درجه ها و نشانه ها

شهید عباس بابایی
طرز لباس پوشیدن سرلشکر خلبان شهید «بابایی» همواره مورد استهزای دشمنان انقلاب و مورد ایراد و اعتراض همکاران وی بود. ایشان وقتی لباس شخصی به تن می کرد، به علت سادگی و بی پیرایگی لباس، تشخیص وی از افراد معمولی جامعه مشکل می شد. موی کوتاهش به ناشناخته ماندن او در بین توده ی مردم کمک می کرد. هنگام حضور در جبهه یا بازدید از قرارگاه ها، لباس بسیجی به تن داشت. از علایم خلبانی، نشانه های افسری، درجات امیری و... هیچ اثری در لباس های وی دیده نمی شد. اما وقتی لباس خلبانی به تن می کرد، ناچار به استفاده از علایم و نشانه های فرماندهی می شد. به هنگام راه رفتن یا صحبت کردن، سرش را پایین می انداخت. انگار که از تمایز و اختلاف درجه ی خود با دیگران ناراحت بود. به محض این که شرایط را مناسب می دید، درجه ها و نشانه های خود را برمی داشت و در جیبش پنهان می کرد.
چندی پیش، یک بسیجی که در هنگام تشییع جنازه ی «عباس» در فروردین، از طریق عکس او را شناخته بود، به خانه آمد و خاطره ای را برای ما تعریف کرد، که همگی ما منقلب شدیم. می گفت: «یک شب من با اسلحه جلوی در مسجد کشیک می دادم. نیمه های شب که هوا خیلی سرد بود، برادری پیش من آمد و پس از سلام و احوالپرسی گفت:
«برادر، من یکی از بسیجیان اصفهان هستم، اسلحه ات را پیش خودت نگهدار و بخواب. من چند ساعتی به جای تو همین جا پاس خواهم داد.»
من اول به او شک کردم و با خود گفتم نکند قصد سوئی داشته باشد! ولی چون اسلحه در دستم بود، بالأخره با اصرار او محل مناسبی را پیدا کردم و استراحت نمودم. موقع اذان سحر بود که آن برادر مرا از خواب بیدار کرد و خود برای نماز به داخل مسجد رفت. من دیگر او را ندیدم. زمان تشییع جنازه وقتی عکس او را دیدم، متوجّه شدم این همان برادری است که یک شب جای من پاسداری داده است. (1)

تعارض و خواب

شهید مرتضی جاویدی
«مرتضی» واقعاً مخلص بود. فقط برای رضای خدا کار می کرد. در بعضی جاها که او را نمی شناختند، خود را با اسم مستعار معرفی می کرد. بعد از فتح فاو که گردان او در این عملیّات نقش مهّمی ایفا کرده بود، وقتی خواستند با او مصاحبه و فیلم و نوار تهیه کنند، تمارض کرد و خوابید تا از او فیلمبرداری نشود، چون خود را صاحب هیچ نقشی نمی شناخت و پیروزی ها را از آنِ شهیدان می دانست. (2)

ترکش خورده!

شهید حسین بامیری
آخر خدمت مقدس سربازی اش بود که حسین به شهر آمد. در حالی که پایش را باندپیچی کرده بود، از او سؤال کردم: «پایت چه طور شده؟ ترکش خورده ای؟»
گفت: «نه بابا! در منطقه از روی موتور افتادم، کمی ضرب دیده است.»
بعد فهمیدم در منطقه خرمشهر از ناحیه ی پا ترکش خورده است. (3)

مخفیانه

شهید بهبود بردبار
وقتی «بهبود» می خواست به جبهه برود، سنش کم بود. با زیرکی خاصّی که داشت دست در شناسنامه اش برد و دو سال به آن اضافه کرد.
قبل از اعزام به جبهه، در بسیج محل نگهبانی می داد. او حتّی در شب هایی که نوبت نگهبانی او نبود هم به پایگاه بسیج می آمد، اما به این هم راضی نمی شد، چون بدون این که به مسئول بسیج بگوید، مخفیانه در پایگاه مقاومت دیگری ثبت نام کرده بود و شب ها در آن محل هم نگهبانی می داد!
در جبهه بارها اتفاق می افتاد که سهم خودش را به بچّه ها می داد و در هنگام خواب، بدون این که کسی ببیند و بداند، رختخواب بچّه ها را در سنگر مرتب می کرد. (4)

