خاطرات شهدای دفاع مقدس
گامهای استوار
در عملیات کربلای پنج، مقرّ مهندسی، توسط دشمن شیمیایی شد و تعدادی از بچه ها شهید و مصدوم شدند. بعد از چند ساعت، ما را برای احداث یک جاده به کنار نهر جاسم، اعزام کردند. قرار بود جاده ای در کنار نهر احداث کنیم. فاصله
خاطرات شهدای دفاع مقدس
در یک روز سه بار مجروح شدم!
شهید گمنامدر عملیات کربلای پنج، مقرّ مهندسی، توسط دشمن شیمیایی شد و تعدادی از بچه ها شهید و مصدوم شدند. بعد از چند ساعت، ما را برای احداث یک جاده به کنار نهر جاسم، اعزام کردند. قرار بود جاده ای در کنار نهر احداث کنیم. فاصله ی با دسمن بسیار کم بود. به خاطر حساسیت کار، باید در روز جاده را احداث می کردیم. در فاصله ی دویست متری، یک نخلستان بود که دشمن در اول آن نخلستان مستقر بود. با چشم غیر مسلح می دیدیم که آنها در حال سوار کردن تیربار بر روی خاکریز بودند. کار را شروع کردم. در ابتدا با چند بار عقب و جلو رفتن جای دستگاه را گود کردم که از دید مستقیم دشمن خارج شود ولی دشمن با مشاهده دود اگزوز با تیربار و آتش خمپاره محل را زیر آتش گرفت. نیروهای پیاده را مشاهده می کردم که با چه سختی مجروحین را به عقب انتقال می دادند و با چه مشقّتی تدارک می شدند. با تلاش بی وقفه حدود صد متری جاده احداث شد و ارتباط دو طرف وصل شد. همین که دیدم پشت سر من وسایط نقلیه برای تدارک کردن بچه های پیاده به راحتی تردد می کنند احساس خوبی نسبت به نتیجه کار خود پیدا کردم. در همین موقع چند گلوله نزدیک دستگاه اصابت کرد و از ناحیه پهلو مجروح شدم. بولدوزر را در کنار خاکریز متوقّف کردم و پایین آمدم. در حالی که خونریزی داشتم، حدود 150 متر به عقب دویدم. حاج غلامحسین هاشمی به یکی از بچّه ها گفت مرا به اورژانس منتقل کنند. در بین راه گلوله ای دیگر نزدیک آمبولانس اصابت نمود و مجدداً از ناحیه ی پا مجروح شدم. بعد از اینکه به بیمارستان صحرایی منتقل شدم، پزشکان مجروحان عادی را از مجروحان شیمیایی جدا می کردند.
یکی از پزشکان به من گفت: «شما شیمیایی شده ای؟» گفتم: «نه.»
او از حالت چشمانم متوجه شد که شیمیایی شده ام. مرا فرستادند در قسمت مجروحین شیمیایی. پس از عمل جراحی بر روی پهلویم، مرا به اهواز منتقل کردند. در بیمارستان چشمهایم را باز کردم. دیگر جایی را نمی دیدم. فهمیدم بر اثر حمله ی شیمیایی صبح، من هم مصدوم شده ولی خودم متوجه نبوده ام. در حقیقت در یک روز سه بار مجروح شدم. (1)
اینجا کربلاست
شهید علی لبسنگیمنطقه وضعیت مشخصی نداشت. زمانی که در منطقه آرامش وجود داشت، بسیار احتیاط و هوشیاری لازم بود. در ظاهر، منطقه آرام به نظر می رسید ولی در واقع بحرانی بوده و کمینی در حال شکل گرفتن بود و گاهی هم به خاطر حساسیّت منطقه، وجود گروهک ها و ارتباط مرزی بحران خیز بود.
