خاطراتی از شهدای دفاع مقدس

دیگر نمی آیم

شهید رزاق چراغی
چند روز قبل از شهادت، رضا به خانه تلفن می زند و هنگامی که همسرش از او می پرسد: «آقا رضا مرخصی نمی آیید؟» پاسخ می دهد: «شما تقاضای مرخصی از بنده نکنید.»
همسرش می گوید: « فقط می خواستم بپرسم کی می آیی؟» و رضا پاسخ می دهد: «دیگر نمی آیم.»
همسرش خیلی ناراحت می شود و می پرسد: « چطور نمی آیی؟ مرخصی نمی دهند یا خودتان نمی خواهید بیایید؟» رضا جواب می دهد: « من هر موقع بخواهم می توانم بیایم مرخصی، ولی موضوع این است که آدم یا مسؤولیتی را نمی پذیرد یا وقتی پذیرفت، باید تا آخرش بایستد. به همین خاطر است که من نمی توانم بیایم. از این به بعد هم چشم به راه من نباشید. فکر هم نمی کنم دیگر مرا ببینید. »
رضا این حرف ها را با خنده بیان می کند، اما همسرش که تحت تأثیر صحبت او قرار گرفته، می گوید: « مسأله ای نیست. شما اگر دلتان تنگ شده، من با پدرم می آیم آنجا تا شما را ببینم.»
رضا پاسخ می دهد: « برایتان زحمت می شود، چون من سرم خیلی شلوغ است. هر وقت خدا بخواهد، می آیم شما را می بینم.»
ناگهان همسر شهید چراغی شک می کند و می پرسد: « آقا رضا نَکُنه دوباره زخمی شده اید؟ هان، مثل اینکه دارید درد می کشید؟»
رضا می خندد و می گوید: « درد که نه، چیزی نیست، این پایم خیلی درد می کند. نمی دانم چی شده. مثل اینکه در رفته. خوب می شود.»(1)

لنگ لنگان جلو می آمد

شهید علی اکبر حاجی پور
تابستان 61 در عملیّات رمضان در منطقه ی شلمچه، حاجی پور بر اثر اصابت گلوله مجروح شد. یکی از همرزمان او تعریف می کند:
- شدت آتش دشمن خیلی شدید بود. گلوله و خمپاره بود که می بارید. حرکت نیروها کندوسخت شده بود. دشمن در خاکریزهای مثلثی مستقر بود و نیروهای ما را هدف قرار می داد. بعضی از بچّه ها روحیه شان را باخته بودند، همه کنار خاکریز دراز کشیده بودیم؛ بلکه آتش دشمن سبک تر شود و بتوانیم به خط بزنیم. و عملیّات را ادامه بدهیم، ولی از سبک شدن آتش خبری نبود. در این شرایط سخت ناگهان یکی از بچّه ها فریاد زد: « برادر حاجی پور زخمی شد...»
خود من یک آن ته دلم خالی شد. با خود گفتم: « همین را کم داشتیم که فرمانده گردان زخمی بشود.»
ناگهان متوجه شدم کسی لنگ لنگان، زیر آتش دشمن جلو می آید. خودش بود، برادر حاجی پور، فرمانده گردان عمار. با آنکه تیر خورده بود و درد داشت، کنار نیروها جلو می آمد و برای اینکه به آنان روحیه بدهد، با همان لهجه ی شیرین آذری می خواند: « ما مسلّح به الله اکبریم... بر صف دشمنان حمله می بریم... . »
شاید یکی از عللی که باعث شد نیروها برخیزند و به خاکریز دشمن هجوم ببرند، همین حرکت شهید حاجی پور بود. (2)

ایستادگی و پایمردی

شهید حجت الله صنعتکار
گردان حرکت کرده بود برای انجام عملیّات ویژه ای که یک عملیّات آبی- خاکی از نوع متفاوتش بود. در خیبر، یک عملیّات آبی- خاکی داشتیم که نیروها توسط قایق به یک جزیره ی نسبتاً مخوف و متروک می زدند، ولی عملیّات بدر، عملیّاتی بود که دشمن حضور جدی و پر رنگی داشت. عملیّات باید با غوّاصی انجام می شد و موج دوم، یعنی پاکسازی منطقه به علت میزان تجمع دشمن بسیار دشوار بود.
شهید صنعتکار با شرایط ویژه ای که داشت، خودش را به منطقه رساند و پاکبازانه در مقابله با دشمن حضور یافت. تانکهای دشمن آرایش خطی و پیکانی گرفته بودند و با هلیکوپتر ساماندهی می شدند. تعداد تانکها به اندازه ی نیروهای ما بود و سران عراق، عملیّات را هدایت می کردند. حجم آتش خیلی زیاد بود. در آن شرایط جمع و جور کردن نیروهایی که یک مرحله عملیّات و چند شب پدافند کرده بودند، کار دشواری بود. اما شهید صنعتکار و گروهانش به خوبی از پس این کار بر می آمدند. در ازای چنین ایستادگی و پایمردی، شهادت بهترین مزد او بود. (3)

