پاسداریم دیگه


فقط می دانستم پاسدار شدی. چه سِمتی توی سپاه داشتی؟ بی اطلاع بودم. هر وقت ازت می پرسیدم، لبخندی می زدی و می گفتی: «پاسداریم دیگه، چه فرقی می کنه! خدا باید قبول کنه!»
تا این که مجروح شدی. حاج عباس توکلی آمد دیدنت. بچه های کردستان هم هر وقتی می آمدند، خیلی دلم می خواست ازشون بپرسم.
می ترسیدم اگه از حاج عباس بپرسم،‌ ناراحت بشی. وقتی حاجی از اتاق اومد بیرون، دلم رو زدم به دریا و از او پرسیدم. یه مقدار صبر کرد و گفت: «یعنی واقعاً بهتون نگفته چه کاره است؟»
گفتم: نه!
گفت: ایشان هم جانشین سپاه است و هم مسئول گزینش. الان هم که جانباز شده، هنوز به جاش کسی را تعیین نکرده ایم!»
بهت اعتراض کردم: می ترسیدی بهت حسادت کنیم؟
گفتی: «نه. از خودم ترسیدم. ترسیدم غرور منو بگیره!» (1)

ضرر چشم داشت مادی


یک روز گفت: «اگر در زندگی محتاج پول باشیم، خواه ناخواه از فعالیت های فرهنگی مان چشم داشت مادی داشته و به اخلاص کارمان ضربه خواهیم زد. اخلاص سرمایه ی بزرگی است که ساده به دست نمی آید.»
گفتم: چه کار می توانیم بکنیم؟
گفت: کار اداری مان که تمام می شود، برویم کشاورزی. من فکری کرده ام باید زمینی را اجاره کنیم و محصولی تولید نماییم.
با خوشحالی پذیرفتم. روزی به اتفاق هم رفتیم همدان و مقداری بذر سیر خریدیم. وقتی آمدیم شهریار، مطلع شدیم که بذرها را به دو برابر قیمت خرید، از ما می خرند. ما با این کار می توانستیم در مدت زمانی کم به سود بسیاری دست پیدا کنیم. موضوع را به عبدالله گفتم. او قاطعانه نظرم را رد کرد و گفت: «ما تصمیم گرفته ایم تولید کننده ی سیر باشیم نه دلّال بذر سیر! به علاوه، ما با این کار قصد داریم نیازمان را به حقوق مشروع جهاد برطرف کنیم. آن وقت چطور می توانیم به درآمد مشکوک دلّالی تن دهیم؟!»
کشاورزی را شروع کردیم. در ساعات اداری به جهاد می رفتیم و پس از آن روی زمین کار می کردیم. ماه مبارک رمضان بود و هوا نیز بسیار گرم. عبدالله خسته از فعالیت طاقت فرسای روزانه، با زبان روزه سرِ زمین می آمد، مردانه بیل می زد و عرق می ریخت. یک بار به او گفتم: آیا بهتر نیست این کارها را به دست کارگر داده و خودمان به امور فرهنگی بپردازیم؟
گفت: «خیر اگر ما طعم رنج کشاورز را نچشیم، چگونه می توانیم برای روستائیان و کشاورزان دل بسوزانیم و کاری انجام دهیم؟» (2)

جشن عملیّات


در جبهه بودیم، شبی بیدار ماندم که ببینم چه کسی کفش ها را واکس می زند و مرتب می کند و یا لباس ها را می شوید؟
همه در خواب بودند و من هم خودم را به خواب زدم. ناگهان برخاستم و دیدم که آقای یزدانی مشغول کفش واکس زدن است. گفتم: چرا شما؟
گفت: «چندین بار مجروح شده ام، ولی خداوند مرا قبول نکرده است. می خواهم به بنده های خوب خدا خدمت کنم تا شاید روزی خدا شهادت را نصیبم فرماید.»
و خواست که تا زنده است در این باره به کسی چیزی نگویم. (3)

