مال تو نیستم

شهید محمدعلی میرزایی
پس از پایان «عملیّات فتح المبین» به ما اجازه ترخیص دادند. از محمّدعلی خواستم که به اتفّاق هم به مرخّصی برویم. او از این کار امتناع ورزید و گفت: «وجود من در جبهه ضروری تر است.»
تنها به تماس تلفنی و نامه نگاری با مادرش اکتفا کرد.
وقتی برای بار دوم، جهت شرکت در «عملیّات رمضان» به جبهه اعزام شدم، متوجّه شدم محمّدعلی هنوز به مرخّصی نرفته است. او عاشق جبهه بود. با خاک و خاکریز، سنگر و اسلحه خو گرفته است. در این مدّت از لحاظ نظامی، خیلی پیشرفت کرده بود. بیشتر در قرارگاه فرماندهی حضور داشت. همیشه به فکر پیروزی اسلام بود. چون مفهوم اخلاص را در لحظه لحظه های جبهه یافته بود، حاضر به ترک صحنه های نبرد نبود و به مرخّصی نمی رفت. مرخّصی را رؤیای نیمه تمام پیروزی می دانست.
هنگامی که در یکی از عملیّات ها آماده ی رفتن به جبهه می شد. مادر، که او را تنها یار و یاور خود می دانست، با عطوفت و مهربانی مادرانه می خواست از رفتن جگرگوشه اش به جبهه خودداری کند. ولی محمّدعلی به صراحت پاسخ می داد: «مادر! من مال تو نیستم، مال خدا و قرآنم.»
جهت شرکت در «عملیّات فتح المبین» به جبهه ی «سوسنگرد» اعزام شدیم. هنگامی گروه بندی نیروها، «محمّدعلی» به طور داوطلب در گروه ویژه ی پیشتاز شهادت شرکت کرد. او را از پیوستن به این گروه منع کردم ولی گوش نکرد و عاشقانه، جان در طبق اخلاص نهاده بود و به عقیده ی خود پافشاری می کرد. (1)

بی ادّعا

شهید اسحاق رنجوری مقدم
از خودنمایی و مسایلی که بوی شرک می داد، بسیار متنفّر بود. در تماس هایی که با او داشتم، یک بار از او پرسیدم: «شما در ساعت غیر اداری هم دست از تلاش و فعالیّت بر نمی دارید. فکر نمی کنید که از این فعالیّت و تلاش، برداشت های غلط بشود و دیگران پیش خودشان طور دیگری فکر کنند؟»
اسحاق به صراحت جواب داد: «چون نمی خواهم کسی از کارهایی که انجام می دهم اطّلاع یابد و خدای ناکرده شرک و ریا وارد کارم شود و از ارزش آن بکاهد، سعی می کنم همیشه به تنهایی کارها را انجام دهم.»
اینجانب بعد از یک سال که در خدمت او در واحد بسیج انجام وظیفه می کردم، متوجّه شدم که برادر رنجوری مقدّم در جنگ، از ناحیه ی سر و صورت و چشم، مورد اصابت ترکش قرار گرفته است. بنده چندین بار، ضمن گفتگوهای دوستانه، گفتم: «برادر! چرا دنبال تشکیل پرونده ی جانبازی و تعیین درصد آن نیستید. شاید در آینده برای مداوا به آن نیاز داشته باشید.»
او با خلوص نیّت و اعتقاد خاصّی گفت: «نیازی نیست! جراحت من در برابر خیلی از جانبازان که نخاعشان قطع شده یا دست و پا و چشم خود را از دست داده اند، آنقدر ناچیز است که من نمی توانم و نباید ادّعایی داشته باشم.» (2)

چیزی نیست

شهید علی معمار حسن آبادی
وقتی نیروهای خودی در حوزه ی استحفاظی سپاه «خاش» با اشرار درگیر شده بودند، از «پیشین» به «ایرانشهر» آمدم و داخل محوطه ی سپاه مشغول انجام وظیفه بودم که یک مرتبه خودرویی وارد محوطه ی سپاه شد و آقای «معمار» و همرزم دیگرش، از آن پیاده شدند. جلو رفتم و ضمن احوالپرسی، از حال بچه ها خبر گرفتم. متوجه شدم که او درد زیادی می کشد ولی به روی خود نمی آورد. گفتم: «چی شده؟ زخمی شده اید؟»
گفت: «چیزی نیست، یک تیر از پشت به کتفم خورده و اسباب دردسر شده است.»
در حالی که ایشان را به سوی درمانگاه می بردیم، مقاومت کرد و گفت: «اوّل باید اطّلاعات را انتقال دهم، بعد.»
همرزمش آرام به من گفت: « نمی خواست بیاد، به زور مجبورش کردیم و مانع از آمدنش در منطقه شدیم. حالا از این که نتوانسته در ادامه ی درگیری شرکت کند، خیلی ناراحت است.»
تعجّب کردم. ایشان به هیچ وجه از درد و ناراحتی شکایت نکرد و در پی تخلیه ی اطّلاعات بود.
شهید علی معمار بسیار نترس و دلاور بود. ترس و واهمه ای نداشت و همیشه با آغوش باز هر مشکلی را پذیرا بود. به خاطر دارم که قرار بود منطقه ای را پاکسازی کنیم. ایشان خودشان با «موتور تریل» جلوجلو حرکت می کردند. همیشه به ما می گفتند، صبر کنید. اوّل خودش می رفت منطقه را کنترل می کرد و وقتی می دید خطری نیست، ما را با خود می برد. می گفتیم: «حاج آقا! بگذارید ما هم همراهتان بیاییم.»
می گفت: «نه! شما بمانید. ممکن است دشمن کمین زده باشد.»
می گفتیم: «خُب چه اشکالی دارد؟»
می گفت: «نمی خواهم همه در تله بیفتیم. اگر یک نفر در تله بیفتد مشکلی نیست.»
او همیشه حاضر بود خود را فدا بکند تا دیگران آسیبی نبینند.
شهید معمار مرد جنگ و جهاد بود و در عملیّات جا و مکان نمی شناخت. حتّی در منطقه ای خارج از محدوده ی نظارتی او، اگر عملیّاتی طراحی می شد، سعی می کرد خودش را به آن منطقه برساند. تعداد عملیّات هایی که در آن شرکت داشت، بسیار است و شاید نتوان همه ی آن ها را روی کاغذ آورد. (3)

پی نوشت ها :

1. حجله ی هور، صص 74-73 و 76.
2. مرزبان نجابت، صص 70، 89 و 96.
3. شقایق کویر، صص 40-39 و 161، 174-173.

منبع : (1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (2)، فقط خدا، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.