همراه

شهید سید علیرضا عصمتی
در عملیّات میمک شرایط مسافت راهپیمایی بسیار سخت و دشوار بود. سید علیرضا با تلاش زیاد از جلو و عقب ستون به نیروهای گردان سر می زد.
ناگهان خمپاره ای در نزدیک سید منفجر شد و ترکش کوچکی به چشمش خورد که باعث خونریزی و درد شدید شده بود، امّا سیّد روی چشم زخمی اش را گرفته بود و کارهایش را انجام می داد.
گفتم: «با این چشم مجروح و خونین، ادامه ی کار برای شما سخت است و بهتر است با امدادگران به اورژانس بروید!»
با خونسردی گفت: « الان نمی شود نیروها را تنها گذاشت.»
و همچنان دستش را روی چشمش فشار می داد که دردش را کمتر حس کند؛ ولی چیزی به زبان و روی خود نمی آورد. با چنین وضعیتی تا پایان عملیّات همراهمان بود. (4)

محاصره

شهید مصطفی ردانی پور
در خاک ریز سوم محاصره شده بودیم، شصت نفر. بچّه ها، عرق ریزان با تانک ها درگیر بودند. فاصله نزدیک بود و آر پی جی ها اثر نمی کرد، کلاش هم بی فایده بود. مصطفی یک خیز عقب تر سوار نفربر غنیمتی پر از مهمات شد و به سرعت خود را به خاک ریز عراقی ها نزدیک کرد.
گلوله های تانک از بالا و پایین نفربر عبور می کرد، سرخِ سرخ. اوضاع خراب بود.
مصطفی از نفربر خارج شد و به سرعت خود را به ما که نگران بودیم رساند. نیروهای پیاده ی دشمن دور نفربر جمع شدند. لحظاتی بعد تانک عراقی ها که نمی دانست قضیه از چه قرار است با گلوله ی مستقیم نفربر را منهدم کرد. گرد و خاک که فرو نشست فقط شاسی نفربر مانده بود داخل زمین و با ده ها دست و پای قطع شده ی دشمن. (5)

مگر بچّه ها مُردَن؟

شهید مصطفی ردانی پور
عراقی ها تپه های نبعه در چزابه را تصرف کردند. ساعت حدود 7 صبح بود. اولین باری بود که همه کم آورده بودند. آتش دشمن بی داد می کرد و ما شب تا صبح بیش از هزار شهید داده بودیم. تصمیم گرفته شد نیروها یک خیز عقب بیایند. ما در موقعیت مهدی که مقر فرماندهی منطقه بود ایستاده بودیم. باران شدیدی هم می بارید. مصطفی از راه رسید با پوتین ها و لباس های گل آلود. همان لباس سبز، دم سنگر ایستاد و فریاد کشید:
- غلط کرده هر کی گفته عقب بیاییم. اگر یک متر عقب بیاییم عراقی ها تا بُستان پیشروی می کنن، مگر بچّه ها مُردَن؟
یک ساعت بعد بسیجی های گردان امیرالمؤمنین تپه ها را گرفتند. مصطفی خسته و کوفته، اما خندان گوشی بی سیم را فشار داد:
- مهدی، مهدی، مهدی، مصطفی، مهدی، مصطفی. (6)

با بدن خشک شده، بیرون نمی آمد!

