فقط خدا (2)
بعد از اتمام سخنرانی و معارفه، با افتخار و سربلندی رفتم جلو و مسئولیّتش را تبریک گفتم. گفت: «اینم یه امانتیه از خدا.» هر چه سؤال کردم، کجا می ری؟ گفت: «فعلاً نمی توانم چیزی بگم.»
امانت خدا
شهید ناصر قاسمیبعد از اتمام سخنرانی و معارفه، با افتخار و سربلندی رفتم جلو و مسئولیّتش را تبریک گفتم.
گفت: «اینم یه امانتیه از خدا.»
هر چه سؤال کردم، کجا می ری؟ گفت: «فعلاً نمی توانم چیزی بگم.»
رفت و سه ساعت بعد برگشت. وقتی پرسیدم، گفت: «تو سپاه امتحان مصاحبه داشتیم.»
گفتم: ناصر! تو که چیزی از من پنهون نمی کردی!» گفت: «من قبلاً ثبت نام کردم. نگفتم که خودت با اراده خودت بری. نه به خاطر دوستی من مجبور بشی و با من بیای.»
همیشه ناصر لباسش را با وضو می پوشید. می گفت: «من شرمنده می شم وقتی می بینم، پیرزنی خم شده، خاک کفش پاسدارها را برای شفای مریض می بره. این لباس ها باید کفن ما باشه و به رنگ خون آغشته بشه.»
موقع عملیّات بود. دستور رسید؛ برای کنترل شهر و سازماندهی نیروها، داخل شهر باشد. برخلاف میلش، با اکره قبول کرده بود.
گفتند: ناصر مرخّصی گرفته تا به امورات شخصی اش برسد.
به عقل جن هم نمی رسد، چنین کاری کند. فهمیدیم رفته عملیّات.
ناصر در حال باز کردن بندهای پوتینش بود. تا صدای ما را شنید، دوباره، تند پوتینش را محکم گره زد و گفت: «کجا برم؟»
گفتم: «حالا بیا تو سنگر کمی استراحت کن و بعداً برو.»
گفت: «نه! باید کجا برم؟»
به همین سلام و علیکی که داشتیم، بسنده می کرد. (1)
بروز نمی داد
شهید مجید بقاییخانواده شهید بقائی می گفت:
مجید که دانشجوی رشته پزشکی بود، تا مدّت ها به ما نمی گفت که مسئولیّتش در سپاه و جبهه چیست. ما حتّی نمی دانستیم که او به جبهه می رود. هر وقت از او می پرسیدیم چه کاره ای؟ پاسخ می داد:
«در اهواز می گردیم!»
با این که چند بار مجروح شد، امّا چیزی از خود بروز نمی داد و پس از مداوا با حالت عادی به خانه برمی گشت. ما بعدها متوجّه می شدیم که او مجروح شده است.»
برادر شهید مجید بقایی می گوید:
«مجید در عملیّات طریق القدس - فتح بستان - به مدّت سه روز در محاصره ی کامل دشمن بود، امّا با زیرکی خاصی بالاخره خود را به نیروهای خودی رساند؛ با این که در این محاصره، نیروهای عراقی چنان به او نزدیک شده بودند که کار برای اسارت او به درگیری لفظی هم کشیده بود.»
با این همه هنگامی که به خانه بازگشت، با هیچ کس موضوع محاصره ی خود را مطرح نکرد و ما بعد از مدت ها به واسطه ی نوار مصاحبه ای که از تبلیغات جبهه و جنگ به دستمان رسید، از موضوع مطّلع شدیم. (2)
دلم نمی آید
شهیده مریم فرهانیانصفیه چند برگه فرم برای مریم آورد. مریم به برگه ها نگاهی کرد و گفت: «این برگه ها برای چیه؟»
- برای تشکیل پرونده ات. باید این ها را پر کنی تا از ماه آینده نیروی رسمی بنیاد شهید بشوی و بتوانی از حقوق و مزایا استفاده کنی.
مریم با ناراحتی برگه ها را به صفیه پس داد:
- نه صفیه جان! من به خاطر حقوق و مزایا به بنیاد شهید نیامده ام. من تا به حال برای فعّالیّت هایم از هیچ جا حقوق نگرفته ام. چه رسد به بنیاد شهید که خدمت به خانواده ی شهدا را ثواب می دانم.