لباس نو برای معشوق


آن روز برای انجام عملیّات کربلای پنج آماده می شدیم. سید حسین فلاح هاشمیان خیلی تأکید داشت که همه لباس نو بپوشند. اصرار زیادش مرا واداشت تا دلیل آن را بپرسم، گفت: «باید با لباس های نو شادی مان را نمایان سازیم. لباس نو پوشیدن در عملیّات، عشق و علاقه به معشوق را نشان می دهد.»
سید حسین آن قدر شوق و ذوق عملیّات داشت که انگار دارد به یک مجلس جشن و شادی می رود. (4)

همیشه با وضو


هیچ وقت ناراحتیِ بیرون را به منزل نمی آورد. روحیه ای شاداب داشت. من بعد از ظهرها درس می خواندم. برای این که خللی در تحصیلات من به وجود نیاید، او در کارهای خانه کمکم می کرد. شب ها وقتی از مدرسه برمی گشتم، همه چیز آماده و مرتّب بود.
کمتر دیدم که موقع نماز وضو بگیرد. همیشه وضو داشت. هر وقت میهمان داشتیم و یا خودش در جایی میهمان بود، نماز جماعت را برپا می کرد. در خانه هم که بودیم، دو نفری نماز جماعت می خواندیم. به ویژه نمازهای صبح را.
او همیشه با وضو می خوابید. نیمه ها شب برای نماز شب به پا می خاست. هر وقت حال مساعدی نداشت، نماز شبش را قبل از خواب می خواند.
مهدی ارزش شهادت را به بهشت و نعمت های آن خلاصه نمی کرد. او می گفت: «شهید فضیلتی بسیار والاتر از این حرف ها دارد.»
یادم است که یکی از دوستانش شهید شده بود. خیلی به او غبطه می خورد. می گفت: «خوشا به سعادتش، او به آرزویش رسید اما من در حسرت مانده ام.» (5)

قیل و قال ممنوع


باهاش بحث می کردم، سر همه ی کارها و برای همه چیز. یک بار بهم گفت: «ببین برادر، اگه شخصی داری کار می کنی، بیا تسویه ت رو بنویسم برو. یه دقیقه هم صبر نکن. اگر هم برای خداست برو سر کارت. وقتت رو تلف نکن. بحث و قیل و قال هم نداره.» (6)

محاکمه ی خود


علاوه بر اینکه فرمانده ای نظامی بود، استاد اخلاق و شارح قرآن نیز بود. ماهشهر که بودیم، همیشه در بین نماز مغرب و عشا آیاتی از قرآن کریم را شرح و توضیح می داد. علاقه و تأکید زیادی بر تفسیر سوره مبارکه صف داشت.
روزی رفتم به خانه اش. جدولی در ابتدای در ورودی توجهم را جلب کرد. جدول رسیدگی به اعمال روزانه ی فردی بود. یک ستون آن اختصاص به اعمال بد داشت و ستون دیگر به اعمال خوب.
شهید احمد پور هر شب که به خانه می رفت، ابتدا مقابل جدول می ایستاد، خودش را به محاکمه می کشید و سپس می نشست.
نزدیک عملیّات حصر آبادان بود و حال و هوای عملیّات همه گیر شده بود. خیلی به او اصرار کردیم که ترتیبی دهد تا ما هم در عملیّات باشیم. او نیز برای گرفتن موافقتنامه بی وقفه تلاش کرد.
وقتی توانست موافقتنامه را تهیه کند، آمد پیش ما و گفت: «با هم به آبادان می رویم، اما دو نکته را هیچ وقت فراموش نکنید: نخست این که برای دل خود بجنگید. دوم این که بدانید برای که می جنگید.»
از تهران که خارج شدیم، در طول مسیر با صحنه های تکان دهنده ای مواجه شدیم. صحنه هایی که همه حکایت از سردرگمی ناشی از شبیخون خصم داشت.
در پلدختر مردمی را دیدیم که مقدار کمی از اسباب و اثاثیه منزلشان را بار وانت ها کرده و به سمت شهرهای شمالی می رفتند. در کنار وسائل منزل یکی از خانواده ها، تابوت یکی از اعضای خانواده هم به چشم می خورد.
از آن جا رفتیم دزفول. هوا خیلی گرم بود. احمدپور گروه خود را به دو دسته تقسیم کرد. یک دسته را در دزفول نگه داشت تا در رفع نیازمندی های ضروری مردم کمک کنند. دسته ای را هم با خود با ماهشهر برد.
وقتی رسیدیم به ماهشهر، آبادان در آستانه ی سقوط بود. اگر آبادان سقوط می کرد، هیچ امیدی به سالم ماندن ماهشهر نبود. لذا احمدپور یکی از محورهای اصلی فعالیتش را اتخاذ تدابیری برای رفع خطر از ماهشهر و نیز نجات آبادان قرار داد.
همین تدابیر بود که او را واداشت تا بندر و فرودگاه ماهشهر را راه اندازی کند، افرادی را برای ساخت سنگرهای متعدد بگمارد، نیازهای تدارکاتی جنگ زده ها را برآورده سازد، بیمارستان شهید چمران را طراحی کند و جاده آبادان - ماهشهر را که نقش بسیار مؤثری در شکست حصر آبادان داشت احداث نماید.
وقتی رسیدیم به ستاد، شب بود. تازه از خط مقدم آمده بودیم. می خواستیم به محمد ابراهیم گزارش کار بدهیم. هر چه به دنبالش گشتیم، نبود.
ستاد خلوت بود و تنها از دستشویی ها سر و صدا می آمد.
زود خودمان را به آن جا رساندیم. از صحنه ای که دیدیم در جا خشکمان زد. محمد ابراهیم به اتفاق روحانی فاضل، حاج آقا گوهری مشغول شست و شوی دستشویی ها بودند. (7)

تکلیف هشت سالگی


از هشت - نه سالگی روزه می گرفت، نماز می خواند.
نصیحتش می کردم که عزیزِ من، الآن تو به سن تکلیف نرسیده ای.
می گفت: «روزه می گیرم برای پدر و مادر شما.» (8)

لحظه های پر از خدا


صبح که درِ اردوگاه باز می شد و سیّد از اتاق بیرون می آمد، یکسره کار و فعالیت و کوشش می کرد. فقط حال تنهایی او همان وقتی بود که به اقامه ی نماز، مشغول می شد و با خدا راز و نیاز می کرد و در غیر وقت نماز او تنها نمی شد و همیشه در حال صحبت و گفت و گو با افراد بود. شاید اگر برای نماز نبود او در طول روز کفش هایش را از پا در نمی آورد. اکثر روزها را روزه می گرفت و ناهارش را موقع افطار می خورد و اگر روزه هم نبود، وقت نشستن و غذا خوردن نداشت. وقتی به او گفته می شد آقا یک وقت کوتاهی نیز برای استراحت خود قرار دهید، می فرمود: «من چطور به استراحت بپردازم که اسیری با بودن در کنار من خوشحال می شود و لحظاتی از غم های او کاسته می گردد.» (9)