بدونِ عکس

شهید مسلم بردبار
در ایّامی که در برادرم «مسلم» در جبهه بود، اصلاً دوست نداشت عکس یادگاری از حضور خود در جبهه بگیرد. با اخلاصی که داشت می گفت:
«شاید این برای من باعث غرور شود، یا موجب تظاهر و ریا برای من باشد. به همین خاطر اکنون حتّی یک عکس از او (در منطقه) در دسترس نداریم.» (5)

دست علی

شهید علی خواجه علی
یک روز که برادرم «علی» داشت وضو می گرفت، متوجّه شدم پوست آرنج دست راستش کاملاً کنده شده است. پرسیدم: دستت چطور شده؟
گفت: «چیزی نیست، آب اسید روی آن ریخته و این طوری شده است.»
من باور کردم، اما چند روز بعد که قضیه ی دستش را برای یکی از دوستانش گفتم، خنده ای کرد و گفت: «این طور نیست، دست علی در عملیّات مجروح شده است.» (6)

صدای گریه

شهید علی کلانتری
در تمام دعاهای توسل و کمیل که در لشکر تشکیل می شد، همه ی بچّه ها بودند، اما من شهید «علی کلانتری» را نمی دیدم و این برای من عجیب بود که چرا او در این مجالس شرکت نمی کند. مشتاق شدم که تحقیق کنم. دعای کمیل که تشکیل شد، همه ی بچّه ها آمدند ولی من علی را ندیدم. چراغ ها را خاموش کردند و دعا شروع شد. مشغول خواندن دعا بودم که صدای گریه ای شنیدم. حدس زدم صدای علی است. بیشتر دقت کردم، خودش بود که پشت دیوار مسجد با صدای بسیار آرام گریه می کرد و دعا می خواند.
به این ترتیب معلوم شد علی وقتی چراغها را خاموش می کنند، در تاریکی کامل می آید و پشت ستون می نشیند و قبل از این که چراغ ها روشن شوند، حسینیه را ترک می کند. (7)

وداع

شهید احمد رحیمی
سالی که با شهید «احمد رحیمی» به مکّه مشرف شدیم، شنیدم در بیابان عرفات می گفت: «خدایا! می خواهم در جایی از جبهه بمیرم که کسی مرا نبیند و جز تو کسی صدایم را نشنود.»
در آخرین باری که می خواست به جبهه برود، وقتی دخترش را در آغوش گرفت تا با او وداع کند، همین که خواست صورت او را ببوسد، ناگهان از این کار خودداری کرد تا مبادا محبت پدری و تعلّق به فرزند، آهنگ حرکت او را به جبهه کُند نماید. (8)

من یک سرباز هستم

شهید مصطفی بهمنی
جاویدالاثر «مصطفی بهمنی» هیچ وقت از کار و خدمت در جبهه چیزی نمی گفت. اگر گاهی از او می پرسیدند چه کاره ای و چه سمتی در جبهه داری؟
می گفت: «من یک سرباز هستم و شما می دانید که کار یک سرباز در جبهه چیست!»
پس از شهادت، هم رزمانش گفتند او در واحد تخریب لشکر المهدی (عج) مسئولیت داشت.
مصطفی در وصیتنامه اش نوشت:
«از آنجایی که مسئولیت خون شهدای عزیز این مرز و بوم اسلامی بر دوش من سنگینی می کرد، مرتب از خداوند متعال می خواستم به من توفیق عطا فرماید؛ کمی از این سنگینی را از دوش بردارم. خداوند هم این دعا را به اجابت رسانید و من موفق شدم و خداوند این منت را بر من نهاد که بتوانم به جبهه های نور علیه ظلمت اعزام شود. (9)

