خاطراتی از استقامت شهدای دفاع مقدس

میان الوارها و نیش پشه ها!

شهید گمنام
یک روز امام جمعه اصفهان برای بازدید آمد، او را بردیم طرف گمرک. تا هم آن منطقه را ببیند و هم نظرش را درباره بردن و استفاده کردن از دویست سیصد تا تویوتا کارینایی که در گمرک مانده بود بگیریم. ظاهراً عراقیها او را دیده بودند و بنا کرده اند مثل باران گلوله ریختن، این وضع را که دیدم حاج آقا را سریع کشاندیم عقب و از پناهگاه های آن دور و بر عبورش دادیم به طرف عقب. بعد خودمان برگشتیم با عراقیها بجنگیم. من بودم و صفاری و محمود بنایی. جایی گیر افتادیم که از یک طرف عراقیها به طرفمان شلیک می کردند و از یک طرف هم بچه های نیروی دریایی خودمان، هر چه می گفتیم نزنید فایده نداشت. مجبور شدیم شب را همان جا بمانیم، اما برای این که از اصابت گلوله های دو طرف مصون بمانیم لای الوارها خوابیدیم. جوری که تیر از اطراف و بالای سرمان رد می شد اما به ما نمی خورد. آن شب بدجوری گیر کرده بودیم اگر بلند می شدیم حتماً تیر می خوردیم اگر هم همانجا می خوابیدیم پشه ها نیشمان می زدند. ما هم نیش پشه ها را ترجیح دادیم و خودمان را تا صبح در اختیارشان گذاشتیم. (1)

مقاومت در سختی ها

شهید گمنام
در بهمن 1360 گروه ما به سرپرستی شهید سیّد خلیل آواره در تپه ی 5 منطقه بانسیران بزرگ گیلان غرب مستقر بود. یک روز آفتابی یکی از بچه ها که نیاز به استحمام داشت با هزار گرفتاری مقداری آب گرم کرد و با پناه بردن به غار کوچکی در دل صخره به غسل کردن پرداخت.
چندین بار خمپاره ها مزاحم کارش شدند و در آخرین لحظات که آخرین قطرات آب را روی سرش ریخت، خمپاره ای در 4-5 متری او به زمین خورد. او هم با بدن خیس و در حالی که قابلمه بالای سرش گرفته بود، روی زمین دراز کشید.
ما از دور نظاره گر بودیم و دویدیم تا نجاتش بدهیم که خوشبختانه او را سالم دیدیم. عباس از سرما می لرزید، اما با بدن گل آلود و خیس در حالی که دندان هایش به هم می خورد، خوشحال بود که غسلش را تمام کرده است.
من قدری رفتار او را عجیب می دیدم، به بچه ها گفتم: «بعضی رزمنده ها موجی می شوند، اما عباس بر اثر شنا کردن دچار موج گرفتگی شده است!»
سپس با پیچیدن اورکت دور او با همان وضع او را به سنگر بردیم.
شب عید 1368 در اردوگاه یازده تکریت عراق بودیم. بچه ها با توجه به اینکه یکی، دو پناهنده به عراق داشتیم و برای عراقی ها اطلاعات می بردند، از وحدت خوبی برخوردار بودند.
شب عید مقداری شیرینی تهیه کرده بودیم. پس از تبریک عید به همدیگر و روبوسی، اسدالله تکلّویی که انسان شجاعی بود دعای تحویل سال را بلند خواند و بچه ها با صدای بلند جواب دادند. تکلّویی، اهل تهران و به قول بعضی ها آخوند پاسدار بود. او بسیار باتقوی و صبور بود و همیشه با شوخی هایش دل بچه ها را شاد نگه می داشت. رفتار ما در آن شب از جانب عراقی ها ممنوع و جرم محسوب می شد.
تقریباً یک ربع به همین صورت گذشت که ناگهان یکی از نگهبان های عراقی که به علی کابلی معروف بود آمد و دست های خود را از میل گردهای پنجره به داخل آورد و در را قفل کرد و حیرت زده نگاهش را به بچه ها دوخت و بدون اینکه چیزی بگوید. پس از دعای تحویل سال رفت. این رفتار علی کابلی تعجب برانگیز بود، زیرا هیچ وقت کابل از دست او نمی افتاد و فقط در اردوگاه یازده تکریت در طول سه سال چند نفر از اسرا را با ضرب و شتم به وسیله ی کابل به شهادت رسانده بود.
یکی از آنها جرمش این بود که در روز نخست ورود به اردوگاه در صف غذا وقتی چشمش به سهمیه ی غذای شانزده نفر افتاد آهی کشید و به قول خودمان نوچ نوچ کرد.
علی کابلی با شنیدن این صدا او را آنقدر با کابل زد که دو سه ساعت پس از آن به شهادت رسید. صبح روز عید به هنگام آمارگیری و بیرون رفتن دو سه تا از نگهبان ها با کابل و سیلی به قول خودشان مزد دعای تحویل سال اسرا را دادند و بچه ها را در اتاق های دیگر ادغام کردند. به خصوص بسیجی ها را تحت فشار بیشتری قرار دادند و اسدالله تکلّویی را هم مدت زیادی هر روز تنبیه می کردند. (2)

بوته های کوهستانی

شهید حاج علی موحددوست
بیست و چهار ساعت گذشته بود و ما آب و نانی نداشتیم. محاصره تنگ و تنگ تر می شد. گروه ضربت چند نفره به فرماندهی حسین خرازی، در کوه های کردستان، هر لحظه خطر را بیشتر لمس می کرد. گرسنگی و تشنگی، قدرت حرکت را از گروه گرفته بود. دیگر توانی نبود. حسین خرازی نگاهی به بوته های کوتاه کوهستانی می کند و ساقه ای از آن را در دهان می گذارد. علی موحددوست نیز بعد از حسین شروع به خوردن بوته ها می کند و مابقی بچه ها نیز همین کار را می کنند. به هر حال باید زنده می ماندیم.
***
مشکلات دوازده نفر از فرماندهان را به اطلاع حسین خرازی رساندم؛
«حسین آقا! اینها تازه ازدواج کرده اند و مشکلات زیادی دارند. تمام لحظات در جبهه هستند و هیچ کس در اصفهان به آنها کمک نمی کند.»
حاج حسین ترتیبی داد تا در اصفهان، به این دوازده نفر وام بانکی داده شود. پس از چند ماهی دوندگی به هر دوازده نفر اعلام کردیم که می توانند از وام بانکی استفاده کنند. آنها پس از اینکه به اصفهان رفتند، دست خالی برگشتند. کسی حاضر نبود ضامن وام بانکی آنها شود. دلیل اینکه ضامن ها زیر بار ضمانت نمی رفتند، این بود که بچه ها شهید می شدند و اقساط وام به گردن آنها می افتاد. ماجرا را به خرازی گفتم و او مشکل را به گونه ای حل کرد. بعد از دریافت وام، ده نفر از دوازده نفر فرمانده، به شهادت رسیدند. یکی از آنها حاج علی موحددوست بود. وی تا چهار سال بعد از شهادتش قسط بانکی داشت! (3)

هیچ چیز جز شهادت

شهید کیومرث (حسین) نوروزی
نتوانستم خودم را کنترل کنم. به اتاق لجستیک رفتم و پتو را روی خودم کشیدم نمی توانستم جلوی هق هق گریه ام را بگیرم.
جریان شهادت حسین را همه متوجه شده بودند و سعی می کردند آخرین پیامش را اجرا کنند. دو گردان را سازماندهی کردیم و به طرف فاو حرکت دادیم! همان کاری را کردیم که حسین گفته بود.
لحظه ی شهادتش یادم آمدم. بین من و او نیم متر هم فاصله نبود از خمپاره ای که به او اصابت کرد هیچ صدایی درنیامد! ترکش های خمپاره تمام شکم او را گرفته بود.
هیچ چیز جز شهادت نمی توانست از حسین قدردانی کند. خداوند در مقابل همه ی رشادت ها و سختی هایی که حسین متحمل شد، با او معامله کرد. حسین مزدش را گرفت. (4)

شکست مقدمه ی پیروزی

شهید عباس ردانی پور
شهید ردانی پور بعد از یک ماه از ازدواج به جبهه رفت و هر پنجاه روز به مدت پنج تا ده روز به خانه می آمد. پس از تولد دو قلوهایش حدود نه ماه در جبهه ماند وقتی به خانه برگشت بچه های دوقلویش نه ماهه بودند.
در یک عملیات بزرگ که در منطقه حصاریه انجام می شد، آن زمانی که نیروها از کمبود غذا، گرمی هوا و ابری بودن آسمان رنج می بردند به آنها دلداری می داد. بله، گفته هایش و جملاتش اینگونه بود: «شکست مقدمه ای است برای پیروزی های بعدی، شما پیرو مکتب سرخ شهادت و حسین ابن علی (علیه السلام) هستید. او چشم به شما دوخته و منتظر است. رهبر عزیزمان منتظر است پس دست به دست هم بدهیم و دشمن زبون را به خاک ذلت و خواری بنشانیم.
از ایثار و فداکاریهای نوجوان سیزده ساله و دلاوریهای فرماندهان خوبمان چون شهید معمار و جندقیان سرمشق بگیرید». بدین ترتیب سربازان فداکار لشکر اسلام برای ساعتهای طولانی جنگیدند و از جان گذشتگی ها کردند و بعضی به شهادت رسیدند و عملیات را با موفقیت پشت سر گذاشتند. یکی از همرزمانش در مورد شجاعت وی می گوید: «در تمام عملیات ها شرکت کرد. در یکی از عملیات های گسترده، هنگام درگیری به ارتفاعات رفتیم. ایشان زودتر از همه ی ما حتی زودتر از عشایر نوک قله بود. وقتی مستقر شدیم از هر طرف تیراندازی بود ما با چند سرباز عشایر سنگر گرفته بودیم. شهید ردانی پور انگار نه انگار که تیر به طرفش می آید، هر چه می گفتم بنشین توجهی نداشت. من اولین باری بود که در این درگیریها شرکت می کردم و سنگر گرفته بودم و جرأت بلند شدن نداشتم ولی ایشان با شهامت و فداکاری وصف ناپذیر، در حالی که گلوله ها از چپ و راست او می گذشت بی باکانه مشغول بود و می گفت: «ما دیگر ضد گلوله شده ایم.» و در خاطره ای دیگر می گوید:
«حدود چهل یا پنجاه روز قرار بود مرز ایران و پاکستان باشیم و ماه تیر بود و هوا خیلی گرم، بطوری که از گرمای هوا لخت شده بودیم و ایشان اصلاً از هوای گرم ناراحت نبود پشه های زیادی داشت و از وجود مارهای خطرناک هم خالی نبود. پشه ها شبها ما را خیلی اذیت می کردند و اصلاً خواب برایمان نگذاشته بودند ولی باز هم تنها شهید ردانی پور اظهار ناراحتی نمی کرد و ...»
وقتی خبر شهادت همرزم مبارزش شهید هیبت اللهی را به او دادند، آن چنان می جنگید که دشمن فرصت جوابگویی را نداشت و شهید محمدی که در کنارش بود فقط به او مهمات می رساند آنقدر مقاومت کرد تا نیروهای خودی و کمک به یاری او آمدند و به حمد خداوند پیروز شدند. چنین نمونه هایی برگ زرینی در تاریخ اسلام است. لهجه شیرین و رشادتهای کم نظیرش بقدری دلچسب و زیبا بود که روح انسان را محفوظ و در عین حال متأثر می کند و به روح پرفتوح چنین ایثارگری درود و آفرین می فرستد. رادمردی که نه شرایط محیطی، نه شرایط اقلیمی و نه احساسات و ... و نه هیچ چیز دیگر او را از هدفش دور نکرد و از شجاعتش نکاست. (5)

