شهید عبدالعلی بهروزی
اندک اندک بوی عملیات خیبر به مشام می رسید. رزمندگان در انتظار آهنگ عملیات و یورش جانانه، لحظه شماری می کردند. آن روزها در مهندسی تیپ نزد شهید «حمید شمایلی» بودم و عزمم را جهت شرکت در عملیّات، آن هم به عنوان نیروی رزمی، نه مخابراتی جزم کرده بودم. فرمانده خطاب به من گفت: «عبدالله! باید شب عملیات بی سیم چی من باشی!» گفتم: «نه نمی آیم» دو سه شب پیش از عملیات یکی از بچه ها را فرستاد تا با من صحبت کرده و رضایتم را جلب نماید. به او گفتم: «بابا این مرتبه دوست دارم عملیات به دلم بچسبد. باز بی سیم چی باشم؛ دوباره بیایم و حرف بزنم و کتک بخورم؟» اما او ول کن نبود و خودش به من گفت: «خب نمی آیی؟» گفتم: «نه» گفت: «بیا که به نفع شماست» گفتم: «نه نمی آیم» به هر حال، عملیات خیبر آغاز شد و من با بچه های گردان امام حسین (علیه السلام) همراه شدم. اما عملیات با مشکل روبرو شد. و دشمن در پاتک های خود فشار زیادی به نیروهای ما وارد ساخت. لازم به ذکر است که فرمانده به همراه چند تن از بچه ها، دو شبانه روز از نیروهای تیپ دور شده بود و هلی کوپتر به طور اشتباهی آنان را در جزیره ی مجنون پیاده کرده بود و آن ها به ناچار با قایق و نیز با تحمل مشکلات فراوان، خودشان را به بچه های تیپ رساندند. خبر حضور وی در منطقه تأثیر فراوانی در رزم آوران گذاشت و موجب تقویت روحیه و شور و نشاط مضاعفی شد. پاتک دشمن خیلی وحشتناک بود و نیروها از سمت «البیضه» و «الصخره» در حال عقب نشینی بودند. در حالی که یک تیربار روی دوشم بود، او را دیدم و گفتم: «خسته نباشی» نگاهی به من انداخت و تصور کرد طعنه می زنم. با حالتی صمیمانه و خدمانی گفت: «برو گم شو.»
خندیدم و گفت: «نمی خواهی بیایم؟» گفت: «نه برو گم شو! وقتی که می گویم بیا که نمی آیی، حالا هم برو!» گفتم: «بابا چه خبره پنج نفر دور خودت جمع کردی! به این ها بگو بروید عقب! خودم می ایستم. خودم یکی از بی سیم ها را به دست می گیرم و یکی را هم به کمرم می بندم.» وی به من خیره شد و گفت: «راست می گویی؟ واقعاً به عنوان بی سیم چی می آیی؟» گفتم: «بله» خوشحال شد و گفت: «خب بی سیم را بردار و برو جلو و به بچه ها بگو بیایند و هر کس می تواند به آب بزند و بیاید.» من هم رفتم و دستور بهروزی را به اطلاع بچه ها رساندم. در آنجا هم با وی در تماس بودم و گزارش لحظه به لحظه ی منطقه را به او می گفتم. وقتی گام به گام به خطر نزدیک تر می شدم، گفتم: «عراقی ها را از نزدیک می بینم، می گویی چکار کنم؟» گفت: «برو جلوتر» با آن حالت خستگی و کوفتگی باز به جلو شتافتم، اما مرگ را در جلوی چشم خویش می دیدم و احساس می کردم که پیشروی بیشتر به صلاح نیست. چکار می توانستم بکنم دستور بود و هرگز به خود اجازه برگشت نمی دادم. دوباره گفتم: «عراقی ها را از نزدیک با کلاشینکف می بینم و نارنجک پرتاب می کنند.» باز هم حرفش همان بود که برو جلوتر. این جا بود که گفتم: «دیگر راحتم کن و بگو خودت را اسیر کن!» به هر حال هنگانی که به شدت عرصه بر من تنگ شده بود و از هر سو در محاصره ی آتش و یا خطر اسارت بودم، به اذن شهید برگشتم. در بین راه یک سه راهی بود که توسط یک دستگاه تانک عراقی بسته شده بود و به شکلی وحشتناک می کوبید. بچه ها هم در لابه لای نیزارها و گوشه ی آبراه ها به دنبال یافتن راهی جهت بازگشت به مقر بودند. عجب هنگامه ای بود. در آن گیرودار چیزی بجز عشق و فداکاری و ذکر و توکل به خدای قادر متعال در خاطر خطور نمی کرد. بعد از پشت سر نهادن کوره راه ها و سپری نمودن مشکلات توان فرسا وقتی با لباس خیس و گلی، خسته و بی رمق به او رسیدیم، نگاهی به سر و رویم انداخت و گفت: «یک بی سیم را جا گذاشتی و آمدی؟» گفتم: «در عوض چهار رزمنده برایت آورده ام» گفت: فکر می کردم تو هیچ گاه بی سیم را نمی اندازی» گفتم:‌ «بابا مردم لباسهایشان را انداختند و آمدند، تو می گویی بی سیم؟! خاکریزی سد راه ما بود که اگر از آن بالا می رفتی، تیر می خوردی و اگر پایین می آمدی، در رمل ها فرو می رفتی!»
