شهید کیومرث (حسین) نوروزی

زرنگ بود. اما نه در برابر دوستان و همرزمانش. در مقابل دشمن زرنگی اش را نشان می داد. با این که فرمانده ی گردان بود، اما مثل یک بسیجی بسیار ساده و متواضع رفتار می کرد و این نوعی فرماندهی بود. خیلی از بچه ها می خواستند مثل او باشند. وقتی «حسین» وارد مسجد می شد، از چشم های بچه ها می فهمیدیم که می خواهند مثل او باشند.
آن ها در دل می گفتند، «حسین» چه چیز والایی دارد؟ رفتار ساده، تواضع، اخلاق، پس ما هم مثل او باشیم. این ها را از نگاه بچه ها می شد فهمید.
شهید «میثمی»؛ نماینده ی حضرت امام «ره» در قرارگاه کربلا صحبت می کرد. در صحبت هایشان گفتند: «باید در خانه ی خدا را بزنیم. از خدا بخواهیم و گریه کنیم. حتی اگر نشد، سرمان را به دیوار بکوبیم و از او طلب کنیم.»
ایشان التماس به درگاه خداوند را این گونه بیان کردند. پس از آن آقایی از «مشهد»، مداحی کرد. آقای «ابوالفضل هراتی» یکی از نیروهای کم حرف و ساکت بود. در حال و هوای خودش بود. و در حین گریه سرش را به دیوار می زد.
حسین از گریه چشمانش قرمز شده بود و اشک از صورتش جاری بود. در همان حال به پهلویم زد. در حالی که نگاهش به آقای «هراتی» بود، گفت: «سید! او را ببین!»
گفتم: شهید می شه!
گفت: «شهید شدنش بماند.»
بلافاصله او را صدا زد و گفت: «حاج ابوالفضل! حاج آقا میثمی گفت که سرت رو به دیوار بزن نه دیگه دیوار بتنی! تو معاون گردانی! اگه می خوای سرت رو بشکنی، آرومتر!»
«آقای هراتی» لبخندی زد و به حال خودش برگشت.
قبل از عملیات «والفجر هشت»، دسته ها در چادر جمع بودند. «حسین» یک سؤال از بچه ها پرسید: «اگر شما در منطقه ی عملیات وارد شوید و بخواهید عملیات را شروع کنید، اول باید چه چیزی را در نظر بگیرید؟»
هر کدام از بچه ها جوابی داد. در آخر خودش گفت: «در همه جا توکل بر خدا داشته باشید. فقط همین.»
عین صحنه ای را که «حسین» در عملیاتی ایستاده بود و بچه ها را برای رفتن به جزیره هدایت می کرد، چند ماه بعد از شهادتش خواب دیدم؛ «حسین» آن جا خیلی خوشحال بود و بچه ها را راهنمایی می کرد. ایستاده بود و می خندید.
صدایش را شنیدم. گفت: «از این طرف برویم، صراط مستقیم این طرفه!»
برایم تعریف کرد: «سال آخر، امتحان ریاضی داشتم. نخوانده بودم. دوستان آمدند و از من خواستند تا با آن ها ریاضی کار کنم.
آن ها در این درس ضعیف بودند. تمام کتاب را یک دور برایشان تدریس کردم و فردا به جلسه ی امتحان رفتم و هجده گرفتم.»
ساعت چهار بعدازظهر بود که به منزل آمد. خیلی توی فکر بود. گفتم: موضوع چیه؟
گفت: «فلانی که چند بار به خاطر خطاهایش تنبیهش کردم، شهید شد.»
پرسیدم: چطوری به شهادت رسید؟
گفت: «برادر بزرگش در تدارکات کار می کرد. او هم به برادرش اصرار می کنه که من را با خود ببرد. بالاخره برادرش به جبهه می ره. بین راه موشکی به ماشینشون اصابت می کنه و تنها او به شهادت می رسه.»
بعد گفت: «خدا توفیق شهادت رو بهش داده.»
زمان بارداری، توجه خاصی به مسائل داشتم. بعد از آن هم موقعی که می خواستم فرزندم را شیر بدهم، وضو می گرفتم. با کسانی که غیبت می کردند، نشست و برخاست نمی کردم. همسرم می گفت: «اگر مطمئن نیستی که خونه ای خمس داده یا نه، سعی کن آن جا نری.»
من هم سعی می کردم همان طور عمل کنم.
- «مامان! بچه ها اذیتم می کنن!»
- کدوم بچه ها؟
- «بچه های مدرسه!»