کسی از پول حرف نمی زد


سرش حسابی شلوغ بود. گاهی پدر و مادرش مجبور می شدند برای دیدنش بروند بسیج.
می گفتند: «حسن جان، راه که نزدیکه، به خانه هم سری بزن.»
می گفت: «در برابر مسئولیتی که به من واگذار شده، وظیفه ی سنگینی دارم. باید به این کارهای زمین مانده هم برسم.»
ماشین از سپاه، کار برای سپاه؛ ولی پول بنزین را از جیب خودش می داد.
گفتم: «کار ما که شخصی نیست. چرا شما پول می دید.»
باز هم گفت: «راه دوری نمی ره. ما به امام و انقلاب خیلی بدهکاریم!»
وقت برای ما طلا نبود، الماس بود. یک دنیا کار داشتیم، هر روز.
نماز صبح را که می خواندیم کار شروع می شد تا وقت نماز شب.
دو سه ساعتی می خوابیدیم و روز از نو روزی از نو.
مسئول شب بود. صبح که پا شدیم برای نماز، دستشویی ها را حسابی شسته بود. محوطه را هم آب و جارو کرده بود.
ساکش را بست.
گفتم: جایی می خوای بری؟
گفت: «می خواهیم برای رأی گیری بریم روستاها!»
تا سه روز از او بی خبر بودیم.
رفته بود کرمانشاه. چند سال رفت و آمد کرد.
من که نفهمیدم چه کاره است!
همه فن حریف بود.
- بلدی گندم درو کنی؟
- کاری نداره. داسو بده من. تو فقط تماشا کن.
کارش که تمام شد، رفت برای لایروبی قنات روستا.
می رفت تو روستاها فیلم و اسلاید پخش می کرد. شده بود مسئول واحد سمعی و بصری.
اون موقع هیچ کس از پول حرفی نمی زد. او که جای خود داشت. (10)

راه بی خلاف


زمانی که در جبهه بود، نامه ای به من نوشت به این مضمون «ای کاش می شد خانم ها هم به جبهه بیایند. هر کس این جا بیاید ساخته می شود و آن موقع است که می فهمد دین اسلام یعنی چه. با هر کسی که دوست و آشنا بود دعوتش می کرد تا به جبهه برود. هر راهی را که به خدا نزدیکش می کرد، خودسازی می دانست.
خدا قسمت همه ی برادران هم بکند. یک بار رفتیم زیارت حضرت عبدالعظیم (علیه السّلام). آن روز هم همراه مسئولین بسیج بودیم. شهید مغفوری گفت: «هر کس با خلوص نیت این زیارت را بخواند، معروف است که گویی به زیارت اباعبدالله الحسین مشرف شده.»
بعد گفت: «آقایان وقتی زیارتشان تمام شد، رأس فلان ساعت کنار اتوبوس باشند تا ان شاء الله حرکت کنیم.»
آقایان رفتند زیارت کردند و برگشتند اما حاج آقا مغفوری دیرتر از همه وارد اتوبوس شد. یکی از برادران گفت: «حاج آقا شما به عهد خودتان وفا نکردید و رأس فلان ساعت مقرر نیامدید.»
این بزرگوار در جواب گفت: «حق با شماست مؤمنین! شما باید مرا تنبیه کنید.»
فکر کردیم مزاح می کند، امّا دیدیم نه، جدی می گوید. همه به هم نگاه کردیم و برادری زیرکانه گفت: «ما که باشیم که جسارتی به شما بکنیم، شما اگر قولی به ما بدهید، ما هم شما را می بخشیم.»
ایشان گفت: «چه باید بکنم؟»
آن برادر گفت: «شما قول بدهید اگر شهید شدید، این جمع حاضر را شفاعت کنید.»
من دیدم ناگهان پیشانی ایشان از عرق خیس شد و سرش را پایین انداخت. چون به زعم خودش می گفت؛ من لیاقت ندارم. اما برادران او را می شناختند و در هر فرصتی سفارش به شفاعت می کردند. (11)

