خاطرات شهدای دفاع مقدس

پس نمی گیرم!

شهید ناصر مکارم
روزهای اول جنگ بود و در اوج درگیری شبیخونی بودیم که رزمندگان به سپاه دشمن زده بودند. تیری به کتف شهید «ناصر مکارم» اصابت کرده بود و باعث انفجار نارنجک از ضامن کشیده ای که در دستش بود شد. دست ناصر قطع شده بود. بچه ها با ناباوری، دست قطع شده را به دستش دادند و او جلوی چشم حیران بچه ها، دست قطع شده اش را به سوی سپاه درهم و هراسان دشمن پرت کرد و گفت: «چیزی که در راه خدا داده ام، پس نمی گیرم. »
بسیجی شهید «ناصر مکارم» در عملیّات بعدی جان خویش را تقدیم دوست کرد. (1)

سبقت در میدان مین

شهیدان حسن نقیه، قدمعلی عابدی
از گردان قبلی جا ماندیم(عملیّات محرم). رودخانه طغیان کرده بود. در تاریکی مطلق، بالاخره خط اول دشمن را پیدا کردیم. کانال جلوی میدان مین را رد کردیم ولی معبر پیدا نشد. سیم خاردار میدان مین را قطع کرده و حرکت کردم؛ بچه ها هم به دنبال من می آمدند.
«حسین نقیه» معاون گروهان و «قدمعلی عابدی»، پیک گروهان دستهای مرا گرفتند و خودشان جلوتر روی مین ها دویدند. دو صدای انفجار، میدان مین را باز کرد. از دلاوری آنها شوکه شده بودم. تیربار دشمن شروع به تیراندازی کرد. به خط دشمن یورش بردیم و دشمن زبون پا به فرار گذاشت. خط فتح شد ولی دل من در میدان مین جا مانده بود. (2)

نجات دو مجروح در زیر آتش

شهید حسین محبوبی
برادران اسماعیلی و قاسمی شدیداً مجروح شده بودند و ما نیز هر کدام زخمی بر بدن داشتیم و نمی دانستیم چگونه آنها را به عقب ببریم. آتش دشمن خیلی سنگین شده بود.
دشمن روی جاده را به رگبار بسته بود و ما مانده بودیم که چه باید کرد؟ بچه ها عقب رفته بودند ولی ما اطلاع نداشتیم. یک لحظه صدای «حسین محبوبی» به گوشمان رسید. فکر کردیم، ما را به جلو می خواند، وقتی او را صدا زدیم، به طرف ما آمد و با رشادت و شجاعتی بی نظیر، هر دو مجروح را به ترتیب به آن طرف جاده برد و باعث نجات جان آنها گردید. (3)

تمام خط را اداره می کرد

شهید علیرضا احمدی
برای بار مجدد به منطقه ی شلمچه رفتیم، این بار برای پدافند در مقابل پاتک های سنگین دشمن اعزام شدیم. خط پدافندیِ چهار روز بعد از شروع عملیّات، چیزی کمتر از خود عملیّات نبود. آتش و خون همه جا را احاطه کرده بود. تنها کسی می توانست رزمنده و پیشرو باشد که ناخالصیها را پالایش کرده باشد. «علیرضا احمدی» یکی از آن مخلصین بود، نوجوانی شانزده ساله که به عنوان امدادگر به جبهه اعزام شده بود. ایشان بعد از شهادت برادر «علی خاکی» - فرمانده گروهان- و جمع زیادی از بچه های گروهان، با روحیه ی بالا، رشادتهای زیادی از خود نشان داد. در آن لحظات به خاطر کمبود نیرو و حساسیت بیش از حد خط، شرایط خاصی ایجاد شده بود.
دستش را به بدنش حمایل کرده بود و تمام خط را اداره می کرد. به بچه ها در تمام نقاط سر می زد. مایحتاج آنها را فراهم می کرد و از همه مهمتر، شجاعانه در زیر آن آتش سنگین، در خط تردد می کرد و خود عامل روحیه ای برای بچه ها بود. او پس از رشادتهای فراوان در همان منطقه، اجر تلاش و همت بلند خود را گرفت و به شهادت رسید. (4)

