ایجاد دولت مدرن
به میل خودتان انتخاب کنید که حکومت های قرون وسطا چه زمانی جای خودشان را به دولت های مدرن دادند؛ بیش تر محققان قرن شانزدهم را انتخاب می کنند، ولی یک قرن زمان زیادی است و مورخان غالباً ویژگی های ظاهری
نویسنده: کنت میناگ
مترجم: بهمن دارالشفایی
مترجم: بهمن دارالشفایی
به میل خودتان انتخاب کنید که حکومت های قرون وسطا چه زمانی جای خودشان را به دولت های مدرن دادند؛ بیش تر محققان قرن شانزدهم را انتخاب می کنند، ولی یک قرن زمان زیادی است و مورخان غالباً ویژگی های ظاهری فئودالیسم را در زندگی اروپاییان تا انقلاب فرانسه و پس از آن ردگیری کرده اند. «دولت مدرن» اصطلاحی عامی است که بسیاری از اشکال متفاوت سیاست را در برمی گیرد.
دین در کانون این ماجراست. زمزمه های بدعت گذاری در دین که در اواخر قرون وسطا به گوش می رسید، بعد از آن که لوتر با چسباندن رساله هایش به در کلیسای ویتنبرگ جلوی پاپ ایستاد، به یک شقاق دینی تمام عیار تبدیل شد. مذهب، تعیین کننده ی سیاست بود چون برای بیش تر انسان ها مهم ترین چیز رستگاری ابدی بود، و جوامع راغب نبودند با باورهایی زندگی کنند که خوشایند خداوند نبودند. نهضت اصلاح دینی و نهضت ضد اصلاح دینی قرن شانزدهم شور و شوق معنوی عظیمی ایجاد کردند، و بخش اعظم سیاست این دوره ی انگلستان مربوط بود به شهیدانی که سعی داشتند کشور را از بدعت های دینی حفظ کنند یا، در مقابل، نگذارند که کشور دوباره در خرافه پرستی دوره ی پاپ غرق شود. و اهمیت سیاسی این هیجانات در این واقعیت نهفته است که جامعه ی مدنی آن زمان، اجتماعی از مؤمنان بود. نپذیرفتن عقاید بنیادگرایانه ی فرقه ای، نوعی مهاجرت درونی بود.
سیاست دولت مدرن از دل دو جنبش متعارض بیرون آمد: پادشاهی ها از بعضی جهات به سوی تجزیه شدن می رفتند و از بعضی جهات دیگر به سوی اتحاد و یکپارچه شدن. پادشاهی های متمرکز قدرت های بی حساب فرمانروایی مطلق را به دست می آوردند، اما همزمان هم افراد و هم طبقات تثبیت شده قادر می شدند که امتیازات و عرف هایشان را تحکیم کنند، امتیازات و عرف هایی که بعضی از آن ها در قالب کلمه ی نوظهور« حقوق» صورت بندی شدند.
در دوره ی قبل از آن اشراف طبقه ای بودند که روزبه روز نابسامان تر و آشفته تر می شدند. آن ها طبقه ای از جنگجویان را به وجود آورده بودند که کاری جز جنگیدن با یکدیگر نداشتند، و جنگ داخی و درگیری های محلی در سراسر اروپا، خطر بازگشت به شرایط بدوی را به وجود آورده بود. جنگ رُزها (1) در انگلستان که در دوره ی سی ساله ی پیش از به قدرت رسیدن سلسله ی تودورها در سال 1485 اتفاق افتاد، تا حد زیادی به دلیل فرصت طلبی اشراف تشنه ی قدرت بود، اما جنگ های مذهبی فرانسه در قرن بعد جاه طلبی اشراف را با شور مذهبی در هم آمیخت. جنگ داخلی انگلستان بعد از سال 1642، و جنگ سی ساله ی آلمان که همزمان با آن بود، بعضی جاها بخشی از گذاری طولانی از محلی گرایی قرون وسطا به دولت مدرن متمرکز در نظر گرفته شده اند. واکنش متداول به جنگ داخلی، علاقه به حکومت مطلقه است. اگر تعداد حاکمان دو یا بیش تر باشد، با هم می جنگند، و به نظر می رسید متمرکز کردن همه ی قدرت در دستان یک حاکم مطلق که اطاعت از فرمان هایش صلح را تضمین می کند، کار معقولی باشد. البته ممکن است چنین حاکمی از قدرت خود سوءاستفاده کند.
