خاطراتی از استقامت شهدای دفاع مقدس

در هر حالتی، استقامت کنید

شهید محمود اخلاقی
اکبر علوی یکی از همرزم های شهید بزرگوار محمود اخلاقی می گوید: «خرداد 1359 بود. هنوز جنگ تحمیلی آغاز نشده بود. با گروهی از بچه های کرمان برای تأمین امنیت منطقه کردستان به کامیاران رفته بودیم. وضعیت منطقه بسیار خطرناک بود و دشوار. هیچ تأمین جانی ای وجود نداشت. در ابتدای استقرارمان در آنجا یکی از همرزمان که سمت فرماندهی گروه را بر عهده داشت، برایمان صحبت کرد و توصیه های لازم را نمود. یکی از بچه ها از ایشان پرسید: «اگر ما اسیر دشمن شدیم، آیا حق خودکشی داریم؟»
ایشان گفت: «اشکالی ندارد!»
یک باره شهید محمود با چهره ی برافروخته و حالت عصبانی گفت:
«چه می گویی؟ کی گفته باید خودکشی کنی؟ ابداً هم این طور نیست! ای کاش ما صد جان داشتیم تا در راه انقلاب فدا می کردیم! نه برادران! امید خود را از دست ندهید. در هر حالتی آن قدر استقامت کنید تا یا پیروز شوید یا کشته شوید.» (1)

کارت شناسایی!

شهید ناصر کاظمی
در مقابل مشکلات، با سعه ی صدر برخورد می کرد و در مقابل هیچ مشکلی باک نداشت.
تعریف می کرد: «وقتی که حکم فرمانداری پاوه را به من دادند که بیایم فرماندار بشوم، می شنیدم که از روانسر تا آن طرف دو آب همه اش دست گروهک های مسلح است. سوار ماشین شدم و آمدم قشلاق. قشلاق ماشین را نگه داشتند. آن موقع عبور و مرور مشکل بود؛ به خصوص برای مردم پاوه، که به دلیل آن جنگ شش روزه، نمی توانستند از آن جا عبور کنند. ماشینم را دموکرات نگه داشت. گفتند: «کارت شناسایی.»
من هم با صراحت گفتم: «بنده ناصر کاظمی هستم، فرماندار پاوه.»
این قدر با تسلط با اینها صحبت کردم که نتوانستند مرا معطل کنند.»
وقتی محکم به آنها می گوید شهرستان پاوه یک فرماندار می خواهد و من هم فرماندار نظام جمهوری اسلامی هستم؛ آنها جا می خورند و جلویش را نمی گیرند و به سلامت وارد پاوه می شود. (2)

همه برادرهای من هستند!

شهید محمد حسن قاسمی طوسی
دشمن پاتک زده بود. پشت سر هم خمپاره می زدند. همه جا مجروح ریخته بود. یک دستش از کتف آویزان بود. یک ترکش هم به چشمش خورده بود. بعضی ها جلوی چشمم جان می دادند و من نمی توانستم کاری بکنم. من و ابراهیم که تا آن لحظه کنار هم بودیم، هم دیگر را گم کردیم. بچه ها هم پخش و پلا شده بودند. باید به عقب بر می گشتم. در چند قدمی من، ابراهیم، دمر روی زمین افتاده بود. لباس پلنگی تنش بود و از پشت سرش خون بیرون می زد. بلندش کردم. چشم هایش بسته بود. چند بار صدایش زدم. وقتی فهمید منم، دست هایش را با خونی که از پشت سرش می ریخت آغشته کرد و به دستم مالید. حرفی نمی زد. فقط با اشاره به من گفت:
- «برگرد.»
دلم نیامد او را تنها بگذارم. او را به دوش گرفتم و به عقب برگشتم. آتش دشمن سنگین بود. گلوله های توپ و خمپاره، مثل باران از هوا می بارید. هر دو تشنه بودیم. آب قمقمه های ما ته کشیده بود. با خودم گفتم:
- «ابراهیم را روی تپه می گذارم و به عقب برمی گردم و کمک می آورم.»
برگشتم و به آقای طوسی گفتم:
- «نیروی کمکی بدهید تا ابراهیم را به عقب برگردانم.»
آقای طوسی با دوربین نگاهی به بالای تپه انداخت. قطره های اشک، روی صورت اش جاری شد. گفت:
- «یعنی مادرم می تواند شهادت ابراهیم را تحمل کند؟»
آقای مرشدی تعریف کرد:
«بعد حسن آقا دوربین را از جلوی چشمش برداشت و گفت:
«همه ی آن هایی که روی تپه افتاده اند، برادرهای من اند. اگر فقط به خاطر برادرم می خواهید برگردید، اجازه نمی دهم جان نیروهای بیش تری را به خطر بیندازید.»
اجازه نداد برگردم. کاش به حرفش گوش نمی دادم و به بالای تپه بر می گشتم.» (3)

انسانِ خدایی

شهید عبدالمهدی مغفوری
هر نیمه شب با وضعیت وخیم مجروحیتش می رفت و وضو می گرفت و خودش را برای نماز شب آماده می کرد. دستهایش شیمیایی شده بود و زخمهای ناجوری داشت که باید همیشه آنها را چرب نگه می داشت.
موقع نماز می رفت و حدود نیم ساعت تلاش می کرد تا این چربی ها را بشوید و وضو بسازد. می گفتم: «این وضعیت برای تو سخت است، آب زخم های دستت را بدتر می کند.»
می گفت: «نمی توانم بی وضو باشم.»
حتی پیش از خوردن غذا وضو می گرفت.
***
شهید عبدالمهدی مغفوری نیروها را با آن تیزبینی و درایتی که داشت با سخنرانی و ایجاد توکل به خدا، آماده ی عملیات کربلای چهار می کرد. واقعاً روز و شب نداشت. حالا عملیات است و گلوله و آتش. عملیات است و مجروح و شهید و آه و ناله و هزار و یک مشکل دیگر. اینها و این فضا فرماندهی می خواهد، روحی به عظمت روح شهید بزرگوار مغفوری. شوخی نیست! جنگ است. ناگهان می بینی بهترین دوستانت تکه پاره شده و به ملکوت اعلی پیوستند، یا فشارهای روانی پیش می آید. من در همین عملیات کربلای 4 که در امّ الرصاص انجام شد، دیدم که انسانی خدایی چگونه عمل می کند! برادرانی که آنجا بودند می دانند آنجا چه خبر بود. از چهار طرف آتش می بارید. ارتباط بین خطوط خودی و پشتیبانی دچار مشکل شده بود، از آسمان و زمین به روی رودخانه آتش می ریختند تا قایق ها نتوانند نیروها را جابجا کنند. این بزرگوار مثل کوه ایستاده بود. تطمئن القلوب را آنجا می شد دید. اصلاً توجهی به عالم خاکی و مادی نداشت و همین باعث قوت قلب رزمنده ها می شد.
این عملیات دو شبانه روز طول کشید. بعد از عملیّات، آنهایی را که قرار بود برگردند با مدیریت و روحیه ی یک فرمانده مسلمان و مسئول به عقب فرستاد. خودش را در مقابل جان بچه های مردم و پدر و مادر آنها جوابگو دانست. می گفت: «اینها را با حساب و کتاب به اینجا فرستادند، کوچکترین سهل انگاری ما خیانت به امانت این مردم فهیم است.» این منطقه ای که عرض کردم قرار بود از نیروها خالی شود. شنیدم وقتی همه ی قایق ها رفتند، همزمان هواپیماهای عراقی در آسمان ظاهر می شوند و آنجا را بمباران می کنند، و هم در اینجاست که ترکشی به سر و گردن مبارک این بزرگوار اصابت می کند و به درجه ی رفیع شهادت می رسد. (4)

