شهید مجید عرب زاده عربی قمی
چند روز بعد حسین رضوانیان و عده ای از بچه ها از مرخصی آمدند. دو روز قبل نیز مهرابی- فرمانده ی دسته ی خمپاره- ساعت دو نیمه شب با عجله به اتاق آمد و گفت: «جلیل وفا کجا خواب است؟ زود بیدارش کنید.»
گفتیم: چه خبر است؟
گفت: «باید پدافند رکنی را به جبهه ی بستان ببرد؛ چون در آنجا میراژهای عراقی نیروهای ما را بمباران می کنند.»
لازم به یادآوری است که روز هشت آذر شصت نیروهای رشید و رزمنده ی ایران به قلب دشمن حمله بردند و حدود سیصد کیلومتر مربع از منطقه بستان را پاکسازی کردند و شهر بستان را آزاد نمودند و حدود هفتاد آبادی را پس گرفتند و 140 نفر را اسیر و 250 نفر را کشته و مقدار زیادی مهمات و تجهیزات به غنیمت گرفتند.
جلیل با عجله لباس پوشید و شبانه راهی بستان شد. دو شب از او خبری نشد. روز سوم ساعت 4 بعد از ظهر جلیل لنگان لنگان وارد اتاق شد. پایش ترکش خورده بود. وقتی که داستان را تعریف کرد، معلوم شد که بر اثر بمباران پایش ترکش خورده است. فردا صبح او را به بیمارستان بردیم و تا ظهر در بیمارستان شهدای ماهشهر با او بودیم.
روزی بیست آذر ماه سال شصت گردان ما به سوی بستان حرکت کرد. ساعت سه بامداد ما را از خواب بیدار کردند. خمپاره ها را سوار بر ماشین های ده تن شخصی کرده بودند و ما را هم دنبال آن ها فرستادند. ماشین ها حدود بیست دستگاه بودند و پشتِ سر هم حرکت می کردند. هوا بسیار سرد بود و باد شدید می وزید. پتوها را به سر خود کشیدیم، ولی باز هم سرد بود. به هر نحوی بود خودمان را به شهر سوسنگرد رساندیم. شهر ویران شده بود؛ اصلاً از شهر و خانه ها چیزی باقی نمانده بود. شهر از سکنه خالی بود. از خیابان ها و میدان های شهر، بوی خون شهید می آمد. حالتی به انسان دست می داد که فکر می کرد در سرزمین کربلا قدم می گذارد. با عبور از چند خیابان، از شهر خارج شدیم. پس از پیمودن چند کیلومتر، به خاک ریز نیروهای خودی که قبل از حمله در آنجا مستقر بودند، رسیدیم.
در مسیر راه جسدهای مرده ی خرها و گاوها و شترها که بر اثر بمباران و مین های عراقی کشته شده بودند، روی زمین بود. زمین های زیادی را بازپس گرفته بودند. به جایی رسیدیم که تابلویی در گوشه ای نصب و روی آن نوشته بودند: «قبرستان متجاوزان عراقی که در حمله ی نیروهای رزمنده کشته شده اند.»
هنوز تانک های سوخته و در گل فرو رفته در منطقه به چشم می خورد.
بالاخره به بستان رسیدیم. اوّل دروازه ی شهر تابلویی نظرم را جلب کرد. بر روی آن نوشته بود: «به شهر «طریق القدس» خوش آمدی.» خیلی جالب بود؛ چون این حمله به نام طریق القدس بود. افراد و سکنه ی شهر به دستور ارتش از شهر خارج می شدند. پس از گشت در شهر کوچک بستان قدیم، به محله ای رسیدیم که روی تابلوی آن نوشته بود: «گردان 163 پیروز». اثاثیه ها را در آن جا تخلیه کردیم و دنبال اتاق گشتیم. صبح روز بعد به رودخانه ی نیسان که در کنار شهر بستان بود، رفتم. هنوز پل شناور عراقی ها سالم روی رودخانه بود و قایق های کوچک در کنارش لنگر گرفته بودند. با بچّه ها سوار یک قایق شدیم و به وسط رودخانه رفتیم و تا ظهر قایق سواری کردیم. عصر هم با حسن رضوانیان سوار قایق شدیم و در منظره ی غروب خورشید چند عکس گرفتیم و دوباره برگشتیم. یوسف و محسن وکیل وند هم از راه رسیدند.
ساعت دوازده چند هواپیمای عراقی بالای سر ما به پرواز آمدند و روی شهر بستان پانصد بمب ریختند و فرار کردند. من از داخل خانه بیرون پریدم و به هوا نگاه می کردم. مانند دسته ی پرنده، بمب در هوا بود و روی سر ما می ریخت. همه فرار می کردند، و بمب ها در هوا دنبال ما می آمدند. یاد فیلم های تزاری افتادم. خیلی وحشتناک بود. در این بمباران نزدیک به پنجاه نفر زخمی و شهید شدند. خیلی خدا به ما رحم کرد؛ چون بیشتر بمب ها در بیابان های اطراف افتاد.
پس از ناهار کمی با بچّه ها در منطقه ی پشت خانه فوتبال بازی کردیم. روز 60/9/29 ما را به خط آوردند. یک گروه از بچّه ها همراه سهرابی برای حفر سنگر به جبهه آمدند. من و سید تقی حسینی برای توجیه شدن منطقه نزد دیده بان توپخانه رفتیم و منطقه عراقی ها را دید زدیم. فاصله ی ما تا آن ها حدود 1200 متر بود. تانک های عراقی در فاصله 50 متری کنار هم در خط مقدم چیده شده بود.
شب در یک سنگر خوابیدیم و صبح به دسته ی خمپاره آمدیم و با بچّه ها مشغول حفر سنگر شدیم. خیلی مشکل بود.
***
ساعت یک و نیم متوجه شدیم که آب زیرمان را گرفته و کیسه خواب و پتوها و زیلوها هم زیر آب رفته بود. نمی توانستیم کاری بکنیم. باران به شدّت می بارید. من کیسه خواب خود را که نیمی از آن خیس شده بود، برداشتم و زیر باران به سنگر الیاس رفتم، ولی سنگر آن ها را هم آب گرفته بود. به سنگر آرمیده و روحی رفتم، آن جا هم چنین وضعی بود و آب چکّه می کرد. بیش از نیم ساعت نخوابیده بودم که ناگهان علی آبادی وارد چادر شد. سرتا پایش خیس بود. معلوم شد آب در گوشه ای از چادر جمع بوده و یک دفعه روی سرش ریخته است.
تازه وقتی که می خواستیم بخوابیم و تمام سوراخ های چادر را گرفتیم، نوبت نگهبانی من بود که پس از چهار ماه برای اولین شب نگهبان بودم، ولی آن شب به خاطر باران خوابیدم.
صبح که از خواب بیدار شدیم، پهلو و کمرمان درد گرفته بود. هنوز هوا بارانی بود.
***
بچّه ها یکی پس از دیگری مانند برگ های پاییزی روی زمین می افتادند. ساعت چهار خاکریز اول عراقی ها را تصرف کردیم، ولی نیرو به اندازه کافی نبود. مرتب از گردانی که رضا صادقیان بی سیم چی آن بود، درخواست می کردم و او را به تمام مقدّسات سوگند می دادم که برای ما نیرو بفرستند؛ به جهت آنکه بچّه ها ساعت نه شب به آن جا آمده بودند و هیچ شناختی به منطقه نداشتند، عدّه ای در باتلاق منطقه افتادند و جلوی چشم دوستان تا بالای سر، داخل انبوهی از گل و آب و لجن فرو رفتند. بر اساس خبرهای بعدی حسن هاشمی یکی از بچّه های گروه دوّم که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، توانست به کمک آر. پی. جی هفت خود را نجات دهد.
مرتّب با بی سیم از جلو فریاد می زدند که نیرو بفرستید. ولی نیرویی نبود. به صادقیان گفتم: به سرهنگ بگو از گردان 178 احتیاط ما کمک بگیرد و یا از گردان 261 تیپ 3 اهواز- که قبل از ما در این خط بود- کمک بگیرد. درگیری به شدت ادامه داشت، انبوه گلوله بر سر بچّه ها می ریخت.
هر چند دقیقه یک بار با مهرابی تماس می گرفتم و به او می گفتم که آتش، مخصوصاً مینی کاتیوشا را زیادتر کند. او هم مرتّب شلیک می کرد. ساعت چهار و نیم تماس ما با گروه جلو قطع شد. آری، بی سیم چی شهید شده بود.
سیل زخمی ها به سوی خاکریز ما سرازیر شد. در سنگری که نشسته بودم، از بچّه های اضافی خواستم که به سنگر دیگر بروند تا زخمی ها را به آن سنگر بیاورم. یکی از برادران پاسدار، مقداری وسیله ی کمک های اوّلیه داشت. او زخمی ها را پانسمان کرد. هر کدامشان در گوشه ای افتاده بودند. یکی از بچه ها به نام قاسم آبادی مسئول خمپاره ی شصت میلی متری بود.
جناب سروان بی باک که تا آن زمان کنار من نشسته بود و در فکر بود، به او گفت: برو چند خمپاره بفرست. بی چاره قاسم آبادی از سنگر بیرون رفت. هنوز چند قدم نرفته بود که خمپاره ای در چند متری اش بر زمین نشست. با صدای فریاد او به طرفش دودیم. سیل گلوله مرتب می آمد. او را داخل سنگر کشیدم. در آغوش ما شهادتین را گفت. و روی دست های من بود که به لقاء الله پیوست. خیلی ناراحت بودم. زخمی ها مرتّب فریاد می زدند و آمبولانس می خواستند. ولی مگر آمبولانس می توانست به این منطقه بیاید؛ چون ماشین های کوچک تا کمر در گل فرو می رفت و فقط با پی. ام. پی می توانستیم آن ها را تخلیه کنیم. دیگر امیدمان قطع شده بود. هر کس از جلو می آمد، می گفت: بچه ها همدیگر را گم کرده اند. نصف آن ها شهید شده بودند، ولی کسی نبود که آن ها را عقب بیاورد.
یک گروه بیست و پنج نفری با بی سیم چی قاسم سعیدی به دستور بی باک- فرمانده ی گروهان سوم- به سوی جلو حرکت کردند. هنوز صد متر راه نرفته بودند که از گروه بیست و پنج نفری فقط دو نفر بازگشتند، بقیه شهید یا زخمی شده بودند. محمد یزدان پناه بی سیم چی گروهان دو به گردان اطلاع داد که مظاهری- فرمانده ی گروهان- شهید شده است. غم وجودم را گرفت.
بچه های ما تا خاکریز سوم پیش رفته بودند، ولی به خاطر کمبود نیرو نتوانستند پیش بروند.
هوا کاملاً روشن شده بود. هر گوشه که نگاه می کردی، یکی از بچّه ها دراز کشیده بود، گویا سال ها از خوابش می گذشت. منطقه بوی مرگ می داد. پی. ام. پی سیاه برای تخلیه مجروحین آمد. من داخل سنگر شدم تا آن ها را بیاورم. ناگهان چشمم به یکی از بچّه های قم که او را چند مرتبه در کتابخانه دیده بودم، خورد. به او گفتم: از قم آمدی؟
گفت: آری.
گفتم: اسمت علی است؟
گفت: آری و اسم تو چی است؟
گفتم: عرب زاده.
گفت: تو پسر آقای عرب زاده هستی؟ پس یک کتاب ریاضی توفیقیان بده تا من این جا بخوانم.
خیلی عجیب بود. او تقریباً هفت الی هشت جای بدنش ترکش خورده بود، ولی در عین حال خودش را توانسته بود از جلو به عقب بیاورد. به کمک دیگر بچه ها او را داخل پی. ام. پی بردم. ساعت نه از شدت آتش کاسته شد، ولی از بچّه های جلو خبری نبود، فقط می دانستیم که زخمی، اسیر یا شهید شده اند. دوباره به خاکریز قبلی بازگشتیم. بچّه ها سراغ دوستان خود را می گرفتند. هر کدام به گوشه ای از خاکریز تکیه داده بودند و به کسانی که در این حمله خیانت کرده بودند، فحش می دادند. گاهی بچه هایی که زخمی بودند یا راه را گم کرده بودند، از جلو می آمدند. یک عدّه عراقی هم که از ترس و وحشت راه را گم کرده بودند، به سوی ما می آمدند.
ناگهان عراقی ها متوجّه شدند و شروع به تیراندازی کردند و با این علامت سمت نیروهای خودشان را نشان دادند و آن ها هم بازگشتند.
حدود ساعت دوازده سرم گیج می خورد. موج گلوله در اعصابم اثر کرده بود. نمی توانستم با بچه ها صحبت کنم. دوربینم یک طرف افتاده بود. بی سیم از کولم زیر خاک رفته بود. تفنگم دست یکی از بچّه های پیاده بود. نمی دانم از کجا پیدایش کرده بود و با آن تیراندازی کرده بود. وسایلم را به جز دوربین جمع کردم و نزد محمد ایزدپناه آمدم. به او گفتم: اگر مایل باشی، به خاکریز دوم خودمان برویم. او قبول کرد. در جاده ی آسفالت برادران سپاه جلوی ما را گرفتند و گفتند: هیچ کس نباید خط را ترک کند.
من چون وضع را چنین دیدم، به عقب برگشتم؛ البته نه به عقب جبهه بلکه به خاکریز دوّم خودمان که گلوله در آن جا حتّی از جلو هم بیشتر می آمد. فاصله تا خاکریز سیصد متر بود و این مقدار راه مورد دید عراقی ها بود و هر کس را که از آن جا رد می شد، زیر آتش می گرفتند.
بالای سرم آتش عجیبی از گلوله های کوچک بود. به زحمت خودم را به خاکریز دوم رساندم. سرهنگ مفتون آزاد می خواست به خاکریز سوم برود. همراهش رفتم و در سنگر جناب نادرخو که در حمله زخمی شده بود، مستقر شدیم.
آن قدر خسته و ناراحت بودم و موج انفجار اذیتم می کرد که با همان تجهیزات خوابیدم. سرهنگ مفتون آزاد تجهیزات را از تنم جدا کرد و دستور داد که یک دیده بان دیگر به جای من بالا بیاید.
نمی دانم چند ساعت خوابیدم. ناگهان کسی من را بیدار کرد. دبّاغیان را به جای من فرستاده بودند. خیلی ناراحت شدم؛ چون او به دیده بانی عادت نداشت و کمی ناوارد بود. با او درباره ی منطقه صحبت کردم و او را راهنمایی نمودم. به خمپاره برگشتم.
ساعت دو و نیم عراقی ها پاتک کردند و ما هم با آتشی عجیب آن ها را سر جایشان نشاندیم. آن ها انتظار این دفاع را نداشتند. یکی از برادران سپاه که مخصوص فیلمبرداری از جبهه بود، به دسته ی ما آمد و با کاتیوشا چند عکس و فیلم گرفت.
شب را در خمپاره خوابیدم. صبح روز بعد به جای قلی زاده جلو رفتم و در خاکریز دوم و در دسته ی ادوات گروهان 1 و 2 و 3 مستقر شدم در سنگر حسین شعیبی که سنگر بسیار شلوغی بود، جا گرفتم. همه آماده باش بودند. عراقی ها تا شب مرتب شلیک می کردند. آب شب را به خواب و بیداری گذراندیم. ساعت شش صبح، عراقی ها دوباره دست به ضدّ حمله ی دیگری زدند و ما هم جواب دندان شکنی به آن ها دادیم. دو شب جلو بودیم. هر روز عدّه ای شهید می شدند. جنازه ی بچه ها به وسیله ی دوربین که بین خاکریز ما و عراقی ها بود، نمایان می شد، ولی کسی نمی توانست برود و آن ها را بیاورد.
خیلی از بچّه ها در این حمله زخمی شدند. از جمله فتح الله هندیانی، نادر ابراهیمی، حسین رضوانیان که در دسته ی خمپاره بود و به وسیله تیرکلاش دستش زخمی شده بود. عده ای هم مفقودالاثر بودند؛ از جمله علی ذاکری، آلویی، مهدی معظمی، خرم زاده و ...
***
ساعت چهار بامداد، دوباره دشمن دست به عملیات مذبوحانه زد که با رشادت بچّه ها دفع شد. گروه گروه از برادران بسیج، برای تعویض یکدیگر به ارتفاعات می آمدند.
یکی از تانک های ما که در حال شلیک بود، به وسیله ی موشک مالیوتکا هدف قرار گرفت و در آتش سوخت. ساعتی بعد با آتش توپخانه، یکی از خودروهای آنها که حامل مهمّات بود، به آتش کشیده شد و تا ساعت ها صدای انفجار و دود حاصل از آن دیده می شد. بچّه ها خیلی خوشحال بودند و این را تلافی آن تانک می گفتند.
نزدیک ساعت چهار یک خمپاره داخل کانالی که بچّه ها در آن اجتماع کرده بودند افتاد و دو نفر شهید و شش نفر زخمی شدند. مغز سر یکی از شهدا که نامش آدینه بود، بیرون ریخته بود. دیگری پایش از بالا قطع شده بود. خیلی صحنه ی وحشتناکی بود و دل هر سنگدلی را می سوزاند.
شب را در همان سنگر با خاندل و نیک عهد و جناب سروان سلیمانی- که یکی از افسران با ایمان گردان 163 است- گذراندیم. (1)

پی نوشت ها :

1- حماسه ی مجید، صص 47-45 و 56 و 77-72 و 100.

منبع :(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس (5)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.