گفت: «خب، حالا قایق ها آماده هستند، سوار شوید.»
***
صحنه، صحنه ی عجیب و غمرنگی بود. قیافه ی شهید را می دیدم که نسبت به چند روز پیش از عملیات، تغییر کرده و چقدر لاغر شده بود! چشمانش حکایت از بی خوابی و خستگی مفرط داشت، چهره اش فراقنامه ی یارانش را تفسیر می کرد. بار سترگ عملیات و شهادت زود هنگام فرمانده ی رشیدی چون «بهروز غلامی» و پراکندگی بچه های بسیجی در جای جای منطقه ی عملیّاتی، آرام و قرار از کفش ربوده بود. او کسی نبود که بگوید، عملیات تمام شد و مأموریت من هم تمام، بلکه با احساس تعهد و مسئولیتی فوق وظایف ظاهری و متعارف، بلندگو در دست، با یکی دو تن از بچه ها، در قایقی سوار شدند و با یک قبضه تیربار به راه افتادند و تا سه شبانه روز در منطقه ای که خطر مرگ، لحظه به لحظه از آب و خاک و نیزارهایش می بارید، در جستجوی رزم آوران و در اندیشه ی نجات آنان بودند.
***
روز سوم عملیات خیبر (اسفند ماه سال 1362) بود که به هور الهویزه در خاک عراق، جهت عملیات اعزام شدیم. هر سو که می نگریستی آتش بود و انفجار. نبرد عاشقانه ی دلیرمردان ما، در آن ایام هرگز از خاطر کسی نمی رود. آن روزها هور و جزیره ی مجنون به زبان بی زبانی حماسه ی آن مردان بی ادّعا را ستودند و به آن تاریخ سازان سرفراز دست مریزاد گفتند. آری، روز سوم بود که دیدم با پای برهنه می رود، بهروزی قهرمان را می گویم. با من احوالپرسی و روبوسی کرد و جویای حال بچه های زیدون شد. گفتم: «بحمدالله همه سالمند» بهروزی از سلامتی بچه ها خوشحال شد. احساس کردم خسته و گرسنه است، به اصرار گفتم: «بیا مقداری غذا بخور!» چند قوطی کنسرو ماهی داشتیم. نشست و چند لقمه خورد اما زود برخاست. هر چه اصرار ورزیدم که بخورد، قبول نکرد و گفت: «همین مقدار که خوردم، صبحانه، نهار و شام دیروز تا حال من بوده است.»
***
در عملیات والفجر مقدماتی (سال 1361) که عبدالعلی فرماندهی یکی از محورهای عملیاتی را به عهده داشت، یکی از گردان ها در حین درگیری با دشمن دچار مشکل شد. عبدالعلی بهروزی سعی بر آن داشت تا با بی سیم، فرمانده ی گردان را هدایت کند. ولی قطع شدن ارتباط بی سیم، مانع این کار شد. در آن هنگام، وی باشجاعتی شگفت آور از موانع و استحکامات و کانال های دشمن گذشت و در بین کانال دوم و سوم به فرمانده ی گردان رسید و به هدایت عملیاتی او پرداخت. در این ماجرا او، اصرار زیاد داشت تا خود به همراه یک بی سیم چی به جلو بشتابد و به خاطر پیشگیری از تلفات، اجازه نداد کسی به همراه او برود. آن جا بود که سینه ی داغدارش مورد اصابت دو گلوله قرار گرفت. و در شرایطی که از شدّت درد نمی توانست سخن بگوید، روی کاغذ نوشته بود که: «کسی با من شوخی نکند.»
***
عبدالعلی در عملیات رمضان مسئول محور بود. روزی در حالی که در جمع باصفای بسیجیان، روی دژ ایستاده و ضمن گفتگو به این سو و آن سو می نگریستیم، از دور نگاهمان به او افتاد که به اتفاق یکی از بچه ها برانکار حامل مجروحی را حمل می کردند. خیره شده بودیم و آنان را نظاره می کردیم که ناگهان گلوله ی توپی به برانکار اصابت نمود. فرد مجروح و آن برادر دیگر هر دو به فیض شهادت رسیدند، اما عبدالعلی سراسیمه بقیه ی برانکار را حمل می کرد و می دوید.