روشن است که خیلی ها از احتمال استبداد واهمه داشتند. بر این اساس است که شاهزاده هال با اشاره به مرگ پدرش در پرده ی دوم هنری چهارم شکسپیر با لحن دلگرم کننده ای می گوید:
برادران، شما اندوهتان را با ترس می آمیزید:
این جا انگلستان است، نه دربار عثمانی.
سیاست جدید بر محور یک دربار می چرخید، و خود این دربار هم خیلی زود آن تحرکی را که در قرون وسطا داشت از دست داد و در یک یا چند قصر بزرگ مستقر شد، که همین مسئله زمینه را برای تجملات و میدان دادن به ذوق و سلیقه فراهم کرد. موجود جدیدی پدیدار شد: ملازم دربار، که هدفش ارتقای درجه و مهارتش خشنود کردن پادشاه بود. اشراف جذب دربار می شدند، و می فهمیدند که برای پس گرفتن نقش سنتی شان به عنوان مشاور پادشاه مجبورند که تعلیم ببینند. این نقش، نقشی خطرناک بود. قوانین ضد خیانت در اوایل دوره ی مدرن گسترش پیدا کردند، و نجیب زادگانی که دستی در بازی قدرت داشتند، خطر همیشه بیخ گوششان بود. این خطر به خصوص برای کسانی که نسبشان باعث می شد گزینه های احتمالی جانشینی پادشاه باشند، بیش تر بود. الیزابت اول با اکراه به اعدام مری، ملکه ی اسکاتلندی، رضایت داد، چون اگر مری زنده می ماند، این خطر وجود داشت که کانون شورش کاتولیک ها شود. در دنیای بزرگ بیرون از دربارها نیز افکار عمومی، به ویژه در شهرها، بیدار شده و با جزوه ها و لوح های کاغذی که صنعت چاپ، انتشار آن ها را ممکن کرده بود، تهییج شده بود. در قرن هفدهم این گروه وسیع تر پا به مرحله ای می گذاشت که بتواند نقش مستقلی در سیاست ایفا کند. سپاه کرامول پر از مردان بی نظیری بود که عمیقاً به خدا و پادشاهان فکر کرده بودند، و می توانستند نظراتشان را با جملاتی مستقیم و موجز بیان کنند، همان گونه که در گفت و گوهای ارتش در پاتنی در سال 1647 این کار را کردند.
ما زندگی درباری اوایل دوره ی مدرن را به حق دنیایی شرارت بار و ملودراماتیک می دانیم - کسانی مثل تاماس مور (خدمتگزار خوب شاه، اما پیش از آن خدمتگزار خدا)، ان بولین، لیدی جین گری، اسکس و بسیاری کسان دیگر را که عاقبت آن ها الهام بخش آثار ادبی بوده است به یاد آورید. تا آغاز قرن هجدهم وارد شدن به بازی سیاست انتخابی بود که می توانست به قیمت جان فرد تمام شود. از قرن هجدهم به بعد تنها ملودرام انقلاب توانسته است خطر مرگ یا زندانی شدن را دوباره زنده کند. در دموکراسی های لیبرال مدرن، سیاستمداران مطمئن هستند که مرگ در رختخواب به سراغشان خواهد آمد. در دنیای مدرن تنها حکومت های استبدادی اند که به جوخه ی آتش و طناب دار متوسل می شوند.
