بفرمایید در دوران اسارت، در چه تاریخ و در کدام کمپ و زندان با شهید حسین لشکری آشنا شدید، او را کجا دیدید؟

خلبان شهید حسین لشکری را من از قبل نمی شناختم. چون او در پایگاه دزفول خدمت می کرد و من در همدان. اولین بار او را در زندان ابو غریب دیدیم. وقتی که خلبانان «اف-4» را به زندان ابوغریب بردند، به تدریج خلبانان «اف-5» از جلمه حسین لشکری را هم به آنجا آوردند. چون خلبانان «اف-4» ارشد از خلبانان جوان «اف-5» بودند، آن ها را خوب نمی شناختند. چون میان شان خیلی فاصله وجود داشت. خلبانان قدیمی بیشتر همدیگر را می شناختند. در اغلب مأموریت ها هم با هم پرواز می کردند.

با این وصف شما ارشد از شهید لشکری بودید؟

همنیطور است به طور مثال سروان ده خارقانی که خلبان «اف-4» بود او را از قدیم می شناختم. با هم همکلاسی بودیم. خلبان اسکندری را از قبل می شناختم.

محمود اسکندری یا فرشید اسکندری؟

مرحوم محمود اسکندری خلبان «اف-4» بود که با هم در یک پایگاه همرزم بودیم. خب شهید حسین لشکری و علی مرادی و جمشید اوشال از خلبانان «اف-5» بودند که با آن ها در ابو غریب آشنا شدم.

روحیه و رفتار حسین لشکری را در اسارت چگونه یافتید؟

او افسر بسیار محکم و استواری بود. در عین حال خیلی هم راحت بود. خدایی اش اگر غیر از لشکری هر کسی دیگری بود در زمان 18 سال اسارت دیوانه می شد. ولی بچه متعهد و با ایمان بود. می دانید که او سه روز قبل از آغاز رسمی جنگ اسیر شده بود. هر وقت او را برای بازجویی می بردند، یک جوابی برای خود آماده کرده بود که همیشه همان را تکرار می کرد می گفت: من شاگرد خلبان بودم و از لیدر پرواز اطاعت می کردم که شما هواپیمای مرا ساقط کردید. چرا اجازه نمی دهید به خانه برگردم؟ چند بار که او را از ما جدا کردند و برای بازجویی بردند همین پاسخ را به عراقی ها می داد. مدت دو سال در ابو غریب با لشکری بودیم. در مدتی هم در جمع اسیران ایرانی در ابو غریب بودیم. چند بار ما را جابه جا کردند. عراقی ها آمدند همه خلبانان را بردند و دوباره برگرداندند. ولی سرانجام فقط ما خلبان ها در ابو غریب ماندیم. سایر نیروهای زمینی و بسیجی را نمی دانم کجا بردند.

در زندان ابو غریب چه جوری وقت تان را می گذراندید؟

در آن مدت که بند اسیران ایرانی خیلی شلوغ شده بود، حتی در و پنجره ها را محکم بسته بودند. وضعیت خیلی بدی داشتیم. هیچ تفریحی نداشتیم به هر حال در کنار یکدیگر می نشستیم و خاطرات گذشته را بازگو می کردیم. بعدها که سایر اسیران را به کمپ های دیگری منتقل کردند و کمی خلوت شد، و خودمان شدیم روزانه یک ساعت هواخوری داشتیم. هر بند زندان در خود یک حیاط هواخوری داشت که می رفتیم آنجا ورزش می کردیم.

