جمعی از شهدا

حاج آقا همدانی در مقابل نیروها ایستاد. بسم الله الرحمن الرحیم را گفت و بدون هیچ مقدمه ای این طور آغاز کرد: « با درود و سلام بر شهیدانی که جنازه ی مطهرشان در منطقه بر جای مانده و دشمن بر روی جنازه ی آنها جشن پیروزی گرفته است! ما باید این جشن پیروزی را به مجلس عزای دشمن تبدیل کنیم. » بعد اضافه کرد؛ امام فرموده اند: « به دشمن مجال ندهید!» بعد هم پیام آقا محسن را بازگو کرد:
«امشب شب عاشورا است، هر کسی مختار است، بیاید یا نیاید. هر کس داوطلب شهادت است، با ما همراه شود. هر کس می خواهد با ما بیاید، بداند که برگشتی در آن نیست. »
بعد لحظاتی درنگ کرد و گفت: « برادرها! یک ساعت وقت دارید، فکرهایتان را بکنید. اگر داوطلب بودید تا یک ساعت دیگر در مقابل چادر ستاد جمع شوید. »
ابتدا یک بهت و ناباوری و شاید تردید در چهره ها پیدا بود، اما صحبت های خوب و مؤثر برادر همدانی که تمام شد، ناگهان صدای تکبیر فضای اردوگاه را پر کرد. بعد تکلّو(1) بلند شد و با صدایی رسا فریاد زد: « لبیک یا فرمانده، لبیک یا فرمانده!»
پشت بند او، همین جمله، ترجیع بند مکرر نیروهای مخلص تیپ انصار الحسین (علیه السّلام) شد. باور کردنی نبود. در عرض چند دقیقه اردوگاه حال و هوای عجیبی پیدا کرده بود. بچه ها سر از پا نمی شناختند. هر کس شتابان می رفت تا اسلحه و وسایلش را بردارد و بیاید. حالا از آن چهره های نورانی مصمم، عاشق و در یک کلام، عاشورایی سخن هایی شنیده می شد که واقعاً آدم را به آن شب بزرگ عاشورایی امام حسین (ع) منتقل می کرد.
می شنیدم یکی با بغض می گفت: «حسین جان! تا حالا شعار می دادیم، اما دیگر وقت عمل است، می آییم تا عمل کنیم. »
یکی داد می زد: « ما امشب به بهشت می رویم!»
آن دیگری فریاد می کرد: « خدایا! ما فردا پیش امام حسینیم!».
آقای آبنوش می گفت: بعد از اینکه صحبت آقای همدانی تمام شد، ما هم رفتیم تا آماده شویم. آن شب بر ما مسجّل شده بود که فردا دیگر نیستیم! او می گفت: از این رفتن من به مقرّ خودمان مهندسی- تا برگشتن به محل صبحگاه، جنگ شروع شد. جنگ بین نفس و عشق! آن شب در چاله های اردوگاه پایم پیچ خورد و به زمین افتادم. او می گفت: سه ماه بود که خداوند اولین بچه ام را به من عطا کرده بود. هر لحظه چهره ی معصوم و خواستنی بچه ام جلوی چشمانم حاضر می شد. من واقعاً او را می دیدم؛ مثل روز روشن، هر قدم که بر می داشتم این طفل به من نگاه می کرد و به من شکر خنده تحویل می داد. سرم را بر می گردانم تا آن صحنه از جلوی چشمان محو شود. لحظاتی بعد احساس می کردم پایم را روی بچه ام می گذارم و حرکت می کنم! عشق پدری، توان حرکت را از من گرفته بود. چند قدم که می رفتم، دوباره او در نظرم می آمد. اصلاً در مقابل چشمانم ظاهر می شد.
او می گفت: خدا را شاهد می گیرم در این کش وقوس جنگ نفس و عشق، بارها احساس کردم پاهایم سست شده اند و نمی توانند حرکت کنند. در تردید رفتن و نرفتن، چندین بار بچه ام را زیر پایم گذاشتم تا توانستم به محل صبحگاه و مراسم زیارت عاشورا برسم. و این لطف الهی بود که من توانستم از این امتحان سخت پیروز بیرون بیایم. »
به نظر من آنانی که نیامدند، تقصیری نداشتند، چون این تصمیم، تصمیم آسانی نبود. بحث احساسات هم نبود. بحث مرگ و زندگی بود. اکثریتی که آمدند، آمدند تا به شهادت برسند. درست مثل یاران حسین (علیه السّلام)! چون واقعاً ما که در جریان روند عملیات و شرایط آن بودیم، می دانستیم که برگشتی در کار نیست.
حسن ترک؛ آن جوان صبور مؤمن، با چشمی اشک بار پیش برادر همدانی آمد و گفت:
«حاج آقا! اگر صلاح می دانید الآن وقت مناسبی برای زیارت عاشوراست. » پیشنهاد مناسب و به موقع او مقبول افتاد. در آن تاریکیِ روشن، دوستان فانوسی آوردند و خود حسن زیارت عاشورا را شروع کرد. هنوز صلوات دعا شروع نشده بود که صدای گریه ها بلند شد. صدای ضجه و ناله ی جانسوز آن همه عاشق، آسمان و زمین را پر کرد. لحظه لحظه ی آن شب، ایمان بود و عشق، گریه بود و توبه.
به خدا قسم آن شب را فقط خدا می شناسد و ملائکه اش! به اذعان همه ی حاضران آن جمع، هرگز آن چنان زیارت عاشورایی نخوانده بودند، و نه بعدها توانستند بخوانند!
آن شب و آن دعا چیز دیگری بود و با همه ی شب ها و دعاهای پیش از عملیات ها فرق می کرد. صورت هایی که بر خاک بود، اکنون به آسمان نگاه می کرد. احساس سبکی داشتیم، احساس پرواز، نام مبارک امام حسین(ع) که می آمد، جان ها می خواستند قالب تهی کنند.
به نظر من آنها به یقین رسیده بودند. آنها دیگر از خود تهی شده بودند. احساس آنها، احساس کسی بود که دیگر نخواهد ماند. حتی در تاریخ داریم که یاران امام حسین (علیه السّلام) شب عاشورا بذله گویی می کردند، شوخی می کردند و می خندیدند. آنها و این ها فقط کافی بود از این پل مرگ عبور کنند و در جوار حق باشند. این بچه ها هم این طوری بودند. بعد از آن گریه های آسمانی، دل هایشان مثل آیینه شده بود. می گفتند و می خندیدند!(2)

پی نوشت ها :

1- شهید محمد تکلو بیغشی (1344، روستای بیغش ملایر) در عملیات های مختلف نقش آفرینی کرد. او که معاون گردان 151 و نیز گردان 154 بود، با همین سمت در عملیات انصار در پد غربی جزیره ی مجنون جنوبی خیبر و در تاریخ 20/ 6/ 1365 سرمطهرش را تقدیم پروردگارش نمود و جاودانه شد.
2- ده متری چشمان کمین، صص 481- 477.

منبع :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس، شماره (8)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389.