او به آرزویش رسید

شهید محمد تقی مددی قالیباف
صدای زنگ تلفن سکوت خانه را شکست. به طرف تلفن خیز برداشتم. اما همسرم پیش از من به آن رسید. در حالیکه دگمه ی آستینش را می بست، گوشی را بین کتف و گوشش قرار داد و بعد از سلام و احوالپرسی ساکت شد. در ادامه ی صحبتش از تغییر لحنش دلم به شور افتاد. دو تا از برادرهایم تقی و رضا در جبهه بودند. گوشی را در دستش گرفت و نگاهی به طرفم کرد. حدس زدم اتفاقی افتاده است. صحبتش تمام شد و گوشی را با تأمل گذاشت. زیر لب چیزی می گفت که نفهمیدم. پرسیدم: «محمد آقا! چی شده؟ نکند محمد تقی یا رضا...» بدون اینکه به صورتم نگاه کند،
... «نه هیچی باید برویم مشهد. دادش حسینم تصادف کرده.»
- «راست می گویی؟ الان چطوره؟»
- «نگران نباش فردا می بینمش. وسایلها را جمع کن سریع تر خودمان را به مشهد برسانیم.»
به صندلی اتوبوسی تکیه دادم و سعی کردم آثار نگرانی را از چهره ی محمد پاک کنم از تربت جام تا مشهد راه طولانی بود و نمی توانستم سکوت را تحمل کنم.
- «محمد! جراحت حسین آقا جدی است؟ حق داری ناراحت باشی. خب داداش است دیگر.»
صورتش را طرف من برگرداند و در حالی که صدایش می لرزید، گفت: «موضوع برادر من نیست. برادر شما هم برای من عزیز است. یادت هست تقی و رضا با چه شوقی ساکشان را می بستند، تا به جبهه بروند! وقتی برمی گشتند چطور دورشان می گشتی و پذیرایی می کردی. واقعا! لیاقت می خواهد. خوشا به حال پدر و مادرت. چه سعادتی. هیچ وقت مانع رفتن بچه ها نشدند. بعضی وقتها هر سه تا برادرهایت در جبهه بودند ماشاء الله مادرت مثل یک شیرزن غم به دل راه نمی داد. تو هم باید مثل مادرت باشی صبور و با گذشت. باید راضی به رضای خدا باشیم.»
از پنجره اتوبوس به دوردست خیره شده بودم و به حرف هایش گوش می کردم. صحبتهایش بوی حقیقتی می داد که قصد پنهان کردنش را داشت. احساس کردم می خواهد حرف مهمی بزند. مثل اینکه داشت گریه اش می گرفت. التماس کردم که حقیقت را بگوید. محمد بریده بریده گفت: «محمد تقی، محمد تقی به آرزویش رسید.»
یک دفعه چیزی توی دلم فرو ریخت. انگار دنیا بر سرم خراب می شد. اختیار اشک هایم را نداشتم با هق هق گریه ی من همهمه مسافران شروع شد. محمد نگاهی به دور و برمان کرد و گفت: «طیبه! محمد تقی چی می گفت؟ اگر شهید شدم باید مثل حضرت زینب باشی، صبر زینبی»
چشمانم تیره و تار شد و دیگر چیزی نفهمیدم.‌(6)

حاشا که میدان را خالی کنیم

شهید محمد ابراهیم همت
شهید ابراهیم همت گفت:
زمان بازرگان به من برچسب چریک فدائی زدند. زمان بنی صدر برچسب منافق! هر قدمی که در راه خدا و بندگان مستضعف او برداشتیم برچسب بارانمان کردند. حالا روزی ده برچسب دشت می کنیم. اما عزیزان من دلسرد نباشید، حاشا که بچه بسیجی میدان را خالی کند. (7)

استقامت در زندان ستم شاهی
شهید حجت الاسلام و المسلیمن عبدالله میثمی
آنچه در زندان مهم نبود ثبات عقیده و استقامت در عقیده بود که میثمی والاترین مظهر آن بود. در زندان منافقین و کمونیستها زندگی اشتراکی و به اصطلاح کمون تشکیل داده بودند با هم بطور مشترک غذا می خوردند و معاشرت داشتند. افکار التقاطی و مادی را تبلیغ می کردند و عده ای از آنها مارکسیست شده و عده ای هم بریده بودند و جو وحشتناک ضد اسلامی در زندان حاکم ساخته و زندان در زندان ایجاد کرده بودند و هر کسی تسلیم افکار انحرافی آنها نمی شد با مارک ارتجاعی و غیر مبارز و ... با او به مبارزه بر می خواستند و او را بایکوت می کردند. شهید میثمی علاوه بر مقاومت در برابر دستگاه جبار ستم شاهی، در مقابل گروههای مختلف ضد اسلامی و منافقین که برای بدست آوردن حکومت دنیایی به زندان افتاده بودند و در زندان نیز تصمیم جدی برای محو اسلام و منحرف ساختن بچه های مذهبی گرفته بودند مقاومت کرد. از کار آنها اطلاع داشت و به منافق بودن سران این گروه و انحراف آنها یقین داشت. لذا سخت در مقابل آنها ایستاد و شماتتها و سختی های زیادی را تحمل کرد تا شاید اعضاء منحرف این گروه را آگاه سازد و بساط تشکیلاتی آنها را در زندان برهم زند اما عاقبت؛ موفقیت چندانی هم بدست نیاورد و اعضاء این گروه مثل خوارج نهروان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نابود شدند.
خود شهید می گفت من در زندان احساس کردم که با هر کدام از این نیروها و دستجات ارتباط برقرار بکنم در خسران هستم. آنجا یک پیرمردی را پیدا کردم (آن پیرمرد الآن از علمای مدرسه مروی است درسی می گوید) او یار من بود و نصیحت می کرد و می گفت که عمرت را با نشست و برخاست با این خائنین تلف نکن و وقتی خانواده ام با تلاش زیاد موفق شدند از پشت میله های زندان با من ملاقات کنند. قبل از ملاقات با خود می اندیشیدم، شاید مادرم با گریه و اشکش از من بخواهد راه سازش و مسالمت را در پیش گیرم که آزادم سازند. اما هنگامی که با مادرم مواجه شدم با لحنی گرم و رسا گفت: «مادر! مبادا ناراحت باشی، تو سرباز امام زمانی و به خاطر امام زمان به زندان افتاده ای، استقامت کن... اما زمان کمک می کند و تو موفق می شوی انگار که در دانشگاهت تحصیل می کنی.» لذا از این سخنان مادرم روحیه ام تازه گشت. در زندان دوباره فعال گشتم. شروع به خواندن کردم. سوره یوسف را خیلی تلاوت کردم و سوره یوسف تسلی بخش و آرام بخش من بود. توسلات فراوانی به امام زمان داشتم.
آری شهید میثمی که می دید منافقین که دم از اسلام می زنند به هیچ وجه به ضوابط شرع پایبند نیستند، از آنها کناره گرفت و به خاطر این پایداری در عقیده و حفظ عقیده در این راه، از منافقین درون زندان آزارها و تهمت ها و زخم زبانهایی دید که از شکنجه ی ساواک هم وحشتناک تر بود.
تعریف می کرد. دو عاشورا را در زندان بودم. سال اول را با منافقین و در زندان سیاسی بودم. بخاطر برخورد روشنفکرانه و بد منافقین از ترس سرم را به زیر پتو بردم و تا صبح در عزای اباعبدالله الحسین اشک ریختم. سال بعد مرا به زندان عادی و به جمع لاتها منتقل کردند. شب عاشورا همان لاتها آنچنان نوحه خوانی کردند و سینه زدند که جگر مرا حال آوردند. من لاتها را بهتر از آنها می دانم. (8)

پی نوشت ها :

1- آن روزها، ص 60.
2- نور سبز، ص 34-29 و 86.
3- حدید و حریر، صص 41- 39.
4- می خواهم حنظله شوم، ص 178.
5- تا خط آتش، صص 29-27 و 33-32 .
6- جرعه عطش، ص 200 و 201.
7- روزنامه کیهان، مورخه 87/8/19، ص 9 .
8- شمع محفل خاتم، صص 29-31.

منبع :(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس (5)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.