اخبار ایران و جبهه را هم پیگیری می کردید؟

ما در ابتدای ورود به ابو غریب مانند اصحاب کهف زندگی می کردیم. از دنیا بی خبر بودیم. نه روزنامه ای به ما می دادند و نه کاغذ و قلم. همه چیز برای ما حرام بود. کتاب بر ما حرام بود. وقتی یکی از بچه ها می رفت اتاق نگهبان ها را نظافت کند، از زیر تخت آنها یکی دو تا روزنامه کهنه را می آورد و ما می خواندیم ببینیم چه خبر است. اصولاً خودمان برای آوردن روزنامه داوطلب می شدیم و می رفتیم. اوایل اینجوری بود. بعدها که ما خلبان ها تنها شدیم، یک مدتی ما را تحویل حفاظت اطلاعات نیروی هوایی دادند. یک سری امکانات برای ما آوردند. به طور مثال از آنان پنج جلد قرآن خواسته بودیم که آوردند. از سوی دیگر هر یک از بچه ها که یک نوع تخصصی داشت برای بچه ها کلاس می گذاشت. پزشک داشتیم کلاس کمک های اولیه می گذاشت. یکی کلاس زبان انگلیسی می گذاشت و بچه ها را انگلیسی درس می داد. یکی با زبان آلمانی آشنا بود و کلاس آلمانی می گذاشت. یکی ترک بود و کلاس ترکی گذاشته بود. در دوران اسارت یک چنین سرگرمی هایی داشتیم. به اضافه اینکه خودمان هم یک چیزهایی که به آن نیاز داشتیم تهیه می کردیم. در شامگاه دومین روز که به ابو غریب رفتیم، خدا رحمت کند خلبان رضا احمدی را، رفت جلو و ایستاد نماز و هشت نفر از خلبانان پشت سر او ایستادند نماز جماعت خواندند. شب بعد شدند 12 نفر، بعد از گذشت مدتی به تدریج در زندان ابو غریب نماز جماعت دایر شد.

عراقی ها ممانعت نمی کردند؟

خیر... فقط می گفتند صداتون بیرون نرود. زیاد کاری به نمازمان نداشتند. بعداً بچه ها شروع کردند به شعار دادن. گفتیم بابا این کار را نکنید. این بند زندان که در آن هستیم زیر نظر سازمان امنیت شان قرار دارد. حتی خود مسئولان زندان حق نداشتند به ما نگاه کنند. گاهی که ما را توی راهروهای زندان می بردند، مسئولان زندان چشمشان را به طرف دیوار می گرفتند. حق نداشتند ما را نگاه کنند. همین رضا احمدی که خدا او را بیامرزد قبل از این که به ما قرآن درس بدهد اینقدر وقت گذاشت تا «جزء عم» را از بر نوشت. خیلی بچه ای باهوشی بود. با همین «جزء عم» برای بچه ها کلاس آموزش قرآن دایر کرد. بعد که پنج جلد قرآن به ما دادند شروع کرد قرآن خواندن.
یکی از فعالیت هایی که همین رضا احمدی انجام می داد، برپایی کلاس درس تفسیر قرآن بود. به مسئولان زندان گفته بودیم که کتاب تفسیر می خواهیم و این خواسته را تأمین کردند. برای ما یک سری کتاب آوردند که در سطح دانشگاه تدریس می شد. رضا احمدی این کتاب ها را می خواند، و شب ها برای بچه ها یک ساعت کلاس تفسیر قرآن می گذاشت. بعد از مدتی تدریس صرف و نحو را شروع کرد. یعنی سرگرمی مان رفت و به سمت این مایه ها، کم کم دو جلد دیکشنری به ما دادند. یک جلد دیکشنری عربی به انگلیسی و یک جلد انگیسی به عربی، از آن پس هر کدام از بچه ها می نشستند و سرشان را به قرآن گرم می کردند. می نشستند معانی قرآن را از لغتنامه و دیکشنری پیدا می کردند. مهمترین سرگرمی های ما همین بود. روزی یک ساعت هم می رفتیم حیاط هواخوری و شروع می کردیم به ورزش.

این برنامه ها را در همه زندان ها و کمپ های نگهداری اسرا داشتید؟

همین قضایا بود. بعد هم که به زندان سعد بن ابی وقاص منتقل شدیم، با همه اسیرانی که از قبل از ما آنجا بودند ارتباط برقرار کردیم. وقتی وارد زندان می شدیم لازم بود از سه راهبند بگذریم تا برسیم به راهبند مجتمع زندان. باز در این زندان یک بند مخصوص داشتیم که دور آن حراست وجود داشت و به شدت از آن محافظ به عمل می آمد. این زندان مستطیل شکل بود و در پادگان دژبان مرکز قرار داشت. به شکل گاراژ مانندی که وسط آن حیاط بزرگ بود که ماشین می توانست به راحتی داخل آن شود. وقتی وارد این زندان شدیم دیدیم اسیران زیادی که غیر خلبان بودند در آن نگهداری می شوند و ما را در بند دیگری انداختند، ولی به تدریج و به مرور زمان با آنها ارتباط برقرار کردیم. چون ما از همان اول که در زندان سازمان امنیت بسر می بردیم با کوبیدن مشت به دیوار (با سیستم مورس) با هم صحبت کردن را با هموطنان مان شروع کردیم.

