مترجم: سیمون سیمونیان




 

خارجی- ستاد مرکزی پلیس پاریس- شب

تصویر کاملی از ستاد مرکزی پلیس می بینیم. یک سازمان اداری بزرگ با کارمندان زیاد است. دوربین ژاور را می یابد که در داخل اداره ایستاده و از دری منتهی به پشت بام به بیرون می نگرد. شروع به خواندن می کند و قدم به پشت بام می گذارد. او کنار نماد ستاد مرکزی پلیس که یک مجسمه عقاب سنگی است، می ایستد. به سمت پایین به انعکاس نور در رودخانه نگاه می کند. بعد شهر بزرگ پاریس را تماشا می کند. ژاور هم خدایی دارد و این دعای اوست.
ژاور: آن جا در درون تاریکی/ یک مجرم فراریه/ از خدا می گریزه/ آبرویی نداره/ خدا شاهد من/ من هرگز دست برنمی دارم/ تا وقتی که رودررو بشیم/ تا وقتی که رودررو بشیم/ در تاریکی راه بلده/ راه من راه خداست/ آن ها که تقوا پیشه می کنن/ اجر خود را دریافت می کنن/ و اگر راه خطا پیشه کنن/ مثل شیطان که خطا کرد/ شعله های آتش!/ شمشیر!/ انبوهی از ستارگان/ به سختی قابل شمارشن/ تاریکی رو پر کرده آن/ با نظم و نور/ شماها نگهبانین/ ساکت و مطمئن/ شب ها هم چنان مراقبین.../ شب ها هم چنان مراقبین.../ جایگاه خودتون رو در آسمان می شناسین/ شیوه خود را نگه داشتین/ و هم چنین هدفتون رو/ و هر کدام به موقع خود/ برگشت ها و برگشت ها/ و همیشه مثل سابق/ و اگر خطا کنین/ آن چنان که شیطان کرد/ سقوط می کنین/ درون شعله های آتش!/ پس باید این چنین بشه، چون این چنین مقدر شده/ در ورودی بهشت/ آن ها که تردید می کنن/ و آن ها که سقوط می کنن/ باید بهای اون رو بپردازن/ خدایا فرصت بده تا اون رو پیدا کنم/ بتونم اون رو ببینم/ پشت میله های زندون!/ تا اون موقع از پا نمی شینم/ سوگند می خورم/ در مقابل ستارگان سوگند می خورم/ ژاور در نمایی ضد نور در مقابل ستارگان ایستاده و بازوانش را به سمت بالا و آسمان گشوده است.

خارجی- خیابان شانورری- شب

ماریوس با ذهنی سرشار از افکارش در مورد کوزت، در خیابان قدم می زند.

داخلی- کافه موسان- شب

ماریوس وارد اتاق روبه روی طبقه اول می شود. این جا عده ای دانشجو در حال پاک کردن تفنگ هایشان و گفت و گویی مهیج در مورد انقلاب آینده هستند. انژولراس، کامبفره، کورفیراک، ژولی، گرانتیر، فویلی، پروویره و دیگران.
انژولراس: خب، کورفیراک! همه تفنگ ها این جاست!/ ژولی، پروویره! وقتمون داره تموم می شه!
کورفیراک: دانشجویان، کارگران، همه!/ رودخانه ای در گذر است!/ درست مثل دنبال کردن مد/ پاریس داره میاد به سمت ما!
کامبفره: انژولراس! در نوتردام/ همه بخش ها مجهز شدن!
فویلی: در خیابان بک/ هیچ قید و بندی رو بر نمی تابن!
انژولراس: گرانتیر، بطری رو بذار زمین!/ اسلحه به اندازه کافی داریم؟
گرانتیر: برندی بده دم نفس من/ با نفسم همه شون رو می کشم!
انژولراس: داره وقتش می رسه/ اون قدر نزدیکه که خون تو رگ هاشون داره می جوشه/ با همه این ها، مراقب باشین!/ نذارین مستی به مغزتون برسه/ چون ارتشی که باهاش در جنگیم دشمن خطرناکیه/ با چنان نفرات و سلاح هایی که برای ما قابل قیاس نیست/ راحته که این جا بشینیم و اون ها رو مثل مگس تار و مار کنیم/ ولی مقابله با گارد ملی خیلی دشواره/ به یک انرژی نیاز داریم/ تا مردم رو به حرکت دربیاریم/ تا دست به اسلحه ببرن/ و همراه ما به صف بشن! ژولی برمی گردد و به سوی ماریوس می رود. او بهت زده به ماریوس نگاه می کند.
ژولی: ماریوس، بیدار شو! امروز تو چت شده؟/ انگار روح دیده باشی.
گرانتیر: کمی نوشیدنی بنوش و بگو چه خبره!
آن ها می نشینند.
ماریوس: گفتی یک روح؟ شاید یه روح باشه!/ اون واسه من مثل یک روح بود/ یه لحظه حضور داشت... لحظه بعد حضور نداشت!
گرانتیر: من نگرانم! من در حیرتم/ یعنی بالاخره ماریوس عاشق شده؟/ هرگز آه و اوه اون رو نشنیده بودم/ حرف از نبردی می زنی که باید برد/ و بعد مثل دون ژوان رفتار می کنی!/ بهتر از یک اپراست!
همه می زنند زیر خنده. ولی انژولراس نمی خندد.
انژولراس: وقتش رسیده که همه ما/ تصمیم بگیریم کی هستیم/ آیا ما برای حق می جنگیم/ تو شبی در یک اپرا؟/ از خودتون پرسیدین/ که چه بهایی ممکنه بپردازین؟/ آیا این یه بازی ساده است/ برای جوون های پول دار که بازی کنن؟/ اوضاع دنیا/ روز به روز در حال تغییره/ سرخ... خون مردان خشمگینه/ سیاه... تاریکی دوران سپری شده/ سرخ... دنیایی که در حال طلوعه/ سیاه... شبی است که بالاخره تموم می شه.
ماریوس: اگه امروز دیده بودیش/ شاید احساس من رو می فهمیدی/ تا مغز استخونم نفوذ کرد/ لحظه ای لذت نفس گیر!/ اگه امروز اون جا بودی/ شاید متوجه می شدی/ دنیا چطور ممکنه تغییر کنه/ فقط در یک چشم به هم زدن/ و آن چه درست بود اشتباه به نظر برسه/ و آن چه اشتباه بوده درست!
گرانتیر: سرخ!
ماریوس: احساس می کنم روح من آتش گرفته!
گرانتیر: سیاه!
ماریوس: اگه اون اون جا نبود،‌ دنیای من.
دانشجویان: سرخ!
ماریوس: رنگ اشتیاق!
دانشجویان: سیاه!
ماریوس: رنگ نومیدی!
انژولراس: ماریوس، تو دیگه بچه نیستی/ شک ندارم جدی گفته باشی/ ولی حالا هدف والاتری هست!/ کی به روح تنهای تو اهمیت می ده؟/ ما برای هدف والاتری می جنگیم/ زندگی های کوچک ما اصلاً ارزشی ندارن!
انژولراس: سرخ!
دانشجویان: خون مردان خشمگین.
انژولراس: سیاه!
دانشجویان: دوران سیاهی گذشته/ سرخ... دنیایی رو به طلوع/ سیاه... شبی که بالاخره به پایان می رسه.
دم در زد و خوردی در می گیرد... گاوروش با متصدی بار دعوا می کند. کوفیراک میانه را می گیرد.
گاوروش: گوش بده، گوش بده به من!
کورفیراک: همه گوش بدن!
گاوروش: ژنرال لامارک مرده!
انژولراس به سمت دوستانش برمی گردد.
انژولراس: لامارک مرده.../ لامارک... مرگ او لحظه سرنوشته/ برگزیده مردم.../ مرگ او نشانی است که منتظرش بودیم!/ روز تدفینش، به او افتخار خواهند کرد/ با نور قیام/ فروزان در چشمانش/ با شمع های عزاداری شان/ مشعل هامان رو شعله ور می کنیم/ بر سر قبر لامارک سنگرهامون ساخته می شن!/ حالا وقتشه!
بیایین با شجاعت و شادمانی/ به پیشوازش بریم!
یک دانشجو: بیایین بدون هیچ تردیدی!/ بریزیم تو خیابون ها.
کورفیراک: مست از باده پیروزی!
لگلس: یک بار برای همیشه اون ها میان.
دانشجویان: وقتی ما بخواهیم اون ها میان.
در حالی که دانشجویان آواز می خوانند، افونین داخل شده و منتظر صحبت با ماریوس است.
ماریوس او را می بیند.

داخلی- خانه والژان- شب

کوزت در اتاق خواب خود راه می رود. اتاقی زیبا که بهترین اتاق این خانه کوچک ییلاقی است. کرکره های پنجره باز هستند و منظره باغ نامرتبی دیده می شود. او در آینه به خود می نگرد، شاید برای نخستین بار است که متوجه ظاهرش می شود.
کوزت: چه عجیبه.../ این حسی که سرانجام در زندگی من آغاز شده!/ این تغییر/ مگه می شه این قدر زود عاشق شد؟/ کوزت، چت شده؟/ چرا این قدر تو خودتی؟/ خیلی مسائل روشن نیست.../ خیلی مسائل ناشناخته است.../ تو زندگی خیلی سؤال و جواب هست/ که همه ش به نظر اشتباهه/ تو زندگیم، اوقاتی هست/ وقتی در سکوت با اون ها مواجه می شم/ آه آوازی مبهم/ خونده می شه/ در مورد دنیایی که آرزوی دیدنش رو دارم/ و دور از دسترسه/ فقط یک زمزمه از دور دست/ در انتظار منه!/ آیا می دونه من زنده ام؟/ آیا می دونم اون واقعیه؟/ اونم همون چیزی رو می بینه که من می بینم؟/ اونم همون حسی رو داره که من دارم؟/ دیگه تو زندگی... تنها نیستم/ حالا عشق تو زندگیمه/ خیلی نزدیکه.../ پیدام کن! این جام، پیدام کن!
والژان در می زند و در را باز می کند. او کرکره های پنجره را می بندد.
والژان: کوزت عزیز/ تو خیلی تنهایی/ خیلی تو فکری، به نظرم خیلی غمگینی/ باور کن، هرچه در توان دارم/ هر ساعت گذرایی رو پر خواهم کرد/ می فهمم، خیلی باید خسته کننده باشه/ که تنها همراه تو، فقط من باشم.
کوزت: من خیلی کم می دونم/ و خیلی دوست دارم بدونم/ خیلی وقت پیش/ تو چه جور مردی بودی.../ خیلی کم به من گفتی/ از زندگی که تجربه کردی/ چرا تو خودت نگه داشتی/ چرا ما همیشه تنهاییم؟/ خیلی مبهمه! خیلی عمیق و مبهمه/ اسراری که تو در سینه داری!/ در زندگیم/ لطفاً به خاطر حرف هام من رو ببخش/ تو خوب، دوست داشتنی و مهربونی/ ولی پدر، پدر عزیزم/ از نظر تو من هنوز همون بچه ام/ که در جنگل گم شده بود.
والژان: دیگه چیزی نگو/ دیگه چیزی نگو/ اون دوران حالا دیگه مرده/ حرف هایی هستن/ بهتره شنیده نشن/ بهتره گفته نشن.
کوزت: در زندگیم/ من دیگه بچه نیستم/ حسرت شنیدن حقیقتی رو دارم که تو/ از اون سال ها می دونی... سال های پیش!
والژان از اتاق خارج می شود و به اتاق خواب خودش می رود. یک اتاقک چوبی ساده در پشت خانه ییلاقی. والژان زندگی ساده ای دارد. بهترین اتاق را به کوزت داده است. کوزت به دنبال او می آید. والژان روی تخت خود می نشیند. او پشت به کوزت است.
والژان: خواهی فهمید/ حقیقت رو خدا می گه/ به همه ما در زمان مناسب/ وقتی وقتش رسیده باشه.

خارجی- خیابان پلومه- شب

ماریوس با عجله در خیابان راه می رود، افونین به دنبال او می آید. در دوردست دیوار باغی است که پشت آن خانه والژان قرار دارد.
ماریوس: در زندگیم/ اون مثل طنین فرشته است/ مثل نور خورشید/ انگار زندگیم متوقف شده/ انگار یه چیزی به اتمام رسیده/ و چیزی مبهم شروع شده!/ افونین، تو دوستی هستی که/ من رو این جا آورده/ ازت ممنونم، خدا با منه/ و بهشت نزدیکه!/ وارد دنیایی شدم که جدیده/ و رهاست!
افونین: هر کلمه ای که می گه/ مثل دشنه ای در قلب منه!/ در زندگیم/ هرگز کسی مثل اون نبوده/ هر جا، جایی که او هست/ اگه بخواد... من متعلق به اونم.
ماریوس/ افونین: در زندگیم/ کسی هست که در قلب من جای داره.
ماریوس (کوزت را در باغ می بیند): این نزدیکی ها منتظری!
افونین: این جا منتظرم
ماریوس: قلبی سرشار از عشق.
کوزت ماریوس را می بیند. او از حیاط به سمت ماریوس می آید. کوزت افونین را کنار ماریوس می بیند.
ماریوس: قلبی سرشار از آواز/ همه چیز رو اشتباهی انجام می دم/ خدایا، شرمنده ام/ من حتی اسم تو رو نمی دونم/ دوشیزه عزیز/ نمی خوای بگی؟/ می شه بگی؟
کوزت میله های آهنی در را با دو دست گرفته و چشمانش به ماریوس دوخته شده است. افونین تماشا می کند و رنج می برد. ماریوس دستانش را دور دست های کوزت حلقه می کند.
کوزت: قلبی سرشار از عشق!/ بدون ترس، بدون پشیمانی!
ماریوس: اسم من ماریوس پونمرسیه.
کوزت: اسم منم کوزته.
ماریوس: کوزت... نمی دونم چی بگم.
کوزت: پس حرفی نزن.
ماریوس: من گم شدم.
کوزت: من پیدا شدم.
ماریوس: قلبی سرشار از نور.
کوزت/ ماریوس: یک شب که مثل روز روشنه.
ماریوس: هرگز نباید از من دور بشی/ کوزت... کوزت!
کوزت: این یه زنجیره که هرگز پاره ش نمی کنیم.
ماریوس: آیا من خوابم؟
کوزت: من بیدارم.
ماریوس: قلبی سرشار از عشق.
افونین: اون هیچ وقت مال من نبود/ برای چیزی که شدنی نیست. چرا غصه بخورم؟
کوزت: قلبی سرشار از تو.
افونین: این جملات رو هیچ وقت نخواهد گفت/ نه به من، نه به من/ نه برای من!
ماریوس: فقط با یک نگاه و بعد فهمیدم!
کوزت: من هم فهمیدم!
افونین: قلبش سرشار از عشقه...
ماریوس: از امروز...
افونین: اون هرگز چنین حسی نخواهد داشت.
کوزت: هر روز.
ماریوس/ کوزت: چون این یه خواب نیست/ خواب نیست/ سرانجام!
والژان به سمت در می آید.
والژان: کوزت! کوزت!
کوزت رو بر می گرداند و به سمت خانه می دود.
والژان از میان حیاط به سمت در می رود.
ماریوس به سرعت دور می شود، به طور غریزی از برملا شدن ماجرا عصبی شده است. او پشت دیوار مخفی می شود.
والژان با دقت نگاه می کند. او احساس می کند که شاید کوزت با کسی حرف می زده است. غرق در فکر به نظر می رسد، والژان برمی گردد داخل خانه.
کوزت چیزی دم در جا گذاشته است. ماریوس آن را برمی دارد.
ماریوس با افکار عاشقانه در خیابان راه می رود و به کل وجود افونین را فراموش کرده است. از سمت دیگری سایه هایی در حرکت اند. آن ها تناردیه ها و افرادش هستند. دم در آهنی جمع می شوند.
مونپارناس: مخفیگاهش این جاست!/ روباه پیرو این اطراف دیدم.
بابت: اون دور از همه زندگی می کنه/ سعی می کنه آسه بره آسه بیاد.
تناردیه: این جا بوی منفعت میاد!/ ده سال پیش/ اومد و بابت کوزت پول داد/ یه لحظه اجازه دادم بره/ حالا وقتشه بدهی رو صاف کنیم/ حسابی براش گرون تموم می شه.
بروژان: برام مهم نیست/ از کی می خوای بدزدی/ سهم من رو بده/ کارو تموم کن!
تناردیه: خفه شو دهنت رو ببند!/ هر چی سهمت باشه گیرت میاد!
بروژان تلاش می کند قفل در را باز کند. او متوجه سرک کشیدن افونین می شود.
بروژان: کی این جاست؟
تناردیه: این دختر پررو کیه؟
بابت: دختر لوست افونین/ بچه خودت رو نمی شناسی؟
این طرف ها چه کار می کنه؟
تناردیه: افونین، برگرد خونه!/ این جا نیازی به تو نیست/ بدون تو هم تعداد ما زیاده این جا.
افونین: این خونه رو می شناسم، بهتون گفته باشم!/ چیزی که به درد شما بخوره این جا نیست!/ فقط یه پیرمرد و دخترش این جا/ اون ها یه زندگی معمولی دارن.
تناردیه: دخالت نکن!/ یه خورده جرئت داری!/ مواظب باش خانم جوون/ بعداً با هم حرف ها داریم.
بروژان: داره خل می شه!
کلاکسوس: برای همه پیش میاد!
مونپارناس: برو خونه افونین!/ برو خونه، سر راه قرار گرفتی؟
آن ها در باغ را باز می کنند.
افونین: می خوام فریاد بزنم! می خوام خبرشون کنم!
تناردیه: یه صدای کوچیک ازت دربیاد/ یه سال باید تاوانش رو بدی!
تناردیه به سمت در می رود و آن را باز می کند.
افونین فریاد می کشد.
صحنه محو می شود.

داخلی- خیابان پلومه- پاریس- شب

والژان که در داخل اتاق خوابش است، صدای فریاد را می شنود و به سمت پنجره برمی گردد.

خارجی- خیابان پلومه- شب

با فریاد افونین، تناردیه و گروهش در تاریکی شب از دیده محو می شوند.
تناردیه: برین سمت مجرای فاضلاب!/ برین زیر زمین!/ اون رو به من بسپارین/ این اطراف وقت تلف نکنین.
او به سمت افونین برمی گردد و سیلی محکمی به صورت او می زند.
تناردیه: حالا صبر کن دخترم!/ امشب پشیمون خواهی شد!/ کاری می کنم فریاد بزنی!/ همه شب رو فریاد بزنی!/ افرادش به سختی درپوشی را بلند می کنند و تناردیه و گروهش در مجرای فاضلاب از دیده محو می شوند.

داخلی- خانه والژان- خیابان پلومه- پاریس- شب

والژان با عجله به داخل اتاق کوزت می رود. والژان کوزت را در آغوش می گیرد.
والژان: خدای من، کوزت!/ در تاریکی صدای فریاد شنیدم/ فریاد صداهای خشمگینی رو شنیدم/ از خیابون.
کوزت: سه مرد رو آن سوی دیوار دیدم.../ اون مردها خیلی شتاب داشتن!
والژان: این یه اخطار برای ماست!/ این ها سایه های گذشته هستن!
او به سمت اتاق خواب خود می رود.
والژان: اون باید ژاور باشه/ بالاخره پناهگاه من رو پیدا کرد/ باید کوزت رو از این جا دور کنم/ قبل از این که برگرده/ او برمی گردد پیش کوزت.
والژان: باید از سایه ها دور بشیم/ اون ها وجود ما رو تهدید می کنن/ کوزت، امشب از این جا می ریم!
کوزت: کجا؟
والژان: خیابان آرمی.
کوزت: نه! نه!
والژان: بعد یه کشتی رو دریا.
والژان: عجله کن کوزت! حاضر شو بریم/ هیچی دیگه نگو/ امشب می ریم!
کوزت: نه! خواهش می کنم، نه! نمی تونیم بریم!
والژان: عجله کن کوزت!/ وقتشه که یک در دیگه رو ببندیم/ و یک روز دیگه زندگی کنیم!
والژان می رود تا وسایلش را جمع کند.
کوزت با دست پاچگی نامه ای می نویسد.
صحنه محو می شود.

خارجی- حیاط- خیابان پلومه- شب

کوزت با عجله به حیاط و به سمت در می رود تا نامه تا شده را در محلی که دست های او و ماریوس در هم حلقه شد، بگذارد. آن جا افونین را می بیند. افونین پیش می آید. او نامه اش را با فشار در دست او قرار می دهد.
کوزت: خواهش می کنم این رو بده به ماریوس/ باید بدونه کجا می تونه من رو پیدا کنه.
او با عجله به داخل خانه برمی گردد.

خارجی- خیابان پلومه- پل- خیابان شانورری- شب

افونین نامه را مچاله می کند.
او اندوهگین به راه می افتد.
بارش باران شروع شده است.
افونین: حالا باز هم تنهای تنها/ جایی برای رفتن و کسی برای دیدن ندارم/ بدون خانه، بدون دوست/ بدون کسی که بهش سلام کنم/ شهر داره می ره بخوابه/ و من می تونم درون ذهنم زندگی کنم/ برای خودم/ وانمود کنم اون کنارمه/ تنهای تنها/ تا صبح باهاش قدم بزنم/ بدون اون/ بازوانش را در اطرافم احساس کنم/ و هنگامی که راهم رو گم می کنم، چشم هام رو ببندم/ و اون من رو پیدا کنه./ او از پل روی رودخانه عبور می کند.
افونین: زیر باران/ پیاده رو مثل نقره برق می زنه/ همه نورها در رودخانه مبهم به نظر می رسن/ در تاریکی درخشان پر از نور ستاره ها هستن/ من فقط اون و خودم رو می بینم/ همیشه و همیشه/ می دونم فقط در ذهن منه/ که دارم با خودم حرف می زنم و نه اون/ و گرچه می دونم اون نمی بینه/ هنوز باورم دارم راهی واسه ما وجود داره/ من دوستش دارم/ ولی پس از پایان شب/ اون رفته... رودخانه هم فقط یک رودخانه است/ بدون اون دنیای اطرافم تغییر می کنه/ درختان برهنه ان و همه جا/ خیابان ها پر از غریبه ها/ من دوستش دارم/ و هر روز بیشتر می فهمم/ تمام زندگیم فقط وانمود می کردم/ بدون من، دنیای اون فرقه می کنه/ دنیایی سرشار از شادی/ که هرگز اون رو تجربه نکردم/ دوستش دارم/ دوستش دارم/ دوستش دارم/ ولی فقط برای خودم. او یکه و تنها تا زاغه نشین گوربو رفته است. او وارد نحله گوربو می شود.

داخلی- محله فقیرنشین گوربو- شب

افونین بیرون در منزل ماریوس می ایستد. او نامه را می گشاید، می خواند و بعد در جیب خود مخفی می کند.
او با فشار در منزل ماریوس را باز می کند. ماریوس نگاهش می کند.
افونین: اومدم بهت بگم اون رفته.
ماریوس: رفته؟ منظورت چیه؟
افونین: رفته انگلیس.
ماریوس حاضر می شود تا به خیابان پلومه برود.

خارجی- خیابان پلومه- شب

ماریوس می بیند که در شکسته و باز و محوطه حیاط تاریک است. او وارد حیاط می شود. به سمت پنجره های خانه می رود و می بیند اتاق ها خالی هستند. شوکه ایستاده و نگاه می کند. افونین که او را دنبال کرده، در سکوت او را تماشا می کند.
صحنه محو می شود.

داخلی- کالسکه- شب

والژان و کوزت هر کدام در یک سمت کالسکه جدا از هم نشسته اند و از پنجره ها بیرون را تماشا می کند. این صحنه با صحنه کالسکه که والژان برای کوزت کوچولو آواز می خواند، تضاد غریبی دارد.
والژان: یک روز بیشتر!/ یک روز دیگه یک مقصد دیگه/ این راه بی پایان منتهی به عذاب/ این آدم هایی که انگار از جرم من باخبرن/ قطعاً یک بار دیگه میان/ یک روز بیشتر!

خارجی- خیابان پلومه- شب

ماریوس در خانه خالی والژان است.
ماریوس: تا امروز زندگی نکردم
چطور می تونم زندگی کنم وقتی از هم دور افتادیم؟

داخلی- کالسکه- شب

والژان: یک روز بیشتر!
کوزت: فردا دنیاها از من دوری/ ولی با تو دنیای من شروع شده!
خارجی/ داخلی- خیابان پلومه/ کالسکه- شب
برش های تصویری از افونین دم در، کوزت و والژان در کالسکه و ماریوس در حیاط تاریک.
افونین: یک روز بیشتر خودم و خودم.
ماریوس/ کوزت: آیا یه روز دوباره همدیگر رو می بینیم؟
افونین: یک روز دیگه هم که هیچ اهمیتی نمی ده...
ماریوس/ کوزت: من برای با تو بودن متولد شدم!
افونین: چه دنیایی رو می تونستم تجربه کنم...
ماریوس/ کوزت: قسم می خورم صادق باشم!
افونین: ولی اون هرگز من رو اون جا ندید.
داخلی/ خارجی- کافه موسان- هم کف و طبقه اول- خیابان شانورری- شب
انژولراس و دانشجویان خط تولید ساخت گلوله راه اندازی کرده اند. تفنگ ها آماده برای قیام هستند. گرانتیر در طبقه پایین در حال گفت و گو با خدمتکار است. خانم هاچلوپ، مالک کافه موسان، در حال دوختن پرچم سرخ انقلاب برای کمک به دانشجویان است.
انژولراس: یک روز دیگه قبل از توفان!
ماریوس غمگین در حال برگشتن در خیابان شانورری قدم می زند. افونین از دور به دنبال او می آید.
ماریوس: هر جا اون بره، دنبالش می رم؟
انژولراس: در سنگرهای آزادی!
ماریوس: آیا باید به برادرانم ملحق بشم؟
انژولراس: آیا می مونم، آیا جرئت می کنم؟
انژولراس (از بالای پله ها، به نفع گرانتیر): حاضری جات رو با من عوض کنی؟
گرانتیر با بی میلی به طبقه بالا می رود.
همه: حالا وقتشه!/ امروز روزشه!/ یک روز بیشتر!

داخلی- ستاد مرکزی پلیس- شب

ژاور در حال توضیح برای آمادگی یک صد پلیس یونیفورم پوش درباره روز بعد است. این جلسه در یک اتاق قدیمی بزرگ در ستاد مرکزی پلیس برقرار است.
ژاور: یک روز بیشتر به انقلاب نمونده/ ما در نطفه خفه ش می کنیم/ ما آمادگی مقابله با این بچه مدرسه ای ها رو داریم/ اون ها از خون خودشون خیس می شن!