این هم کار ثواب

شهید علیرضا قوام
نیمه شب یکی از شب های پرسوز زمستان، غرق خواب ناز بودم که صدای زنگ در منزلمان بلند شد، سید بود.
- لباستو بپوش و با من بیا تا یه کار ثواب بکنیم.
ساعتم را نشانش دادم.
- سید جان! این ساعت که وقت کار نیست.
فایده ای نداشت.
- بریم چند متر شیشه هم برداریم!
سوار ماشین که شدم، با تعجّب متوجّه شدم راهی کوهسرخ هستیم، توی اون سوز سرما و اون وقت شب! 40 کیلومتر راه رفتیم.
به ریوش که رسیدیم، جلو خانه ای ایستاد. بعداً فهمیدم که خانه، متعلق به خانواده ای مستضعف است. پنجره های خانه، فاقد شیشه بودند. به سید نگاه کردم، با لبخند پنجره ها را نشانم داد:
- عزیزجان! اینم کار ثواب! بسم الله...
نیمه های شب بود؛ ساعت 1/5 یا 2 هوا خیلی سرد بود، باران شدیدی هم می بارید. تازه چشمانم گرم شده بود که صدای بسته شدن در حیاط خانه مان بلند شد. سید بود با عجله رفتم دم در و پرسیدم: کجا سید؟!
- داریم تو ابراهیم آباد سد می زنیم. می ترسم سیل بیاد. دارم می رم سرکشی.
و رفت. تا صبح بدون هیچ چشم داشتی هم چون ساعات اداری، در خدمت به خدا و خلق خدا تلاش کرد.
یکی از روستاهای محروم منطقه، فاقد حمام بود. سید، اهالی را دعوت به احداث حمام نمود. کار را شروع کردیم. خودش همپای مردم کار می کرد. با گذشت چند هفته، کار به مرحله ی لوله کشی رسید. طی این مدّت، من دو بار برای دیدار خانواده به کاشمر رفتم، ولی سید، تا اتمام پروژه محل را تحت هیچ شرایطی ترک نکرد. برای او، شادی مردم، مهّم تر از دیدار با خانواده بود.
قبل از انقلاب، من و سید علی رضا قوام در روستای نامق، از توابع بخش کوه سرخ کاشمر، به تدریس مشغول بودیم. شهید قوام، علاقه ی خاصی به این روستا داشت. بعد از پیروزی انقلاب که در جهان سازندگی مشغول به فعالیت شد، ‌روزی از من سؤال کرد: «آیا هنوز مردم روستا برای تأمین آب آشامیدنی مشکل دارند؟»
جوابم مثبت بود.
یادته نزدیک مدرسه ی ده، یه چشمه است؟ آماده شو تا به اتفاق، روی چشمه رو بپوشونیم و آب رو از طریق لوله به مدرسه ی روستا و منازل برسونیم.
کار که به فرجام رسید، تازه فهمیدم بحث آب رسانی در حوزه ی کاری ایشان نیست و این بزرگوار، تمام کارهایش را رها نموده و این مسافت طولانی را طی نموده تا روستا را دارای آب آشامیدنی بهداشتی نماید. (10)