در آن زندان که بودید و صدای غرش هواپیماها و پدافند را می شنیدید چه احساسی داشتید؟

ما درست در کنار باند پایگاه هوایی الرشید بودیم. یعنی وقتی هواپیماها می آمدند بنشینند، درست از بالای سر ما رد می شدند و ما آن ها را می دیدیم.

منظورم هواپیماهای خودی بود که در آن برهه در آسمان بغداد ظاهر می شدند یا نه؟

حدود روزهای 19 و 20 مهرماه که سال 1359 بود که هواپیماهای خودی چند بار آمدند و بغداد را زدند. در آن برهه من صدای هواپیماهای خودمان را شنیدم. از آن به بعد ایران در آن زمان فقط موشک می زد. یک مرتبه هم در بیمارستان بستری بودم بچه های نیروی هوایی آمدند و حمله کردند. ولی زمانی که ایران موشک زدن را شروع کرد، ما صدای انفجار موشک ها را می شنیدیم. یکی از آن موشک ها خیلی نزدیک ما خورد. موقعی که در بند را باز کردند تا برویم هواخوری در حیاط زندان، موج انفجار موشک ایران به زندان اصابت کرد. در آن حال که من نگهبانان عراقی را با چشم خود دیدم که روی زمین به حالت درازکش درآمدند. در آن لحظه شادی و خوشحالی سراسر وجود اسیران را فراگرفت و خنده بر چهره شان نقش بست. ولی مأموران عراقی خشمگین شده و ما را انداختند تنبیهی و سه روز از بند بیرون نیاوردند.

در کلاس های آموزش قرآن و زبان که در زندان ترتیب می دادید شهید حسین لشکری چه نقشی داشت؟

او هم مانند سایر اسیران می نشست سرکلاس و استفاده می کرد. بچه خیلی آرام و خونسردی بود و با همه اسیران راحت دوست می شد. اولاً وقتی که حسین به جمع دوستان خلبان پیوست خیلی خوشحال شده بود. چون می دانست آنجا چه خبره است. وقتی او را پیش ما آوردند، همیشه می گفت مثل اینکه دنیا را به من داده اند. از تنهایی درآمده بود. لشکری می دانست که اسیر قبل از شروع جنگ است. خب وقتی جنگ شروع شد کمی خیال او هم راحت شد. بعد از گذشت مدتی که ما را به همین زندان جدید انتقال دادند، باز روزانه یک ساعت می رفتیم هواخوری. یک ساعت قبل از اینکه درهای بند را باز کنند، لباس ورزشی مان را به تن می کردیم و آماده می شدیم. بعد که در را باز می کردیم یک ساعت دور این حیاط می دویدیم. بعد که به بند برمی گشتیم و می خواستیم حمام کنیم باید یک ساعت در نوبت می نشستیم تا دوش بگیریم. کلی سرمان اینجوری گرم بود. شب ها هم کلاس های آموزشی دایر بود. مهمتر از همه یک رادیو داشتیم که آن را از زندان ابو غریب بلند کرده بودیم.

رادیو را بلند کردید یا نگهبانان عراقی به شما کمک کردند؟

خیر... رادیو را از آن ها بلند کردیم. یعنی مأموران عراقی کشتند خودشان را تا آن را پیدا کنند. اما پیدا نکردند که نکردند.

چه کسی و چه جوری رادیو را بلند کرد که عراقی ها نفهمیدند؟

الان من دقیقاً یادم نیست که کدام یک از بچه ها آن را برداشت و آورد داخل بند. وقتی رادیو را آورد بیدرنگ آن را داخل کیسه پلاستیک گذاشته و آن را درون چاله توالت پنهان کردیم. بعد مأموران عراقی آمدند و زندگی مان را ریختند به هم تا رادیو را پیدا کنند. ولی تلاششان بی ثمر بود.