سیاست پرمخاطره ی اوایل دوره ی مدرن نتیجه ی احساس ناامنی حاکمان بود. در دموکراسی های مدرن، به اشتباه عقیده بر این است که حاکمان اساساً با حکومت شوندگان هماهنگ و سازگارند. اما خود مسئله ی فرمانروایی لزوماً بین حاکمان و حکومت شوندگان فاصله می اندازد. خودمانی بودن و صمیمیت زیاد یکی از آسان گیری هایی است که برای حاکمان خطرناک است، حاکمانی که تا حدی اسیر دست امیدواری ها و ترس های حکومت شوندگان نیز هستند. در یک حکومت استبدادی این شکاف معمولاً با نشاندن حاکم در مقام خدا مورد تأیید قرار می گیرد. پیدایش فعالیت سیاسی این گزینه را به طور خاص کاملاً رد می کند، و تاریخ سیاست، از یک دیدگاه، جست و جوی تدابیری است که این فاصله بین حاکم و حکومت شونده را حداقل کند، اگر چه نمی تواند آن را از بین ببرد. مثلاً در شهر یونانی و در روم جمهوری روحیه ی جمعی خاصی وجود داشت که می شد روی آن حساب کرد که مبنای عمل مشترکی برای حاکمان و حکومت شوندگان باشد. همین طور در قرون وسطا، شاه رهبر کارگزارانش بود که آن ها هم به نوبه ی خود مسئول زیردستانشان بودند. حکومت کردن یک رابطه ی اخلاقی بود. شاهان به هنگام رابطه برقرار کردن با حاکمان خارجی مشغول فعالیتی به نام «سیاست» می شدند (که شامل سنگدلی و فریبکاری هم بود)، اما دست کم علی الاصول، در برخورد با اتباعشان نیازی به «سیاست» نداشتند. اما با ظهور مدرنیته، به کار گرفتن «سیاست» در اداره ی اتباع ناآرام تبدیل به امری ضروری برای یک حاکم شد. بسیاری از این اتباع حالا با سواد شده بودند و دیدگاه های مذهبی و سیاسی شخص خودشان را داشتند، دیدگاه هایی که ممکن بود آن ها را به تغییر حکومت ترغیب کند. ناهمگنی جامعه ی فردگرا، به همراه مشکل حفظ نظم به وسیله ی قوانین انتزاعی در یک دولت بزرگ، «سیاست جدید» را به وجود آورد.
سیاست جدید اولین بار به صورتی آشکار در شهرهای ایتالیایی پدید آمد، جایی که جمهوری های شهری تسلیم حکومت جباران - آن ماجراجویان ارباب منشی که آرامش را با به کارگیری قدرت لجام گسیخته برقرار می کردند - شدند. بر خلاف پادشاه قرون وسطایی، که مرتبه و موقعیت مذهبی اش در نقش برگزیده ی خدا تقریباً تضمین شده بود، سینیور (2) (پادشاه ایتالیایی) مجبور بود شکاک و محتاط باشد. توطئه ها و ائتلاف هایی که ممکن بود خانواده ی قدرتمند قلمرو او با دولت های همسایه ایجاد کنند، همواره حکومت نامطمئن او را تهدید می کرد. «هنر کشورداری» (نامی که بر سیاست جدید گذاشته بودند) متدوال شد تا اهمیت سنتی عدالت را به یک ظاهرسازی صرف تبدیل کند و توجه ها را به نصیحت های منفعت طلبانه درباره ی چگونگی حفظ قدرت که همواره بخشی، اما معمولاً بخشی فرعی، از روایت های سنتی مهارت های حکمرانی بوده است، معطوف کند. چنین شهریاری دربست در اختیار «سیاست» بود، که شاید مهم ترین بخش آن شگردهای مدیریتی ای بود که برای حفظ وفاداری اتباع به مصالح پادشاه به کار می رفت. شهریار ماکیاولی کتاب راهنمای این هنر است، و بعد از مدتی قواعد او در فرمول بوتر و با عنوان «منطق کشورداری» جمع بندی شد.