در یکی از این زمان های بحرانی که می بایست در چند ناحیه عمل کنیم و نیروها در تلاش بودند و گاهی خبری از شهادت و مجروح شدن یا اسارت یاران ما به شهر می رسید، خانواده ها نگران شده و از بابت همسرانشان در اضطراب بودند. خبر به گوش فرمانده تیزهوش سپاه سرامان شهید لبسنگی رسید. سریع با انتقال نیروها و صدور دستور تاکتیکی لازم در یک فرصت مناسب فوراً جبهه دیگری را گشود و آن جبهه فرهنگی بود تا مبادا دشمن به روحیه ی خانواده ها آسیبی وارد کند یا از این فرصت سوء استفاده کند. در جمع خانواده ها حاضر شده و با بیان گرم خود با آنان اینگونه سخن گفت: «شما باید صبور باشید و با دعای خیر خود پیروزی همسرانتان را در مقابل اشرار و دشمنان انقلاب و اسلام از خدا بخواهید و اگر صبر و تحمل نداشته باشید، در زندگی موفق نخواهید بود. شما مگر حضرت زینب (سلام الله علیها) را فراموش کرده اید؟ یا فکر می کنید اینجا کربلا نیست و شوهران شما یاران امام حسین (علیه السلام) نیستند؟»
از آنجا که لباس رزم بر تن او و گرد و غبار بر صورتش بود و چهره اش حکایت از رزمی بی امان با دشمنان اسلام را داشت و پس از سخنرانی کوتاه سوار بر ماشین شده و عازم منطقه گردید، خانواده ها آرام و مطمئن شدند و بار دیگر وظیفه ی خود را به یاد آوردند. وجود شهید لبسنگی، یعنی دلاور یکه تاز این خاطره ی خونین را در کنار همسرانشان احساس کردند.
***
بنده از نیروهای اعزامی سال 1358 سپاه به این منطقه بودم و از آن زمان تا به حال شاهد اتفاقات و حوادث تلخ و شیرین و جریاهانی مختلفی بوده ام. معمولاً برای هر استان یا شهرستان به نسبت موقعیتی که داشت نیرو اعزام می کردند. این را می دانم که بعضی از این عزیزان چنان توانایی و قدرت نظامی و فرماندهی داشتند که می توانستند یک لشکر یا سپاه را اداره کنند. ما در این منطقه افراد برجسته ای را از دست دادیم که هر کدام گنجینه و ذخیره ای برای انقلاب بودند. مثلاً اگر شهدای نیکشهر را در نظر بگیریم آنها مخزنی از قدرت و استعداد بودند. این اثراتی که امروزه در منطقه دیده می شود از برکات وجود آنهاست. انسانهایی بودند الهی با روحیه ی قوی بسیار مخلص و مطیع ولایت و رهبری، به دور از هر گونه هوا و هوسی. اصلاً هوای نفس را کاملاً کشته بودند. واقعاً توقع نداشتند و حاضر نبودند جایی از آن ها اسم برده شود. بنده اگر بخواهم در خصوص هر کدام صحبت کنم شاید در مقابل دیگری شرمنده باشم، اما لازم می دانم مطلب را در مورد فرماندهانم که حق بیشتری نسبت به بنده و مردم دارند آغاز کنم. برادران بزرگوار حاج علی لبسنگی و باقری را از سال 59 می شناسم که در این منطقه بدون هیچ توقع و نام و نشانی کار می کردند. توی این دشت ها، توی این کوهها، تا دوردست دریاها، در مناطق صعب العبور، روزها و شبهای سختی را پشت سر گذاشتند، زخمی شدند، مسافتهای طولانی را در گرما و سرما طی کردند و در نهایت خون پاکشان در این قسمت از زمین مقدس اسلامی بر زمین ریخته شد. آقای لبسنگی را شما نگاه کنید. چندین بار به جبهه های جنوب رفت، در عملیاتهای متعدد شرکت کرد، چند بار زخمی شد اما خواست خدا بود که در این منطقه به شهادت برسد تا اثر خودش را بگذارد شهادت او به اندازه ی حیاتش اثربخش و تکان دهنده بود زیرا او مرد کار و عمل بود اهل عملیات و کارهای خدایی بود و از جان و دل این مردم را دوست می داشت. یک دفعه او را بدون لباس نظامی و در حالت عادی ندیدم هر موقع او را می دیدم، از عملیّات برمی گشت؛ از بیابان و کوه و دشت و دریا می آمد. ما آنها را می دیدیم که چقدر زحمت می کشند. آنها کار کرده بودند ولی ما احساس خستگی می کردیم. با چشمان خودم بارها می دیدم آنها که شب قبل، عملیّات بودند، خسته بودند و بعضاً زخمی، اما چراغ ها را خاموش کرده اند و مشغول نماز شب هستند، گریه می کنند و ضجّه می زنند و مانند انسان مارگزیده به خود می پیچند و «الهی العفو! الهی العفو!» می گویند. گاهی صورت آنها از اشک خیس می شد.