رادیو ترانزیستوری بود؟

آری... یک رادیو کوچک بود. منتها مشکل باطری داشتیم. بعد به مأموران زندان گفتیم ما یک ساعت می خواهیم که وقت نماز را بدانیم. پس از مدتی یک ساعت دیواری آوردند و آنجا نصب کردند. چهل روز که این ساعت کار می کرد باطری آن را برمی داشتیم و یک باطری قدیمی جای آن می گذاشتیم و باطری جدید را می انداختیم درون رادیو. بعد یکی از بچه ها در ساعت 12 شب در یک گوشه آسایشگاه زندان ابو غریب می نشست و به اخبار ایران گوش می داد. همچنین یکی از بچه ها از درون دیوار آسایشگاه وسایلی را آورده بود و با آن ها گوشی ساخته بود و میزد به این رادیو و اخبار را یادداشت می کرد. تند نویسی می کرد و صبح فردا اخبار را در اختیار اسیران قرار می داد. تأکید می کنم که در دوران اسارت همه چی برای ما حرام بود و با این شیوه ها بر تحریم ها چیره می شدیم. به طور مثال قوطی پودر لباسشویی را اوراق می کردیم و از آن قوطی 9 ورق در می آوردیم و مسئول شنود رادیویی روی آن می نوشت و روز بعد تحویل بچه ها می داد تا بخوانند. وقتی که اخبار را می خواندیم کاغذها را پاره می کرده و می ریختیم درون سطل آشغال. می خواهم بگویم که اخبار ایران را اینطوری پیگیری می کردیم. این مشکل را داشتیم تا اینکه مدتی گذشت و آمدیم زندان جدید و بچه ها کار ساخت باطری را با روش جدیدی شروع کردند.

بفرمایید با چه امکاناتی و با چه روشی؟

بچه ها از پوست انار و آهن و شیشه نوشابه و از توری ها و سیم های برق که از حیاط هواخوری زندان کنده بودند باطری ساختند. در مرحله اول از این نوع امکانات بود. بعد کم کم باطری کوچک ساختند. مواد یاد شده را روزها می ریختیم داخل یک سطل آب تا خوب خمیر شود و از آن انرژی برق به قدرت یک باطری تولید شود. همجنین از این آب به عنوان مرکب هم استفاده می کردیم. چون پوست انار و آهن را که در آب آمیخته کنید، رنگ مشکی به وجود می آید. یکی از بچه ها مسئولیت داشت می رفت بهداری و در دندان پزشکی می ایستاد و سرنگ ها را کش می رفت. یکی دیگر از بچه ها هم با این سرنگ ها خودکار و خودنویس درست می کرد. بعد با رادیو خطبه های نماز جمعه و اخبار ساعت 24 را یادداشت می کرد.
افزون بر آن بعضی از سخنرانی های شهید مطهری، شهید دستغیب، مرحوم احسان بخش امام جمعه رشت را هم می گرفتیم و یادداشت می کردیم. همه این سخنرانی ها را کتاب کرده بودیم. حدود 50 جلد کتاب داشتیم. بعد شهید حسین لشکری هر روز می نشست و سخنرانی های مرحوم دستغیب را برای بچه ها می خواند. لشکری به بچه ها می گفت بنشینید سخنرانی دستغیب را برای شما بخوانم. خیلی به سخنرانی های شهید دستغیب علاقه پیدا کره بود. هر روز یک ساعت بخصوصی یک جایی جمع می شدیم و به سخنرانی های شهید دستغیب از زبان شهید لشکری گوش می دادیم. معمولاً ته روزنامه ها سفید است و چیزی در آن نوشته نشده است. آنها را جدا می کردیم و روی آن ها مطلب می نوشتیم. چون چیزی غیر از این نداشتیم.

اشاره کردید که شهید لشکری اسیر قبل از جنگ بود. با این وصف بازجویی از او با بازجویی از سایر اسرا چه تفاوتی داشت؟

در آن موقع که در زندان ابو غریب بود بازجویی در کار نبود. فقط وقتی که فرمانده نیروی هوایی عراق عوض شد، دوباره آمدند از همه ما یک چیزهایی پرسیدند و رفتند. از زمانی که از ابو غریب خارج شدیم، تا مدتی بعد از اعلام آتش بس ما را به چند زندان جابه جا کردند. مدتی هم من و حسن زنهاری و علی مرادی و حسین لشکری، چهار نفری در یک سلول تنگ به سر می بردیم. سه نفر کنار هم می خوابیدیم و یک نفر هم زیر پاشون می خوابید.