***
از خود بهروزی شنیدم که می گفتم: «در عملیات رمضان با دسته ای از بچه های رزمنده، جهت انجام یک مأموریت (گشتی) عزم خویش را جزم کرده و روانه ی منطقه ی مورد نظر شدیم. ناگهان متوجه شدیم که از چهارسو در محاصره هستیم و جز یک کوره راه باریک، آن هم زیر دید دشمن، گریزگاهی نداریم. همین که خواستیم از کوره راه عبور کرده و خود را از آن تنگنا برهانیم، ما را زیر آتش مستقیم تیربار گرفته و بچه ها به ناچار، زمین گیر شدند. هر چه کردم، کسی از وحشت باران تیر برنخاست.
چاره را در این دیدم که کمی به عقب برگردم و با موتور تریل بیایم. جست و خیزی کردم و با توکل با خدای قادر متعال خود را به موتور رسانده و به سرعت به نزد بچه ها آمدم و گفتم: «زود دو نفر سوار شوند.» داشتیم از آن راه باریک می گذشتیم که تیر به دو نفر از همراهانم اصابت کرد و دو نفر دیگر را سوار کردم و باز آنان هم شهید شدند و من ماندم. و بار دیگر ... بالاخره پاره ای از بچه ها را از آن جا نجات دادم و اکثر آن ها هم به شهادت رسیدند و من حتی زخمی هم نشدم. مجنون وار گریبان خویش را گشودم و به سمت نیروهای دشمن دویده و فریاد کشیدم: ای لا مذهب ها مرا بکشید! مگر من چه گناهی کرده ام؟! چرا نمی زنید؟!
دوباره چند تیر رها کردند که باز در کمال شگفتی به من اصابت نکرد.
آن تک تیرانداز پا به فرار نهاد و ما به اتفاق باقیمانده ی بچه ها پیشروی کردیم.
***
بعد از بمباران مقرِّ بهروزی و یارانش در جزیره ی مجنون، او را به بیمارستان گلستان اهواز آوردند. تیر و ترکش به کمرش اصابت کرده و قطع نخاع شده بود. بچه ها به پزشکی که مسئول یا معاون بهداری جنوب بود، مراجعه کردند و گفتند: «این مجروح (بهروزی) یکی از فرماندهان با سابقه ی جنگ است، تو را به خدا به داد ما برسید!» او هم اکیپی از پزشکان را به بالین بهروزی آورده و وی را مورد معاینه و آزمایش قرار دادند. سوزن را که به پاها تا حدودی کلیه های او می زدند، مشخص بود که فلج شده است. حالش که به هم می خورد، به شوخی گفتم: «عبدی چقدر خوردی که این گونه...؟» گفت: «چیزی نخوردم. چند کنسرو باز کرده و هنوز یک لقمه بیشتر نخورده بودیم که بمباران هواپیما شروع شد.»
در همان حالت که به شدّت درد می کشید، تحمّل می کرد و به رو نمی آورد و لبهایش با ذکر و دعا باز و بسته می شد. نهایتاً به صلاحدید پزشکان آنجا، چاره را در اعزام او به بیمارستان نمازی شیراز دیدند که بعد از پانزده روز خبر شهادتش دلهای ما را به آتش کشید.
***
تیر و ترکش چند بار پیکر زجرکشیده ی جنگجوی عاشق، عبدالعلی بهروزی را مجروح ساخت. از جمله گلوله ای بود که در کنار ریه ی او جای گرفته و درآوردنش، میسر نبود و از این لحاظ سخت در درد و رنج بسر می برد. وقتی که درد آغاز می شد، به گوشه ای رفته و می نالید. اگر در این هنگام به سراغش می رفتی، درد و رنجوری خویش را در پرتو لبخند صمیمانه اش نهان می کرد.
شبی از شب های به یادماندنی بسیج که در کنار او خفته بودم، دیدم که چندین بار جابه جا شده و برای گریز از درد به ناچار به شکل خاصّی می خوابید. وقتی متوجّه می شد که او را می نگرم، لبخند می زد. اما «خنده با دیده ی تر جلوه دو چندان دارد.» آن شب به این راز پی بردم و بیشتر به عظمتش واقف شدم. (1)

پی نوشت ها :

1- چاووش بیقرار، صص 60-59 و 82-81 و 94-93 و 164 و 194-193 و 210-209.

منبع :(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس (5)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.