خاطراتی از فداکاری های شهدای دفاع مقدس

زیر شنی بولدوزر!

شهید عباس...
در منطقه عملیّاتی والفجر 8، محور کارخانه نمک، به وسیله ی دو دستگاه بولدوزر و با فاصله ی زیاد از هم در حال خاکریز زدن بودیم. خبر آوردند یکی از دستگاه ها در نمک زار گیر کرده است. به همراه عباس آن جا رفتیم. دستگاه آن قدر در نمک ها فرو رفته بود که حتی با کمک دستگاه دیگر هم خارج نمی شد. هر بار که تیغ بولدوزر را به طرف پایین می دادیم، شنی ها کمی از گِل بالا می آمد و فضایی در زیر آن ایجاد می شد که وسایل مختلفی آنجا می ریختند. این کار ایثار و شجاعتی زیاد می خواست هر لحظه امکان داشت یک ترکش به لوله های هیدرولیک دستگاه اصابت کند یا دستگاه خاموش و تیغ آزاد شده و شنی ها پایین آید و عباس زیر ده ها تُن وزن دستگاه له شود.
ولی او هیچ باکی نداشت. این قدر این کار را تکرار کرد تا زیر شنی دستگاه پُر شد و بولدوزر را با کمک دستگاه دیگر بیرون کشیدیم. حساسیت کار هم به این لحظه بود که اگر دستگاه تا صبح آن جا می ماند، عراقی ها آن را مورد هدف قرار می دادند. (1)

مجبور به فرار شدند

جمعی از شهدا
در منطقه ی عملیّاتی محرم، با برادر «حسن قربانی» کنار جاده در حال خاکریز زدن بودیم. ناگهان چندین تانک را بر روی جاده در حال حرکت دیدیم. موقعی که نزدیک ما رسیدند، با دوشکا، ما و دستگاه ها را به رگبار بستند. در آن هنگام چندین تیر به دستگاه اصابت کرد و حسن از همان فراز به شهادت رسید. در همین حین یکی از بچّه ها به نام « جعفر عابدی» با آرپی جی به طرف تانک شلیلک کرد. چون قبضه آرپی چی سوراخ بود، صورتش را سوزاند و موشک به خطا رفت. همین کار را هم شهید« محسن فاضل زاده» انجام داد و او هم صورتش سوخت. سرانجام تانک ها مجبور به فرار شدند. خاکریز را ادامه دادیم. چند کیلومتر جلوتر، همان تانک ها را مشاهده کردیم که به دست رزمندگان منهدم شده بودند.(2)

خبر شهادت پسر به پدر

شهید مجتبی رویگری
در عملیّات محرم، برادر مجتبی رویگری آسمانی شده بود و پیکر مطهرش را به اصفهان فرستاده بودند. همان روز پدر او را دیدیم که به عنوان راننده ی آمبولانس به جبهه اعزام شده بود....
بچّه ها مانده بودند که چگونه خبر شهادت مجتبی را به او بدهند. سرانجام یکی از برادران، او را متوجّه شهادت پسرش نمود. این پدر بزرگوار گفت: « شکر خدا که مجتبی لیاقت شهادت را داشت و ما را سرافراز نمود. »
این پدر شهید حاضر نبود به اصفهان باز گردد. (3)

صدای خون

احمد جعفری
هنگام عملیّات کربلای پنج، هر شب برای احداث خاکریز به خط مقدم می رفتیم. یک شب خاکریزی را تقویت می کردیم که پشت آن را آب فرا گرفته بود. احمد جعفری یکی از مسئولان مهندسی - رزمی که سر گروه ما بود؛ برای سرکشی نزد ما آمد. همین طور که قدم می زد، از داخل پوتینش صدایی شنیده می شد. اول فکر کردم آب داخل پوتینش شده. وقتی دقّت نمودم، فهمیدم مجروح شده و صدای مذکور صدای خون است. گفتم: احمد چه طور شده ای؟
گفت: «هیچ»
گفتم: شما مجروح شده ای. برو عقب؛ جهت پانسمان و مداوا.
او گفت: «چند ساعتی بیش تر تا صبح نمانده. پس از اتمام کار به اورژانس می روم. »
آن شب را تا صبح با همان مجروحیت کنار دستگاه ها ماند و کار را هدایت کرد و سایر بچّه ها متوجّه مجروح شدن او نشدند.(4)

خاکریز در میان گلوله ها!

شهید حسین رفیعی
علاقه ی شدیدی به کار کردن داشت و هرگز در او حالت خستگی به چشم نمی خورد. موقعی که سوار دستگاه بولدوزر می شد، به سختی راضی می شد کار را رها کند و پایین بیاید. صبح عملیّات فتح المبین، باغ شماره ی 7 و پاتک شدید دشمن بعثی بود وحسین رفیعی بر فراز دستگاه، بی اعتنا به گلوله های مستقیم و موشک های پی در پی دشمن، در میان گرد و غبار و دود حاصل از انفجار گلوله ها، خاکریز می زد. هر چه به او اصرار کردیم بیا پایین کمی استراحت کن، قبول نمی کرد و می گفت: «من هر چه کار کنم، سرحال تر می شوم. »
آن قدر ماند و ادامه داد تا با فرود گلوله ای بر روی صندلی دستگاه، به ملکوت اعلی پیوست.(5)

دغدغه ی نیروها

شهید عبدالعلی بهروزی
بعد از عملیّات خیبر، در دفتر یادداشت سردار، جملاتی دیدم که واقعاً گدازنده بود. پیدا بود که مطالب، یادداشت های همان زمانی است که پاره ای از بچّه ها در منطقه ی عملیّاتی «البیضه» در زیر آتش دشمن جا مانده بودند و عبدالعلی شاهد برخاستن دود و آتش از آن منطقه بوده است.
او که در قایق این نکات را نوشته بود، گوشه ای از بار اندوهی که بر قلب او سنگینی می نمود، بیان کرده بود. وی جملاتی با این مضمون نوشته بود: « از دور شاهد هستم که بچّه ها در زیر آتش و بمباران دشمن قرار دارند و محمود عزیز هم در این میان می سوزد. »
شهید، نام عده ای از بچّه ها و از آن جمله برادرش «محمود» را ذکر کرده بود. البته فقط در یادداشت های او چنین عباراتی را دیدم و من در آن چند روزی که برای نجات بچّه ها در آبراه ها و لابه لای نیزارها به جستجو مشغول بودیم، هیچ سخنی درباره ی برادرش نشنیدم. این در شرایطی بود که برادر دیگرش «علی»، در عملیّات فتح المبین شهید شده بود.
رزمندگانی که در عملیّات خیبر، مشغول ستیز با دشمن بعثی بودند، طبق دستور فرماندهی از روستاهای البیضه و الصخره عقب نشینی می کردند. عجب هنگامه ای بود. بچّه هایی که متجاوزان زبون را با غیرت و شجاعت سرکوب کرده و شکست داده بودند، در معرض بمباران هواپیماها و آتش افروزی توپ ها و خمپاره های آنان قرار داشته و بنا به مصالح نظامی و برای حفظ نیروها، به عقب برمی گشتند.
نیزارها و آبراه ها پر از عطر حضور شیر بچه هایی بسیجی بود. رزمندگان از خط برگشته و محروحین در عقبه جمع شده و در انتظار قایق، جهت انتقال به جزیره ی مجنون بودند. ناگاه دیدم قایق بزرگی از راه رسید، اما طوری نبود که مجروحین و پاره ای از بچّه ها بتوانند به راحتی بر آن سوار شوند و نیاز به وسیله ای بود تا آنان با پای نهادن بر آن، به درون قایق راه یابند. آن جا بود که خودشکن و جان نثار، بهروزی عزیز، بی درنگ زانو زد تا در آن صحنه ی بسیار زیبا و دیدنی، به جای این که به فکر حفظ جان خویش بوده و دغدغه ی اسارت در چنگ دشمن را داشته باشد، تمام نگاهش را دردمندانه به این سو و آن سوی منطقه دوخته بود و می گفت: « خدایا! نکند کسی از عزیزانم جا مانده باشد. »
سرانجام رزمندگان با داد و فریاد دست او را گرفتند و با اصرار و پافشاری سوار نموده و راهی جزیره شدند. (6)

چراغ روشن!

شهیدان عبدالرزاق زارعان و حسن منصوری
شب دوم عملیّات فتح المبین، عراقی ها پادگان «عین خوش» را محاصره نموده و قصد پاتک داشتند. به دستور حاج حسین خرازی قرار شد همه ی دستگاه های مهندسی، چراغ ها را روشن کنند و به سمت عراقی ها حرکت کنند. شهیدان عبدالرزاق زارعان و حسن منصوری با موتورسیکلت با چراغ روشن، جلوی دستگاه ها حرکت نمودند. این موضوع باعث شد دشمن تصور کند که تانک های ایرانی به سوی آن ها می آیند و از ترس، تنگه ی ابوقریب را که با یک تیپ زرهی از آن دفاع می کردند، تخلیه و عقب نشینی کردند. تنگه با تدبیر فرمانده ی لشکر و شجاعت نیروهای مهندسی به دست رزمندگان اسلام افتاد.(7)

پایتان را روی پشت من بگذارید!

شهید گمنام
زیر باران گلوله ی دشمن، چندین قایق در کنار جزیزه ی ام الرصاص پهلو گرفتند. قصد داشتیم بر روی جزیره پیاده شویم. به خاطر این که اسکله ای وجود نداشت. رزمندگان مجبور بودند فاصله ی حدود سه متر را در باتلاق حرکت کنند تا به خشکی برسند. از قایق پای خود را بیرون گذاشتیم که یکی از بسیجیان غواص را دیدیم؛ مجروح شده بود. او خود را در باتلاق انداخته و می گفت: « برادران پایتان را روی پشت من بگذارید و پیاده شوید تا در باتلاق نیفتید. »
ما حاضر نمی شدیم. او قسم می داد: « شما را به جان امام زود باشید. به دشمن امان ندهید... !»
هنوز هم پس از چندین سال قامت رعنای او را که در باتلاق درازکش کرده، مجسم می کنم و خواهش های آن ایثارگر در گوشم طنین انداز است. (8)

قلبی به وسعت دریا

شهید علی زمانی
تابستان ها در اوج گرما در حالی که می توانست دنبال استراحت و تفریح باشد، کار می کرد. یادم است ترازوی وزن کشی خرید. روزها گوشه ای از پیاده رو را گیر می آورد و آن را جلویش می گذاشت و منتظر می ماند تا رهگذری، کسی پیدا شود و بالای آن برود و او هر روز سکه هایی را که از این طریق به دست می آورد، پس انداز می کرد. هنوز دست های سیاه و خسته از واکس زدنش را به یاد دارم که با چه تلاشی و سختی آن ها را پاک می کرد و تمیز می کرد.
من مغرور از داشتن چنین پسری خدا را شکل می کردم. روزی با چند دست لباس وارد خانه شد. فهمیدم پولش را خرج خریدن لباس کرده است. اما در کمال ناباوری دیدم که لباس ها را بین خواهران و برادرانش تقسیم کرد و من تازه متوجّه شدم که چه قلب بزرگی در سینه اش می تپد. (9)

تعهّد

شهیده طاهره اشرف گنجویی
نیمه شب بود. ا زخواب بیدار شدم. متوجّه شدم که طاهره نیست همه جای خانه را گشتم، امّا هیچ اثری از او نبود. نگران شدم، چادرم را پوشیدم و به حیاط رفتم. قبل از این که در خانه را باز کنم و به کوچه بروم، دیدم که طاهره وارد خانه شد. در را بست و سلام کرد. گفتم: طاهره! این وقت شب، تک و تنها کجا رفته بودی؟
با لحنی بی ریا گفت: « نرگس خانم! همسایه مان را می گویم. خودتان که می دانید مریض شده، رفته بودم تا سرمش را وصل کنم. »
به طرف اتاق به راه افتاد. ایستادم و نگاهش کردم. در دل گفتم: خدایا شکرت که این چنین فرزندی به من عطا کردی! خودت محافظش باش.
خوب می دانستم که او با خدای خود عهد بسته تا از انجام دادن هیچ کاری برای دیگران دریغ نکند و همین تعهّد طاهره بود که آن وقت شب از خواب برخیزد و به کمک همسایه اش بشتابد. (10)

بوی نان و خون

شهیده زهرا معاوی
هیچ گاه ایثار و فداکاری مادر را فراموش نمی کنم. در آن اوضاع و احوالی که خودمان به نان و غذا احتیاج داشتیم، نان هایی که می پخت، با رزمندگان تقسیم می کرد. رزمندگان هم با مادر آشنا شده بودندو هر موقع که جعبه های مهماتشان خالی می شد، آن ها را به عنوان هیزم به ما می دادند.
هر چه از عشق مادر به فرزندانش بگویم، باز هم کم گفته ام. بسیار کم غذا می خورد و سهم خودش را به ما می داد تا سختی و گرسنگی نکشیم. روزها هم مجبور بودیم برای آوردن آب به کنار شط برویم، اما از زمانی که حملات عراق آغاز شد، مادر خود این کار را انجام می داد و هیچ گاه نمی گذاشت که ما به کنار شط برویم. می گفت: « با این وضعی که به وجود آمده، ممکن است بلایی سرتان بیابد. »
مادر نمی توانست شاهد کوچک ترین ناراحتی و درد و رنج ما باشد. آن روز همراه برادر 6 ساله ام کنار مادر نشسته بودیم. مادر مشغول پختن نان بود و من هم آن ها را می شمردم. درست یادم است که هنگامی که به شماره یازده رسیدم، زمین لرزید. مادر فریادی زد و خودش را روی ما انداخت. لحظه ای بعد چشمانم را باز کردم، جنازه ی سوراخ سوراخ مادر و پیکر غرق به خون برادرم را دیدم. خودم نیز مجروح شده بودم، اما دردناک ترین صحنه ای که هیچ گاه فراموش نمی شود، لحظه ای بود که دیدم مادرم کنار تنور روی زمین افتاده است. آری! مادر خودش را نه فدای ما، بلکه فدای یار کرد. وقتی جنازه ی مادر را از خانه بیرون می بردند، هنوز بوی خون و نان داغ به مشام می رسید. (11)

پی نوشت ها :

1- دژ آفرینان، صص 72- 71.
2- چهل روز دیگر، ص 31.
3- دژ آفرینان، ص 25.
4- دژ آفرینان، ص 80.
5- دژ آفرینان، ص 25.
6- چاووش بیقرار، صص 231- 230 و 240- 239.
7- دژ آفرینان، ص 29.
8- دژ آفرینان، ص 15.
9- هم رنگ صبح، صص 52- 51.
10- یاس های ماندگار، ص 57.
11- یاس های ماندگار، صص 60- 59.

منبع :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس، شماره (8)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389.