آقای لبسنگی آنقدر گریه می کرد که چشمانش قرمز می شد. او شهید شد و در مورد شخص شهید بهتر است از شهداء و یا معصومین سؤال کنید که چگونه بوده اند. همین را بگویم که آنقدر خوب بودند که لیاقت شهادت پیدا کردند. شما می دانید که شهادت یکی از درهای بهشت است که خداوند بر روی بندگانش باز می کند پس لبسنگی هم خاصّش از عبادالله بود. کسی که این روحیات را داشته، در جبهه و عملیات آنگونه بوده و در مسجد و معبد اینگونه، چطور ما درباره ی او صحبت کنیم. این عزیز گاهی مرا با خودش برای گشت زنی به مناطق و نواحی مختلف می برد.
خدا شاهد است توی این بیابان ها و دشت ها و کوه ها که احتمال هزار و یک خطر وجود دارد و گاهی مرا وحشت بر می داشت، اینها مثل شیر می غریدند و پیش می رفتند. گویا مرگ و ترس بود که از مقابل آن ها فرار می کرد. عجیب اینکه، هیچ توقّعی هم نداشتند، با نان خشک و آب شور به سر می بردند. (2)
گامهای استوار
شهید حسینعلی داوریشب عملیّات محرّم بود. ستون دستگاه ها در ساحل نزدیک رودخانه، آماده ی عبور از آن بودند. فقط یک پل وجود داشت و آن هم بر اثر بارندگی شدیدی که ساعتی قبل شروع شده بود، تقریباً در آب فرو رفته بود. دستگاه ها از روی پل و داخل آب شروع به حرکت به سوی دشمن کردند. من پشت یکی از دستگاه ها حرکت می کردم. شدت فشار آب نزدیک بود مرا از دستگاه جدا کند و با خود ببرد. حسینعلی داوری را دیدم که نزدیک می شد. به او گفتم: «چگونه از رودخانه بگذریم؟» او ناراحت شد و گفت: «بچه ها آن طرف دارند تکه و پاره می شوند و شما مشکل دارید که چگونه از آب بگذرید؟» از جلو به راه افتاد و به آب زد. من هم به دنبال او حرکت کردم. دستم را به شانه اش گرفته بودم. آب تا سینه ی ما بود. هر لحظه می خواست ما را از جای بکند. حسینعلی محکم و استوار قدم بر می داشت تا اینکه از رودخانه خروشان عبور کردیم. گام های استوار حسینعلی به من جرأت داد تا از رودخانه عبور کنم. (3)
تشییع پیکر برادر
شهید محمد علی و غلامرضا میرزاییمحمّد علی با دیدن این صحنه، روحیه ی جنگاوری خود را از دست نمی دهد و صبورانه جنازه ی برادر را به خط خودی و سپس پشت جبهه منتقل می کند. خود نیز جهت شرکت در تشییع پیکر برادر به زابل می آید. تحمّل، بردباری، طمأنینه ی محمّد علی به هنگام تشییع و دفن جنازه ی برادر، مایه حیرت و تعجب همگان می شود. خانواده ی محمد علی که مدتی را در غم از دست دادن پدر به سوگ نشسته اند، با شهادت غلامرضا دچار حزن و اضطراب خاصی می شوند. از آن جایی که حضور محمد علی در میان خانواده اش تسلّی بخش خاطر پریشان آن هاست، از او خواسته می شود تا مدتی در جبهه های جنگ حضور نیابد و به خانواده سر و سامان بخشد. (4)
دورترین نقاط
شهید اسحاق رنجوری مقدمبرادر رنجوری مقدم، هم کارهای تبلیغاتی بسیج را انجام می داد و هم کارهای اجرایی را که اکثر اوقات به دلیل فقدان امکانات، کار مشکلی بود. مثلاً یک بار که باید برای سرکشی به پایگاه های مقاومت به روستاهای اطراف چابهار می رفت و زمان نیز زمان جنگ بود و کمبود امکانات، ماشین لاستیک نداشت لذا با بسیجیان محلّی، هماهنگ کرده و با ماشین های آنان به دورترین نقاط یعنی روستاهای پیشین، سربازه فیروزآباد و راسک که مناطقی بسیار صعب العبور و خطرناک بودند، رفت و این در حالی بود که جاده ها بسیار ناامن و ارتباطات با اشکال مواجه بود. تلفن نبود و بی سیم هم کوره دهات ها را پوشش نمی داد.
***
اسحاق رنجوری مقدم در مقابله با بحران ها و مشکلات، با خونسردی کامل، مسایل را حل و فصل می کرد و دیدگاهش این بود که ابزار کار اگر خوب باشد که هیچ، کار باید بدون هیچ عیب و نقصی انجام شود، در غیر این صورت هم کار باید اجرا شود. مثلاً اگر برای ما مأموریتی پیش می آمد و خودروی سپاه خراب بود یا در دسترس نبود، با هر وسیله دیگری که می شد، حتّی با تاکسی، کار را انجام می داد و در جلسات هم تکیه کلامش این بود که:
«ما با همین ابزار محدود، باید کار را انجام بدهیم. اگر ابزار کار باشد، پول باشد و تمام امکانات دیگر هم باشد دیگر چه نیازی به من و شما؟ می توان چهار نفر دیگر را هم از بیرون آورد تا کار بسیج را انجام دهند. پس چرا به دنبال نیروهای مخلص و بی ادّعا می گردیم. هنر ما همین است که با همین امکانات محدود کارهای نامحدود انجام دهیم. (5)
با پای زخمی!
شهید علی معمار حسن آبادیقرار بود عملیّات در منطقه ی دشت سمور از توابع ایرانشهر انجام شود. معمار فرمانده ی عملیّات بود. ما برای رسیدن به منطقه، ناچار به پیاده روی بودیم در طول راه متوجه شدم که معمار با پای برهنه- با فاصله ی کمی از نیروها- راه می رود. من که مسئول بهداری بودم جلو رفتم و از او پرسیدم: «آقای معمار! چرا بدون کفش؟» گفت: «انگشتم زخم بود نتوانستم کفش بپوشم.»
وقتی به انگشتان پایش نگاه کردم، متوجه شدم ناخن انگشت شست او بر اثر راهپیمایی زیاد و برخورد پای او به مانع، سیاه شده و قسمتی از ناخن آن کنده شده. از اینکه هیچ وسیله و امکانات درمانی در مسیرمان نبود، خیلی ناراحت بودم. کمی که جلوتر رفتیم، در حوالی پاسگاه شرکان به اورژانس صحرایی رسیدیم. پزشک اورژانس ناخن آسیب دیده ی او را درآورد و بعد از پانسمان، با همان پای برهنه و انگشت پانسمان شده، به دیگر نیروها پیوست، در حالی که پزشک، برای او استراحت مطلق نوشته بود.
***
پس از پانزده روز مأموریت که به خانه برگشت، متوجه شدم که کمرش را بسته است وقتی پرسیدم، گفت: «چیز خاصّی نیست. یک تیر ناقابل از کنارم عبور کرد. ولی قسمتم نبود که شهید شوم.» فردا صبح زود دوباره به تیپ سلمان رفت. من در خانه تنها بودم که عده ای از دوستانش برای عیادت آمدند. از من پرسیدند: «آقای معمار تشریف ندارند؟» گفتم: «نه! صبح زود سر کار رفته است.» گفتند: «یعنی او استراحت نکرده.» گفتم: نه! گفت حالا خوب است.» بعداً فهمیدم که در مأموریت تیر خورده بود و به بیمارستان منتقل شده است و او بدون اجازه ی دکتر به خانه آمده است.