سربازی مطیع

شهید محمدتقی مددی
در شهر ماووت عراق بودیم. حاج مددی با ماشین به طرف مقر فرماندهی در حرکت بود که خمپاره های دشمن همان منطقه را مورد هدف قرار داد. ناگهان در تاریکی هوا ماشین از جاده منحرف شد و خسارت شدیدی دید. ناچار ماشین را رها کرد و خود را به مقر رساند. خوب به یاد دارم زمانی که به سنگر فرماندهی وارد شد. دستپاچه و نگران بود. چون تصادف باعث وقفه در انجام کارش شده بود. وقتی وارد سنگر شد. مثل سربازی مطیع دو زانو و سر به زیر در مقابل قالیباف نشست و کل ماجرا را شرح داد. خاضعانه تقاضا می کرد به خاطر ماشین مرا اینجا نگذارید و وسیله ای بدهید تا سریعاً به منطقه برگردم. از تنها چیزی که در آن لحظه صحبتی به میان نیامد، آسیب دیدگی حاج مددی بود. (5)

چشم های بی خواب

شهید علیرضا شنبول
شهید بزرگوار بسیجی علیرضا شنبول همه رفتارهایش برای ما الگو بود. در آستانه ی عملیّات فتح المبین بودیم و بچه های مسجد، شب و روز نداشتند و با توجه به اوضاع شهر دزفول و حملات موشکی و بمباران های دشمن بعثی، همه در حال آماده باش بودیم. اما ناچار بودیم شب ها نگهبانی هم بدهیم. در یکی از شب ها که بچه ها از خستگی زیاد خوابشان گرفته بود، علیرضا که نگهبان اول شب بود؛ وقتی خستگی بچه ها را دید خودش تنهایی به جای چند نفر تا صبح به نگهبانی ایستاد. وقتی صبح ما را برای نماز بیدار کرد همگی با تعجب از او پرسیدیم که چرا ما را برای نگهبانی بیدار نکردی؟
او با تواضح گفت: آخر شما خسته بودید، دلم نیامد بیدارتان کنم.
این در حالی بود که او خود چندین شب نخوابیده بود. (6)

مدارک را نگه دارم که چی؟

شهید حاج حسن مداحی
یک بار که مجروح شده بود، بعد از مرخص شدن، چند روزی هم باید توی خانه استراحت می کرد. بیمارستان مدارکی را داد که مربوط به پرونده ی بستری شدن حاج حسن بود. مدارک را گرفتم و بردم پیش حاج حسن، گفتم: « این ها مدارک مجروحیت است، برایت نگه می دارم، شاید بعدها احتیاج باشد.»
دستش را دراز کرد و گفت: « بده ببینم. »
مدارک را گرفت و بدون این که آنها را بخواند پاره کرد، اما نه با عصبانیت. بعد رو به من کرد و گفت: « برای چه نگه داریم؟ که چی شود؟ این که بعداً بگویم مجروح شده بودم؟» به خاطر همین از خیر مدارک پزشکی و این که شاید حداقل دکترش به آنها احتیاج داشته باشد، گذشت. (7)

دعا کردم تو خوب بشی

شهید مصطفی ردانی پور
آن طرف کارون، روستای کفیشیه، نیروها در سنگرهای استتار و به صورت چریکی مستقر بودند. سی چهل نفری می شدند و جلوی آنها یک گردان زرهی عراق خط محکمی داشت.
دم دمای غروب آمد دار خوین وگفت:
- می رم کفشیه، برای بچه ها دعای توسل بخونم!
تنها سوار قایق شد و رفت. فردا صبح رفتم دنبالش. نیروهای این محور تازه عوض شده بودند و آقا مصطفی را نمی شناختند. به یکی از آن ها گفتم:
- آن بنده ی خدا که دیشب آمد دعا خواند کجاست!
- نمی دانم. یک نفر آمد و گفت: مرا فرستاده اند نگهبانی بدهم و تا صبح هم نخوابید و به جای چند نفر نگهبانی داد. حالا هم آن جا زیر نخل ها خوابیده!.
یک لیوان آب برداشتم و آمدم ریختم تو یقه ی مصطفی.
- مرد حسابی حالا کلک می زنی؟
- بَده؟ عوضش دعا کردم تو خوب بشی. (8)

تعزیه گردان معرکه ی نبرد

شهید مصطفی ردانی پور
تک تیرانداز زده بود به خط دشمن، اما برای برو بچه های گروهان همان فرمانده بزرگ و دوست داشتنی بود. سنگر به سنگر که مقاومت می کردند دلشان به حضور مصطفی گرم بود. اینجا هم خواسته و ناخواسته شد تعزیه گردان معرکه ی نبرد. سربازان دشمن همهمه کنان از سینه کش تپه بالا می آمدند. خود را به سنگری رساند که مشرف به معبر عراقی ها بود. پشت تیربار نشست و ماشه را چکاند.
هنوز در آتش تب می سوخت، مصطفی زیر لب خدای خود را می خواند. (9)