- باشه مریم جان! حقوق و مزایا نگیر. امّا حداقل باید اسمت تو بنیاد باشد تا برایت کارت صادر شود و بتوانی به راحتی فعالیت و خدمت کنی.
مریم کمی فکر و گفت: «خُب این شد حرفی. امّا به شرطی که حقوق نگیرم.»
- وای که تو چقدر ناز داری. خب حالا اسم شریف و فامیلی محترم و تاریخ تولد...
مریم شروع به پر کردن فرم کرد: «مریم فرهانیان فرزند لطیف متولد 1342/10/24 در آبادان.»
مرضیّه گشت و مریم را دید که در اتاقی که کولر ندارد، نماز می خواند. اتاق دم کرده و از شدت گرما نمی شد نفس کشید. امّا مریم با طمأنینه نمازش را ادامه می داد. مرضیّه صبر کرد و وقتی مریم سلام نمازش را داد، کنار او نشست. صورت مریم از گرما سرخ و عرق کرده بود.
- آبجی! چرا تو این اتاق که این قدر گرم است نماز می خوانی! بیا به آن اتاق که کولر دارد و خنک است.
مریم عرق از پیشانی مرضیّه گرفت و با مهربانی گفت:
- عزیزم! الان رزمندگان ما در جبهه تو سنگرها در حالی که نه سقفی بالای سرشان است و نه پنکه و کولر دارند، با دشمن می جنگند. من دلم نمی آید در حالی که آن ها در چنین وضعیتی هستند بروم جلوی کولر بنشینم. (3)
چیزی نیست
شهید کریم پورمقامییکی از دوستان پاسدار شهید «کریم پورمقامی» می گفت: در اوایل جنگ که در ماهشهر بودم، کریم که می خواست به خرمشهر برود، پیش من آمد. ناگهان دیدم انگشت دست راست کریم از وسط قطع و پانسمان شده است. علّت را که از او پرسیدم، گفت: «چیزی نیست، لای چرخ موتور گیر کرده و آسیب دیده است.»
پس از این که بعد از خنثی کردن آخرین مین یک میدان وسیع به شهادت رسید، همرزمان کریم به من گفتند علت قطع انگشت او بر اثر خنثی کردن مین بود. او از همه مجروح شدن خود را مخفی نگه می داشت. (4)
پر کاه
شهید بهمن درولیپاسدار شهید «بهمن درولی» از برادران سپاه دزفول بود که در زمینه ی مسایل عرفانی خیلی پیشرفت کرده بود؛ به حدّی که شاید همگی به شهادت او یقین داشتند. او با این که مسئول واحد پرسنلی سپاه بود، امّا در هر عملیّات، در سمت فرمانده ی گروهان در سخت ترین مأموریت های عملیّاتی حضور پیدا می کرد.
پس از شهادت، که الحق شایسته ی او بود، در وصیت نامه اش چنین نوشته بود:
اگر به فیض عظیم شهادت نایل شدم، برایم سنگ قبر و تابلو و... نگذارید. روی آن را با سیمان بپوشانید و فقط بنویسید: «پرکاهی، تقدیم به آستان الهی.» (5)
چفیه ی خونی
شهید محمّدعلی حسین زاده ی مالکیهمسر شهید حسین زاده ی مالکی گفته است: «محمّدعلی چیزی از حضور خود در جبهه ها برای ما نمی گفت. یک روز در بازگشت از یک عملیّات که در آن دست او جراحت سطحی برداشته بود، قبل از رسیدن به منزل، چفیه ی خونی خود را شسته بود و ما تا مدّت ها از زخم دست او اطّلاعی نداشتیم.» (6)
به خود لرزیدم
شهید جلال ابراهیمیزندگی در جبهه حال و هوای عجیبی دارد. انسان اینجا احساس می کند دیگر متعلّق به خودش نیست. هنگام شب برای نماز بلند شدم و آهسته بیرون رفتم. خدارحم ماهرو با کنجکاوی به دنبال من آمده بود و مرا در تاریکی تعقیب کرد. گوشه ای نشستم و مشغول نماز شدم که به طور ناگهانی رو برویم سبز شد و به خنده گفت: «التماس دعا داریم!»