بنابراین برداشت کاملاً جدیدی از سیاست، دست کم از نظر دقتی که در صورت بندی اش به کار رفته بود، مطرح شد. افراد آن دوره بعضاً این برداشت جدید از سیاست را شکلی از واقع گرایی دانستند («حقیقت کارآمد»، آن طور که ماکیاولی آن را مطرح کرد) و بعضاً نشانه ی دوره های فساد و انحطاط. معیاری که این فساد با آن سنجیده می شد، سنت جمهوری کلاسیک بود. سنتی که سیسرون آن را تدوین کرد و بسیاری از اخلاقش هم در دنیای رومی و هم در قرون وسطا آن را به ارث بردند. در این برداشت از سیاست، دغدغه ی اصلی حاکم عدالت بود و ترویج پرهیزکاری در سرتاسر شهر، چون صلح و نظم مطلوب نهایتاً بر پرهیزگاری استوار بودند. اندیشه ی یک جمهوری کلاسیک الهام بخش سنتی فکری بود که، علی رغم این که سیاست جدید منطق کشورداری در اوایل دوره ی مدرن جای آن را گرفت، تا حدود زیادی در نوشته های فیلسوفان، آرمان گرایان، و رساله نویسان حفظ شد. اندیشه ی یک جمهوری کلاسیک بر جا ماند تا در تاریخ پیچیده ی اندیشه ی سیاسی مدرن مدام تغییر شکل دهد. ماکیاولی، که نوشته هایش همواره دوپهلو بود، در گفتارهایی درباره ی ده دفتر نخست تیتوس لیویوس روایتی از این مفهوم از کشورداری ارائه کرد، و این روایت همه گیر شد. دلتنگی برای جهان گمشده ی جمهوری نقطه ی مقابل وفاداری به پادشاهان در اوایل دوره ی مدرن بود، و سرانجام در قرن هجدهم انتقادهای روشنگرانه از حکومت فرانسه ی پیش از انقلاب را به انحصار خود درآورد. طبق آموزه های جمهوری خواهی، و نیز به عقیده ی بسیاری از افراد خردمند طبقه ی متوسط، پادشاهی نظامی اسرافکار، جنگ طلب، استثمارکننده و توهینی به انسانیت دانسته می شد. در واقع فرق زیادی بین یک پادشاه و یک حاکم جبار گذاشته نمی شد. تاماس هابز در لویاتان (1651) به این طرز فکر حمله کرده بود. استدلال هابز این بود که این آرمان گرایی خونریزی های عظیمی را در اروپا موجب شده، چون باعث شده جوانان تحصیل کرده فریب مردان جاه طلب را بخورند.
هابز می خواست به مسائل جدیدی واکنش نشان دهد. یکی از آن ها این بود که دعواهای مذهبی یا جاه طلبی های اشراف می توانند یک دولت مدرن را گرفتار جنگ داخلی کنند. مسئله ی دیگر خود فردیت بود، چون حتی افراد نیز می توانستند بر سر مذهب، ناموس، سیاست و خیلی چیزهای دیگر دعواهای ویرانگری با یکدیگر به راه بیندازند. در واقع این تنوع عقاید در دوره ی مدرن (به همراه این واقعیت که پادشاهی های مدرن بزرگ تر از آن بودند که بتوانند زندگی عمومی ای مشابه زندگی عمومی دولت - شهرها داشته باشند) باعث شد که مدل جمهوری در شکل باستانی آن در حد یک خاطره ی اغوا کننده باقی بماند. هابز برای حل این مشکل، این گونه استدلال کرد که تنها چیز بنیادینی که همه ی مردم می توانند بر روی آن توافق کنند این است که مرگ، و به خصوص مرگ مفاجا، بدترین شر است. راه حل های نظری او برای این مسائل، تا حد زیادی آنچه را که در عمل پیاده شده بود، همانندسازی می کرد: در هر دولتی باید یک قدرت فرمانفرما وجود داشته باشد که اقتدار لازم را برای عملی کردن توافقی که برای یک زندگی آرام ضروری است، داشته باشد. اندیشه ی فرمانفرمایی را پیش از آن ژان بودن، وکیل فرانسوی، در شش کتاب جمهوری (1576) بررسی کرده بود. به گفته ی بودن، فرمانفرمایی «آن قدرت مطلقه و جاودانه است که در اختیار یک جمهوری است، که در زبان لاتین به آن maiestas گویند». اما در شرایطی که بودن حکومتش را بر خانواده ها بنا کرد، تأکید هابز بر این بود که افراد میان عطش افتخار و ترس از مرگ گرفتار شده اند. منبع فرمانروایی فرمانفرما رضایت خود مردم است؛ در واقع آن ها تنها با پذیرفتن فرمانفرما به عنوان نماینده ی خودشان است که به معنای واقعی کلمه به مردم تبدیل می شوند.