داخلی- کالسکه- شب

والژان: یک روز بیشتر!

داخلی- کافه موسان- هم کف و طبقه اول- شب

خانم و آقای تناردیه در طبقه هم کف کافه هستند. آن ها دانشجویی را می بینند که با پارچه ای صورتش را پوشانده و مخفیانه تفنگ ها را به طبقه بالا می برد.
ژولی سینی را بر می دارد و لیوان های خالی را جمع می کند. به محض این که می خواهد به طبقه بالا برود، خانم هاچلوپ از او می خواهد که لیوان ها را برگرداند.
خانم و آقای تناردیه: ببین اون افسار گسیخته ها رو!/ به محض افتادن بگیرشون/ هرگز از شانست خبر نداری/ وقتی هر کی هر کی باشه!/ یک شیب کوچک این جاست/ یک حس کوچک اون جاست/ اغلب اون ها کارشون ساخته است/ پس چیز زیادی از دست نمی دن!
مشتریان کافه لیوان های خود را به سلامتی دانشجویان بلند می کنند. دانشجویان با آن ها همراهی می کنند. گرانتیر مست است. ژولی شروع می کند به ذوب کردن لیوان های فلزی تا گلوله های بیشتری بسازد. ماریوس به طبقه هم کف می آید و پرچم سرخ را از خانم هاچلوپ که آماده کرده، می گیرد. افرادی که در طبقه هم کف هستند، به دانشجویان ملحق می شوند.
دانشجویان/ جمعیت: یه روز مونده تا پیروزی/ بر افراشتن پرچم آزادی/ هر کسی یک شاه می شه!/ هر کسی یک شاه می شه!/ دنیای جدیدی تو این پیروزی/ دنیای جدیدی که باید فتحش کرد!/ آواز خوندن مردم رو می شنوی؟/ بالاخره ماریوس به طبقه اول می آید و به آن ها ملحق می شود.
ماریوس: جای من این جاست!/ همراه شما می جنگم!

داخلی/ خارجی- خیابان آرمی/ خیابان شانورری- طبقه هم کف و اول کافه موسان/ پاسگاه پلیس- شب

والژان و کوزت وارد پناهگاه جدید خود می شوند.
ماریوس پرچم سرخ را به میله پرچم می بندد.
والژان: یک روز بیشتر!
کوزت/ ماریوس: تا به امروز زندگی نکردم/ چطور می شه زندگی کرد وقتی از هم دوریم!
افونین بیرون کافه است، با حسرت به ماریوس خیره شده است.
افونین: یک روز بیشتر برای خودم...
ژاور در پاسگاه پلیس خطاب به افرادش:
ژاور: من به قهرمانان این مردم ملحق می شم/ هر جا برن دنبالشون می رم/ از اسرارشون سر در میارم/ چیزهایی رو که اون ها می دونن، می فهمم.
والژان/ ژوار: یک روز بیشتر.
ماریوس/ کوزت: فردا دنیاها دوری از من/ ولی دنیای من با تو شروع شده.
ژاور: یک روز دیگه تا انقلاب/ تو نطفه خفه ش می کنیم آمادگی مقابله با این بچه مدرسه ای رو داریم
تناردیه: ببین اون افسار گسیخته ها رو/ به محض افتادن بگیرشون/ هرگز از شانست خبر نداری/ وقتی هر کی هر کی باشه!
والژان: فردا دور خواهد بود.
والژان/ ژاور: فردا روز رستاخیزه.
همه: فردا می فهمیم.../ خداوند چی در بهشت ذخیره کرده/ یک صبح بیشتر!/ یک روز بیشتر!/ یک روز دیگه!
دوربین از انژولرس و ماریوس که پرچم را مقابل پنجره طبقه اول گرفته اند و دانشجویان دورتر از آن ها ایستاده اند، عقب می کشد و مردم را می بینیم که خارج از کافه موسان و در خیابان پراکنده شده و همه در کر نهایی مشارکت می کنند.

خارجی- خیابان های پاریس- روز

همه چیز آرام است. کم کم صدای کوبیدن طبل ها به آرامی به گوش می رسد. صدای قدم های سنگین به گوش می رسد. همه در خیابان ها جمع شده اند و منتظرند. چهره های ساکت فقرا دیده می شوند. در میان آن ها، انژولراس، ماریوس و دانشجویان تندرو را می بینیم.
پلیس و نیروهای گارد ملی، جمعیت رو به افزایش را کنترل می کنند.
حالا سران هیئت بزرگ تشییع جنازه را می بینیم. یک گردان کامل از پیاده نظام، اسلحه به دست رژه می روند. ستونی از مقامات با لباس سیاه که شاخه هایی از برگ بو حمل می کنند. بخشی از سواره نظام جلوی هیئت حرکت می کنند. پشت سر گروهی از طبال های نظامی موزیک نظامی می نوازند.
در قاب تصویر چند اسب سیاه می بینیم که به آرامی راه می روند و پرهای زینتی سیاه بر سر آن ها با تکان سر تکان می خورند. آن ها ارابه بزرگ پیچیده در پرچم فرانسه را حمل می کنند. داخل ارابه یک تابوت وجود دارد. مردم ناظر، هم زمان با آوای طبل ها، به آرامی شروع به خواندن آواز می کنند.
جمعیت: آواز خواندن مردم رو می شنوی/ آواز مردان خشمگین رو می خونن/ این موسیقی ملتی است که/ دیگه نمی شه برده اش کرد!
نیروهای پلیس و گارد اطراف خود را بررسی می کنند تا ببینند چه کسی آواز انقلابی می خواند. ولی نمی توانند مطمئن شوند که این صدای آواز از کجا می آید. صدای آواز خواندن بلندتر می شود.
جمعیت: وقتی ضربان قلب/ انعکاس ضربات طبل هاست/ با فرا رسیدن فردا/ یک زندگی قراره آغاز بشه!
مقامات از آواز مطلع می شوند و به هر سو چشم می دوزند.
جمعیت: ملحق می شی به جنبش ما؟/ که قدرتمنده و همراه ما می مونه؟/ دورتر از سنگرها/ مگه دنیایی هست که مایلی ببینی؟
وقتی تابوت داخل کالسکه به صف دانشجویان می رسد، انژولراس ناگهان از مقابل اسب ها سر در می آورد، کالسکه را می کشد و پرچم سرخ را تکان می دهد. او اسب ها و هیئت تشییع جنازه را متوقف می کند.
انژولراس: پس ملحق شین به جنبش ما/ که به شما حق آزادی خواهد داد!
دانشجویان از میان جمعیت جلو می آیند و کالسکه تابوت را محاصره می کنند.
دانشجویان/ جمعیت: آواز خوندن مردم رو می شنوی/ آواز مردان خشمگین رو می خونن/ این موسیقی ملتی است که/ دیگه نمی شه برده اش کرد!/ وقتی ضربان قلبت/ انعکاس ضربات طبل هاست/ با فرا رسیدن فردا/ یک زندگی قراره آغاز بشه!/ انژولراس، ماریوس و کورفیراک و سایر دانشجویان به بالای کالسکه می روند و کامبفره اسب ها را هدایت می کند.
انژولراس: همه آن چه رو می تونی بدی، می دی.../ تا پرچم ما بره بالا؟
کورفیراک: برخی می میرن و برخی زندگی می کنن/ ممکنه شانس خودت رو بیازمایی و محلق بشی به ما؟
انژولراس/ ماریوس/ کورفیراک: خون شهدا/ سیراب می کنه چمن زارهای فرانسه رو.
جمعیت از آن ها حمایت و کالسکه حمل تابوت را محاصره می کنند. مردم سد راه تقلای پلیس برای مداخله می شوند و با شور و هیجان آواز می خوانند.
دانشجویان/ جمعیت: آواز مردم رو می شنوی/ که می خونن آواز مردان خشمگین رو؟/ این موسیقی مردمی است که/ دیگه نمی شه برده شون کرد!/ وقتی ضربان قلبت/ پژواک ضربات طبل هاست/ یک زندگی قراره آغاز بشه/ وقتی فردا بیاد!
انژولراس، دانشجویان و جمعیت پر شور حالا به یک دسته عظیم تبدیل شده اند. آن ها از خیابان اصلی و هیئت عزاداران دور می شوند. گاوروش و گروهش از روی فیل عظیم پایین می پرند و به آن ها ملحق می شوند.
وقتی دسته عظیم از خیابان اصلی می پیچند، پلیس سواره نظام به راه می افتد و در گوشه ای از انظار ناپدید می شوند.
دانشجویان/ جمعیت: به جنبش ما ملحق می شین؟/ کی قدرتمنده و همراه من می مونه؟/ یه جایی دورتر از سنگر/ مگه دنیایی هست که مایلی ببینی؟/ صدای آواز مردم رو می شنوین؟/ از دور دست صدای طبل ها رو می شنوین؟/ اینه آینده ای که ما میاریم/ وقتی فردا بیاد!
دانشجویان و مردم با تمثال عیسای مصلوب روبه رو می شوند. در یک سو شمخال های پیاده نظام از حصار شکسته پیرامون فیل سر در می آورند. دیگر افراد پیاده نظام در کافه رو به رو با سروته کردن میزها خود را در موقعیت دفاعی قرار داده اند.
مدتی کوتاه، سکوتی طولانی حاکم می شود. ناگهان یک سرباز عصبی گلوله ای شلیک می کند که به زن میان سالی با ظاهری مهربان در میان جمعیت پیرامون کالسکه حمل تابوت اصابت می کند. جمعیت خشمگین می شوند. دانشجویان به سرباز حمله ور شده، شمخال او را می گیرند و او را نقش بر زمین می کنند و با دسته تفنگ ضرباتی بر او وارد می کنند.
تیرهای بیشتری شلیک می شود. سواره نظام واکنش نشان می دهد. تشییع جنازه تبدیل به شورش می شود. مردم پاریس به سمت سواره نظام، گارد ملی و پلیس حمله ور می شوند. گروه های بیشتری از سواره نظام به مردم هجوم می آورند. آن ها شمشیرها را از نیام بیرون کشیده اند. زن ها از شدت ترس فریاد می کشند و فرار می کنند.
انژولراس: به سمت سنگرها.
دانشجویان/ جمعیت: به سمت سنگرها! اسلحه ها! اسلحه ها!
برخی از دانشجویان تیر هوایی شلیک می کنند، برخی به سمت سواره نظام و پیاده نظام تیراندازی می کنند. انژولراس یک افسر سواره را از اسب بر زمین می اندازد و ماریوس سوار آن اسب می شود. دانشجویان از طریق کافه به خیابان جانبی می گریزند. در آن خیابان مردم شروع به ساخت سنگر کرده اند. یک افسر سوار نظام به تعقیب آن ها می پردازد، ولی با شلیک یک دانشجو، به سمت پنجره کالسکه وارونه شده و پرتاب می شود.
دانشجویان همراه ماریوس سوار بر اسب، به سوی محله فقیرنشین می روند.

خارجی/ داخلی- شانورری- کافه موسان- روز

دوربین دانشجویان را که به خیابان محله خانه هایشان می روند، دنبال می کند. مجموعه ای جورواجور از هم شهریان از جمله شهروندان و یک پیر مرد غیر عادی به نام پدر مابوف که پا به پای همه تلاش می کند، به آن ها ملحق می شوند. آن ها به مغازه نرده داری حمله ور می شوند و برای به دست آوردن اسلحه به فروشگاه اسلحه هجوم می برند. زن ها را وادار می کنند که تفنگ های همسرانشان را بدهند و جلوی در منازل به انقلاب ادای دین کنند. مالکان خانه ها را ترغیب می کنند که اثاثیه خود را برای سنگرسازی بدهند. همه این تلاش ها برای غلبه بر بی رغبتی برخی است که گه گاهی دم پنجره ها ظاهر می شوند. خیلی زود باران اثاثیه مثل میزها، صندلی ها، تشک ها و بالش ها بر خیابان سرازیر می شود. در اثر اصابت اثاثیه، لامپ های خیابان می شکنند. مردم شروع به ساخت سنگرها می کنند. دانشجویان کالسکه حمل و نقل عمومی را تصرف کرده و با واژگون کردن آن، هسته اصلی سنگر را شکل می دهند. سه دانشجو وارد خیابان می شوند که در حال کشیدن درخت ریشه کن شده ای هستند.
آن ها سنگ های پیاده رو، تابلوهای خیابان، الوار و درهای منازل و مغازه ها را می کنند، پشت بند دیوارها را می کنند و به کافه موسان حمله می برند و به طور حساب شده همه لوازم آن جا را، با وجود گریه و زاری و مخالفت های خانم هاچلوپ و خدمتکارش، از آن جا خارج می کنند.
با آماده شدن سنگرها، از طبقه اول کافه تفنگ ها و مهمات جمع آوری شده را پایین می آورند تا از مکانی که انتخاب کرده اند، به دفاع بپردازند. یکی از دانشجویان روی تخته سنگی مرتفع ایستاده و اسلحه توزیع می کند. اتاق های جلویی طبقات اول و دوم را با سنگ های پیاده رو سنگربندی کرده و موقعیت مناسب تیراندازی را مهیا می کنند. داخل سنگر خیلی مرتب ساخته شده، در حالی که از بیرون یک توده نامرتب احمقانه به نظر می رسد.
انژولراس: این جا با این سنگ ها/ سنگرمون رو می سازیم/ در مرکز اصلی شهر/ که متعلق به خود می دونیم/ هر کسی وظیفه ای داره/ و هراسی نداره.
مردی با لباس کارگری به ساخت سنگر کمک می کند. او لباس هایی با علائم شورشی ها بر تن دارد و سرش را پایین نگه می دارد.
انژولراس: صبر کن!/ من یه گزارش می خوام/ از قدرت دشمن. مردی که تازه از راه رسیده، نگاه می کند. او ژاور است.
ژاور: می تونم از اصل ماجرا سر دربیارم/ روش هاشون رو می شناسم/ در جنگ هاشون جنگیدم/ خدمت کردم در ایام جوونی ام.
او از داخل سنگر بیرون می آید. سنگر هنوز در حال تکمیل شدن است.
پرووه: ببین! مردم متحد شدن!
گرانتیر: از حقت دفاع کن!
کامبفره: سگ ها پارس می کنن!
گاوروش: کک ها نیش می زنن!
لگلس: کاری می کنن که درسته.