نفوذ در بین ضد انقلابیون کردستان

شهیدحسین قجه ای
در یکی از همین روزها حسین، عصبانی وارد خانه شد و به پدرش گفت که قصد دارد از سپاه بیرون بیاید و دیگر کاری به انقلاب و دیگر مسائل نداشته باشد. برای اهل خانه جای تعجب بود! حسین که آن گونه جانش را وقف انقلاب ساخته بود. چطور یکباره از این رو به آن رو شده و به مخالفت با عقاید خویش برخاسته است؟ هر چه پدرش به او گفت که خون شهدا را در نظر بگیر، جوابش این بود که من تصمیم خود را گرفته ام و می خواهم این کارها را رها کنم، اصلاً به من چه مربوط است؟ چند روزی از این ماجرا نگذشته بود که حسین ناپدید شد. هر چه از دوستان و محل کارش پی گیر او شدند، خبری به دست نیاوردند. پس از پنجاه روز حسین به خانه آمد.
یکی از همرزمان شهید قجه ای، ماجرای آن پنجاه روز حسین را از قول خود او این گونه تعریف می کند:
- زمانی که همراه حسین در مریوان بودم، یکی از روزها، مسأله آمدنش به کردستان را برایم تعریف کرد و گفت: اوایل که غائله ی کردستان پیش آمد، من خیلی کنجکاو شدم که بروم و از نزدیک ببینم این کردستانی که این همه درباره اش حرف می زنند، کیست و چگونه است؟ بهتر آن دیدم که خانواده ام از تصمیمی که گرفته ام خبر نشوند. برای همین به آنها این طور وانمود کردم که از انقلاب بریده ام و می خواهم از سپاه استعفا بدهم. برای آنکه کردستان رابه خوبی بشناسم، لباس کردی تن کردم و بی اینکه به کسی اطلاع بدهم، عازم غرب کشور شدم. رفتم و همه ی شهرها از جمله سنندج، پاوه، مریوان و... را که دست ضد انقلاب بود، گشتم. آن روزها کافی بود به کسی به عنوان پاسدار مشکوک شوند. بی بروبرگرد سرش را می بریدند. البته سفر بی خطری نبود. در سنندج ضد انقلابیون جلویم را گرفتند و مشکوک گفتند که قیافه ی من به پاسدارها می خورد. خونسردی خود را حفظ کردم. هر چند آماده پذیرش هر خطری بودم، گفتم که ای بابا، من خودم دنبال این پاسدارها می گردم. خیلی جالب بود. خودم تا آن لحظه نفهمیده بودم چه دسته گلی به آب داده ام. در هنگامه ای که هر کس ریش داشت به عنوان پاسدار دستگیرش می کردند، من که لباس کردی پوشیده بودم، متوجه نبودم که محاسنم بلند است. بدجوری گیر کرده بودم. بیشتر فکر این بودم که چگونه اطلاعاتم را به بیرون از آنجا منتقل کنم. کار خودم را تمام شده می دیدم. کار خدا بود که آنها دودل بودند. چند ساعتی مرا در مقرشان نگه داشتند. آنقدر با آنها بحث کردم تا قانع شدند و رهایم کردند. وقتی از دستشان خلاص شدم، اولین کاری که کردم، این بود که رفتم و ریشم را زدم و با خیال راحت بین آنها رفت و آمد می کردم. حتی برای اینکه بتوانم فرماندهان اصلیشان را شناسایی کنم، اعلامیه های حزب دموکرات و سازمان کومله را هم برایشان پخش کردم. شده بودم یک ضد انقلاب و یک کمونیست کامل! سعی می کردم آنجا چیزی ننویسم که اگر دوباره گیر افتادم، کارم خراب نشود. در مدّت پنجاه روزی که آنجا بودم، توانستم مقرها، رهبران، پایگاهها و مواضعشان را شناسایی کنم و به خاطر بسپرم تا هنگام حمله از اطلاعات بدست آمده بهترین استفاده را ببریم.
پس از بازگشت همراه گروهی از نیروهای داوطلب سپاه زرّین شهر، عازم کردستان شد و به دیگر رزمندگان مستقر در سنندج پیوست. در عملیّات پاکسازی شهر سنندج و همچنین شکستن محاصره ی چهل روزه باشگاه افسران سنندج، حسین با توجه به شناسائی های قبلی که انجام داده بود و با بهره گیری از تجربیات و دیده های سفر قبلی اش، توانست نقش بسزائی در این عملیّات ایفا کند. (10)