بی چشمداشت

شهید حسن مداحی
دوران پیروزی انقلاب، مداحی را به عنوان یک نیروی مردمی می شناختیم. اوایل سال 59 بود که در جهاد بیشتر با هم آشنا شدیم. وقتی جنگ شروع شد، پیشاپیش دیگران برای جمع آوری و هدایت کمک های مردمی، خصوصاً روستاییان به جبهه تلاش می کرد. عده ای از جوانان را دور خودش جمع کرده بود و در هر موردی که احساس می کرد باید کاری انجام داد، آستین بالا می زد. یادم هست که می خواستیم پلاکاردهایی را بالای تیر برق و درختان بلند نصب کنیم. بلافاصله و بدون این که منتظر کسی بماند، رفت بالای تیر برق و یکی از پلاکاردهای پارچه ای را نصب کرد. بعد هم آمد پایین، پلاکارد دیگری را برداشت و رفت بالای یک درخت بلند و پلاکارد را به درخت بست.
این حرکت ها بدون هیچ دستوری در جوان هایی که ایستاده بودند، جوشش به وجود آورد. دیگر کسی منتظر دستور نبود و همه ی پلاکاردها در جاهای مناسب نصب شد. خلاصه این که رئوف و خستگی ناپذیر بود و در همه ی زمینه ها فعالیت می کرد.
خیلی وقت ها که کار تا ساعت 12-11 شب طول می کشید، بعضی ها می رفتند، بعضی ها هم می آمدند تا کار را ادامه بدهند، تنها کسی که در این جور وقت ها ثابت بود و تا نماز صبح ادامه می داد، حاج حسن بود، بچّه ها فهمیده بودند که این جور مواقع حاج حسن از نماز صبح روز قبل، از خانه خارج شده و بعد از نماز صبح امروز هم باید یک روز کاری سخت دیگر را شروع کند، به خاطر همین گاهی با هم دست به یکی می کردیم و ساعت 12-11 شب که می شد، می گفتیم: «حاج حسن! ما خسته شده ایم. اگر اجازه می دهید؛ برویم و کمی استراحت کنیم.»
او هم که می دید کسی در محل کار باقی نمی ماند، مجبور می شد خودش هم برود و چند ساعت استراحت کند. اما من می دانم که خلوت و سکوت دل شب،‌ فرصت خوبی برایش بود تا به مناجات و نماز شب بپردازد.
مسئولیت آن مرکز آموزش به او محول شد، اول از همه، خودش پیش قدم شد تا آموزش نظامی ببیند،‌ بسیجی ها را هم تشویق می کرد. وقتی دیدیم خودش مثل یک بسیجی کنار دیگران آموزش می بیند، اشتیاق ما چند برابر شد، با سرعت همه چیز را یاد گرفت. شنیدم توی حصر آبادان، خودش راه افتاد و به تنهایی تعدادی اسیر گرفت، این مسئله ثابت کرد که کافی است حاج حسن الفبای یک چیز را بداند تا کارهای بزرگی را انجام دهد.
وقتی همه دست از کار می کشیدند و می رفتند تا استراحت کنند، چند نفری که با حاج حسن قرار داشتند، برنامه های ایشان را تنظیم می کردند تا خودشان را به موقع به خانه ی او برسانند.
جلسه، توی خانه ی حاج حسن تشکیل می شد و آن قدر ادامه داشت تا به نتیجه برسد. آن وقت بلند می شدند و می رفتند تا فردا موضوعات جلسه را پی گیری کنند. شاید فردای آن شب آن ها در جلسه بعدی نبودند، اما همه می دانستند حاج حسن با افراد دیگری جلسه ی دیگری دارد. هر شب جلسه داشت، خانه اش هم محل دائمی جلسات بود. هم مکان برنامه ریزی برای مبارزه با منافقین و هم کانون وحدت بین حزب الله و روحانی و اقشار مختلف مردم و هم کانون گرم خانواده.
گاهی در این فکر بودم که جلسات طولانی و حساس، آن هم هر شب بعد از کار و تلاش طاقت فرسا، یک مغز کامپیوتری می خواهد. یک جسم قوی و خانواده ای که از خدمت زیاد به میهمانان خسته نشوند. و همه این ها را حاج حسن داشت اما جسم ظاهراً ضعیف او با این تلاش شبانه روزی، مرا هم مثل دیگران متعجّب کرده بود.
در روستای شفیع آباد حمامی بود که نیمه کاره مانده بود. پی گیری و دستورات ساخت و دادن مصالح دست فرمانداری کرج بود. مردم احتیاج به حمام عمومی داشتند و مقدمات اقدام هم در گیرودار اداری متوقف شده بود. بارها تعدادی از روستاییان پی گیری کردند، اما نتیجه نگرفتند. بار آخر یکی گفت: «برویم پیش حاج حسن، شاید مشکل حل بشود.»
به حاج حسن مراجعه کردند، حاج حسن به محض اطلاع با یکی از آن ها که اسمش «مختار» بود، رفتند پیش فرماندار. حاج حسن بعد از سلام و احوالپرسی ضرورت تسریع در ساخت حمام روستا را برایش توضیح داد. فرماندار ضمن معذرت خواهی از تأخیر در انجام کار، علت را تراکم کار و مشکلات روستاها ذکر کرد. با این حال دستور اقدام را به احترام حاج حسن صادر کرد.
از فردای آن روز کامیون ها پشت سر هم مصالح ساختمانی می آوردند و بعد از مدّت کوتاهی حمام قابل استفاده شد و همه ی روستاییان دعاگوی حاج حسن شدند. (11)

نوبتی نیست

شهید ناصر ترحمی
مرحله ی چندم عملیّات والفجر چهار بود، یادم نیست. گردان های لشکر عمل کرده و تپه ای را از عراقی ها گرفته بودند. ولی مجبور شدند آن را رها کنند و بیایند عقب. تعدادی جنازه ی شهدا مانده بود. تخلیه شهدا به عهده ی تعاون بود. ناصر هیچ مسئولیتی در تعاون نداشت. با این حال همیشه همراهشون می رفت.
بعضی وقت ها موفق می شدن شهید رو منتقل کنن، گاهی هم دست خالی می آمدن.
برنامه ها خیلی فشرده بود. از صبح تا شب می دویدیم. شناسایی، آموزش، تهیه امکانات و... ناصر جانشین گردان بود. از همه بیشتر کار می کرد، وقتی بر می گشتیم تو کانکس، حال غذا خوردن هم نداشت چه برسه به تهیه غذا.
چند شب پشت سر هم، ناصر غذا می گرفت. سفره را پهن می کرد. بعد هم ظرف ها را می شست. هر وقت هم که ما می خواستیم کارها را انجام بدیم، او نمی گذاشت.
یک شب به او گفتم: «ناصر امشب نوبت منه!» گفت: «نوبتی نیست! خدمت کردن به رزمندگان ثوابه! شما وقت دارین! من باید ثواب ببرم!»
دنبالش می گشتم. می خواستم درباره عملیّات کمی با او مشورت کنم. او جانشین گردان بود. سراغش را از فرمانده گروهان گرفتن. گفت: «چند دقیقه پیش با نیروهای تعاون پلاک تقسیم می کردند!»
به طرف تعاون راه افتادم که صدای ناصر را شنیدم. صدا از پشت کانکس بود. رفتم به طرفش. دیدم داره وسایل تویوتا را خالی می کند. به او گفتم: «ناسلامتی جانشین گردانی! گاهی تعاون می ری، گاهی هم پیش بچّه های تدارکاتی!»
گفت: «چه فرقی می کنه؟ باید کار انجام بشه!» (12)

تدبیر مؤثر

شهید موسی نامجو
سرانجام فعالیت نامجوی برای بازسازی دانشکده افسری آغاز شد و ما در کنار او شروع به کار نمودیم. در این مرحله کارها آن قدر زیاد بود که بعضی وقت ها تا ساعت 10 شب به منزل نمی رفتیم.
کار ما در کنار نامجوی با اساسنامه ی جدیدی برای دانشکده ی افسری شروع شد و نامجوی طرحی ریخت که دانشجویان جدید با دانشجویان قدیم ارتباط برقرار نکنند و افکار مخرّبی که احتمالاً در بعضی از دانشجویان قدیم بود، در دانشجویان جدید اثر نکند. لذا او دانشجویان را در محلی غیر از دانشکده اسکان داد و همزمان با آن، شروع به پاکسازی دانشجویان قدیم که دارای افکار آلوده و مخرّب بودند نمود. این کار بسیار مؤثر واقع شد و دیدیم که افسران فارغ التحصیل بعد از فرماندهی نامجوی، افسرانی بسیار ارزشمند و معتقد پرورش یافتند و هم اکنون اکثر آن ها در پست های مهّم فرماندهی در سرتاسر ایران مشغول انجام وظیفه اند.
در آن ایام پیشنهاد شده بود به نامجوی - که درجه ی سرهنگ دومی داشت - درجه ی سرتیپی افتخاری بدهند که ایشان نپذیرفت و به درجه ی قانونی خود بسنده نمود و مثل بقیه، در مهرماه 59 به درجه سرهنگی ارتقاء یافت. (13)

رضای حق

شهید کریمپور
انگار خواب نداشت. وقتی کار بود، خواب و استراحت برایش بی معنا بود. چه بسیار شب ها که تا صبح کار می کرد و ما از آن بی اطّلاع بودیم. این گونه کار کردن را ترجیح می داد. با این نیّت که بی ریاتر باشد و خدایی تر.
«در سفری به جبهه با او بودم به عنوان مسئول ستاد پشتیبانی جنگ و تدارکات، به جبهه می رفت. در این سفر بود که فهمیدم چه قدر پر تلاش و خستگی ناپذیر است و این یکی از خصایص بارز شخصیّت او بود. به خاطر دارم، یک شب تا ساعت دوازده شب درگیر کار سخت و پر زحمت بودیم. حدود نیمه شب بود که کار تمام شد و رفتیم تا استراحت کنیم. از فرط خستگی نفهمیدیم که چه طور و چه وقت به خواب رفتیم. صبح که برای نماز بیدار شدیم، «حاجی» را ندیدیم. هر جا گشتیم، پیدایش نکردیم. پرس و جو کردیم، فهمیدیم که شهید کریمپور اصلاً آن شب نخوابیده است و پس از کار طاقت فرسای شب قبل، زمانی که ما در خواب بودیم، رفته بود تا بر تخلیه ی کامیون آردی که شبانه به جبهه رسیده بود، نظارت کند...»
چه کسی جز یک عاشق دلسوخته می تواند این گونه خواب را بر خود حرام کرده و این چنین خالصانه و متواضعانه، تلاش کند. بی هیچ منّتی و بی هیچ چشم داشتی... حاجی جز به رضای حق به هیچ چیز نمی اندیشید. (14)

پی نوشت ها :

1. سروهای سرخ، صص 30 و 37.
2. سروهای سرخ، ص 35.
3. سروهای سرخ، ص 34.
4. سروهای سرخ، ص 34.
5. سروهای سرخ، ص 33.
6. نخل های سرخ، ص 33.
7. سروهای سرخ، ص 36.
8. سروهای سرخ، ص 36.
9. سروهای سرخ، ص 32.
10. بالابلندان، صص 14 و 18-17.
11. چشم های بیدار، صص 28-27، 38، 42-41 و 77-76.
12. راز نگفته، صص 30، 63 و 71.
13. مدرسه ی عشق، ص 129.
14. رسمی عاشقی، ص 200.

منبع : (1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (2)، فقط خدا، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.