خارجی- سنگر- غروب

سنگر کامل شده است. دیواری محکم به ارتفاع 12 پا که یک بخش آن درست و حسابی حفاظت شده و قابلیت باز کردن برای دسترسی دارد. دو سنگر کوچک تر در دو سمت چپ و راست کافه دایر شده است. انژولراس تا نیمه سنگر اصلی بالا آمده و به سمت ارتش کوچک خود می چرخد. گرانتیر آخرین تکه از وسایل خانم هاچلوپ را با زور از دستانش بیرون می کشد- صندلی دوزندگی محبوب او- و آن را به سنگر می افزاید. در حالی که مردان آواز می خوانند، او معترضانه آن را برمی گرداند.
انژولراس: سرخ، خون مردان خشمگین!
همه: سیاه،‌ تاریکی دوران گذشته/ سرخ، دنیایی رو به آغاز/ سیاه، شبی که سرانجام به آخر می رسه.

خارجی- سنگر- شب

شب است. ساعت هاست که دانشجویان منتظرند.
یک مشعل روشن در بالای سنگر، پرچم سرخ را نور داده است.
هنوز هیچ نشانی از هیچ گونه تحرک و اعتراضی نیست.
یک نفر از بالای سنگر به داخل می آید. ماریوس متوجه می شود که او افونین است.
افونین پشت به ماریوس می نشیند.
ماریوس: هی، پسر کوچولو، این دیگه چه جورشه؟/ افونین تو چه کارها که نمی کنی!
افونین: می دونم این جا جام نیست/ ولی ترجیح می دم با تو باشم!
ماریوس: قبل از شروع درگیری، برو!/ برو افونین، ممکنه گلوله بخوری!
افونین: باعث نگرانیت شدم!/ نشون می ده که خیلی دوستم داری...
ماریوس: برو!
ژولی در سنگر اصلی، متوجه نزدیک شدن کسی می شود.
ژولی: اون برگشته!
ژاور با قیافه یک شورشی، اجازه می یابد از دروازه تحت مراقبت وارد خیابان سنگر بندی شده شود.
ژاور: دوستان من، گوش کنین/ آن چه گفته بودم، انجام دادم/ داخل صفوف اون ها بودم/ تک تک اون ها رو شمردم/ می گم چی از دستم برمیاد/ بهتره بدونین/ نیروهای فدایی دارن/ خطر واقعی در کمینه/ ما به همه کارکشته ها نیاز داریم/ تا اون ها رو به زانو دربیاریم.
انژولراس: ایمان داشته باش/ اگه می دونی چه خواهند کرد/ می شه بازیشون رو به هم زد/ راه هایی برای جنگیدن مردم هست/ باید بر قدرتشون غلبه کنیم.
ژاور: اتفاقی از نقشه هاشون باخبر شدم/ امشب حمله ای در کار نیست/ می خوان گشنگی بکشین تا بیرون بیاین و بعد حمله ور بشن/ پس از تمرکز نیروها/ در روشنایی به ما حمله کنن.
گاوروش: دروغ گو!
همه به سمت بالا نگاه می کنند. گاوروش در بالای سنگر ایستاده است.
گاوروش: عصر بخیر بازرس عزیز/ عصر قشنگیه عزیز من!/ دوستان، من این مرد رو می شناسم/ اسمش بازرس ژاور!/ باور نکنین حرف هاش رو/ چون همه ش دروغه/ این فقط نشون می ده/ آدم های کوچک چه می تونن بکنن.
تفنگ ها به سمت ژاور نشانه می روند. او بی اعتنا به عقب خیره می شود.
گاوروش رقصان به پایین سنگر می آید و کورفیراک با خوشحالی او را در آغوش می گیرد.
کورفیراک: زنده باد گاوروش کوچولو! تو شاگرد اول کلاسی!
گاوروش کلاه سرخ گرانتیر را برمی دارد و بر سر خود می گذارد. او ادای دانشجویان را درمی آورد.
پرووه: با این مار تو علف/ چه کار باید بکنیم؟
انژولراس رو به ژاور.
انژولراس: دست و پاش رو ببندین و ببرین/ به اون مسافر خونه!/ مردم در مورد سرنوشتت تصمیم می گیرن/ ازرس ژاور!
ژاور: حالا یا بعداً اعدامم کنین/ هر بچه مدرسه بره دنبال بازی خودش/ مرگ بر هر کس و ناکس خائن!/ من از حق دادگاه مردم صرف نظر می کنم!
انژولراس: این مرد رو ببرین/ ما خیلی کار داریم.
ژاور را داخل کافه می برند. هنگام عبور از در اصلی، فقط یک دانشجو ژاور را گرفته است. با استفاده از موقعیت، ژاور می گریزد و دانشجویان باید به زور او را مهار کنند. ژاور روی زانو و به راه پله بسته می شود.
انژولراس: اون ها کی میان؟
سکوت.
ناگهان، دانشجویان و شهروندان داخل سنگر صدایی مبهم از دور می شنوند.
صدای مارش صدها مرد که به صورت مرتب گام برمی دارند. اولین صدا ملایم و بعد بلند و بلندتر، نزدیک و نزدیک تر می شود. صدای چکمه ها به وضوح مشخص است.
صدا از انتهای خیابان می آید.
انژولراس و همه دانشجویان در سنگر اصلی هستند.
سکوت.
از بالای سنگر نگاه می کنند. در تاریکی فقط حضور صدها تکه باریک را می توانند تشخیص دهند. این ها سرنیزه ها و لوله های تفنگ هستند که انعکاس نور اندک مشعل آن ها را نمایان کرده است.
صدای فریادی در تاریکی شنیده می شود.
افسر نظامی: کی اون جاست؟
در همان زمان صدای تراز شدن تفنگ ها را می شنویم.
انژولراس: انقلاب فرانسه.
افسر نظامی: آتش!
نوری همه خیابان را به رنگ ارغوانی روشن می کند، انگار که در کوره آتش خانه ناگهان باز و بسته شده است.
انفجار مهیبی در بالای سنگر رخ می دهد. پرچم سرخ می افتد و میله اش شکافته می شود. گلوله ها از قرنیز منازل کمانه کرده و از دیواره سنگرها به داخل نفوذ می کنند و چندین نفر زخمی می شوند.
انژولراس (در حالی که دانشجویان شلیک متقابل می کنند): رفقا، شلیک نکنین، باروت رو هدر ندین!
در تاریکی سربازان اسلحه ها را دوباره پر می کنند. صدای دنگ دنگ سنبه تفنگ ها شنیده می شود. انژولراس پرچم افتاده را برمی دارد و می خواهد بالا ببرد. در همان حال پدر مابوف که قبلاً قیام های زیادی دیده، پرچم را می گیرد و به سمت بالای سنگر می رود.
افسر نظامی: کی اون جاست؟ بیا پایین.
مابوف: زنده باد فرانسه!
افسر نظامی: آتش!
دومین شلیک پیاپی.
جسد پدر مابوف پایین می افتد. همه نسبت به مرگ پیرمرد و زخمی ها واکنش نشان می دهند و در همان حال دور از چشم آن ها تعدادی سرباز فرانسوی در تاریکی شب به خیابان نفوذ کرده اند.
ناگهان اولین حمله همه جانبه آغاز می شود. سربازان خود را از بالای سنگر به داخل می رسانند. صدای فریاد و شلیک گلوله ها می آید. دانشجویان اسلحه ها را برداشته و شلیک می کنند. آن ها غافل گیر شده اند. ممکن است همه شان در لحظه نخست کشته شوند. برخی سربازان بر بالای سنگر می روند، ولی مقاومت سر سختانه مدافعان آن ها را عقب می راند. افونین سربازی را می بیند که تفنگش را به سمت ماریوس نشانه گرفته است. درست هنگام شلیک تفنگ، او خود را سپر بلای ماریوس می کند و ماریوس نجات می یابد. آن ها مورد تهاجم قرار گرفته اند. وحشت پدید می آید. جنگ به شدت ادامه دارد. ماریوس متوجه می شود که همه چیز دارد از دست می رود مگر این که کاری بکنند. او بشکه ای باروت را به بالای سنگر می کشاند. مشعل را برمی دارد و با چهره ای که عزمی مرگبار در آن نمایان است، مشعل را به سوی بشکه باروت وارونه می کند.
ماریوس: برین بیرون و الا سنگرو منفجر می کنم!
همه خشکشان می زند.
افسر نظامی: منفجرش کن، خودت هم باهاش می میری.
ماریوس: خودم هم با همه!
ماریوس مشعل را به بشکه باروت نزدیک تر می کند.
ولی سربازان زودتر از آن جا رفته اند.
ماریوس از سنگر پایین می آید.
فوئلی (خطاب به ماریوس): ممنون!
لگلس: چه فکری در سر داشتی؟!
همه با هیجان ماریوس را احاطه کرده اند. در همان حال او متوجه افونین می شود که کنار دیواره سنگر افتاده است.
ماریوس: افونین! چه کار کردی؟
ماریوس کنار او زانو می زند. افونین در حال مرگ است.
افونین: این جا... این از طرف کوزت.../ من بهت نداده بودم...
با تلاش نامه را از جیبش در می آورد و در دست ماریوس می گذارد.
افونین: از من خیلی دلخور نباش...
ماریوس با دیدن خون ریزی از زخم افونین، شوکه می شود.
ماریوس: افونین، تو زخمی شدی!/ تو احتیاج به کمک داری! بارش باران آغاز می شود.
افونین: آقای ماریوس نگران نباش/ هیچ دردی حس نمی کنم/ یه چند قطره بارون/ بعیده به من صدمه بزنه/ تو این جایی- من فقط همین رو می خوام/ تو سر پناه منی من رو نزدیک خودت نگه دار/ بارون باعث رشد گل ها می شه.
ماریوس: تو زنده می مونی افونین.../ خدای من/ اگه می تونستم با کلام عشق زخم های تو رو ببندم...
افونین: فقط بغلم کن و نگه دار/ سرپناهم باش... آرامشم ده...
ماریوس: تو صد ساله می شی/ اگه می تونستم نشونت بدم چطور.../ حالا دیگه تنهات نمی ذارم...
افونین: بارون نمی تونه به من صدمه بزنه/ این بارون گذشته ها رو می شوره/ تو سرپناه منی/ من رو نزدیک خودت نگه دار/ بالاخره در کنار تو می خوابم.
ماریوس سعی می کند افونین را در میان بازوانش آرام کند.
ماریوس: افونین عزیز آروم باش/ دردی احساس نخواهی کرد/ چند قطره بارون/ نمی تونه به تو صدمه بزنه/ من این جام.
افونین: پس آقای ماریوس نگران نباش/ هیچ دردی حس نمی کنم/ چند قطره بارون/ نمی تونه به من صدمه بزنه...
ماریوس: با تو می مونم/ تا خوابت ببره.
افونین: من فقط همین رو می خوام/ تو سرپناه منی/ من رو نزد خودت نگه می داری/ و بارون... باعث رشد گل ها.../ می شه...
افونین در میان بازوان ماریوس جان می سپارد.
ماریوس با چشمانی اشکبار، به دیگران نگاه می کند.
انژولراس: اون ها اولین کسانی بودن که مردن/ اولین نفرات این سنگر.
ماریوس: اسمش افونین بود!/ زندگیش سرد و سیاه بود/ اون نترس بود.
کامبفره: به نام او می جنگیم...
پرووه: اون بیهوده نمرده...
لگلس: اون فراموش نمی شه.
آن ها جسد افونین را بلند می کنند و به مهمان خانه می برند.
کورفیراک (خطاب به گاوروش): تو خوبی؟
گاوروش: اون خواهرم بود.

خارجی- سنگر- شب

ماریوس نامه ای را که افونین به او داد، می خواند. او مداد و کاغذی برمی دارد و یادداشتی می نویسد. به دور و برش نگاه می کند، گاوروش را می بیند.
ماریوس: گاوورش! تو خیابان هوم آرمه رو می شناسی؟
گاوروش: البته می شناسم.
ماریوس: می شه این رو برام ببری؟
گاوروش نامه را از ماریوس می گیرد.

داخلی- پانسیون- خیابان هوم آرمه- پاریس- شب

خانم صاحب خانه از پله ها بالا می رود و گاوروش به دنبال او. صاحب خانه دری را نشان می دهد و گاوروش در می زند. در نیمه باز می شود و والژان محتاط را می بینیم.
گاوروش: نامه برای کوزت.
والژان: من می گیرم.
گاوروش با یک دست نامه را نزدیک می کند، اما تحول نمی دهد، دست دیگرش را برای دریافت انعام دراز می کند.
والژان سکه ای به او می دهد. او آن را در جیب می گذارد و نامه را تحویل می دهد.
گاوروش: چیزی واسه تو، چیزی واسه من/ کی نیاز به صدقه داره؟

داخلی- اتاق والژان- پانسون- شب

والژان را در حال خواندن یادداشت می بینیم.
والژان: کوزت، عزیزترینم، تو روح منی/ و به این زودی گذاشتی رفتی/ فقط پس از یک روز آشنایی/ و تولد دوباره هستی؟/ اگر در نبرد آتی کشته بشم/ بگذار این خداحافظی من باشه/ حالا که می دونم تو هم دوستم داری/ مردن برام سخت تره/ دعا می کنم زنده برگردم/ تا با تو باشم/ برای ماریوست دعا کن/ اون برات دعا می کنه.
سرش را بلند می کند و عمیقاً آشفته شده است. فکر از دست دادن کوزت برایش غیر قابل تحمل است.
والژان: این جوون ها، هیچ شانسی ندارن/ تقریباً، قطعاً کشته می شن/ اون تنها می مونه/ و بیش از پیش محتاج من می شه/ و مثل قبل ادامه می دیم/ وقتی اون مرد/ جرئت ندارم این طور فکر کنم/ باید این پسرو پیدا کنم.

خارجی- خیابان های پاریس- شب

والژان در خیابان ها راه می رود، برایش مهم نیست کجا می رود. با ذهن رنجورش در جدال است. او سنگری ویران شده و اجسادی را مشاهده می کند. ناگهان می فهمد که برای چه آمده است. یک سرباز مرده را می بیند. کت او را در می آورد و بر تن می کند. در تاریکی به راهش ادامه می دهد. سرش را بلند می کند و متوجه می شود که در تمام این مدت به سوی سنگری می رفته که ماریوس آن جاست.
او که مثل یک سرباز به نظر می رسد، به راحتی از خطوط نظامی عبور می کند و در تاریکی به راهش ادامه می دهد. در حین عبور متوجه می شود که دو سرباز در حال بالا رفتن از پشت بام هستند.

خارجی- سنگر- شب

از داخل سنگر یک نفر از دور از یک خیابان باریک در حال نزدیک شدن، دیده می شود. آن فرد به زیر نور لامپ می رسد. او والژان است که لباس سربازی بر تن دارد. دانشجویی تفنگش را به سمت او هدف می گیرد. گاوروش سریع جلو می آید.
والژان: شلیک نکنین!
ژولی: یه آدم یونیفورم پوش داره میاد!
برای چی اومدی این جا؟
والژان: به عنوان داوطلب اومدم.
ژولی: نزدیک شو و چهره ت رو نشون بده.
پرووه: تو یونیفورم نظامی بر تن داری.
والژان: اگه نداشتم، رام نمی دادن.
یک دانشجو سوراخکی را باز می کند تا والژان داخل سنگر شود.
ژولی: آقا، سن و سالی پشت سر گذاشتی.
والژان: خیلی کارها می تونم بکنم.
ژولی: اون زندونی رو اون جا می بینی؟
او به ژاور اشاره می کند، که در گوشه ای تاریک با دستانی بسته نشسته است.
گرانتیر: یه داوطلبه مثل تو!
کامبفره: یه جاسوس که می گه اسمش ژاوره!
گرانتیر: اینم مثل اونه!
ژاور سرش را بلند کرده و در چشمان والژان نگاه می کند؛ یک نگاه مشترک.
گاوروش: شلیک نکن! می شناسمش! سرباز نیست!
ناگهان والژان چند تک تیرانداز را در پشت بام ها مشاهده می کند که آماده شلیک به آن ها هستند. آن ها انژولراس را هدف گرفته اند. والژان به سرعت تفنگی را قاپیده و به طرف آن ها شلیک می کند و آن ها پراکنده می شوند. دانشجویان به سرعت جمع می شوند و تک تیراندازها عقب می کشند.
از هر دو سوی خیابان تیرهایی شلیک می شود و جدال مسلحانه کوچکی درمی گیرد. تک تیراندازها دیده نمی شوند.
انژولراس به سوی والژان می آید.
انژولراس: به خاطر حضور ذهن/ به خاطر کاری که کردی/ ازت متشکرم، آقا/ وقتی جنگ ما پیروز بشه.
ماریوس: ممنون آقا.
والژان: از من تشکر نکن آقا/ کاری هست که می تونی انجام بدی.
انژولراس: اگه در توانم باشه.
والژان: ژاور جاسوس رو بده به من!/ بذار من مراقبش باشم.
ژاور با خرسندی این حرف ها را می شنود.
ژاور: قانون پشت و رو است/ دنیا وارونه است.
انژولراس: هر کاری می خوای بکن/ اون آدم مال تو.
او به سمت ارتش کوچکش برمی گردد.
انژولراس: دشمن ممکنه تجدید قوا بکنه/ آمادگی تون رو حفظ کنین/ دوستان من بیایین، برگردین تو موقعیتتون/ سپیده به زودی سر می رسه.
والژان از در پشت کافه موسان ژاور را بیرون می برد. او چاقویی در دست دارد.
والژان: دوباره همدیگر رو دیدیم...
ژاور: همیشه تشنه این لحظه بودی/ انتقامت رو بگیر/ چه درست که با چاقو باید بکشی.
والژان از چاقو برای بریدن طناب دست های بسته ژاور استفاده می کند.
والژان: خیلی حرف می زنی/ پیش من در امانی.
ژاور: نمی فهمم...
والژان: از این جا برو.
ژاور: والژان مراقب باش!/ بهت اخطار می کنم.
والژان: از این جا برو!
ژاور: یه بار دزدی کنی تا ابد دزدی/ هر چه می خوای، همیشه می دزدی/ زندگیت رو با زندگیم معامله کردی/ بله والژان، می خوای معامله کنی!/ حالا من رو بکش/ اگه بذاری برم، آگاه باش!/ هنوزم باید جواب ژاور رو بدی!
والژان: اشتباه می کنی، همیشه اشتباه کردی/ من بدتر از آدم های دیگه نیستم/ تو آزادی، هیچ شرطی هم در کار نیست/ نه معامله، نه تقاضا/ برای چیزی سرزنشت نمی کنم/ وظیفه ت رو انجام دادی، نه بیشتر/ بی شک باز هم به هم برمی خوریم.
او تفنگش را به سمت ژاور می گیرد.
والژان: برو!
با رفتن ژاور، او یک تیر شلیک می کند.
انژولراس: کورفیراک، دیده بانی کن/ ممکنه قبل از سپیده دم حمله کنن/ ایمانتون رو از دست ندین/ بی تردید پرچم ما در اهتزاز خواهد بود/ ما تنها نیستیم/ مردم هم باید برخیزند!/ ماریوس دیوانه وار تلاش می کند تا ارتفاع یکی از سنگرهای کوچک تر را بالا ببرد.
انژولراس: ماریوس استراحت کن.
گرانتیر مست، آواز مستانه ای سر می دهد و فوئلی با جدیت آن را دنبال می کند.
گرانتیر: برای روزهای سپری شده، با من بنوشین
فوئلی: آوازهایی رو که می شناسیم با من بخونین.
دانشجویان: اینم برای اون ها (ماریوس برای والژان می خواند) و اینم برای تو!
گرانتیر: برای روزهای سپری شده، با من بنوشین!/ یعنی ممکنه از مرگ بترسی؟/ وقتی مردی، مردم یادشون می مونه؟/ ممکنه مرگ تو/ اصلاً مهم نباشه؟/ آیا زندگیت یه دروغ دیگه ست؟
گرانتیر با عصبانیت به انژولراس نگاه می کند و وارد کافه می شود.
والژان وقتی صدای ماریوس را از پنجره می شنود، وارد کافه می شود. به سمت پنجره می رود. ماریوس زیر پنجره می نشیند.
ماریوس: اصلاً دیگه مگه مردن مهمه؟/ حالا که اون داره می ره اون سوی آب ها/ زندگی بدون کوزت/ اصلاً معنی نداره/ لطفاً گریه نکن کوزت/ اگه ماریوس کشته شد/ کوزت، به خاطر من خواهی گریست؟
والژان به آواز ماریوس گوش می دهد و تحت تأثیر قرار می گیرد.
خارجی/ داخلی- سنگر- کافه موسان- شب
دیده بان ها در دو سوی خیابان سنگربندی شده مشغول دیده بانی هستند. اکثر قیام کنندگان خوابیده اند.
والژان قدم می زند. خوابش نمی برد. او داخل کافه است. اجساد در کنار هم در طبقه هم کف قرار دارند. او می ایستد و به ماریوس که دم پنجره خوابیده، خیره می شود.
والژان: خدایا/ بشنو دعای من/ هر وقت نیاز داشتم/ همیشه همراهم بودی/ اون جوونه/ اون ترسیده/ بذار استراحت کنه/ پشت و پناهش باش/ برسونش خونه/ برسونش خونه/ برسونش خونه!/ اون مثل پسریه که شاید داشتم/ اگه خدا به من پسری می داد/ تابستان ها سپری شدن/ یکی پس از دیگری/ چه زود پریدن/ رفتن و رفتن/ و من پیر شدم/ و من هم خواهم رفت/ براش آرامش بیار/ براش شادی بیار/ اون جوونه/ اون فقط یه پسر بچه است/ می تونی بگیری/ می تونی بدی/ بذار اون باشه/ بذار زندگی کنه/ اگه مردنی ام بذار بمیرم/ بذار زندگی کنه/ برسونش خونه/ برسونش خونه/ برسونش خونه!
حالا والژان کنار ماریوس خفته، زانو زده است.
کرین بالا می رود. دنیای کوچک خیابان سنگربندی شده را می بینیم که توسط سربازان منتظر، محاصره شده و هزاران سرباز در خیابان های اطراف گرد آمده اند. تعداد آن ها آن قدر زیاد است که متوجه می شویم این گروه کوچک محال است پیروز شوند.
کرین بالاتر می رود تا جایی که سنگر و سپاهی که آن ها را به دام انداخته اند، به صورت نقطه کوچکی در مرکز نورهای روشن پاریس دیده می شود.

خارجی- پاریس- صبح

خورشید هنوز بالا نیامده است. در منازل کاملاً بسته است.

داخلی- کافه موسان- صبح

گرانتیر که به شدت مست بوده، در اتاق طبقه بالا خواب است.

خارجی- سنگر- صبح

انژولراس از طریق در سری مجدداً وارد سنگر می شود. او شناسایی شده است.
به خیابان نگاهی می اندازد. کسی نیست، فقط برای لحظه ای کسی دری را نیمه باز کرده، نگاهی می کند و در راه می بندد. در زیر، دانشجویان بیدار شده اند و در حال آمده شدن هستند.
انژولراس: مردم برانگیخته نشدن.
کورفیراک: ولی ما اون هایی رو که نمی شنون تنها نمی ذاریم/ بهتره جون آدم ها رو تلف نکنیم/ بذار هر کی می خواد/ از این جا بره.
سکوت برقرار است. کسی انگار قصد رفتن ندارد. بلاتکلیف اند.
گاوروش (از بالای سنگر): صدای آواز مردم رو می شنوین؟
گاوروش/ کورفیراک: آواز مردان خشمگین رو می خونن.
دانشجویان/ شهروندان (در حال ملحق شدن): این موسیقی این مردمه/ مردمی که دیگه برده نمی شن/ وقتی ضربان قلب شما/ طنین ضربات طبل هاست/ یه زندگی می خواد شروع بشه/ وقتی فردا بشه!
فوئلی: انژولراس! کمبود مهمات داریم.
ماریوس: من می رم تو خیابون ها/ همه جا پر از جسده/ باید مهمات همراشون باشه/ فشنگ های زیادی پیدا می شه.
انژولراس: نمی توم بذارم بری.
والژان: بذار من برم!/ اون فقط یه پسر بچه است/ من پیرم/ چیزی برای از دست دادن ندارم.
در پوشش دود، گاوروش از دیوار سنگر در حال بالا رفتن است.
گاوروش: من داوطلبم!
کورفیراک: برگرد گاوروش، جسارت نکن!
ژولی: یکی اون رو پایین بکشه!
گاوروش: نگاه کن، من تقریباً رسیدم!
گاوروش: وقتی آدم های کمتری می جنگن/ آدم های کمتری می فهمن/ ممکنه تازه به دوران رسیده به نظر برسیم/ ولی دستمون به دهنمون می رسه!/ وقتی با یه توله سگ طرفی/ هرگز بهش لگد نزن/ جای بیست لشکر می جنگیم/ و تسلیم نمی شیم!
آفتاب کم کم بالا می آید و اشعه آفتاب بر گاوروش تابیده و او در روشنی قرار می گیرد.
گاوروش: پس بهتره فکر سرپناه باشی/ وقتی توله سگ بزرگ می شه.
بوم! تیری شلیک می شود و گاوروش با چهره ای رو به سنگر، از دیوار سنگر آویزان می شود.
کورفیراک: نه!
او از دیوار سنگر بالا می رود و جسد گاوروش را در دستانش می گیرد و با چهره ای اندوهگین او را به داخل سنگر می آورد.
آن سوی دیگر خیابان، ژاور ظاهر شده است. او در ورودی سنگر را می بیند. با افسر نظامی صحبت می کند. با برطرف شدن دود حاصل از شلیک گلوله ها، اسب هایی که توپ های جنگی را در موقعیت مناسب قرار می دهند، دیده می شوند. افسر نظامی با دقت توپ ها را به خط می کند.
افسر نظامی: شما ها که تو سنگرین، گوش بدین!/ مردم پاریس تو خونه هاشون خوابیدن!/ شما شانسی ندارین/ هیچ شانسی ندارین!/ چرا جوونیتون رو هدر می دید؟
انژولراس به گروه کوچک و مظلوم خود خیره می شود.
انژولراس: بذار در رویارویی با دشمنانمون بمیریم!/ تا می تونیم خونشون رو بریزیم.
کمبفره: باید تاوان سنگینی بدن.
کورفیراک: تاوان هر یک نفرو بدن!
انژولراس: بذار دیگران به جای ما برخیزن/ تا دنیا آزاد بشه!
حالا خورشید به بالای پشت بام ها رسیده. توپ های جنگی شلیک می کنند... بوم! بوم! بوم! بمباران سنگر را می لرزاند. در پی آن آتش باران عظیمی صورت می گیرد.
توپ جنگی بزرگ درست مقابل دروازه سنگر قرار دارد و با اولین شلیک هدف را به خوبی تخریب کرده است. ژاور در میان مهاجمان دیده می شود.
انژولراس و دانشجویان خود را روی سنگرها انداخته و به طرف مهاجمان شلیک می کنند. بعد تفنگ ها را به سمت پایین دراز می کنند تا دوباره پر شوند و بشود مجدداً شلیک کرد.
گلوله ها در پروازند. هر چند لحظه یک گلوله توپ به سنگرها اصابت می کند.
والژان در بین دانشجویان در حرکت است. به زخمی ها می رسد، جسدها را کناری دراز می کند و به سلامتی خود اهمیتی نمی دهد. گلوله ای به ماریوس اصابت می کند و او می افتد. والژان به سمت ماریوس می دود...
یک گلوله توپ دیواره سنگر را سوراخ کرده و حالا سربازان به داخل سنگر حمله ور می شوند. هسته اصلی دانشجویان جنگجو عقب نشینی می کنند، در حین رفتن تیراندازی می کنند و به داخل کافه موسان می روند.

داخلی- کافه موسان- روز

دانشجویان و سربازان داخل کافه، روی پله ها و بالای پله ها به سمت اتاق های بالا در حال جنگیدن هستند. دانشجویان با شکستن پله ها، سربازان را به عقب می رانند. سربازان از پایین به سمت سقف بالا شلیک می کنند. دانشجویان تیر خورده و اجساد آن ها به بقایای اتاق و پله ها گیر می کنند. گرانتیر هنوز هوشیاری خود را به دست نیاورده است.

خارجی- سنگر- روز

والژان ماریوس را روی بازوانش گرفته است و او را از دید سربازان حمله ور پنهان می کند.

داخلی- کافه موسان- روز

مهمات دانشجویان تمام شده و آن ها از چوب و بطری برای دفاع استفاده می کنند.
ولی سربازان از طریقی به بالا راه یافته و هر دانشجویی را که جلو می آید، با شلیک گلوله از پای درمی آورند. دانشجویان یکی پس از دیگری کشته می شوند.

خارجی- خیابان بیرونی کافه موسان- روز

والژان ماریوس را از مهلکه دور می کند. سربازی به والژان هشدار می دهد. والژان با شلیک بی رحمانه ای سرباز را به هوا می فرستد.

داخلی- کافه موسان- روز

سربازان بالاخره به اتاق طبقه بالای کافه دسترسی پیدا می کنند. فقط انژولراس آن جا زنده است. او دم پنجره می ایستد، می داند که کشته خواهد شد. مغرور و بی باک می نماید. با دیدن او سربازان تردید می کنند. گرانتیر از خواب بیدار می شود. گیج و منگ به نظر می رسد.
گرانتیر: زنده باد جمهوری.
او می بیند که تفنگ ها به سمت انژولراس هدف گرفته شده است. گرانتیر جلو می رود و به او ملحق می شود. انژولراس لبخند می زند و پرچم سرخش را که حالا پاره پوره شده، بلند می کند.
تفنگ ها شلیک می کنند. گرانتیر به پشت روی زمین می افتد. انژولراس به عقب پرت می شود.

خارجی- سنگر- روز

انژولراس از پنجره به بیرون آویزان است. او وارونه است و پرچم سرخ هنوز در دستانش قرار دارد و مثل خون از دیوار به پایین جریان دارد.
دوربین عقب می کشد. خیابان را می بینیم که انباشته از اجساد و بقایای سنگر است. سربازان در جست و جوی آخرین بازمانده های نیروهای مقاومت جنبش هستند.
دوربین عقب و عقب تر می رود و ایستد. تصویر کاملی دیده می شود. در قاب تصویر، ژاور عبوس و با تأسف راه می رود و از میان اجساد می گذرد. کف خیابان جوی خون راه افتاده. بالای سر جسد گاوروش می رسد و مدال سینه اش را می کند و روی جسد گاوروش نصب می کند.

خارجی- کوچه پشتی- روز

والژان ماریوس را از کوچه تنگ و طولانی مابین ساختمان های مرتفع حمل می کند.
در انتهای کوچه می پیچد و با بن بست روبه رو می شود. سربازان پشت سرش هستند و در مقابل راهی برای خروج نیست.
چشمان جست و جوگرش در کف زمین دریچه ای فلزی را می بیند؛ دریچه فاضلاب.
سربازان به سر پیچ کوچه رسیده اند و داخل کوچه بن بست را نگاه می کنند. کسی آن جا نیست.
سرباز: هیچی نیست!
سربازان آن جا را ترک می کنند. سکوت حاکم می شود. بعد ژاور در سر کوچه دیده می شود. به سادگی گول نمی خورد. تا پایان کوچه می رود و به دقت همه جا را نگاه می کند. زیر پایش متوجه دریچه می شود. علائمی دال بر جا به جایی دریچه در تشخیص می دهد. خم می شود تا دریچه را بلند کند.
دریچه خیلی سنگین است و ژاور نمی تواند آن را جا به جا کند.
ژاور می ایستد و پس از بررسی جوانب، محاسبه می کند که مجرای زیر زمینی ممکن است به کجا منتهی شود؟

داخلی- مجرای فاضلاب پاریس- روز

والژان در درون یک مجرای تنگ، ماریوس را به همراهش می کشد. در پایین مجرا آب های سیاه و کثیف در جریان است. ناگهان لیز می خورند و پس از عبور از یک دریچه به داخل مجرایی عریض می افتند. دیوارهای تونل نور اندکی را منعکس می کنند. موش ها جست و خیز می کنند. اجساد در آب فاضلاب شناورند.
والژان ماریوس را به پایین تونل می برد. هر چند قدرتش در حال تحلیل رفتن است، ولی سعی دارد با سرعت او را حمل کند. او به یک تقاطع می رسد. از دور نوری دیده می شود. یکی از چهار مجرای منشعب از تقاطع خشک است. او ماریوس را زمین می گذارد و خود روی زمین تونل دراز می کشد تا استراحت کند. چشمانش از خستگی بسته می شوند.
صدایی در تاریکی می پیچد.
تناردیه: این جا رد طلا هست/ باید دست به کار شد/ ببخشین آقا/ دیگه نیازی به این ندارین/ به آسونی می شه فروخت.
کسی نزدیک می شود. دزد مجرای فاضلاب در حال سرقت اشیای اجساد است. هیچ علائم حیاتی در والژان و ماریوس مشاهده نمی شود.
تناردیه: خب، یکی باید اون ها رو جمع کنه، دوستان/ قبل از این که این محصول اندک/ داخل گل و لای ناپدید بشه/ یکی باید خرت و پرتشون رو جمع کنه/ وقتی که خون در جوب های خیابان جاری است.
حالا چهره دزد را می بینیم. او تناردیه است. او حلقه ای را از انگشت ماریوس بیرون می کشد.
تناردیه: یه حلقه خوشگل/ چیز خوبیه/ قلبش نمی تپه/ کم زندگی کرده/ ولی ساعتش هنوز کار می کنه/ تو این دنیا، سگ سگ رو می خوره/ تو خیابون ها به خاطر استخون، آدم می کشن/ چشم به آسمون می دوزم بهشت رو ببینم/ ولی فقط ماه رو می بینم/ ماه کامل نور می افشانه.
والژان بیدار می شود و بازوی تناردیه را می گیرد. والژان تناردیه را به دیوار تونل می چسباند.
والژان: چطور می تونم از این جا خارج شم؟
تناردیه: اون جا! از اون راه!
والژان او را رها کرده و ماریوس را بلند می کند و از مسیری که تناردیه گفته، راهی می شوند. تناردیه به آن ها خیره شده است. او مسیری اشتباهی را به والژان نشان داده.
کمی بعد، والژان که ماریوس را بر پشت خود دارد، هر لحظه بیشتر در آب کثیف و لجن فرو می رود.
والژان که غرق شدنش را حس می کند، ماریوس را با بازوانش بالای سرش نگه می دارد. او بیشتر و بیشتر در لجن فرو می رود. نیمی از چهره ای در لجن است و ناگهان سرش به زیر لجن می رود و ماریوس می افتد.
دوباره سر از لجن بیرون می آورد. صورتش کاملاً از لجن سیاه شده و چشمانش پر التهاب است. او زیر بار شکست نمی رود.
والژان که ماریوس را بر پشت خود حمل می کند، از مجراهای فاضلاب زیادی عبور می کند. تمام مدت و حالا از نزدیک تر صدای جریان آب رودخانه را می شنود. بالاخره سر یک پیچ نور مهتاب را می بیند.
او خود را در جریان آب کم عمق به سوی مهتاب می کشاند. بالاخره به خروجی می رسد. رودخانه در مقابل اوست.

خارجی- پشته رود- پاریس- شب

والژان که سر تا پا لجن روی تنش خشکیده، به زحمت ماریوس را از مجرای فاضلاب به پشته کنار رود می کشاند. سرش را بلند می کند و می بیند که ژاور به او خیره شده است. والژان به آرامی از جایش بلند می شود. یک بار دیگر به سختی ماریوس را بر دوش می گیرد. تاریکی فرا می رسد. تقریباً توانایی اش رو به اتمام است.
والژان: ژاور، تویی!/ می دونستم خیلی طول نمی دی/ خادم باوفا که بازم سرِ پُسته/ این مرد هیچ خطایی نکرده/ نیاز به مراقبت خونواده ش داره.
ژاور: بهت هشدار دادم که دست برنمی دارم!/ تحت تأثیر قرار نمی گیرم!
والژان: یه ساعت دیگه/ بعد در اختیارتم/ همه دینمون تموم می شه.
ژاور: مرد رحمت بازم اومد/ و باز حرف از عدالت زد.
والژان: زود باش، داره وقت تلف می شه.../ سر به زیر کن ژاور!/ اون رو قبرش ایستاده!
او راه می افتد و می خواهد از مقابل ژاور بگذرد.
ژاور اسلحه را در می آورد و به سمت سر والژان نشانه می رود.
ژاور: یه دم دیگه و مُردی.
والژان با او چشم در چشم می شود. همان نبرد قدیمی قدرت در برابر قدرت.
والژان: پس می میرم.
او راه می افتد و از مقابل ژاور عبور می کند. دست ژاور که اسلحه را گرفته، می لرزد.
والژان به راه خود ادامه می دهد. ژاور می خواهد شلیک کند، ولی توانایی اش را ندارد. ژاور خشمگین از خود، اسلحه را پایین می آورد.
ژاور: ببرش والژان/ قبل از این که تغییر عقیده بدم/ منتظرت می مونم/ 24601!
ژاور رویش را برمی گرداند. حالا تمام بدنش می لرزد. به رودخانه خیره می شود.
حالا دیگه والژان رفته و او تنهاست.
ژاور: کیه این مرد؟/ این دیگه چه جور شیطونیه؟/ من رو تو تله به چنگ میاره/ و آزادم می کنه تا برم؟/ حالا دیگه نوبت اون بود/ تا سرنوشت من رو تعیین کنه/ گذشته رو پاک کنه/ من رو از گذشته ش کنار می ذاره/ همه چیز به سادگی/ در ضامن چاقوش بود/ کینه در دل داشت/ ولی زندگیم رو به من برگردوند!
او در کناره رود راه می رود. از پله ها بالا رفته به سمت پل می رود. او به هیچ چیز نمی اندیشد، در ذهنش آشوبی برپاست.
ژاور: نفرین به اون زندگی که مدیون یه دزد باشم!/ نفرین به من که در انتهای تعقیب تسلیم شدم!/ من قانونم و قانون مسخره کردنی نیست!/ من تف می کنم ترحمش رو تو صورتش!/ هیچ وجه اشتراکی بین ما نیست!/ یا والژان یا ژاور!/ چطور می تونم اجازه بدم/ این مرد به من سروری کنه؟/ این آدم مستأصلی که شکارش کردم.../ زندگی رو به من برگردوند، به من آزادی داد!/ من بایست به دست اون هلاک بشم/ اون حق داشت.../ من هم حق داشتم درست بمیرم.../ حالا زندگی می کنم... ولی در جهنم. او از پشته کنار رود به روی پل می رود. او ایستاده و به آب تیره رنگ رودخانه در شب نگاه می کند. جریان وحشی آب رود سن دور پایه های پل می چرخد و گردابی ایجاد کرده است.
ژاور: افکارم در هم ریخته/ آیا این مرد قابل باوره؟/ گناهانش باید بخشیده بشن؟/ احکام جرایمش باید لغو بشن؟/ حالا باید من شک کنم/ من که هیچ وقت تردید نداشتم؟/ قلبم از سنگه و هنوز می تپه.../ دنیایی که می شناختم در تاریکی گم شده/ اون از بهشت اومده یا جهنم؟ آیا خبر داره/ که امروز با بخشیدن زندگی به من/ این مرد من رو کشته؟
او از حفاظ پل بالا می رود و دستانش را به سمت آسمان می گیرد.
ژاور: دارم می رسم ولی می افتم/ ستارگان سرد و سیاه ان/ مثل وقتی به بیهودگی دنیایی خیره می شم/ که نمی تونم کنترلش کنم/ حالا از این دنیا می گریزم/ از دنیای ژان والژان/ جایی نیست بتونم برم/ راهی نیست بتونم برم.
او به جای بلندتری می رسد. بدنش را خم می کند و می چرخد، انگار می خواهد که فرشته ای منجی او شود. می چرخد و می افتد داخل رودخانه گرداب چرخان او را در بر می گیرد و در خود می کشد. ژاور دیده نمی شود.

خارجی- خیابان بیرونی کافه موسان- روز

سربازان در حال اوراق کردن آخرین بازمانده های سنگر هستند. زنان در خیابان در جست و جوی عزیزان خود در میان اجساد و داخل آت و آشغال های سنگر هستند. این ها مادرانی از طبقه متوسط هستند که فرزندان دانشجوی خود را از دست داده اند. مادر انژولراس، خواهر گرانتیر، زنان کارگر محله فقیرنشین که عزیزانشان کشته شده اند، حالا به واسطه غم از دست دادن آن ها متحد شده اند.
زن اول: دیدی چطور/ رفتن به جنگ؟
زن دوم: بچه های سنگر/ که شب رو دووم نیاوردن.
زن سوم: اون ها رو دیدی/ جایی که کشته شدن آرمیده بودن؟/ یکی می بایست بغلشون می کرد/ وقت گریستن با بوسه آرومشون می کرد.
زن چهارم: اون ها رو دیدی کنار هم آرمیده بودن؟
زن پنجم: کی بیدارشون می کنه؟
زن ششم: هیچ کی نمی تونه.
زن دوم: هیچ کی بهشون نگفت/ یه روز تابستونی کشته می شن.
زن هفتم: اون ها بچه مدرسه ای بودن/ هیچ وقت اسلحه به دست نگرفته بودن/ برای دنیایی جدید می جنگیدن/ که می تونست مثل خورشید طلوع کنه.
زن سوم: کجاست اون دنیای جدید/ حالا که نبرد تموم شده؟
زن ها می روند تا به کار روزانه خود برسند.

داخلی- منزل خانواده ماریوس- پاریس- روز

نمای نزدیک ماریوس. او از کابوس رهایی یافته، بیدار می شود. خود را در تختی تمیز و زیبا می بیند. به اطراف نگاه می کند، اتاق مرتب و زیبایی است.
ژیله نورمن: ماریوس! برگشتی پیش ما!
ماریوس متوجه می شود که پیر مرد با هیجان و اشتیاق او را تماشا می کند. او پدربزرگش، آقای ژیله نورمن است.
ماریوس: پدربزرگ...
او تلاش می کند برخیزد، ولی توانایی اش را ندارد. عشق و توجه در چهره پدربزرگ دیده می شود.
ژیله نورمن: استراحت کن ماریوس. دیگه حرف های تندی بین ما نخواهد بود/ شکر خدا که زنده ای.
پیر مرد با ترس به تخت خواب نزدیک تر می شود. اشک در چشمان ماریوس جمع می شود. حالا پیر مرد با جرئت دست ماریوس را در دست خود می گیرد.
ژیله نورمن: اومدی خونه. پیش همه مون.
از دور صدای مویه زن ها می آید.
صدای زن ها: چرخید و چرخید/ برگشت جایی که بود.

داخلی- کافه موسان- روز

ماریوس به آهستگی از پله ها بالا می رود تا به اتاق طبقه بالا برسد، به خاطر زخم هایش هنوز ضعیف است.
او وارد اتاقی می شود که دوستانش کشته شدند. دوروبر را نگاه می کند. روی یک صندلی می نشیند.
ماریوس: کلام از بیان این درد عاجزه/ دردی که هم چنان ادامه داره/ صندلی های خالی پشت میزهای خالی/ دوستانم مردن و رفتن.
او لکه خونی روی دیوار زیر پنجره می بیند. خون انژولراس است.
ماریوس: این جا از انقلاب گفتن/ این جا شعله ش رو روشن کردن/ این جا برای فردا خوندن/ ولی فردا هرگز نرسید/ از پشت میز در اون گوشه/ می تونستن دنیای تازه حیات یافته رو ببینن/ با صدای پر طنین برخاستن/ حالا صداشون رو می شنوم!/ همه کلماتی که خوندن/ آخرین معاشرتشون شد.../ در سنگر خالی سپیده دم.
او از پنجره به بازمانده های سنگر نگاه می کند. به نظر می رسد او دوباره آن دفاع شجاعانه، دود و شلیک گلوله ها و کشته شدن جوانان را مجسم می کند.
ماریوس: اوه دوستان من، دوستان من، ببخشین من رو/ که زنده ام و شما رفته این/ دردی است غیر قابل بیان/ رنجی که بی پایان ادامه دارد/ شبح چهره ها بر پنجره/ شبح سایه ها در کف اتاق/ صندلی های خالی پشت میزهای خالی/ جایی که دیگه دوستانم رو نمی بینم/ اوه دوستان من، دوستان من، نپرسین از من/ شهادت شما برای چه بود/ صندلی های خالی پشت میزهای خالی/ جایی که دیگه دوستانم آواز نمی خونن.
به آهستگی از روی صندلی بلند می شود و به سمت در می رود. کوزت آن جا ایستاده و منتظر اوست.

داخلی- منزل خانواده ماریوس- پاریس- روز

کوزت دست ماریوس را می گیرد و انگار که از او حمایت می کند، با هم وارد منزل می شوند.
کوزت: هر روز/ گامی قوی تر برمی داری/ گامی طولانی تر برمی داری/ بدترین ها پایان یافته.
ماریوس: هر روز/ هر روز در حیرتم/ کی بود که من رو آورد این جا/ از داخل سنگر.
کوزت او را به اتاقی هدایت می کند که والژان و ژیله نورمن به انتظارشان نشسته اند.
کوزت: فکرش رو نکن ماریوس!/ سال های زیادی پیش رو داریم!/ هرگز تنهات نمی ذارم/ ما با هم می مونیم/ هر روز/ هر روز/ اون شب رو به خاطر میاریم/ و قولی رو که به هم دادیم.
در حالی که والژان و ژیله نورمن نگاه می کنند، ماریوس و کوزت آواز عاشقانه برای همدیگر می خوانند.
کوزت: قلبی سرشار از عشق/ شبی سرشار از تو/ کلمات قدیمی ان/ و همیشه درستن.
والژان: اون هرگز مال من نبود/ اون جوونه، اون آزاده...
ماریوس: کوزت، کوزت...
کوزت: انتظارت رو دیدم و می دونستم.
ژیله نورمن: شکر خدا، شکر خدا، تو این جایی/ شکر خدا، شکر، تو خونه ای.
ماریوس: منتظرت بودم/ هر جا بگی بیام.
کوزت: هر وقت بگی بیام.
والژان/ ژیله نورمن: عشق حیات جوانانه/ بذار باشه/ بذار باشه!/ قلبی سرشار از عشق/ امروز این رو به شما می دم.
ماریوس/ کوزت: یه رویا نبود/ پس از این همه، یه رویا نبود.

داخلی- منزل خانواده ماریوس- اتاق نشیمن- روز

ماریوس در حضور والژان ایستاده است. آن ها در این اتاق خصوصی، تنها هستند.
ماریوس: آقا، امروز رو/ هرگز نمی تونم فراموش کنم/ سپاس کافیه/ برای دادن کوزت به من؟/ شما باید با ما زندگی کنین/ حتی بدون گذشت یک روز/ عشقمون رو به شما ثابت می کنیم/ به شما، که باید صداتون کنیم/ پدر برای هر دوی ما/ پدر همه ما.
والژان: پسرم، دیگه چیزی نگو/ یه کاریه که حالا باید انجام بشه.
او خود را آماده کرده تا اعتراف کند. ولی خیلی دشوار است.
والژان: یه مردی بود به نام ژان والژان/ او قرص نانی دزدید تا پسر خواهرش رو نجات بده/ نوزده زمستون رو در زندون بود/ با عرق تن جرمش رو شست.
ماریوس بهت زده گوش می دهد.
والژان: سال ها پیش/ عفو مشروطش رو نقض کرد و دور از همه زندگی کرد.../ چطور می تونست به کوزت بگه و قلبش رو بشکنه؟/ این برای کوزته تا باهاش روبه رو بشه/ اگه اون دستگیر بشه، اون دختر بی آبرو می شه.../ وقت رفتن فرا رسیده/ و از امروز، اون نباید این جا باشه!/ من کی هستم؟/ من کی هستم؟
ماریوس: تو ژان والژان هستی!
ماریوس نمی تواند پنهان کند که از این افشاگری آشفته شده است.
ماریوس: آقا، نباید این جا رو ترک کنین/ هر چه به کوزت عزیزم بگم/ هرگز باور نخواهد کرد.
والژان: کاری کن باور کنه/ رفتم سفر/ یک سفر طولانی/ بگو تحمل خداحافظی رو نداشتم/ این طوری بهتره/ آقا قول بده/ کوزت هرگز نفهمه...
ماریوس: قول می دم.
والژان:... چیزهایی رو که گفتم، دلیل رفتنمه.
ماریوس: به خاطر کوزت، می پذیرم.

خارجی- منزل خانواده ماریوس- پاریس- روز

کالسکه ای منتظر است. والژان از منزل خارج شده و سوار می شود. کالسکه راه می افتد.

داخلی- کالسکه

داخل کالسکه، والژان به دور دست خیره است. بعد چشمان خسته اش بسته می شوند.

داخلی- منزل خانواده ماریوس- پاریس- روز

کوزت متحیر از آن چه شنیده. به ماریوس خیره شده است.
کوزت: کجا رفته بی آن که چیزی بگه/ این رفتار از اون بعیده.
ماریوس: فقط ازم خواست بگم/ عازم سفری دور و درازه/ کوزت عزیز، خیلی دوستت داره/ شاید روزی برگرده./ کوزت با چشمانی اشک آلود، آرام می گیرد.
کوزت: نباید حالا ترکمون کنه/ روز ازدواج چه معنی می ده/ اگه اون ما رو دست به دست هم نده؟

خارجی- منزل خانواده ماریوس- پاریس- روز

ماریوس و کوزت که ازدواج کرده اند، از میان مسیری که مهمانان عروسی درست کرده اند، به سمت منزل ماریوس می روند. کالسکه ها در خیابان صف کشیده اند.
مهمانان عروسی: زنگ ها به صدا درآید/ برای این روز به یاد موندنی!/ امیدواریم همه فرشتگان/ خداوند رحمان/ با شادمانی/ شکرانه خود را بسرایند!/ و این روز مبارک رو جشن بگیرن/ با عشق و آرامش.
صحنه محو می شود.

داخلی- منزل خانواده ماریوس- پاریس- روز

موزیک والس نواخته می شود و کوزت به همراه ماریوس مهمانی را آغاز می کنند. در ادامه، دو آدم غیر عادی وارد می شوند و با غذا و نوشابه از خود پذیرایی می کنند، آن ها خانم و آقای تناردیه هستند که مناسب طبقه اشراف لباس پوشیده اند.
سر پیشخدمت: آقا و خانم تنارد.
آن ها مجلس را تماشا می کنند. خیلی خرسند به نظر می رسند. ماریوس را می بینند.
تناردیه به حالت رسمی جهت عرض سلام، خم می شود.
تناردیه: فراموش کردم کجا همدیگه رو دیدیم.../ در شاتولافارژ بود، مگه نه/ جایی که دوک بالا آورد/ روی لباس یقه باز دوسش؟
ماریوس: به آقای تنارد/ جاهایی که من می رم خیلی محقرن/ گم شو تناردیه!/ فکر کردی نمی دونم کی هستی؟
خانم تناردیه: گول نخورد/ بهت که گفته بودم/ به آقا بگو اومدی چی نشونش بدی/ آن چه رو می دونی بهش بگو!
تناردیه: متأسفم که در چنین جشنی آشفته تون کردم/ ولی جای پونصد فرانک قطعاً خالیه.
ماریوس: تو رو به خدا بگو هر چی می خوای بگی.
خانم تناردیه (به آقای تناردیه): اون حرف می زنه/ (خطاب با ماریوس) پول رو بده!
تناردیه: آن چه من دیدم مثل روز، روشنه/ ژان والژان اون شب توی مجراهای فاضلاب/ این جسد رو به دوش می کشید/ در حمله بی رحمانه ای پسری رو کشته بود/ من اون جا بودم، اصلاً نترسیدم!/ حتی این هدیه خوب رو به من داد.
او حلقه را نشان می دهد. ماریوس با حیرت و هیجان خیره می شود.
ماریوس: این رو می شناسم! مال من بود!/ قطعاً این یه نشان خداییه!
تناردیه حلقه را قایم می کند.
تناردیه: بیشتر هم می گم! این ور که دیدی.../ همون شبی بود/ که سنگرها سقوط کردن.
ماریوس: پس درسته! درست فکر می کردم!/ ژان والژان اون شب منجی من بود!
تناردیه نگاهش را از ماریوس به جایی که کوزت در میان دوستانش ایستاده، می دوزد. با صدای آهسته می گوید:
تناردیه: ژان والژان... کلاه بردار قدیمی/ پول بده تا بگم کجا رفته. او با بی میلی پول درمی آورد و در دستان تناردیه می گذارد. خانم تناردیه پول را می گیرد و در جیب می گذارد.
ماریوس: بلند نگو! بفرما/ خدا ما رو به خاطر این کارها ببخشه.
خانم تناردیه: نظرت در مورد مطالب بیشتر چیه/ در چنین روز مبارکی/ دختر کوچولوی یتیم ما/ بد پیشرفت نکرده/ در صومعه بزرگ شده/ پول باید بدی/ ما سهمون رو می خوایم.
ماریوس پول بیشتری به خانم تناردیه می دهد.
تناردیه: درست مثل یک راهبه کوچولو، مگه نه!
تناردیه در اثر ضربه محکمی که از ماریوس خشمگین می خورد، نقش زمین می شود. نواختن موسیقی متوقف می شود.
ماریوس: اون کجاست؟
تناردیه (با صدایی حاکی از وحشت): در صومعه.
ماریوس با عجله پیش کوزت می رود و به او می گوید که والژان کجاست. آن دو با عجله می روند.
تناردیه به کمک همسرش، سرپا می ایستد. او به گروه ارکستر نگاه می کند تا بنوازند. آن ها کنار کیک چند طبقه می ایستند. تناردیه در حال مرتب کردن سر و وضع خود است که خانم تناردیه با کش رفتن دو ستون نقره ای نگه دارنده کیک، باعث سقوط کیک روی کف اتاق می شود. بعد با پا آن را به زیر میز هل می دهد.
تناردیه: مایه خنده نیست؟/ مایه لذت نیست؟/ نشست و برخاست/ با آدم های برجسته؟/ یه شازده میاد/ یه یهودی می ره/ این یکی عجیبه/ ولی چه می شه کرد؟/ پاریس چه مزخرفاتی!/ پاریس در غباره!
در حین رقص، نقره سرقت شده توسط خانم تناردیه از لباس او بر زمین می افتد. در اثر قیل و قال نوازندگان موسیقی را متوقف می کنند. خانم و آقای تناردیه به سمت بالا نگاه می کنند و انگار با اشاره می خواهند بفهمانند که نقره از سقف پایین افتاده است. آقای ژیله نورمن از سر پیشخدمت می خواهد که مهمان ناخوانده را بیرون کند.
تناردیه: گدا در مهمانی/ استاد رقص/ زندگی پول مفته کافیه شانست رو آزمایش کنی!
خانم تناردیه: هر جا بری/ آدم های قانون شناس/ کار درست رو انجام می دن
تناردیه: ولی اغلب اون ها ورشکسته ان!
خانم تناردیه: یک شنبه ها برای خدا آواز می خونن.
تناردیه: برای هدایایی که می فرسته، دعا می کنن.
تناردیه/ خانم تناردیه: ولی این ماییم که هدایا رو صاحب می شیم/ آخر سر این ماییم که موفق می شیم.
تناردیه ها را بیرون می کنند، ولی در حین خروج آواز می خوانند.
تناردیه: رقص کثافت ها رو ببین.
خانم تناردیه: تماشاشون کن تا بیفتن!
تناردیه/ خانم تناردیه: حواست رو جمع کن/ و در اوج باش!
تناردیه: اربابان زمین.
خانم تناردیه: همیشه به سهممون می رسیم.
تناردیه/ خانم تناردیه: سنگرها برچیده شدن/ و ما هنوز این جاییم!/ ما می دونیم باد از کدوم جهت میاد/ پول رو بو می کشیم/ وقتی تو پول غلت بزنیم/ همه تون رو تو جهنم خواهیم دید!
در حالی که آن ها را بیرون می کنند، تناردیه ها یک نیم تاج زنانه و یک شمعدان می دزدند.

خارجی- صومعه- پاریس- شب

دوربین پنجره ای را نشان می دهد که دو شمع در حال سوختن هستند.

داخلی- عبادتگاه صومعه- پاریس- شب

والژان در عبادتگاه در حال دعاست. زانو زده است. او ضعیف شده است. نزدیک شمایل عیسای مصلوب روی محراب دو شمعدان نقره ای والژان قرار دارند که دو شمع در آن ها می سوزند.
والژان: تنها در تاریکی منتظرم/ ساعت ها رو می شمارم تا زمانی که بخوابم/ تو رویا دیدم که کوزت/ با آگاهی از مرگ من/ شروع کرد به اشک ریختن/ تنها در پایان روز/ برای این شب عروسی دعا می کنم/ خدایا این بچه ها رو/ در پناه خودت بگیر/ بهشون محبت کن/ خدایا/ دعای من رو بشنو/ من رو ببر/ پیش خودت/ حالا من رو ببر/ من رو ببر اون جا/ من رو برسون خونه/ من رو برسون خونه!
روح فنتین به والژان ملحق شده است. در حال دعا، فنتین دست والژان را می گیرد.
فنتین: آقا، دعاتون می کنم...
والژان: من آماده ام فنتین...
فنتین: آقا، بارت رو بذار زمین...
والژان: در پایان زندگیم...
فنتین: بچه م رو با عشق بزرگ کردی.
والژان: اون بهترین اتفاق زندگیمه.
فنتین: خدا با تو خواهد بود.

خارجی- رواق صومعه- شب

کوزت و ماریوس وارد عبادتگاه می شوند که وسط دو رواق قرار دارد.

داخلی- عبادتگاه صومعه- شب

با صدای باز شدن در، والژان اطرافش را نگاه می کند. کوزت و پشت سرش ماریوس وارد می شوند.
والژان: کوزت؟
اشک در چشمانش حلقه می زند. کوزت به سمت او می رود، مقابل او زانو می زند.
کوزت: پدر، پدر، نمی فهمم/ خوابی؟ چرا رفتی؟
والژان: کوزت عزیزم! حالا من رو بخشیدی؟/ خدا رو شکر، خدا رو شکر، زنده موندم تا این روز رو ببینم!
ماریوس به سمت او می رود.
ماریوس: این شمایین که باید یه احمق بی فکرو ببخشین!/ این شمایین که باید یه آدم ناشکرو ببخشین!/ ممنون از شما که زنده ام/ و باز زندگی ام رو از شما دارم/ کوزت، پدرت یه قدیسه!/ وقتی من زخمی شدم/ اون من رو از سنگر خارج کرد/ و مثل بچه ش به دوش کشید/ من رو رسوند خونه پیش تو!
والژان: حالا این جایی/ بازم کنار من/ حالا می تونم با آرامش بمیرم/ حالا سعادتمندم...
کوزت: تو زنده می مونی پدر/ تو باید زنده بمونی/ خیلی زوده/ برای خداحافظی خیلی زوده.
والژان: بله کوزت، اجازه نده بمیرم/ اطاعت می کنم/ سعی می کنم...
او نامه ای را به سمت کوزت دراز می کند.
والژان: در این برگه/ آخرین اعترافم رو نوشتم/ به دقت بخون/ وقتی سرانجام خوابیدم/ این داستان آدمیه که نفرت رو کنار گذاشت/ مردی که یاد گرفت فقط دوست داشته باشه/ وقتی داشت از تو نگه داری می کرد.
کوزت نامه را می گیرد و بر آن بوسه می زند.
کوزت: می دونم، پدر.
والژان به سمت میزی که شمع ها در شمعدان های نقره ای می درخشند، برمی گردد. چهره اش می درخشد. آن جا سه روح می بیند که در انتظارش هستند. روح اسقف، روح فنتین و دورتر از او، روح افونین که با عشق ماریوس را نگاه می کند.
فنتین به سوی او می آید، دستانش را می گیرد.
والژان: من آماده ام فنتین.
فنتین: با من بیا/ به جایی که هیچ قیدی نیست/ همه رنج هات/ سرانجام پشت سرت موندن/ خدایا/ دست رحمتت بالا سرش.
والژان: همه خطاهای مرا ببخش/ و مرا به اون دنیا ببر! کوزت والژان را در آغوش می گیرد و گریه می کند.
والژان دستانش را دراز می کند و اجازه می دهد تا روح فنتین آن ها را بگیرد.
فنتین/ افونین: دست من رو بگیر/ تو رو به رستگاری هدایت می کنم/ عشق من رو بپذیر/ چون عشق جاودانی است.
والژان/ فنتین/ افونین/ اسقف: و به یاد داشته باش/ حقیقتی را که زمانی گفته شد/ دوست داشتن دیگری/ دیدن چهره خداست...
با هدایت فنتین، والژان از عبادتگاه خارج می شود و به سمت رواق ها می رود. کوزت مانده که سر در آغوش مردی دارد که به تازگی فوت کرده است. دیوارهای رواق پوشیده از شمع های نذری هستند. اسقف دینه در مقابل شمع ها منتظر است. دوباره والژان جوان و قدرتمند به نظر می رسد. قبل از این که به دیوار شمع ها برسند، هر سه محو شده اند. با ناپدید شدن آن ها دوربین به بالای رواق حرکت می کند. از بالای دیوارهای صومعه، خیابان های پاریس را می بینیم. آتش روشن است و آت و آشغال در خیابان های شهر پخش و پلا شده است. صبح فرا می رسد. از دور صدای نزدیک شدن جمعیتی را می شنویم.

خارجی- منطقه باستیل- روز

دوربین از بالای سنگ فرش ها حرکت می کند. نور طلوع آفتاب ویرانی حاصل از نبرد سخت خیابانی را نمایان می سازد. از باقی مانده های سنگر می گذریم.
از دور دست صدای مارش شنیده می شود.

16 سال بعد- پاریس- 1848

از دور دست، صدای مارشی که در حال نزدیک شدن است، کلمات آوازی را شکل می دهد.
راه پیمایان: صدای آواز مردم رو می شنوی/ در دره شب گم شده بودند؟/ این موسیقی ملتی است که/ به سوی نور صعود می کنند/ دور از فلاکت های دنیا/ مشعلی است که هرگز خاموش نمی شود/ حتی در تاریک ترین شب به پایان می رسد/ و آفتاب طلوع می کند.
دوربین بالا می آید و می بینیم که در منطقه باستیل هستیم. ستون یادبود تکمیل شده ولی فیل عظیم تخریب و تبدیل به سنگری عظیم شده است. در سه طبقه و 700 پا درازا. از تمام خیابان های منتهی به میدان، راه پیمایان پیروز در حال نزدیک شدن هستند. آن ها در حال بالا رفتن از سنگر شادمانی می کنند و طبل ها را می نوازند.
(این نوشته روی تصویر ظاهر می شود.)
ده ها هزار نفر از مردم پاریس قیام کرده اند.
شاه فرار کرده است. جمهوری جدید متولد شده است.
در صف مقدم یک ستون، ماریوس و کوزت راه می روند.
راه پیمایان: باز هم با آزادی خواهند زیست/ در بهشت خدا/ پشت تیغه خیش راه خواهند رفت/ و شمشیرها را کنار خواهند گذاشت/ زنجیر پاره خواهد شد/ و همه انسان ها پاداش خود را خواهند گرفت!
وقتی راه پیمایان نزدیک تر می آیند، می فهمیم که چند نفر هستند؛ هزاران هزار نفر.
و در بین راه پیمایان اشباحی از گذشته را می بینیم، انژولراس و دانشجویانی که کشته شدند. فنتین و افونین.
گاوروش با چهره ای خندان، شبح دیگری است که از فیل ویران شده، سر بر می آورد. او بیرون می آید تا روی فیل برقصد. میدان پر از جمعیت شده است.
راه پیمایان: به نبرد ما ملحق می شین؟/ کی قدرت داره و به ما ملحق می شه؟/ جایی دورتر از سنگر/ دنیای دیگه ای هست که مایلین ببینین؟
تناردیه و زنش به هم پیوستن راه پیمایان دست تکان می دهد.
راه پیمایان: آواز خواندن مردم رو می شنوی؟/ صدای طبل ها رو از دور دست می شنوی؟/ اینه آینده ای که ارمغان میارن/ وقتی فردا بیاد!
حالا در میان راه پیمایان شبح والژان را می بینیم که همراه بقیه در بالای سنگر آواز می خواند. پرچم سرخ تکان می خورد.
راه پیمایان: به نبرد ما ملحق می شین؟/ کی قدرتمنده و به ما ملحق می شه؟/ جایی دورتر از سنگر/ دنیای دیگه ای هست که مایلین ببینین؟/ آواز خوندن مردم رو می شنوین؟/ صدای طبل ها رو از دور دست می شنوین؟ اینه آینده ای که ارمغان میارن/ وقتی فردا بیاد... فردا میاد!
منبع: خرداد 1392، فیلم نگار شماره 126، سیمون سیمونیان، تهران.