منظورتان سلول انفرادی بود؟

آری.. انفرادی بود. به طور مثال در هر بند زندان ده سلول انفرادی وجود داشت. در سال 1367 که تعدادی اسیر آوردند و به ما اضافه کردند، جا خیلی تنگ شد. در یک سلول یک نفری چهار نفر را اسکان می دادند. خدا بیامرزد زنهاری را.. روزی به من گفت برادر حدادی من می خواهم با شما هم سلول بشوم. چون بچه ها خسته می شدند، هر دو ماه یکبار با هماهنگی یارگیری می کردند که چه کسانی در یک سلول با هم باشند. شما حسابش را بکن که سه یا چهار نفر به مدت دو ماه به طور شبانه روز با همدیگر در یک سلول تنگ باشند. یک دفعه می دید یکی به خندیدن دیگری حسّاس می شد. زنهاری آمد و گفت برادر حدادی من تا بحال با شما نبودم و می خواهم در دو ماه آینده با شما باشم، به او گفتم حسن اگر می خواهی با من زندگی کنی باید حرف گوش کنی.

یعنی حمام و امکانات وجود نداشت؟

ببینید زندانی که ما در آن زندگی می کردیم، روی بام آن یک منبع آب کوچکی وجود داشت که کفایت ظرفشویی و رختشویی مان را هم نمی داد. به همین علت هر یک از اسیران شش عدد ظرف خالی به اندازه سطل کوچک ماست برای خود آب جیره بندی کرده بود تا به وسیله آن حمام کند. بچه ها این ظرف ها را زیر شیر آب آویزان کرده بودند تا به صورت چکه چکه پر شود. حال هر یک از بچه ها که برای خود اینجوری آب ذخیره می کرد، روزانه صبح و عصر می توانست حمام کند. سه سطل را صبح استفاده می کرد، و سه سطل را بعد از ظهر که هوا گرم بود استفاده می کرد. یک چکه آب را به هدر نمی داد. یعنی بچه ها در دوران اسارت به آنجا رسیده بودند. در چنین شرایطی زندگی می کردند. بعد حسن آمد و ما شروع کردیم سر او را گرم کردن. لباس های او را پاره کردیم به او گفتیم بدوز و ملافه کن. حسین لشکری که صبح از خواب بلند می شد با صدای بنلد می گفت حیاط دیده شده است.

یعنی هوا روشن شده است.

خیر... چون حسن زنهاری سرگرم کار شده و حسین لشکری هرگاه از خواب بیدار می شد می گفت حیاط دیده شده است. صمیمی بودند و با همدیگر شوخی داشتند. معمولاً بچه ها برای تمدد اعصاب خود بذله گویی هم می کردند. خود حسین لشکری هم خیلی شوخ طبع و بذله گو بود همینجوری سر به سر حسن زنهاری می گذاشت. به هر حال مدت چند سال در آن زندان با هم بودیم تا اینکه آتش بس اعلام شد و مأموران عراق آمدند و حسین را بردند. دو ساعت بعد او را آوردند و از او پرسیدیم چه شده و چه گفتند؟ گفت: همان سؤال های گذشته را تکرار کردند و من هم جواب های گذشته را تکرار کردم.
دو روز بعد دوباره آمدند و حسین را بردند و پس از گذشت چند هفته او را آوردند. وقتی برگشت از او پرسیدیم حسین دوباره چه شد؟
گفت: نمی دانم کجا بردند. چشمانم را بسته بودند و نفهمیدم کجا بردند.
بعد از یک هفته مأموران عراقی دوباره آمدند و حسین لشکری و همه وسایل او را برداشتند و رفتند و از آن به بعد من حسین لشکری را ندیدم که ندیدم.

گویا عراق تا بعد از پذیرش قطعنامه آتش بس هیچ یک از خلبانان را به صلیب سرخ معرفی نکرده بود؟

خیر... معرفی نکرده بود... ما تا آخرین روز که به خاک وطن بازگشتیم هیچ کس نمی دانست ما زنده ایم؟

اسیران ارتش و بسیج که شما را دیده بودند که زنده هستید؟

در همان اوایل که در زندان ابو غریب حدود هشتاد خلبان و افسر نیروی زمینی بودیم یک سری از بچه ها پیش از انتقال آن ها به اردوگاه ما را دیده بودند. همچنین یکی از بسیجی های اسیر که همکلاسی دوره دبیرستانم بود پس از آزادیش آمد به همسرم خبر داد که مرا زنده دیده است. یا کسانی که ما را دیده بودند به خانواده های خود نامه نوشتند و به طور مثال می گفتند که به فرهاد هم سلام برسانید. زنان می نشستند دور هم جمع می شدند و می پرسیدند نام فرزند چه کسی فرهاد است؟ گفتند فرهاد فرزند آقای حدادی است. بنابراین آقای حدادی زنده است. یعنی این حد اطلاعات به دست خانواده ها می رسید. از این طرف هم برای خانواده ها سؤال بود که اگر آن ها زنده هستند چرا نامه نمی نویسند؟ علاوه بر گرفتاری ما، خانواده های ما هم در یک بلاتکلیفی بسر می بردند. این زن و بچه های ما به مدت ده سال در خوف و رجا زندگی کردند.
با این وصف ما هیچ وقت رنگ صلیب سرخ جهانی را ندیدیم. فقط روزی که ما را بردند بعقوبه تا به ایران بازگردانند، ساعت ده صبح بود که نمایندگان صلیب سرخ جهانی آمدند با ما صحبت کردند. پرسیدند آقایان می خواهید پناهنده بشوید؟ می خواهید اینجا بمانید؟ می خواهید به کشورهای دیگری بروید؟ به آن ها گفتیم خیر ما هیچ جا نمی رویم. فقط می خواهیم برویم وطنمان. این تعدادی هم که با ما هستند حرف همه شان همین است.

موقعی که بین ایران و عراق آتش بس برقرار شد و بیدرنگ تصمیم گرفتند اسیران طرفین را مبادله کنند، خلبانان اسیر چه احساسی داشتند؟

در حقیقت ما رادیو داشتیم و اخبار را پیگیری می کردیم. شنیدیم اسرا مبادله شدند. 19 هزار اسیر مفقود هم به ایران بازگشتند. ولی کسی به سراغ ما به این زندان نیامد. من و تعدادی از بچه ها رفتیم موهای سرمان را از ته زدیم و خود را آماده کردیم. یکی از بچه ها پرسید حدادی چه شده؟ به او گفتم بابا 19 هزار مفقود هم رفتند و کسی نیامد به ما بگه شما کی هستید. تا اینکه دو سال از پذیرش قطعنامه گذشت و روزی ساعت شش صبح یک سرگرد که معاون زندان بود با دشداشه و خوشحال از خانه اش آمد و ذوق کنان به ارشد بازداشتگاه سرهنگ محمودی گفت کاراتون را بکنید یک ساعت دیگر ماشین می آید تا شما را به مرز ایران منتقل کند. محمودی از فرط خوشحالی دستپاچه شد و به سرگرد گفت آقا ما نمی توانیم تا ساعت هفت آماده شویم. خلاصه سرگرد رفت و ساعت نه شد... ساعت ده و یازده شد.. دوازده شد دیدیم خیر هیچ خبری نیست. سپس ناهار آوردند و ما ناامید دوباره رفتیم لباسمون را در آوردیم.
ساعت 15 از پشت دیوار زندان صدای اتوبوس شنیدیم. گفتیم مثل اینکه آمدند و ما هم دوباره آماده شدیم. نظامیان عراقی هم آمدند و دوباره ما را بازدید کرده و هر چه وسایل داشتیم از ما گرفتند و سوار اتوبوس کردند و آوردند شهر بعقوبه. حدود ساعت پنج بعد از ظهر بود که پیاده شدیم. و آنجا بود که برای اولین بار مرحوم حاج آقا ابوترابی را دیدیم. ساعت یک بعد از ظهر روز بعد دوباره ما را سوار ماشین کردند و آوردند لب مرز و چند ساعت بعد وارد خاک ایران شدیم.

در آن لحظه که بعد از گذشت ده سال اسارت به وطن برگشتید چه احساسی داشتید؟

تا آن لحظه که از اتوبوس های عراقی در مرز خسروی پیاده نشده بودیم باورمان نمی شد که آزاد شده ایم. به هر حال یک شب ما را در کرمانشاه خواباندند و صبح فردا با هواپیما منتقل کردند به فرودگاه مهرآباد. بعد با اتوبوس بردند قصر فیروزه. آنجا رسیدیم دیدیم حسین کریمی نیا که خلبان کابین جلو من بود دارد به خانه اش می رود. به او گفتم آخه کجا مرا ول کردی و رفتی؟!
گفت: شما را ستوان بردم و سرهنگ برگرداندم تازه طلبکارم هستی!
با هم خیلی شوخی داشتیم.

در دوران اسارت چند سالی با شهید حسین لشکری همسلول بودید. آیا پس از بازگشت به ایران به خانه او رفتید و به همسرش اطلاع دادید که او زنده است؟

روزی که به دایره شهدا رفته بودم همسرش را آنجا دیدم به او گفتم خیالتان راحت باشد. حسین زنده است و با من همسلول بوده و انشاء الله بزودی می آید. ولی عراقی ها تا دو سال بعد از اعلام آتش بس همه خلبانان را نگه داشته بودند. بعد قبل از اینکه ما را آزاد کنند، آمدند حسین را بردند و به مدت هشت سال نگه داشتند. یعنی ما به مدت ده سال با حسین لشکری آنجا بودیم. بعد هشت سال را او تنها بود. تا اینکه آن بچه هایی که چند سال بعد رفتند پایگاه اشرف را زدند، و در آن عملیات دو تن از خلبانان ما اسیر شدند. آنگاه آن دو خلبان همراه شهید لشکری به ایران برگشتند. آن موقع من هم در مراسم استقبال از شهید لشکری شرکت کردم و هم برای دیدن او به خانه اش رفتم. یک شب هم همراه همه بچه ها دور او جمع شدیم و گفتیم و خندیدیم. در همان اوایل که حسین آمده بود اینجا خیلی با او مصاحبه می کردند و از او برای سخنرانی دعوت به عمل می آوردند. شهید لشکری آدم خیلی دوست داشتنی بود. در این شهرک با همدیگر ارتباط دوستانه داشتیم و گاهی کنار هم می نشستیم و خاطرات دوران اسارت را بازگو می کردیم.

پس از 18 سال اسارت و بازگشت به ایران روحیه او را چگونه یافتید؟

خب به هر حال خیلی خوشحال بود. ببینید من این نکته را می خواهم بگویم. من شخصاً اگر یک سال بیشتر از این بچه ها در اسارت می ماندم واقعاً آنجا می مردم. ولی حسین بچه ای خیلی آرام و مقاوم بود. از آن دسته افراد نبود که دشمن به راحتی بتواند در او نفوذ کند. از آن استقبال باشکوهی که از او در تهران به عمل آوردند راضی بود. یک هفته قبل از آنها به شهادت برسد به دیدار او رفتم و گفتم حسین چرا آرام نیستی؟ ول کن نمی خواهد این قدر زحمت بکشی!
حسین گفت: بالاخره کسی باید کار اینجا را انجام بدهد.
لشکری سرانجام به خاطر کار و مشغله زیاد سکته کرد. البته نباید فراموش کرد که 18 سال اسارت و شکنجه هایی که بر او وارد شده بود و دوری از میهن و خانواده و مصرف دارو او را از پا درآورد. شما حساب کنید در همان اوایل که در زندان سازمان امنیت بودیم به مدت دو ماه ما را برای آفتاب خوری از سلول بیرون نبرده بودند. وقتی ده دقیقه ما را بردند آفتاب و به سلول بازگرداندند، آفتاب به قدری روی ما اثر گذاشته بود، مثل اینکه یک عمر کلنگ زده ایم. حالا شما حساب کنید وقتی شهید لشکری عمر خود را به مدت ده سال در آن سلول های تاریک و مرطوب گذراند، خب معلوم است که چه عوارضی بر او وارد می شود.
منبع: نشریه شاهد یاران شماره 85