نظریه ی فرمانفرمایی یکی از مشکلات اصلی سیاست را برجسته می کند: همه قبول دارند که آزادی منوط است به زندگی کردن در سایه ی قانون، اما قوانین باید وضع شوند. پس موقعیت قانون گذار چیست؟ اگر او پایین تر از قانون است، نمی تواند قانون گذاری کند، و اگر فراتر از قانون است، اتباع او از امنیت در برابر سرکوب که لازمه ی آزاد بودن آن هاست بی بهره اند. هابز قطعاً با این نکته موافق بود که بر اتباع دولت مدرن باید بر اساس قانون، نه بر اساس بوالهوسی مستبدانه، حکومت شود. اما لازمه ی شرایط مدرن این است که حاکمان باید برای روبه رو شدن با موقعیت های ویژه، آزادی عمل داشته باشند. مسئله در این سطح تئوریک حل نمی شود. به بیان دیگر، اعطای قدرت لازم به یک فرمانروای فرمانفرما همیشه تا حدودی مخاطره آمیز است. استدلال عملگرایانه این است که شرایط بدیل بدتر است، چون در نبود قدرت فرمانفرما، اتباع هیچ محافظتی در برابر تعدی های دیگران ندارند. این منطق، چارچوب اصلی بدترین حالت ممکن را آشکار می کند. مردمان بی پرواتر ، یا شاید آن هایی که صرفاً نسبت به خطرها بی تفاوت هستند، ممکن است فکر کنند که حکومت می تواند بر پایه ی توافق افراد منطقی - مجموعه ای از توصیه های اخلاقی به نام قانون طبیعی یا (بعدها) حقوق طبیعی - بنا شود. این شاید مشکل خطرات فرمانفرمایی را حل کند.
جان لاک، متفکر همعصر اما جوان تر هابز، در دو رساله در باب حکومت (1689) با مسخره کردن ایده ی اعطای تمامی قدرت تصمیم گیری درباره ی حقوق اتباع به یک فرد، تلویحاً از هابز انتقاد کرد: این کار مثل این است که «که فکر کنیم مردم آن قدر احمقند که از گزند "راسوها" و "روباه ها" می گریزند و خود را با رضایت به دندان "شیرها" می سپارند، و حتی آن جا را امن هم می دانند».
اطمینان لاک از این که مردم روی قانون طبیعی توافق خواهند کرد باعث شد که او به مشکلی که در کانون نظریه و عملکرد حکومت مدرن قرار دارد، توجه نکند. اختلافات بین تاماس مور و هنری هشتم، بین دادستان کل کوک و جیمز اول، و بین پارلمان انگلیس و چارلز اول مثال هایی هستند از تنش همیشگی بین آنچه حاکم فکر می کند دولت به آن نیاز دارد و آنچه قانون گذاران می گویند دولت اجازه ی انجام آن را خواهد داد. پرونده ی واترگیت که رییس جمهور نیکسون را در ایالات متحده به زیر کشید، و اقدامات کمیته ی امنیت عمومی در طول انقلاب فرانسه مثال های کاملاً متفاوتی از همان تنش بنیادی هستند. در عمل، دموکراسی و تفکیک قوا از جمله اشکالی هستند که قدرت مطلق فرمانفرما به آن ها تبدیل شده تا دیگر نتواند از قدرت حکومت سوءاستفاده کند. مفاهیم قانون طبیعی، حقوق، رضایت، ناسیونالیسم، و اراده ی عمومی نظریه هایی هستند که به نوعی می خواهند تا حدودی مشکل را تخفیف دهند. اما حتی در بسامان ترین جهان ها نیز این نکته باید دانسته شود که قدرت سیاسی پدیده ای ضروری ولی خطرناک است. هیچ اقدام احتیاطی نمی تواند امنیت کامل را تضمین کند.