از گفته ی او به خود لرزیدم و ترس عجیبی سراپایم را دربرگرفت. مدّتی گریه کردم. او رفته بود و مرا در تنهایی و حال خود رها کرد. از خدا کمک خواستم تا ما را یاری کند و کارها و اعمال ما را از ریا دور نگه دارد. (7)
ثوابش برای شهید
شهید علی چیت سازیانمسیر سه راهی پد غربی رو چند بار شناسایی کرده بودیم، تا شب عملیّات از اون جا یه گردان غوّاص ببریم. علی آقا گفت: «خودم باید راه کار رو ببینم.»
وقتی که خودش آمد، معنی اش این بود که عملیّات نزدیکه.
تیم چهار نفری، نصف شب رسیدیم لَبِ پد. همه رو خوب برانداز کرد.
گفت: «کی می ره برای سجده.»
خُب رسم این بود که به شکرانه ی شناسایی، روی اون نقطه یکی سجده کنه، اونم کجا! دم سنگر عراقی ها.
شاید هم احساس مشترکی داشتند. می دونستند که لحظه ی بزرگی در تاریخ می خواد ثبت بشه، امّا از سر اخلاص، نمی خواستند کار رو به اسم خودشون تمام کنن. چهار نفری به هم نگاه می کردیم و سرمونو انداختیم پایین. علی آقا معطّل نکرد. خودش مثل صاعقه رفت روی پد. سجده کرد و برگشت. با یک جمله قفل معمّا را باز کرد: «این کار رو من و شما نکردیم، مصیّب مجیدی کرد. ثوابش برای شهید مصیّب.»
جاده ی فاو - امّ القصر شده بود محشر. عراق تمامی تانک هاش رو صف کرده بود که خطّ لشکر انصار الحسین (علیه السلام) شکسته بشه. آقا محسن به فرمانده ی لشکر انصار - حاج مهدی کیانی - گفته بود که اگر جاده ی ام القصر سقوط کنه، فاجعه ی تاریخی تنگه ی احد تکرار می شه.
پیام فرماندهی کل سپاه، به علی آقا رسید. نشسته بود پیشانی خاکریز و سینه به سینه ی تانک ها داده بود.
آن شب علی آقا با حاج رضا شاکری پور و بچّه های گردان حضرت علی اکبر (علیه السلام) توی یک خاکریز شش متری به عرض جاده، مقابل انبوه تانک ها ایستادند.
علی آقا انگار نه انگار که فرمانده ی عملیّات لشکر بود. آر. پی. جی می زد، با قنّاصه وسط پیشانی عراقی ها را نشانه می گرفت. نوار دوشکا پر می کرد، مثل یک دیده بان، توپ ها و خمپاره ها را هدایت می کرد. شده بود همه کاره ی خط. (8)
خوش قول
شهید حسین ایرلوحق با تو بود مثل همیشه.
- اصلاً ناراحت نباش.
نمی تونم ناراحت نباشم حسین جان. به قولت عمل کردی ولی باز من ناراحتم.
- قول می دم هیچ کدومتون به زحمت نیفتید.
به زحمت نیفتادم ولی دلم خونه. وقتی دیدمت، حال عجیبی پیدا کردم. برادر خوبم، فرمانده ی عزیزم. اون روزها که بچّه های گردان تخریب، معبر باز می کردند و تو هم دوش به دوش اونها کار می کردی، با اون هیکل درشتت و من هم در برابر تو، ریزه میزه بودم و تو ماشاءالله
ناسلامتی من معاون گردان بودم و تو فرمانده. یادته حسین؟ یادش به خیر.
همیشه با هم بودیم، ولی تو کجا و من کجا؟
اون روز که مرتضی شهید شد یادت هست که نمی دونم سینه خیز بود یا هر جور دیگری زیر آتیش دشمن پیکر خونین مرتضی رو کشیدی عقب.
در حالی که خسته شده بودی، بدن غرق خون مرتضی رو روی خودت گذاشتی و به طرف ما می اومدی و در نیمه راه، وقتی خیلی خسته شدی، گوشه ای دراز کشیدی و به پیکر بی جان مرتضی نگاه می کردی. هم غمگین بودی و هم خوشحال. از این که توانسته بودی مرتضی رو بکشی عقب. یادت می یاد چی به من گفتی؟
«این بچّه ها امانت هستند و نمی خوام پیکرشون به دست عراقی بیفته. اینا همه شون تو هر شهر و دیاری چشم انتظار دارن.»
از این جور اتفاق ها چندین بار افتاد. آن روز داشتم نگات می کردم، وقتی که جسد مرتضی رو می آوردی، یک دفعه خنده ام گرفت.
گفتی: «چیه. چرا می خندی مرد حسابی، مگه من خنده دارم؟»
گفتم: «داشتم فکر می کردم که هر کی شهید بشه تو میاریش عقب. حالا اگه یه روز تو شهید بشی، ما چه جوری این هیکل درشت را حرکت بدیم؟»
خندیدی و گفتی: «قول می دم هیچکدومتون تو زحمت نیفتین.»
- چطوری؟
- طوری شهید می شم که حتّی تو هم بتونی منو بیاری عقب.
با لبخند به تو گفتم: «قول می دی؟»
- قول می دم.
و واقعاً به قولت عمل کردی، وقتی که رفتی روی اون میان ضد نفر، فقط پای چپت ماند. آن هم از زانو به پایین. ای کاش هیچ وقت به قولت عمل نمی کردی هیچ وقت. (9)
گزارش به خدا
شهید اسماعیل دقایقیشهید دقایقی هرگاه کاری را انجام می داد و متوجّه می شد که دیگری آن کار را به اسم خودش تمام می کند، با خونسردی از کنار قضیه می گذشت. چرا که می خواست گزارش کار خود را فقط به خدا بدهد و رضایت او را جلب کند. (10)
ناخالص بودن عمل، نقطه ی شروعی دارد!
شهید حسن شفیع زادهاخلاص در شهید شفیع زاده موج می زد، او به هیچ عنوان حاضر نبود مجاهدت های خود را با مسائل دنیایی آلوده کند.
سال 1364، حقوق او ماهی پنج هزار تومان بود که بیشتر آن را هم برای جنگ و در مأموریت ها خرج می کرد. وقتی به او گفتند که با قرارگاه هماهنگ شده و قرار است حقوقش افزایش یابد، به شدت مخالفت کرد و گفت: «کی به شما گفته حقوق من را زیاد کنید؟ اصلاً حرفش را هم نزنید.»
خیلی ها باور نمی کردند که فرمانده ی توپخانه ی سپاه تنها ماهی پنج هزار تومان حقوق می گیرد.
یک بار که قرار بود در جلسه ای از فرماندهان یگان های مختلف تقدیر شده و به آنها هدایایی داده شود، به شفیع زاده هم یک دستگاه تلویزیون هدیه دادند، او به هیچ عنوان زیر بار قبول این هدیه نرفت و تلویزیون را که پشت ماشینش گذاشته بودند، روی زمین گذاشت.
مسئول تدارکات که از عدم قبول هدیه توسط او کمی ناراحت شده بود، از او پرسید: «این هدیه ای است که به همه می دهند، چرا نمی خواهی آن را قبول کنی؟ با این کار چی را می خواهی ثابت کنی؟» شفیع زاده جواب داد: «ناخالص بودن عمل، نقطه ی شروعی دارد. حس کردم ممکن است این عمل نقطه ی شروعی در ناخالصی زندگی ام باشد. می خواهم ذره ای ناخالصی در عملم نباشد، من با کس دیگری معامله کردم و هدیه ام را از او می خواهم.» وقتی این را گفت، مسئول تدارکات دیگر حرفی برای گفتن نداشت. (11)
چیزی ندارم
شهید حسین خرازیشهید حسین خرازی، از نخستین روزهای جنگ در کردستان حاضر بود و همراه همرزمان، خود را به جنوب رسانید تا پیشروی ارتش بعثی عراق را سد کند.
او با این که تا آخرین لحظات عمر، جز روزهای محدودی که به اصفهان می رفت، تماماً در جبهه ها حضوری فعّال داشت و لشکر امام حسین (علیه السلام) را فرماندهی می کرد و در طول این مدت بیش از سی بار مجروح شد، ولی در پاسخ یکی از خبرنگاران که با اصرار از او می خواست، خاطراتش را بگوید، تنها لبخندی زد و گفت:
«چیزی ندارم، از برادران دیگر بپرسید.»
بعد به برادری که در کنارش بود، اشاره کرد و گفت:
«ایشان مهندس است و خیلی برای جنگ کار کرده است، از او بپرسید.»
آن رزمنده هم در مقابل دریای عظمت شهید خرّازی تنها سکوت کرد و سر به زیر انداخت. (12)
همچون دیگر پاسداران
شهید حسین علم الهدیحسین علم الهدی با این که از فرماندهان جنگ در منطقه و دارای مسئولیّت های مهّم اجرایی بود، ولی در سطح شهر، با موتور گازی شخصی رفت و آمد می کرد. گاهی که از جلسات طرح ریزی عملیّات، به میان نیروها برمی گشت، همچون دیگر پاسداران، هم کار می کرد و هم نگهبانی می داد؛ به طوری که اگر کسی او را نمی شناخت، نمی توانست تشخیص بدهد که فرمانده ی سپاه هویزه همان کسی است که نگهبانی می دهد.
در آغاز جنگ، وقتی حسین سپاه هویزه را به کمک عشایر منطقه تأسیس کرد، برای تهیه ی اسلحه و تدارکات به اهواز مراجعه و برای هر نفر یک سلاح و یک نهج البلاغه کوچک تهیه کرد. وقتی در ابتدای جنگ هزار نفر از آن ها را به دیدار امام در جماران برد، به یکی از برادران گفت: «تو وفاداری عشایر عرب مسلمان را به محضر امام ابلاغ کن!»
بعد که از او پرسیدند: «تو که همه ی این برنامه ها را تدارک دیدی، چرا خودت در محضر امام صحبت نکردی؟»
گفت: «ارزش کار به اخلاص است.» (13)
فقط یک پاسدارم
شهید یوسف کلاهدوزشهید کلاهدوز قائم مقام فرماندهی سپاه بود، ولی نزدیکترین کسانش از مسئولیّت او خبر نداشتند. روزی که مادرش برای دیدار فرزندش از قوچان به تهران آمده بود، هنگام بدرقه به او گفت: «پسرم! چرا به ما سر نمی زنی؟ خُب چند روز از رئیس اجازه بگیر و به قوچان بیا. شاید ما دلمان بخواهد کمی بیشتر پسرمان را ببینیم.»
مشابه همین قضیه در قوچان اتفّاق افتاد. خواهر شهید کلاهدوز در جمع اعضای همه ی خانواده از یوسف پرسید: «برادر! آخر ما نمی دانیم تو در سپاه چه کار می کنی که این قدر سرت شلوغ است که فرصت نمی کنی کمی به ما سر بزنی؟»
شهید کلاهدوز پاسخ داد: «من بارها به شما گفته ام که من فقط یک پاسدارم، همین!» (14)
زندگی در سکوت
شهید مصطفی چمراناز بهترین خصوصیات شهید چمران این بود که اهل تظاهر به معنای مطرح کردن خود در جامعه نبود. کم مصاحبه می کرد، در سکوت زندگی می کرد، شخص پرکاری بود و شب ها غالباً در نخست وزیری می خوابید. من در مجموع دکتر چمران را یک فرد ممتاز دیدم. (15)
پی نوشت ها :
1. گمنام مثل من، صص 21، 50، 66، 100 و 130.
2. صنوبرهای سرخ، ص 121.
3. داستان مریم، صص 68-67 و 71-70.
4. صنوبرهای سرخ، ص 146.
5. صنوبرهای سرخ، ص 146.
6. صنوبرهای سرخ، ص 135.
7. پنجره ی نگاه، ص 35.
8. دلیل، صص 123 و 139.
9. ضریح خاک، ص 23.
10. صنوبرهای سرخ، ص 66.
11. حکایت فرزندان فاطمه (1)، 40.
12. صنوبرهای سرخ، صص 48-47.
13. صنوبرهای سرخ، ص 42 و 43.
14. صنوبرهای سرخ، ص 39.
15. صنوبرهای سرخ، صص 20-19.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}