صحنه های دلخراش

شهیدان گمنام
حدود بیست متر جلوتر از جایی که من ایستاده بودم، ستونی از نیروها در حال حرکت بود که یک گلوله ی توپخانه ی سنگین دشمن، به وسط ستون فرود آمد، صدای مهیب انفجار آن گلوله، کانال را به لرزه درآورد. شدّت انفجار- موج انفجار- و ترکش گلوله، زنجیره ی نیروها را از هم پاشید. پاره های بدن مطهّر بسیجی ها به هوا پرتاب می شد. صحنه ی دلخراشی بود. بغض گلویم را می فشرد و در حالی که جلوی قدم هایم را نگاه می کردم، تا مبادا به مین های عراقی برخورد کنم به سمت آنها دویدم، ناگهان، مچ دست جدا شده ی رزمنده ای جلوی پایم افتاد با دیدن آن منقلب شدم.
***
در حال آمارگیری بودیم که مسئول گروه گفت: «این گروهان از گردان «مالک اشتر» وقتی که به طور ستونی در حال حرکت بوده اند، دشمن آنها را زیر آتش گرفته و اکثر آنها را شهید کرده است. بعضی از شهدا، پایشان قطع شده بود، بعضی سرشان جدا شده بود و برخی هم سوخته بودند. دیدن آن صحنه ها، من را خیلی آزار می داد. چون اولین باری بود که با چنین منظره ی دلخراشی، روبرو می شدم.»
حدود بیست نفر بودند که آنها را سوار چند لندکروز کردیم و به عقب آوردیم و تحویل معراج دادیم.(5)

قایق به گِل نشسته

شهید سید کاظم حسین زاده
مدتی بود که از او خبری نداشتیم. وقتی به خانه برگشت، صورتش بر اثر شدت گرما سوخته بود و ساعت مچی اش زنگ زده و خراب شده بود گفتم: چرا بی خبر؟ این همه وقت کجا بودی؟
گفت: «با چند نفر از برادران نزدیک آبهای چابهار مشغول گشت زنی و شناسایی بودیم که قایقمان در نقطه ای دور و نامعلومی به گِل نشست. هر کاری کردیم نتوانستیم که قایق را بیرون بیاوریم. همانجا دو روز بدون آب و غذا ماندیم. هوا آنقدر گرم و طاقت فرسا بود که تمام روز در آب می نشستیم. هیچ وسیله ی پیامی هم نداشتیم تا نیروها را از وضع خود آگاه سازیم. تا اینکه با لطف خدا و با کمک همدیگر توانستیم پس از دو روز فعالیت، قایق را از گِل بیرون آوریم.» (6)

وقت ندارم!

شهید سید محمد خلیل ثابت رأی
شقایقی بود از شقایقهای خونین دشت ایران، آنان که برای غرق شدن در دریای معرفت و از جان گذشتگی از همرزمانشان سبقت می گیرند. او کسی بود که لحظه ها را برای خدمت به وطنش به راحتی از دست نمی داد چرا که می دانست برای رسیدن به احسان معبود از صراط عشق باید گذشت و پیکرهای خونین برادرانش چشم به راه اویند. این لحظه ها، لحظه های ماندن نیست. شنیده بودم آنقدر کار می کند که حتی فرصت خوابیدن چند ساعت در شبانه روز را ندارد. اما باورم نمی شد که کسی اینقدر کار کند که به قول دوستانش فرصت سر خاراندن را نداشته باشد، تا اینکه آن روز آن اتفاق افتاد. یکی از روزهای گرم بود. اوایل سال 60، در آن زمان حدود ده ماه از خدمت سربازیم در سپاه ایرانشهر می گذشت. هوای ایرانشهر خیلی گرم بود. کنار حوض آن نشسته بودم که برادر ثابت را دیدم که سوار بر موتور از دگمان می آمد. لباسهایش پر از گرد و خاک بود و سر و صورتش حکایت از طی راهی پر گرد و غبار می کرد. موتورش را متوقف کرد و در حالی که یک قوطی پودر لباسشویی از روی موتور بر می داشت، به داخل حوض پرید، کمی داخل آب ماند تا لباسهایش خیس شود، آنگاه شروع به کف مالی لباس هایش نمود با حیرت گفتم آقا سید بدنتان زخمی می شود، لبخندی زد و گفت: «برادر من مجال لباس درآوردن ندارم. تازه با این کار هم لباسم شسته می شود و هم بدنم. در واقع با یک تیر دو نشان می زنم و احتیاجی به حمام کردن چند ساعته ندارم.»
در حالیکه با شگفتی به سید نگاه می کردم، با خودم فکر می کردم او چقدر تلاش می کند تا فرصتی را برای خدمت از دست ندهد. در حالیکه ما در این هوای گرم خیلی زود خسته و ناراحت می شویم. در این افکار غوطه می خوردم و حرکات سید را نگاه می کردم که دیدم چند دقیقه ای طول نکشید که لباس هایش شسته شد، از حوض بیرون آمد و در حالیکه با من خداحافظی می کرد، رفت تا موتورش را روشن کند. داد زدم: «آقا سید! سرما می خوری!»
در جواب گفت: «ای برادر! خنک شدن ما در منطقه این جوری است. حالا شدم کولر سرخود. ثانیاً وقت ندارم که صبر کنم تا لباسهایم خشک شود. خودش خشک می شود» و با سرعت دور شد. (7)

صبر ایّوب

شهید حسن امامدوست
بعد از انقلاب شمار زیادی از ایادی رژیم شاهنشاهی و ساواکیها و خوانین دستگیر و زندانی شده بودند. فرماندهان با دیدن بردباری و صبر امامدوست مسئولیت زندان را به او سپرده بودند. چون این کار به تنهایی از او بر نمی آمد. باید چند نفر او را کمک می کردند، ولی هیچ کس در آنجا طاقت نمی آورد. برادر امامدوست مرا برای همکاری پیشنهاد کرد، ولی با آنکه من دوست صمیمی او بودم، دوام نیاوردم و گفتم: «حسن جان! کار در اینجا صبر ایوب می خواهد. اینجا مرتب به اسلام و جمهوری اسلامی دهن کجی می کنند.» او پاسخ داد: «جای صبر همین جاست، تا اینان بفهمند که ما مثل خودشان نیستیم که مخالفانشان را با مشت و لگد آرام کنند. ما با اینها با سلاح بردباری حرف می زنیم. ما شیعه ی علی (علیه السلام) هستیم و اسلام ما علوی است.» (8)

شیمیایی!

شهید محمود بانی
چند هفته ای از محمود خبر نداشتیم. 26 بهمن آقای شاهچراغی تماس گرفت، گفت: «ناراحت نباشین. او زخمی شده.»
اصرار کردم، به او گفتم: «حتماً شهید شده و نمی خواهی به ما بگی.»
مکثی کرد و گفت: «نه! به خانواده اش خبر بدین. شیمیایی شده، یه هفته دیگه به بیمارستان دامغان انتقالش می دن.»
چند روز هم در بیمارستان بستری شد. مادرش از او مراقبت می کرد، بالاخره او را به خانه آوردند. درها و پنجره ها را با پارچه های ضخیم پوشاندند. حتی نور کم هم چشمانش را آزار می داد.» (9)

گروه ذوالفقار

شهیدان گمنام
مشغول خوردن صبحانه شدم. برادر منصوری با خنده گفت: «خسته نباشید! اگر صبحانه تمام شد، لطفاً قایق را منهدم کنید!»
به طرف قایق خود رفتم. باک بنزین را به طرف مینی لندی گرفتم و بنزین را روی مهمات پاشیدم و از راه دور شلیک کردم. در همین بین، برادر منصوری اشاره کرد که دشمن دارد می آید. ناگهان انفجار صورت گرفت و قایق منهدم شد. با سرعت از منطقه دور شدیم. یادم رفت بگویم که قبل از عملیات برای واحد خود، نام «ذوالفقار» را انتخاب کردم. واقعاً هم ذوالفقار بود. بچه ها مثل شیر به دشمن تاختند و مرا پیش مسئولین روسفید کردند. بعد از عملیات ظرف چهل و هشت ساعت و با سرعتی بی نظیر، تمام وسایل خود را از خرمشهر به پایگاه نیروی دریایی در جزیره بردیم. ظهر بود که باز برای انجام عملیات مرا خواستند و گفتند: «گروهت را آماده کن!»
فوراً رفتم پشت بلندگو اعلام کردم: «گروه ذوالفقار هر چه سریعتر قایق های خود را از مخفی گاه بیرون بیاورد و چک کند!»
بچه ها خیلی سریع پشت قایق ها پریدند و ظرف نیم ساعت قایق ها را چک کردند و در کنار اسکله پهلو گرفتند. برادر محمّدیان، معاون یکان، اصلاً باور نمی کردند که قایق ها اینطور زود آماده شده باشند. قایق ها را با تریلی به طرف فاو حرکت دادیم. وقتی که به پل بقیه الله رسیدیم، تیپ دیگری از طرف «ام القصر» حمله کرد و ما نتوانستیم توفیق حمله ای دیگر را داشته باشیم. با ناراحتی به عقب برگشتیم. بعد از چند روز اسکله ی فاو را به ما تحویل دادند و خط به دست تیپ ما افتاد و من مسئول یگان دریایی فاو شدم. مدتی از عملیات گذشته بود و من می دانستم که پدر و مادرم نگران حالم هستند. تقاضای مرخصی کردم، یکی از برادران مشهدی که تازه وارد بود، آمد که یگان را تحویل بگیرد. برای توجیه ایشان به همراه سه نفر دیگر با قایق سنگین (ترابری) به شط العرب زدیم وقتی برمی گشتیم، با حمله ی هواپیماهای دشمن مواجه شدیم. جنگنده ی اولی به چهار بمب، نتوانست ما را بزند. خندیدیم و خلبان را مسخره کردیم. ناگهان دود همه جا را پر کرد. جنگنده ی دیگر ما را هدف قرار داد و وضع دلخراشی به وجود آمد. درد خود را فراموش کرده بودم، کسی نبود که کمکمان کند. خون کف قایق را پوشانده بود. بچه ها توی خون می غلتیدند و «یا حسین» و «یا مهدی» می گفتند. برادری که به شهادت نزدیک شده بود، با چهره ای نورانی و بی حرکت به افق نگاه می کرد. دیگری که ترکش دهانش را شکافته بود، دستانش را به سوی آسمان بلند کرده بود و فریاد می زد. ملوان قایق را که تمام بدنش ترکش خورده بود، صدا زدم: «جعفر جان! جعفر جان!»
به سختی جوابم را داد: «ب.. ب... بله...» و بعد شهید شد بالاخره یکی از برادران لشکر امام حسین (علیه السلام) با قایق به کمکمان آمد و ما را نجات داد. (10)

پی نوشت ها :

1- راز گل های شقایق، ص 82.
2- پیشانی و عشق، صص 59- 58.
3- از دیار اقیانوس، صص 43-42.
4- کوچه پروانه ها، صص 52 و 81-80.
5- واقعیت هایی از جنگ، صص 43 و 83.
6- ترمه نور، ص 103.
7- ترمه نور، ص 69.
8- ترمه نور، ص 37.
9- حدیث شهود، ص77.
10- بحر بی ساحل، صص 248-245.

منبع :(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس (5)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.