شهید عباس مطیعی

پزشکان از تو قطع امید کرده بودند. تو مسجد عابدینیه بعد از هر نماز برایت دعا می کردند. روز عاشورا گذشته بود. لحظات آخر عمرت بود.
جهت ادای وظیفه به عیادتت آمدم. ساعت حدود سه بعدازظهر بود. آرام دراز کشیده بودی. هیچ حرکتی نداشتی. حاج کریم بالای سرت ایستاده بود. مثل کوه استوار. نمی دانم به چه فکر می کرد. مثل همیشه به من خوش آمد گفت.
با آن که می دانستم نمی توانی حرف بزنی، به تو گفتم: «چطوری عباس جان؟»
کمی چشمانت را باز کردی و مثل همیشه که می گفتی «خدا را شکر.» این بار با حرکت بسیار ضعیف ابرو گفتی.
اطرافیان از حرکت ابرویت خوشحال شدند. بعد از مدت کوتاهی به شهادت رسیدی.
حاج کریم بعدها برایم تعریف کرد، تکان دادن ابرویت آخرین حرکت اعضای بدنت بود و تو با آخرین حرکت هم شکر خدا کردی.
بابا خیلی اصرار کرد جلو بنشینی. به فکر راحتی تو بود. تو هم به او احترام می گذاشتی.
خلاصه بابا موفق شد. قبول کردی بیایی جلو.
از تهران آمدیم بیرون. ماشین مشکل خاصی نداشت. از شریف آباد گذشتیم. به پیچ یخچال رسیدیم. ناگهان فرمان بُرید. نمی دانستم چه کار باید بکنم. دیگر ماشین در اختیار من نبود. فقط پی در پی ترمزهای کوتاه می زدم. ماشین جلوی پرتگاه ایستاد.
همه با هم صوات فرستادیم. بابا گفت: «ببین عباس، این به خاطر تو بود که ماشین ایستاد! خداوند به احترام تو ما را هم نگه داشت!»
مثل این که قبول نداشته باشی، گفتی: «اگه چپ هم می شد، می گفتی به خاطر تو بود؟ نه پدرجان. ما این قدر هم پیش خدا آبرو نداریم!»
بعد از دعای ندبه به دیدنت آمده بودند. چند تایی نشستند و چند تایی هم دور تخت ایستادند. خنده ای بر لب کسی دیده نمی شد. همه ناراحت بودند. بعضی ها پچ پچ می کردند.
دو سه بار همه را زیر چشمی نگاه کردی. به نظرم رسید چیزی می خواهی بگویی. پرسیدم: «چیزی می خوای؟»
گفتی: «نه!»
بابا یک سینی چای آورد. بعد از خوردن چای، پچ پچ ها و «خیلی سخته ها» ادامه پیدا کرد. دیگر طاقت نیاوردی. آنچه توی دل داشتی ریختی بیرون. خطاب به حاضران گفتی: «برای من ناراحتید؟ برای من ناراحت نباشید! این لطف خداست. من برای کسانی نگرانم که لطف خدا را نمی شناسند!»
خیلی تعجب کردم. او هم مثل تو قطع نخاع بود. احتمالاً تصادف کرده بود.
نصف بدنتان در اختیار نبود. زندگی سختی بود. ولی اصلاً تو به روی خودت نمی آوردی. مثل این که سالم سالمی.
بهش گفتی: «چرا سیگار می کشی؟ با توجه به وضع جسمی ات سیگار خیلی برات ضرر داره!».
گفت: «بذار زودتر بمیرم تا از این زندگی سخت راحت بشم!»
کلی باهاش صحبت کردی. او را دعوت به صبر و بردباری کردی و بهش گفتی: «این یه امتحان الهیه! بیا توی این امتحان موفق بشیم!»
نیم ساعتی معطل شدم. همه ی کارهایت تمام شد. قرار شد برویم سپاه. اول توی شهر دوری زدیم. بعد تا نزدیک های سپاه آمدیم. گفتی: «من بروم دفتر عمران امام، زود برمی گردم!»
خیلی تعجب کردم. چون کاری نداشتی. به تو گفتم: عباس آقا! ما را گذاشتی سر کار! اون جا که گفتی کارم تمام شد!»
لبخندی زدی و گفتی: «یک کار شخصی دارم!»
خیلی سماجت کردم. چیزی نگفتی. اما فهمیدم می خواهی بروی وضو بگیری. گفتم: «فکر می کنی توی سپاه آب نیست یا این که با آب سپاه نمی شود وضو گرفت؟»
کمی مکث کردی. نمی خواستی چیزی بگویی. اصرار کردم. گفتی: «نه آقا خلیل! سپاه بازوی توانمند امامه! من هرگز در این مکان بی وضو وارد نمی شوم. بگذار بروم وضو بگیرم!»
بیکار بودیم. با هم از سپاه آمدیم بیرون. گفتی: «یه دوری تو شهر بزنیم!»
هر که ما را می دید سلام می کرد. در حقیقت به تو سلام می کردند.
با آن که مهاجر بودی؛ همه تو را می شناختند. هم می شناختند و هم دوستت داشتند. خیلی آرام حرف می زدی و آهسته می خندیدی.
به میدان که رسیدیم به تو گفتم: «عباس آقا چرا این قدر آروم حرف می زنی؟»
گفتی: «می ترسم بلند حرف زدن، بی ادبی باشه! مسلمان، با ادبش شناخته می شه!» (1)

پی نوشت ها :

1. به رسم شمشاد، ص 9 و 15 و 31 و 37 و 55 و 65 و 74 و 79

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (1) اخلاق متعالی، تهران:مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم