همدردی

شهید حسن وفائی
یک روز سرد برفی حسن بعد از تماشای دانه های برف در کنار پنجره رفت که بخوابد. بعد از ساعتی که به اتاقش سر زدم، دیدم که لحاف را تا کرده و گوشه ای گذاشته و در آن سرما مچاله شده و به خواب رفته است. تعجب کردم و آرام صدایش کردم. گفت: «بله مادر!» گفتم: «چرا لحاف را رویت نکشیده ای؟ سرما می خوری.»
خواستم تا لحاف را رویش بکشم، چون برق از جا جهید و گفت: «زیر لحاف خوابم نمی برد. حالا در این سرما مهاجرین جنگی چه می کشند. می خواهم لحافم را به آن ها هدیه کنم.»
حیران ماندم. فردای آن روز به پدرش گفتم. او هم پس از خرید یک پتو، با حسن - که از شادی در پوست خود نمی گنجید - برای اهدای آن رفتند. (1)

شبحی در گردان

شهید شاه بختی
نیمه های شب بود که با صدای خفیفی بیدار شدم. دیدم شبحی در سنگر حرکت می کند. اوّل ترسیدم نکند دشمن باشد! چند لحظه بعد دیدم «شاه بختی» است که لباس های شسته شده ی بچّه ها را از در و دیوار سنگر برمی دارد و هر کدام را چند دقیقه نزدیک چراغ والور می گذارد و بعد به جای اوّل برمی گرداند تا صبح که بچّه ها بیدار می شوند لباس هایشان خشک شده باشد. او مؤذن سنگرها بود. بعدها در «فاو» به بهشت پر کشید. (2)

روز سوّم

شهید سیدمحمّد شهشهانی
«سید» در همه ی کارهای خود نیّت اخلاص می کرد. اخلاص از خصوصیّات بارز او بود. یک بار برای تعمیر سدّی از جبهه ی خوزستان، سه روز پی در پی به جز ساعتی که برای نماز و غذا از آب بیرون می آمد، تا سینه در آب بود و کار می کرد. روز سوم که بدنش پر از تاول شد، مجبور شد از آب بیرون بیاید.
سیّد پاداش تلاش و اخلاص خود را در سی ام فروردین 1360 از خدا گرفت و از سوسنگرد به بهشت باریافت. (3)

الهی العفو

شهید محمّدجواد درولی
پس از عملیّات والفجر «8» - فتح فاو - با این که همه ی بچّه ها خسته و به خواب رفته بودند، «محمّدجواد» بیدار ماند و بالای سر بچّه ها می گشت و به کمک شهید «سعیدی نیا» گالن های بیست لیتری آب را پر می کرد و کنار سنگر بچّه ها می گذاشت تا صبح وضو بگیرند و نماز بخوانند. او پس از این کار به نماز شب می ایستاد و در مناجات آن قدر «الهی العفو، العفو» می گفت که بی هوش می شد.
در دفترچه خاطرات فرمانده گروهان شهید «محمدجواد درولی» آمده است:
سری به گردان حمزه زدم. حاج احمد شهید نونچی فرمانده گروهان، مرا دید.
چند دقیقه همدیگر را در بغل گرفتیم و بوسیدیم. دل نمی کندیم. می گفت: «خوب کردی آمدی، خدایا شکر! جایی (گردانی) که نرفته ای؟ و الله اگر بروی خیلی ناراحت می شوم. این بار گردان حمزه را خط شکن گذاشته اند، نیازت دارم، کسی پیشم نیست. مدّت ها منتظرت بوده ام، می خواهی شهید بشوی، با من بیا. زیارت کربلا می خواهی، با من بیا. ثواب می خواهی، با من بیا!»
خیلی اصرار کرد. عاقبت با شرمندگی گفتم: «حاجی بنده می ترسم از این که مسئولیّت حتّی یک نیرو را در عملیّات به عهده بگیرم، بیا و از ما درگذر و بگذار تک ور (تک تیرانداز) باشیم.» (4)

پای عبّاس

شهید عبّاس عرب نژاد
عباس چند مرتبه در جبهه های حق علیه باطل حضور یافته بود، امّا هرگز از این حضور چیزی نمی گفت. پای او در عملیّاتی به شدت مجروح شد. آن را گچ گرفته بودند. وقتی به شهر آمد، گفت: «پایم در بازی فوتبال شکسته شده است.»
بعدها دوستانش گفتند که در عملیّات زخمی شده است.
آخرین باری که عازم جبهه بود، تنها دارائی خود را، که یک موتورسیکلت بود، به پدرش بخشید و بدین سان از عروج نزدیک خود در عملیّات «رمضان» خبر دارد. (5)

پاداش خلوص

شهید سیّدمحمد غیاثیان
آخرین بار که سیّد از جبهه به منزل برگشت، دستش را بسته بود و از مادرم خاک تیمّم برای وضو می خواست. هر چه از او پرسیدم که دستش چگونه جراحت برداشته است، چیزی نگفت. تنها می گفت: «زخم شده.» و خواسته ی خود را تکرار می کرد. بعدها که از او خواستم لااقل برای من علت را بیان کند، گفت: «چیزی نیست، در عملیّات تیر به کف دستم خورد و از پشت آن خارج شد.»
سیّد پاداش این همه خلوص و گمنامی را در اسفند شصت و دو در عملیّات «خیبر» از خدا گرفت. (6)

تیربارچیِ ساده

شهید مهدی سلیمانی
«مهدی» از اوایل جنگ در جبهه های مختلف حضوری فعّال داشت. پس از عملیّات «خیبر» از تیپ قمر بنی هاشم (علیه السّلام) به لشکر امام حسین (علیه السّلام) آمد و به گردان امام موسی بن جعفر (علیه السّلام) رفت و تیربارچی یکی از دسته ها شد. کسی او را نمی شناخت تا این که روزی فرمانده ی شهید «قربانعلی عرب»، قائم مقام لشکر امام حسین (علیه السّلام) که در ادامه ی عملیّات «بدر» به خدا رسید، درباره اش گفت: « او یک فرد مخلص است که خضوع و خشوعش باعث شد هنوز در سمت یک تیربارچی باقی بماند. من از عملیّات «فرماندهی کل قوا» با او بوده ام. من مسئولیّت گرفته ام ولی او هنوز با این سابقه، یک تیربارچی ساده است! قدر او را بدانید.» (7)

راننده ی بولدوزر

شهید احمد امین طبرسی
در روزهای سخت جزیره ی مجنون که دشمن برای بازپس گیری مواضع خود آتش گسترده و بی وقفه ای را بر روی جزایر می ریخت، وقتی با احمد صحبت از ازدواج شد، گفت: «زندگی و ازدواج من، حفظ و نگهداری آب های جزیره های مجنون است!»
او چند ماه به مرخصّی نرفته بود. با اصرار مسئولین پذیرفت که سری به خانواده اش بزند، امّا چند روز پس از آن، از یک منطقه عملیّاتی دیگر سر درآورد. این بار خود را نه به عنوان یک فرمانده، بلکه به عنوان یک راننده ی ساده و معمولی بولدوزر جا زده بود.
او در شب عملیّات «والفجر 8» از میان آن همه دود و آتش به آسمان سفر کرد. (8)

طفره

شهید سیّدمرتضی آوینی
اوایل سال شصت و شش پس از شهادت تعدادی از همکارانمان، با حضرت آیت الله خامنه ای دیدار داشتیم. ایشان در این دیدار خصوصی، حدود یک ساعت درباره ی برنامه ی روایت فتح صحبت کردند و بیش از هر چیزی روی متن برنامه ها تأکید فرمودند. بعد از ما پرسیدند: «نویسنده ی این برنامه کیست؟»
شهید مرتضی آوینی کنار من نشسته بود. از قبل به ما سپرده بود درباره ی او صحبت نکنیم. ما سعی کردیم از پاسخ به پرسش آقا طفره رویم. امّا آقا سؤال را با تأکید بیشتری تکرار کردند. ما ناچار شدیم بگوییم: «سیّدمرتضی آوینی.»
آقا فرمودند: «این متون شاهکار ادبی است و من آن قدر هنگام شنیدن و دیدن برنامه لذت می برم که قابل وصف نیست.»
شهید سید مرتضی آوینی یک مخلص به تمام معنا بود. او می گفت: «من چون دیدم نوشته های قبل از انقلابم حدیث نفس است، همه شان را از بین بردم و سعی کردم هر کاری را فقط برای رضای خدا انجام دهم.» (9)

چشم پوشی از حج

شهید اسماعیل صادقی
شهید «اسماعیل صادقی» پس از آنکه سپاه آشتیان را تشکیل داد، تصمیم گرفت با زمینه ای که فراهم شده، به مکّه برود. ناگهان از منطقه ی عملیّاتی به او پیغام دادند که ظرف چهل و هشت ساعت خود را معرفی کند. خود را که معرفی کرد به او گفتند: شما برای مسئولیّت ستاد تیپ علی بن ابیطالب (علیه السّلام) انتخاب شده اید.
بلافاصله به او حکم دادند و او متواضعانه و خالصانه از سفر حج چشم پوشی کرد و به میعادگاه عاشقان «جبهه» قدم گذاشت. (10)

منفعت

شهید شریفی
شهید «شریفی» ارتشی بی آلایشی بود که با تمام وجود به بسیج عشق می ورزید. او مرخّصی های خود را جمع می کرد و به صورت بسیجی از تبریز داوطلبانه به جبهه می آمد.
در چَنانه دوش به دوش بچّه ها سنگر می ساخت. به او گفتیم: «دیگر بس است، ما را خجالت دهید!»
او در حالی که خیس عرق بود. می گفت: «اگر منفعت مرا می خواهید این حرف ها را نزنید، چون همین عرق هایی که بر پیشانی من نشسته اند، پیش خدا خیلی ارزش دارند!»
بعدها در درگیری سختی که در تصرّف تپه ی نهم با عراقی ها روی داد، در زیر غرّش بی امان رگبارها، پیکر مقدس سه شهید در صحنه درگیری دیده شد که یکی از آن ها ارتشی بسیجی «شریفی» بود. (11)

اضافه حقوق

شهید مصطفی یوسفی
زمانی که در فاو بودیم، «مصطفی» نیمه های شب از خواب برمی خاست و به سراغ دوستان نزدیک خود می رفت. تک تک آنها را صدا می کرد و می گفت: «فلانی! بلند شو با خداوند راز و نیاز کن، فردای قیامت همه ی ما گرفتاریم و محتاج یک عمل صالح!»
و لحظاتی بعد وجود پاکش غرق عبادت الهی بود.
روزی یکی از مسئولین خواست او را در جریان اضافه حقوقش که به دلیل مسئولیّت جدیدش در قرارگاه رمضان به او داده بودند، بگذارد.
پاسخ داد: «نه! من این اضافه حقوق را نمی خواهم. من از خدا می ترسم از این که لایق این حقوق نباشم!»
او حتّی گاهی، بخشی از حقوق خود را به جهاد باز می گردانید.» (12)

نهایت ادب

شهید محمد بروجردی
شهید «محمد بروجردی» همواره از مصاحبه های مطبوعاتی و دوربین و تلویزیون گریزان بود. همیشه می گفت: «از من فیلمبرداری نکنید، بروید از این بچّه هایی که می جنگند، فیلمبرداری کنید.»
یک بار به هنگام پاکسازی محور بانه - سردشت، زمانی که به سردشت رسیدیم، یکی از برادران فیلمبردار، دوربین خود را به طرف محمد گرفت و از او فیلم برداشت. محمد با نهایت ادب نزد وی رفت و آن قطعه فیلمی را که مربوط به خودش بود پس گرفت و آن را از بین برد. (13)

خصوصیت ویژه

شهید محمّد طرحچی طوسی
از خصوصیات ویژه ی «محمد» اخلاص او بود. هیچ وقت از کارهای خودش برای کسی نمی گفت و برای همین است که ما از محمد چیزی نداریم. فیلمبرداران، بسیار تلاش می کردند که فیلم او را تهیه کنند، امّا او حاضر نمی شد. همیشه می گفت: «ما که خارج از وظیفه مان چیزی انجام نمی دهیم که کاری خارق العاده باشد و نیاز به فیلمبرداری داشته باشد.» (14)