***
یکی از دوستان شهید می گفت: «در چندین عملیّات، همراه برادر معمار بودم. شجاعت و خستگی ناپذیری او برای من مایه تعجب بود. در یکی از عملیّات ها که یک هفته در کوه ها و کمین های متعدّد درگیر بودیم، یک بار که ایشان به نزد من آمده و احوال پرسی نمود، من یکدفعه این جمله از زبانم پرید که: دیگر خسته شده ام. نگاه ملیحی به من کرد، در چشمانش خواندم که می خواهد چیزی بگوید. خیلی خجالت کشیدم. به همین علت، زود بلند شده و به بهانه ی انجام کاری از او جدا شدم. از حرفی که زده بودم خیلی پشیمان شدم. آخر با چشم خود می دیدم که خود ایشان بیش از همه ی ما فعال است و در عین حال هیچ وقت صحبت از خستگی و یا کمبود نمی کند. (6)
اصلاً هول نکرد!
شهید سید علی حسینیبچّه که بود، تابستان ها می رفت سرکار. کمی که بزرگ تر شد، سر کا بنّایی هم می رفت. مدّتی بعد از شهادتش، یکی از به اصطلاح استادکارهایش، اتفاقی مرا دید، اتفاقی هم فهمید که مادر شهید سید علی حسینی هستم. وقتی فهمید سید علی شهید شده، اشک توی چشم هایش جمع شد. گفت: «حاج خانم! این بچه ی شما از همون بچگی اعجوبه ای بود برای خودش!»
شنیدن خاطرات پسرم، انگار جان تازه ای به من می داد. با اشتیاق پرسیدم: چطور؟
گفت: «جریان توی چاه افتادنش رو به شما نگفته؟» حسابی جا خوردم. گفتم: «نه!» گفت: یک روز سر کار بنّایی، سید علی افتاد توی چاه آب، باور کنین اگر هر بچه ی دیگه ای بود، غزل خداحافظی رو می خوند، ولی اون اصلاً هول نکرد و خودش رو نباخت. اون قدر از دیواره های چاه گرفت تا ما تونستیم بکشیمش بالا. وقتی اومد بالا، از خونسردیش همه تعجب کرده بودن.» توی چشم هام اشک جمع شد. بچه ی راز نگهداری بود، ولی دیگر نمی دانستم این طور چیزها را هم از من پنهان می کرده است. (7)
ایستاده در خواب!
شهید شمس آبادیشهید شمس آبادی مردی خستگی ناپذیر، زحمت کش و بسیار فعال بود، هنگام عملیات به قدری کار می کرد که گاهی وقت ها تا چهارشبانه روز بیدار بود بدون آنکه لحظه ای چشم بر هم بگذارد. در عملیات کربلای پنج، کنار سنگری ایستاده بودیم و با هم صحبت می کردیم. او سرش را به دیوار سنگر تکیه داده بود و به حرف های من گوش می داد احساس کردم که خوابش برده صدایش کردم گفت: «بله» و دوباره به خواب رفت محمد رضا از شدت خستگی ایستاده به خواب رفته بود. (8)
خونِ دل
شهید اسماعیل زادهمن و شهید اسماعیل زاده داخل یک سنگر بودیم. تیرباری از طرف دشمن مدام کار می کرد. و نیروهای ما را زیر آتش گرفته بود. هر کدام از بچه ها که برای خاموش کردن آن می رفت، به شهادت می رسید. شهید اسماعیل زاده رو به من کرد و گفت: «به نظر شما خون دل خوردن ساده تر است. یا خون دادن؟» من چیزی نگفتم. او ادامه داد به نظر من خون دادن از خون دل خوردن ساده تر است. الان اگر نرویم، در آینده باید خون دل بخوریم.»
این را گفت و برای خاموش کردن تیربار رفت و دیگر برنگشت او به شهادت رسید و پیکر مطهرش همان جا ماند. اما تیربار دشمن خاموش شد. (9)
پی نوشت ها :
1- دژ آفرینان، صص 74-73.
2- سردار بیداری، ص 121-118 و 134-133.
3- دژ آفرینان، ص 56.
4- حجله ی هور، صص 68-67.
5- مرزبان نجابت، صص 48 و 59 و 74 و 95-94.
6- شقایق کویر، صص 79 و 140 و 155.
7- ساکنان ملک اعظم 3، ص 4.
8- گامی به آسمان، صص 53.
9- گامی به آسمان، ص 16.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}