورم است که ارزش آرا را کم کرده است، اما حق رأی هنوز بخشی اساسی از برداشت ما از یک موقعیت مطلوب انسانی است. «آلیس نشان خود را بر تاریخ می گذارد»، این تیتر گزارش روزنامه ای بریتانیایی درباره ی زن سیاه پوست مسنی از افریقای جنوبی بود که در سال 1994 برای اولین بار رأی می داد.
ما مدرن ها (و به خصوص آن هایی که خود را پست مدرن می دانند) به نحوی غیرعادی در معرض سردرگمی در باب ماهیت سیاست هستیم. ما دلایل خلاقانه ای ابداع کرده ایم که فکر کنیم اندیشه های ما از اندیشه های پیشینیانمان برتر هستند. همه ی فرهنگ ها فکر می کنند که اندیشه های خود آن ها تنها اندیشه های صحیح هستند، اما امروزه افراد تحصیل کرده بر خلاف انتظار در پیش داوری های زمان حاضر اسیرند. به عنوان مثال آموزه ی پیشرفت به بسیاری از مردم قبولاند که عقاید ما، از اندیشه های به وضوح ناقص قدیمی کامل تر هستند. البته مُدِ روشنفکری معاصر ایده ی پیشرفت را رد می کند، و بر این نکته تأکید می کند که ما تا چه حد رد پای مکان و زمانمان را با خود حمل می کنیم؛ این مد جدید تصدیق می کند که همه ی فرهنگ ها با هم برابرند. این طرز فکر در ظاهر شبیه نوعی شکاکیت است که ما را از تکبری که گریبان گیر پیشینیانمان بود رها می کند، چون ظاهراً این طرز فکر دیدگاه های ما را تا سطحی برابر با دیدگاه های دیگران پایین می آورد. اما این ظاهر، توهمی بیش نیست. شکاکیت معاصر یک فروتنی دروغین است، که در پس آن این عقیده ی جزمی پنهان شده است که پذیرندگی ما، باعث می شود که انسان گرایی نسبی گرای ما هم از جزمی گرایی گذشتگان و هم از کم تحملی دیگر فرهنگ ها برتر باشد.
بنابراین هر کسی که درباره ی سیاست می نویسد باید نسبت به خطر کوته فکری زمانه ی خودش هشدار دهد، و مسلماً امروز لزوم این کار کم تر از قبل نیست. دلیل این که سیاست همواره در مرکز آموزش جدید بوده است، همین خطری است که بسیاری از آن آگاه هستند. اشراف یونان و روم، حقوق، فلسفه و هنر خطابه می آموختند تا به وظیفه ای سیاسی که از زمان تولد بر عهده شان گذاشته شده بود، عمل کنند. سیاست می توانست هسته ی آموزش باشد چون خیلی زود به فعالیتی آگاهانه تبدیل شد که موجب تأمل کردن می شد و مکتوبات فوق العاده پدید می آورد. فیلسوفانی چون افلاطون و ارسطو ساختار مفهومی آن را شکل دادند؛ مورخانی چون هرودوت داستان رشد آن را زنده نگه داشتند؛ دانشمندان علوم سیاسی (مثلاً ارسطو) قوانین اساسی و نحوه ی کار نهادها را مطالعه کردند؛ ازوپ خرد سیاسی را به افسانه بدل کرد؛ سخنورانی فراموش نشدنی چون دموستنس و سیسرون انواع شیوه های استدلالی را که برای متقاعد کردن مخاطب از همه مناسب تر است پیدا کردند؛ شاعران مرثیه ها و هجویه هایی با مایه های سیاسی سرودند، و ین موقعیت های سیاسی بودند که بیش از هر چیز دیگر تخیل شکسپیر و دیگر نمایش نامه نویسان را به کار انداختند. هیچ شکلی از درک و تخیل وجود ندارد که سیاست را به عنوان موضوع کار خود انتخاب نکرده باشد.
بسیاری از این ها آینه ی سیاست هستند، و ذات سیاست تنها زمانی فهم می شود که این تصویرها در هم ادغام شوند و یک نقشه ی منسجم برای درک سیاست به وجود آورند. پرشوری سیاستمدار و بی علاقگی استاد دانشگاه هر دو به یک اندازه چیزهای فراوانی می توانند به ما ارائه کنند. ما باید سعی کنیم از هر دوی آن ها ها بهره بگیریم. آنچه ماکیاولی با عنوان «حقیقت مؤثر» سیاست در جست و جویش بود، صرفاً آن بخشی از سیاست است که به یک فعال سیاسی مربوط است. این دیدگاه خیلی چیزها را در نظر نمی گیرد. ما باید کارمان را با بررسی اندیشه های بسیار متفاوت کسانی که اساس فهم ما از سیاست را بنیان گذاشتند، آغاز کنیم: یونانی ها و رومی ها.
پی نوشت ها :
1.domination.
2.despotes.
3.dominus.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}