فقیرترین مرد


روزی در منزل نشسته بودیم که یکی از بستگان آمد و خبر داد؛ حاج مصطفی را دیده که به طرف روستای قاسم آباد می رفت.
در آن موقع ما و سایر بستگان در ورامین ساکن بودیم. تعجب کردیم از این که چرا ایشان به ورامین نیامده و یک راست به طرف روستا رفته است.
چند ساعتی گذشت. زنگ در خانه به صدا درآمد. در را باز کردیم. حاج مصطفی بود. ایشان را به درون منزل دعوت کردیم. پس از احوال پرسی سؤال کردم: حاجی، خیر باشه. مثل این که قاسم آباد رفته بودی.
خنده ای کرد و گفت: «شما از کجا فهمیدید؟»
با شوخی گفتم: ما همه جا جاسوس داریم، بالاخره خبرها می رسد.
- راستش رفته بودم منزل...
من که آن شخص را می شناختم و پیرمرد فقیری درده بود، کنجکاوتر شدم و پرسیدم: برای چی؟
- هیچی، خواستم حالش را بپرسم.
- مگه ایشان طوری شده؟
- نه بابا، طوریش نیست. مگه عیب داره آدم احوال هم ولایتی را بپرسد؟
من که دیدم تمایلی به بازگو کردن موضوع ندارد، زیاد پاپیچ ایشان نشدم و گرم صحبت های دیگر شدیم. مدتی گذشت و چند بار دیگر این عمل او تکرار شد. بعدها فهمیدم که در آن روز حاج مصطفی به سبب انجام دادن عملیّات موفقیت آمیز حمله به اچ 3، با تنی چند از خلبانان به حضور امام شرفیاب شده بودند. از زیارت امام که برمی گردد، یک راست به ده قاسم آباد می آید و با فقیرترین و پیرمردترین مرد ده ملاقات می کند.
روزی به او گفتم: حاج مصطفی راستش را بخواهی من می دانم آن روز به ملاقات امام رفته بودی و پس از آن به ملاقات مشهدی... رفتی. حتماً از این کار هدف خاصی داشتی. می شود برایم بگویی؟
در جوابم گفت: «سید کمال! شما چرا این قدر کنجکاوی می کنی؟ راستش در هنگام ملاقات با امام (ره) احساس کردم کسی شده ام که امام (ره) ما را به حضور پذیرفته اند. برای این که دچار هوای نفس نشوم و خدای نکرده غرور مرا نگیرد، تصمیم گرفتم به سراغ فقیرترین مرد روستا بروم تا شاید کمی از آن حال و هوا بیرون بیایم. (12)

رطب خورده


شهید فکوری در مسئولیت فرماندهی پایگاه در تمامی جلسات انجمن اسلامی شرکت می کرد. گزارشی از رویدادها و فعالیت های پایگاه به ایشان داده می شد و سپس ایشان در خصوص هر یک از موارد رهنمودهای لازم را ارایه می کردند. شهید فکوری در این جلسات تأکید داشت که پرسنل انجمن اسلامی باید همواره برای دیگران الگو باشند تا سایرین از آنان حرف شنوی داشته باشند. در همین خصوص یکی از برادران انجمن اشاره کرد، فرماندهان نیز باید به تبعیت از مولای متقیان علی (علیه السّلام) زندگی متوسطی داشته باشند و همچون دیگر اقشار مردم زندگی کنند.
جناب فکوری تبسمی کرد و گفت: «رطب خورده کی منع رطب کند؟» و پس از گذشت یک هفته از برگزاری آن جلسه، منزل فرماندهی را تخلیه و در خانه ی سازمانی، از نوع درجه داری ساکن گردید. ایشان از این که در کنار سایر پرسنل زندگی می کرد، راضی و خشنود بود و ما هم از داشتن چنین فرماندهی احساس غرور و مباهات می کردیم. (13)

پی‌نوشت‌ها:

1. به رسم شمشاد، ص 30.
2. دو مجاهد، صص 130-129.
3. افلاکیان خاکی، ص 134.
4. افلاکیان خاکی، ص 80.
5. دو مجاهد، ص 32-31.
6. یادگاران 19، ص 93.
7. شهردار خوبو، صص 68، 46-45 و 56.
8. هم کیش موج، ص 18.
9. ابر فیّاض، ص 86.
10. هم کیش موج، صص 44، 58، 65، 84، 88 و 103.
11. کوچه ی پروانه ها، صص 51، 67، 90، 93-92 و 97-96.
12. اعجوبه ی قرن، صص 244-243.
13. چشمی در آسمان، ص 63.

منبع مقاله :
- (1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (2)، فقط خدا، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول