خاطرات شهدای دفاع مقدس

داوطلب

شهید ایرج نوروزی
در عملیّات والفجر مقدماتی، من مسئول تسلیحات گردان بودم. زمانی که فرمان دادند گردان ها مسلح شوند، ایرج آمد و تیربار را گرفت و بر دوش گذاشت.
همه از یکدیگر طلب شفاعت می کردند و اشک شوق می ریختند. بعد از عملیّات، خبر رسید که آرپی جی به اسلحه ی تیربار برادر نوروزی اصابت کرده است.
وقتی ایرج را دیدم گفت: «حتماً ناخالصی دارم که خدا مرا قبول نکرده.»
باز هم ایرج داوطلب شده بود برای گشت شبانه. ضمن این که خودش داوطلب می شد، دیگران را هم تشویق می کرد. این کارهایش به بچّه ها روحیه می داد. (1)

غیرمنتظره

شهید کیومرث (حسین) نوروزی
در جزیره ی ام الرّصاص بودیم. حسین به خاطر مشکلاتی که در خط پیش می آمد. مدام در حال حرکت بود. بعد از عملیّات، همه ی نیروها به خرمشهر رفتند. ما هم به خرمشهر رفتیم.
حسین ایستاد، چند لحظه به من نگاه کرد. ناگهان من را در آغوش گرفت و صورتم را بوسید و گفت: « خسته نباشی».
برایم غیر منتظره بود؛ قبلاً این کار را نکرده بود. گفتم: شما هم خسته نباشید.
برادرم کنارم ایستاده بود. او هم خواست با حسین روبوسی کند، ولی حسین به شوخی گفت: « من به آقاتقی جون خیلی ارادت دارم. برای همین هم باهاش روبوسی کردم.»
از همدیگر جدا شدیم؛ او به ساختمان خودش رفت، من هم پیش نیروهایم. خیلی خسته بودم، خوابیدم. دو ساعت نگذشته بود که با صدای معاونم از جا پریدم: « حسین شهید شد!»
باورم نمی شد. با خودم گفتم: پس آن روبوسی و خداحافظی...
به محل شهادت شهید رفتم. همرزمانش در حال و هوای خودشان گریه می کردند. گفتم: « الان همه برگشتیم! کجا شهید شد؟
گفتند: « بعد از این که آمد، موتور را برداشت و رفت. می خواست ببیند در منطقه ی عملیّاتی وضعیت چه طوره؟ می خواست پیکر شهدایی را که در منطقه مانده بود، عقب بیاره؛ چون آتش سنگین بود، نتوانست این کار را بکنه. در برگشت موتورش خراب می شه. پیاده می شه موتور را راه بیندازه که خمپاره ای نزدیکش فرود میاد.»(2)

آخرین نفر

شهید حسین...
دوستان در حال توجیه کردن نقشه ی عملیّات بودند. بعد از آن هر کسی حرفی زد. صحبت این بود که چه کسی اول وارد جزیره ی ام الرّصاص شود. اولین شخصی که وارد جزیره شد، حسین بود و آخرین قایقی که از اروند برگشت نیز قایق او بود. آن هم در شرایطی که کتفش تیر خورده و مجروح بود، حتی قادر نبود دست خود را تکان دهد.
نیمه های شب بود که بی سیم زدند و گفتند: « برگردید عقب. اول شهدا را منتقل کنید بعد نیروها را.»
به حسین گفتم: شما حرکت کنید. من می مونم اگر کسی هم مونده باشه با او برمی گردم.
هر چه گفتم، قبول نکرد. تنهایی، تمام جزیره را بررسی کرد و بعد از مطمئن شدن، به عقب برگشت. اولین نفری بود که وارد جزیره شد، آخرین نفری که از جزیره خارج شد باز خودش بود. (3)

به دنبال پیکرها

شهید حسین...
یک شب در چادر تبلیغات خوابیده بودم. وقتی که بیدار شدم دیدم حسین و سیدتقی زیر یک پتو خوابیده اند. آن ها در آن سرمای سوزان زمستان، خودشان را جمع کرده بودند. خیلی دلم سوخت و شرمنده شدم. چون شب ها برای سرکشی چادرها می رفتند، در چادر خودشان جا نبود و در چادر تبلیغات با کمترین امکانات خوابیده بودند.
تا فردای عملیّات را هم می جنگید. به شانه ی چپش تیر خورد و به سختی مجروح شد. استخوان محل زخم دیده می شد. نمی توانست دستش را حرکت دهد. باند کوچکی به آن بسته بود و می جنگید. برای حفظ روحیه می گفت: « چیزی نیست! پشه ای نیش زد و رفت.»
دشمن شروع کرد به پاتک زدن. در شرق دجله مأموریت را به گردان ما واگذار کردند. ساعت دو حرکت کردیم و تا نه شب درگیر بودیم. در آن موقعیت، حسین خیلی فعالیت می کرد. بعد از پایان عملیّات هم تلاش کرد تا مجروح و شهیدی در منطقه باقی نماند. برایش خیلی مهم بود. مدام دنبال پیکرها می گشت. مجروحین را به عقب می فرستاد. گردان هایی که قبل از ما رفته بودند، پیکر شهیدانشان مانده بود. همه ی شهدا و مجروحین به همت حسین و دیگران به عقب آورده شد. (4)

سنگ چین تا قلب دشمن!

شهید شیخ محمدحسین زینت بخش
شهید زینت بخش، هر شب نزدیکی های صبح از سنگر بیرون می رفت و ساعت 9 صبح برمی گشت. وقتی هم می آمد، گوشه ای می نشست و با سوزن از دست ها و پاهایش خارها را بیرون می کشید. حقیقتش جرأت نداشتم از او چیزی بپرسم؛ چون خیلی کم حرف بود و معمولاً با تبسّمی که همیشه بر لب داشت، سؤالات را بدون جواب می گذاشت.
فرماندهی گروه بر عهده ی شهید زینت بخش بود. برادر نوری معاون اول ایشان بود و من هم معاون دوم. شب 17 شهریور ماه بود که شیخ محمد کوله پشتی اش را برداشت و به همراه ناصر جهان و دو نفر دیگر از بچّه های فردوس حرکت کردند. گفتم: اجازه بدهید من هم شما را همراهی کنم.
اما ایشان ممانعت کرد و گفت: « شما فعلاً استراحت کنید. به همین زودی کارتان شروع خواهد شد.»
آن شب از نگرانی خوابم نمی برد، انگار می خواست اتفاقی بیفتد. صبح که برای نماز برخاستم، آماده شده بودم اذان بگویم که ناگهان موتور سواری وارد پایگاه شد و گفت: « با برادر فرخی کار دارم.»
به سرعت دویدم و گفتم: « فرخی هستم، چه خبر شده؟
گفت: « لطفاً همراه من بیایید.»
بلافاصله سوار شدم و حرکت کردیم. در بین راه هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، نگفت. به اورژانس منطقه رسیدیم. کوله پشتی خون آلود شیخ محمد را دیدم که جلو درب اورژانس افتاده بود. دیگر خودم فهمیدم چه خبر شده است. به سرعت وارد اتاق شدم. ناصر جهان از ناحیه ی پا و دو نفر دیگه یکی از ناحیه ی سر و دیگری از ناحیه ی شکم مجروح شده بودند. شیخ محمد هم از ناحیه ی سینه به شدت مجروح شده بود.
کنار تختش رفتم. صورتش را که از شدت خستگی و ضعف زرد شده بود، بوسیدم وگفتم: برادر زینت بخش! چی شده؟
با حرکات چشم اشاره کرد که گوشم را نزدیک دهانش ببرم. اشکم جاری شده بود. نزدیک تر رفتم. محمد چند کلمه در گوشم نجوا کرد. سپس گفت: « فرخی! من تا قلب نیروهای عراقی مسیر را سنگ چین کرده ام. سعی کنید سنگ چین ها، وسط جاده قرار بگیرد.»
چند لحظه گذشت. ناگهان زینت بخش گفت: « اشهد انّ لا اله الاالله و اشهد انّ محمداً رسول الله و اشهد انّ علیاً ولی الله.»
شیخ محمد زینت بخش به آرزوی دیرینه اش نائل آمد. (5)

خواست پیشروی را ادامه دهم!

شهید آذرگون
به همراه تعدادی از دوستان، از جمله شهید آذرگون، دوران سربازی را طی می کردیم. برای کمک به پاسگاه میاندوآب که مورد حمله ی کومله ها واقع شده بود، به منطقه ی غرب کشور اعزام شدیم. آذرگون قدبلندی داشت، با هیکلی قوی و هیتبی دشمن ترس. با وجود داشتن همسر و سه فرزند، می توانست در پشت جبهه هم خدمت کند، ولی به تقاضای خودش، به خطر مقدم آمده بود.
تازه چراغ اتاق را خاموش کرده بودیم تا بخوابیم که در زدند. متوجّه نشدم چه کسی در را باز کرد. صدای پسر بچّه ی کردی را شنیدم که از ما درخواست نفت می کرد. باز کننده ی در با عصبانیت در را به هم زد وگفت: « عجب رویی دارند! چشم دیدن ما را ندارند، اما انتظار دارند به آن ها کمک کنیم.»
شهید آذرگون برخاست و با همان تواضع همیشگی در را باز کرد. ظرف را از دست پسر بچّه گرفت، آن را پر از نفت کرد و در حالی که آن را به پسر بچّه ی کرد بر می گرداند، گفت: «بگیر پسر جون! ببر خانه تا خانواده ات از سرما یخ نزنن.»
سحر با نشاط و سرحال از خواب برخاست. سعی می کرد با ایجاد سرو صدا، شوقی که جانش را پر ساخته بود، به دیگران نیز منتقل کند. صدای اعتراض همه بلند شد. می گفتند: « بخواب برادر! هنوز اذان نگفته اند.»
گفت: «بلند شوید. تا شما وضو بگیرید، اذان هم خواهند گفت.»
بالاخره توفیق نماز اول وقت را نصیب همه کرد. هنوز صبح نشده بود که صدای شلیک گلوله، شروع درگیری را اعلام کرد. باید از خود دفاع می کردیم. با عجله اورکت ها را پوشیدیم و همگی آرام و سینه خیز بیرون خزیدیم. بوی باروت فضا را پر کرده بود. اگر دیر می جنبیدیم کشته می شدیم. کسانی که هدفی جز تکه تکه کردن کشورشان نداشتند، بدون شک با رحم و مروت بیگانه بودند. چند ساعت درگیری طول کشید. هنوز پیش روی ادامه داشت. در همین حین خودم را کنار راه آبی پر از خاشاک دیدم. به داخل آن خزیدم. اگر چه تیغ بوته ها عذابم می داد، ولی از تیررس دشمن در امان بودم. به اطراف نگاه کردم. شهید آذرگون پشت سر من، بالای راه آب بود. فریاد زدم: بیا پایین. اینجا امن تر است.
با لبخندی بر لب گفت:«الان می آیم. چند نفر در تیررسند. این ها را به هلاکت برسانم، می آیم.»
دوباره صدایش زدم، اما جوابی نیامد. سرگرم رزم و جنگیدن بود که تیری به سینه ی پاکش اصابت کرد و قلب متواضع و مهربانش را سوراخ نمود. سریع او را به داخل آبراه کشاندم. خواستم کولش کنم و به عقب بیاورم که با اشاره ی دست مانع شد و از من خواست به پیش روی ادامه بدهم. تنهایش گذاشتم و به مبارزه ادامه دادم. حدود ساعت 3/5 بعدازظهر وقتی که نسبتاً آرامش در منطقه حاکم شده بود. برای کمک به او برگشتم. اما او در تنهایی و غربت به شهادت رسیده بود. (6)

عاقبت خودش جا ماند

شهید مهدی اعلمی
مرتضی می گوید: « مهدی خیلی بچّه سال بود. اما روحیه ای مردانه داشت. چنان شجاعت و جسارتی از خود نشان می داد که موجب تعجب همه می شد. در زیر آتش سنگین و شدید دشمن که ما جرأت جلو رفتن نداشتیم، او پروانه صفت در دل آتش می زد و مجروح می آورد.»
مرتضی آهی کشید و ادامه داد: «اصرار ما کارساز نشد تا این که عاقبت جان و هستی اش را در این راه گذاشت و با گلوله کاتیوشا به آرزویش رسید و شهید شد. مهدی که می رفت و مجروح می آورد، خود جا ماند و دیگر نیامد. او که گمشدگان را پیدا می کرد، خودش مفقودالجسد شد.»
صحبت که به این جا رسید، مرتضی دفترچه ای از ساک درآورد و نشانم داد و گفت: « این جزوه یادبود مهدی و برادرش محمد باقر است.»
یادواره را می گشایم. زندگی نامه ی تکان دهنده ای است. در جایی می خوانم که وقتی مهدی فهمیده بود پدرش کمی از دوری او نگران است. در نامه ای نوشته بود: « پدر جان! من که 3- 2 ماه است به خانه نیامده ام، پس عمه ام چه می کند که مدت پنج سال است پسر اسیرش را ندیده.»(7)

پرواز با دو بال

شهیدگمنام
ناگهان سربلند می کنم و سنگر دیده بانی مماس خاکریز را خالی می بینم؛ همان جایی که دو رزمنده ی شجاع، بی وقفه شلیک می کردند. از مظفر می پرسم که این ها کجا رفته اند؟ او هم نمی داند. به اطراف نگاه می کنم خبری از آن دو نیست. می گویم: «پس من می روم در آن جا پست می دهم تا آنها برگردند.»
سریع خود را به آن جا می رسانم. همین که خواستم با یک پرش دیگر به داخل سنگر بپرم، با کمال تعجب دیدم که آن دو در کنار هم، حصار تن را دریده و به بهشت پرکشیده اند. با دو بال پرواز کرده اند. (8)

پی نوشت ها :

1- می خواهم حنظله شوم، صص 264و 267.
2- می خواهم حنظله شوم، ص 13.
3- می خواهم حنظله شوم، صص 113 و 115.
4- می خواهم حنظله شوم، صص 96، 109و 110.
5- سجاده عشق، صص 48- 46.
6- سجاده عشق، صص 36- 34.
7- جشن حنابندان، صص 129- 128.

منبع :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس، شماره (8)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389.