شهید عبدالعلی بهروزی
هر کاری را نخست خودش انجام می داد، تا درسی عملی برای نیروهای تحت فرمانش باشد. در کوهنوردی، رزم شبانه، آموزش های نظامی آبی، خاکی و سایر کارها با تمام توان به میدان می آمد و با وجود آن که دو تیر به کنار قلبش اصابت کرده بود، برای ترغیب بچّه ها، خود را از کارها کنار نمی کشید. و اگر مثلاً در کار شیرجه و شنا با آن وضعیّت جسمانی در سختی و فشار بود، درد و رنج را تحمّل می کرد و نمی گذاشت در روحیه ی رزمندگان اثر بگذارد. از این رو، خود اوّل در آب می پرید، تا روح شجاعت و توانمندی در آنان بدمد. در ایّامی که برای یک دوره ی آموزش نظامی (سال 61) در پلاژ اندیمشک مستقر شده بودیم، به غیرت و خودشکنی و شفافیّتش، بیشتر پی بردم. هنگامی که می خواست بچّه ها از یک سکّو یا ارتفاع به آب سرد رودخانه ی «دز» بپرند، خود جلوه دار می شد و با زجر فراوان، دیگران را بدین کار تشویق می نمود. در آن آب سرد و عمیق باید چند صد متر شنا می کردیم و برای عملیّات آبی آماده می شدیم. با این وصف، به بچّه ها می گفت: « بپرید، معطّل چه هستید؟ به خدا چیزی نیست. فردا چگونه می خواهید با عراقی ها بجنگید؟ و... »
وی با هنرمندی، رزم آوران را به فائق آمدن بر دشواری ها وا می داشت. خدا رحمت کند شهید شمایلی را، وقتی سردار بهروزی در آب می پرید، بی درنگ با شیرجه یا جفت پا در پی او می رفت، تا در صورت بروز اتفّاقی مواظبش باشد. پاره ای از بچّه های دیگر هم او را زیر نظر داشتند، زیرا هر لحظه ممکن بود که سینه ی تیر خورده اش کار دستش بدهد. و نفسش بگیرد. به هر حال بهروزی دست بردار نبود و مدام شعار انقلابی و حماسی می داد و بچّه ها را به پریدن در رودخانه تحریک می کرد و می گفت: « حرکت کنید! دست و پا بزنید! چه کنید! چه نکنید و... »
من که دو سوّم مسیر تعیین شده را طی کرده بودم، احساس کردم که سردی آب، توانم را گرفته و پاهایم دیگر حرکت نمی کنند. پیش از این که چیزی بگویم، صدایم کرد و گفت: « محمّد حسن! دیگر دست و پاهایم تکان نمی خورند. »
امّا او کسی نبود که حتّی با آن وضعیت از آب بیرون رود. شهید شمایلی و دو سه نفر از بچّه های اصفهان را صدا زدم و به آنان گفتم که وضعیت عبدالعلی چنین است و نمی تواند تکان بخورد. به خود او گفتم: « تو دیگر توان حرکت نداری و ممکن است غرق شوی.»
گفت: « نه، اگر نیروها مرا در آب ببینند، برای شنا تشویق می شوند و بیرون آمدن من به صلاح نیست. تو هوای مرا داشته باش که می مانم. »
من که حالش را دیدم، گوشم بدهکار حرفهای او نبود. و با اشاره به یکی دو تن از نیروها را صدا زدم و آنان با قایق به سوی ما آمدند. آن جا بود که عبدالعلی ناله می کرد و می گفت: «آخ! آخ!»
اما آن آخ را به آرامی می گفت که کسی متوجّه نشود. او با آن بدن خشک شده اش باز حاضر نبود برود. من که دیگر توان ماندن نداشتم، سرم گیج رفت و خلاصه هر دوی ما را با قایق به سمت ساحل برده و بعد به بیمارستان انتقال دادند. (7)

آرامش نداشت

شهید محمد بروجردی
آن روزها تا مدتی در یک جا می خوابیدیم. گاهی که به زمان عملیّات نزدیک می شد، تا صبح خواب نداشت. همیشه نقشه ی عملیّات را زیر سرش می گذاشت و می خوابید. بعضی اوقات، نیمه های شب از خواب بیدار می شد و به آرامی نقشه را بر می داشت و آن را می گشود و با صدایی که انگار نوازشم می کرد، مرا صدا می کرد و می گفت: « پیدا کردم، راهش رو پیدا کردم!»
با خودم می گفتم: « نکنه که نیمه های شب خواب نما می شه که توی خواب، رمز و راز عملیّات را کشف می کنه!»
بارها و بارها می دیدم که حتی در طول شبانه روز دو ساعت هم نمی خوابید و همه اش در فکر حل مشکلات کار و مشکل دیگران بود. (8)

باقیمانده ی حقوق

شهید مهدی باکری
اوایل سال 1359 بود که رفتم شهرداری، دو سه نفر از رؤسای ناحیه بازنشسته شده بودند. مهدی آمد مرا معرفی کرد که ایشان از این به بعد بازرس شهرداری هستند.
هشت ماه آن جا کار کردم. حقوق نمی گرفتم، سر برج که می شد مهدی یک برگ از تقویمش می کند. رویش یک نامه می نوشت به امور مالی که «اگر چنانچه مبلغی از حقوق من باقی مانده معادل دو هزار یا دو هزار و پانصد تومانش را پرداخت کنید به فلانی.»(9)

پی نوشت ها :

1- پرواز پروانه ها، صص 69- 68.
2- پرواز پروانه ها، صص 83- 82.
3- بی قرار، ص 109- 110.
4- افلاکیان خاکی، ص 98.
5- بوی باران، ص 34.
6- بوی باران، ص 58.
7- چاووش بی قرار، صص 214- 213.
8- چون کوه با شکوه، ص 195.
9- شهرداران آسمانی، ص 38.

منبع :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس، شماره (8)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389.