این مشکل روزبه روز وخیم تر شد، چون تکنولوژی مدرن آن قدرت واقعی را که در اختیار یک حاکم بود مدام بیش تر می کرد. قلم و جوهر اجازه ی ایجاد بوروکراسی ای را داد که محفوظاتش بیش تر از قوی ترین حافظه ها بود. می شد کارت هویت و گذرنامه صادر و آن ها را کنترل کرد، می شد مرز بین کشورها را با دقت روی نقشه ترسیم کرد (که اولین بار در سال 1648 و با عهدنامه ی وستفالی اتفاق افتاد). مواد منفجره قلعه های اشراف را بلااستفاده کرده بودند، و سانسور و کنترل چاپ به حاکمان کمک کرد که اندیشه هایی را که در دسترس اتباعشان بودند، تا حدی تعیین کنند. اما بدیهی است که تأثیر تکنولوژی مدرن بر سیاست بر اساس درک و خواست ما از یکپارچگی و تجزیه کم و زیاد می شود. شاید طی اواخر قرن نوزدهم و نیمه ی اول قرن بیستم تکنولوژی نظارت، قدرت حکومت ها را افزایش داده باشد، ولی در سال های اخیر توریسم، کامپیوتر و سهولت جابجایی از لحاظ جغرافیایی تأثیری معکوس داشته اند.
از پیش روشن است که دولت مدرن کل ایده ی سیاست را زیر و رو کرده است، و این تغییرات در واکنش به تغییرات مذهبی اتفاق افتاده است. برای مردمان عهد باستان خدمت به دولت کاری بود که بیش از هر چیز فطرتشان را ارضا می کرد. اروپایی های مدرن، به عنوان افرادی که بیش از هر چیز نگران رهایی خود بودند، عموماً کارکرد دولت را صرفاً تضمین آرامشی می دانستند که برای پروژه های خودشان ضروری بود. برداشت لیبرالی از دولت چیزی جز روایتی سکولار از این نگرش نیست. شاید انتظار داشته باشید که چنین حکومت هایی ضعیف و از هم گسیخته باشند، اما در واقعیت امر دولت مدرن به طور چشمگیری مقاوم و پایدار بوده است. فیلسوف آلمانی، هگل، وقتی در فلسفه ی حق (1821) دولت را «مجری اراده ی خداوند بر روی زمین» توصیف کرد راه اغراق پیمود، اما او احساس وجود رابطه ای بین دولت و تقدیر کیهانی را بیان کرد، احساسی که بسیاری از اروپاییان پیش از او حسش کرده بودند - رابطه ای که خودش را در جنگ های عظیمی که در طول دو قرن پیش از هگل اتفاق افتاده بود، نشان داده بود.
از درون پادشاهی های متزلزل قرون وسطایی، تشکیلات بنیادین خیره کننده ی جدیدی به نام «دولت» متولد شد - آن قدر خیره کننده که همه ی عالم را گرفته است. دولت نزدیک ترین چیز به قدرت مطلقه بود که بشر می توانست تأسیس کند، و در دنیایی تکنولوژیک خیلی زود به کانون آرزوها تبدیل شد. دولت، کدام یک از کاستی های شرایط انسانی را اگر که درست فهمیده می شد نمی توانست درمان کند؟ دو نگرش متضاد، ضرباهنگ سیاست مدرن را آشکار می کنند. اولی نگرش لیبرالی به دولت است که از برداشت های قرون وسطایی از آزادی و پادشاهی نشأت می گیرد و بر برقراری نوعی نظم مدنی صحه می گذارد. دیدگاه دوم دولت را نهاد سرکوبگری می داند که در مقابل آمال اتباع استثمار شده اش می ایستد. این دیدگاه دولت را یک مشکل می داند چون سرکوبگر است و باید انسانی شود. و این دیدگاه دوم به این آرزو پر و بال داده است که یکسره از دولت فراتر برویم و جمهوری کاملی بنا کنیم که در آن فاصله ی بین حاکم و اتباع، که در سیاست اجتناب ناپذیر است، کاملاً از بین برود. سیاست مدرن تا حد زیادی گفت و گویی میان این بدیل هاست.
پی نوشت ها :
1.The Wars of the Roses.
2.signore.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}