پروانه وار

شهید محسن الشریف
یک بار با «محسن» عازم جبهه ی غرب بودیم. نزدیک غروب به یکی از شهرهای کوچک جنگی رسیدیم. محسن از من خواست به اتفاق او از بعضی از دوستانش در آن شهر دیداری داشته باشیم. ساعت ورود ما به شهر مصادف با تعطیلی کلاس درس مدارس بود و دانش آموزان به خانه می رفتند. همین که چشم آن ها به محسن افتاد، پروانه وار به دور ماشین ما حلقه زدند، تا جائی که محسن ناچار شد پیاده شود و به میان آن ها برود. وقتی با تعجب علت آشنایی و اظهار محبّت بچّه ها را نسبت به او سؤال کردم، معلوم شد زمانی که در شهرهای جنگ زده خدمت می کرده، با این بچّه ها آشنا شده است.
یک بار هم وقتی که ترکش به کتف او اصابت کرد و به شدت آسیب دیده بود، برای عیادتش به بیمارستان رفتم. پرسیدم چی شده؟ لبخندی زد و با لحنی آرام گفت: «اصلاً نمی دانم چرا مرا به این جا آورده اند و بی خودی بستری کرده اند!»
اجر این خلوص را محسن در آخرین روز سال 1362 از خدا گرفت و با چشمانی که با بمب شیمیائی نابینا شده بود، به وجه الله نگریست. (15)

غرور جوانی

شهید محمّدجواد درولی
«محمد جواد» قلم بسیار شیوایی داشت. از او دعوت شده بود تا با صدا و سیمای مرکز اهواز همکاری کند. روزی در اولین روزهای ورودش به رادیو، او را دیدم که ماشین اصلاحی به دست داشت و می خواست موهای سر خود را از ته بتراشد. با تعجب به او گفتم: «موهایت کوتاه است، برای چی می خواهی آنها را اصلاح کنی؟»
با لبخندی همیشگی گفت: «می دانی، غرور جوانی به موهاست. اگر موهای خود را کوتاه کنم آیا چیز کاذبی را برای کبر و غرور، زیر پا ننهاده ام؟» (16)

نیروی عادی

شهید حاج حسن کسایی
شهید عالیقدر «حاج حسن کسایی» که بنیانگذار جهاد سازندگی مرند بود، پس از این که می بیند به دلیل مسئولیّت هایی که به او محول می کنند، نمی تواند توفیق حضور در سرزمین مقدس جبهه را داشته باشد، گمنام و ناشناس، بدون اطلاع جهاد استان به بسیج مراجعه و خود را به عنوان یک نیروی عادی که در سطح خواندن و نوشتن سواد دارد معرفی می کند. او با اخلاصی که داشت به عنوان یکی از افراد واحد خمپاره انداز دسته ای به خدمت مشغول می شود و هیچ گاه از سوابق و مسئولیّت های خود به کسی چیزی نمی گوید، تا این که یکی از مسئولین مهندسی رزمی سپاه او را به عنوان مسئول جهاد سازندگی مرند به همرزمانش که حیرت زده ی اخلاص و تواضع او بودند معرفی می کند. او سرانجام در 24 بهمن 1366 روزه دار به آسمان سفر کرد.
شهید «حاج حسن کسایی» فرمانده ای متواضع و با اخلاص بود و با این که مسئول جهاد بود، هر روز صبح زود که به جهاد می آمد. می دیدم زودتر از من آمده و جهاد را آب و جارو کرده است. او در انجام کار، خستگی نمی شناخت. روزی که همرزمان او به خاطر شهادت چند تن از دوستانشان اندوهگین بودند، حاجی همه ی بچّه ها را جمع کرد و گفت: «خستگی حزب الله را خود خداوند استراحت می دهد. اگر یک مقدار خسته باشند، مجروحشان می کند و اگر خیلی خسته شده باشند، شهیدشان می کند. شما ناراحت نباشید! برادران ما که به فیض شهادت نائل شدند، موقع وصالشان فرا رسیده بود.» (17)

جاروکش هستم!

شهید سیّد محمّدصادق دشتی
«سید محمدصادق دشتی» همیشه لبخندی زیبا بر لب داشت. در اردیبهشت 1363 در جزیره مجنون ترکشی به سینه ی او اصابت کرد. امّا باز لبخند از لب او دور نمی شد. او اخلاص عجیبی داشت و بسیار کم به شهر می آمد. وقتی خانواده از او سؤال می کردند کار تو در جبهه چیست؟ لبخندی می زد و می گفت: «جاروکش هستم!»
و این در حالی بود که مسئولیّت نصب دکلهای دیده بانی در هور که کار بسیار مشکل و سختی بود و مسئولیّت آموزش نیروها و نصب پل های خیبری بر روی رودخانه های جریان دار را عهده دار بود. (18)

خجالت از گناه

شهید اصغر طاهری
بسیجی شهید «اصغر طاهری» صداقت و صفای خاصّی داشت که او را زبانزد بچّه ها کرده بود. در قنوت های نمازش دعاها را به عربی و فارسی مخلوط می خواند. در اکثر قنوت ها این دعا را می خواند: اللهم ارزقنا در دنیا زیارت حسین (علیه السّلام) و در آخرت شفاعت حسین (علیه السّلام).
بچّه ها اگرچه می دانستند اشکالی ندارد، ولی از سر شوخی به او می گفتند: «چرا این جوری دعا می کنی؟»
او با همان صداقت و پاکی خودش می گفت: «خدا دعای بنده را به هر زبانی که باشد، قبول می کند.»
مادرش می گفت: «شبی اصغر را در خواب دیدم که در باغی نشسته بود. به من سلام کرد. به او گفتم چه جای خوبی داری مادر! چطور تو را به این جا آورده اند؟»
لبخند زنان گفت: «تنها کار من این بود که از بچگی گناه نکردم و از گناه کردن خجالت می کشیدم.» (19)

پدری مهربان

شهید منوچهری
از ابتدای جنگ علی رغم آتش مستمری که دشمن بعثی بر روی شهر مقاوم آبادان می ریخت، شهر را ترک نکرد. قبل از انقلاب هم عکس و رساله ی امام (ره) را مخفیانه می فروخت، که توسط ساواک دستگیر و شکنجه شد.
او با کهولت سنی که داشت به عضویت بسیج درآمده بود. شب ها که بچّه ها در خواب بودند، بر می خاست، ابتدا نماز شب می خواند و سپس مانند پدری مهربان به تک تک سنگرها سرکشی می کرد تا مبادا پتویی از روی بچّه ها به کنار افتاده باشد!
در عملیّات «بیت المقدس»، با شربت و شیرینی کام بچّه ها را شیرین می کرد و لحظاتی بعد کام جان او به شهد شهادت شیرین شد. (20)

فداکاری

شهید احمد حاج حسینی
«احمد» از فعالیت های خود در جبهه ی مقدم هیچ چیزی برای ما نمی گفت و ما تنها از طریق دوستانش از رشادت و فداکاری های او با خبر می شدیم. او عادت نداشت از خودش تعریف کند و چیزی بگوید. وقتی پس از عملیّات برای مرخصی به شهر می آمد و ما از چگونگی عملیّات از او سؤال می کردیم، می گفت: «به رادیو، تلویزیون گوش کنید، هرچه گفت همان است.» (21)

نگفته بود

شهید بیژن ساکیانی
«بیژن» عاطفه عجیبی نسبت به همسایگان داشت. او دو نفر از همسایگان ما را یکی کر و دیگری فلج بود، به تنهایی به حمام محل می برد. در اوقات تنهایی در افکار خود غوطه ور بود. آخرین بار که برای خداحافظی به شهر آمده بود، به مادرش گفت: «مادر! امید برگشتی ندارم، شیرت را حلالم کن!»
پس از شهادتش متوجّه شدیم کتف او قبلاً در جنگ ترکش خورده ولی به ما نگفته بود. (22)

پی نوشت ها :

1. باغ شقایق ها، ص 93.
2. سروهای سرخ، ص 22.
3. ره یافتگان، ص 87.
4. سروهای سرخ، صص 15 و 27.
5. سروهای سرخ، ص 16.
6. سروهای سرخ، ص 16.
7. سروهای سرخ، ص 16.
8. ره یافتگان، ص 454.
9. سروهای سرخ، صص 18 و 23.
10. سروهای سرخ، ص 19.
11. سروهای خون، ص 20.
12. سروهای سرخ، ص 20.
13. فرمانده ی ی من، ص 82.
14. سروهای سرخ، ص 21.
15. سروهای سرخ، ص 24.
16. سروهای سرخ، ص 25.
17. سروهای سرخ، صص 26-27.
18. ره یافتگان، ص 386.
19. سروهای سرخ، ص 28.
20. سروهای سرخ، ص 29.
21. سروهای سرخ، ص 29.
22. سروهای سرخ، ص 31.

منبع : (1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (2)، فقط خدا، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.