تنها به میان تانکهای عراقی

شهید رزاق چراغی
هنگام نبرد در عملیّات فتح المبین، شهید چراغی که فرماندهی یک گردان از نیروهای بسیجی را بر عهده داشت، متوجه می شود تانکها و نفرات دشمن آنها را محاصره کرده اند. رضا به نیروها می گوید برگردند عقب تا اسیر نشوند. نیروها هم می گویند شما باید همراه ما بیایی. پس از اصرار زیاد نیروها، سرانجام رضا به آنها می گوید: « مگر من فرمانده شما نیستم؟ پس دستور می دهم این جا را ترک کنید.»
نیروها گریان برمی گردند. تانکهای دشمن هر لحظه حلقه ی محاصره را تنگتر می کنند. شهید چراغی با آر پی جی و تیربار و... شلیک می کرد تا حواس عراقیها را پرت کند که نیروهای گردانش بتوانند به سلامت از محاصره خارج شوند که شدند. حاج احمد متوسلیان وقتی می بیند نیروهای رضا دارند می آیند به موضع قبلی، از آنها سؤال می کند که برادر چراغی کجاست و آنها فقط می گویند: « یکه و تنها میان تانکهای عراقی ماند تا ما بیاییم عقب...».
حاجی یکّه می خورد. می خواهد برود جلو و وارد حلقه ی محاصره شود و رضا را بیاورد عقب. به سختی جلوی او را می گیرد. بغض گلوی حاج احمد را می گیرد. تصور اینکه یکی از بهترین فرماندهانش زیر انبوه تانکهای دشمن له شود یا به اسارت دشمن در آید، برایش خیلی سخت است. هر دقیقه ای که می گذرد، بیشتر از رضا قطع امید می شود. مسلم بود که رضا یا شهید شده یا اسیر. یکی از نیروها با چشم گریان خبر شهادت رضا چراغی را به مریوان می برد و تا زمانی که خبر بعدی نرسیده، آنجا می شود عزاخانه. رضا چراغی، بعدها خود ماجرای آن محاصره را این گونه بازگو کرد:
- چاره ای نبود باید جلوی عراقیها را می گرفتم تا نیروها سالم می آمدند. یکی از تانکها درست به سمت من می آمد. هر لحظه انتظار داشتم مرا له کند. جایی که من افتاده بودم، مقداری مهمات داخل یک چاله در حال انفجار بود. راننده ی تانک که تا سه چهار متری من آمده بود، با دیدن شعله های انفجار مهمات، مسیرش را کج کرد و مرا ندید. دو سه ساعتی همانجا روی زمین دراز کشیده بودم تا اینکه اوضاع آرام شد. تانکها و نیروهای پیاده ی عراق منطقه را کاملاً تحت اشغال خود درآورده، از پیروزی سرمست بودند. سریع لباس سپاه را در آوردم و زیر خاک پنهان کردم با زیر پیراهن شروع کردم به این طرف و آن طرف رفتن و منطقه را وارسی کردن. در همان حال چشمم افتاد به یک ماشین جیپ که ترکش بدنه اش را سوراخ سوراخ کرده بود. به لطف خدا سوئیچ روی آن بود. ماشین را روشن کردم و راه افتادم که بروم. در راه تعدادی از بچه های بسیجی را دیدم که مجروح افتاده بودند. هر آن امکان داشت دشمن برسد و به آنها تیر خلاصی بزند. چهار نفرشان را سوار کردم و از منطقه ی عین خوش حدود 70- 60 کیلومتر مسیر را از میان دشمن طی کردم و خود را به نیروهای خودی رساندم. (11)

پی نوشت ها :

1- زخم های خورشید، ص 246.
2- حدیث حماسه، ص 34- 33.
3- حدیث حماسه، ص 77.
4- حدیث حماسه، صص 88- 87.
5- جرعه عطش، ص 183.
6- زخمهای خورشید، صص 93- 92.
7- چشم های بیدار، ص 94- 93.
8- بوی باران، ص 20.
9- بوی باران، ص 130.
10- پرواز پروانه ها، صص 28- 26.
11- پرواز پروانه ها، صص 64- 62.

منبع :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس، شماره (8)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389.