- چیزی بهشون نگفتی؟
می گفت: «چی بگم مامان؟»
حسین اهل درگیری و دعوا نبود.
با «حسین» و «ایرج» به امامزاده رفته بودیم. فرزندم مریض بود. او را پیش خواهر شوهرم گذاشته بودم. وقتی در امامزاده نماز می خوانیدم، «حسین» آمد و گفت: «زن دایی! مریضت یادت نره! براش دعا کن تا دفعه بعد با هم بیاییم.»
بغض گلویم را گرفت. نمی توانستم چیزی بگویم. با خودم گفتم: این بچه، چه دل بزرگی داره.
اولین فرزندم به دنیا آمده بود. بازی فوتبال داشتم. «منصور شادی نسب» و «حسین» کنار زمین بودند. بعد از بازی، «منصور» به «حسین» گفت: «بزن توی سرش».
حسین گفت: «چرا؟»
«منصور» گفت: «مگه نمی دونی خدا بهش دختر داده، اون وقت داره بازی می کنه.»
«حسین» جلو آمد سرم را پایین آوردم. خم شد و سر و صورتم را بوسید و آرام گفت: «مبارکه»!
چند وقت بعد خدا به «منصور» هم دختر داد. وقتی پیش «حسین» آمد، با خنده به «حسین» گفتم: «معطل نکن آن چنان بزن که سرش پایین بیفته.»
زمانی که دختر «حسین» به دنیا آمد، این خاطرات برایم زنده شد. نبود که به او تبریک بگویم.
نقطه ی آغاز آشنایی مان جلوی دبیرستان «دهخدا» بود. بعد از مدت کوتاهی، قرار شد به جبهه برود. ارتباط خوبی داشتیم. شب ها با هم به مسجد می رفتیم. وقتی فهمیدیم می خواهد به جبهه برود، گفتم: تازه با هم آشنا شدیم.
گفت: «ناراحت نباش! فردا صبح، آقای «صحافی» را می فرستم بیاد دنبالت.»
گفتم: مارو گرفتی؟ اذیت می کنی؟ آقا «عطاءالله» زن و بچه داره. چند سال از ما بزرگتره. مگه میشه بیاد دنبال من؟
فردای آن روز، غروب در زدند. وقتی در را باز کردم، شوکه شدم. «آقا عطاءالله» بود، مربی تیممان. خیلی خجالت کشیدم، بعد از احوالپرسی گفت: «بیا بریم!»
- کجا؟
- «هر شب با حسین کجا می رفتی؟»
- مسجد!
- «حالا هم با ما بیا.»
حسین با این که رفته بود، ولی از این طریق با من ارتباط داشت.
دیروز و امروز را با هم مقایسه می کنم. خیلی فرق کرده، به خاطر هم نشینی با «کیومرث»، نماز جمعه ام، دعای کمیلم، محافل و مجالس مذهبی و دعاهای هفتگی ام، ترک نمی شه. ولی حالا توفیق ماه و بعضی وقت ها سال به سال را هم ندارم.
«حسین» ما را جذب می کرد و ما هم دنبالش می رفتیم.
«حسین» نوار دعای کمیل برادرش را داشت. هفته ی دوم ازدواجمان بود. شبی نوار را گذاشت. چند لحظه طول نکشید نوار را خاموش کرد. فکر کردم بدون منظور، این کار را می کند. ولی کامل دعا را گوش نکرد و خاموش و روشن کردن ضبط را تکرار کرد. گفتم: حسین بذار گوش بدیم.
گفت: «شما توی خونه تنهایی گوش بده.»
مدت ها گذشت تا این که روزی نوار را گذاشتم و همین طور که گوش می دادم، به کارهایم می رسیدم. شب جمعه بود، «حسین» رسید. با شنیدن صدای نوار، وارد اتاق شد و ایستاد. سلامش کردم. جواب سلامم را داد. به طرف ضبط رفت. بعد از خاموش کردن، گفت: «چی گوش می دی؟»
گفتم: دعای کمیل.
گفت: «شام آماده است؟»
گفتم: بله.
بعد بهش گفتم: شما که به تنهایی می روید، دعای کمیل می خوانید؛ توی خونه بگذار من گوش بدم.
گفت: «بگذار برای وقتی که تنها هستی.»
آن نوار، او را یاد «ایرج» می انداخت. بعدها یکبار به طور کامل نوار را گوش کردم. همه ی خاطرات مربوط به «ایرج» با صدای دوستانش و مراسم ختم و تشییع جنازه ی او در نوار ضبط شده بود. دیگر آن را جلوی «حسین» گوش ندادم.
برایم سؤال بود که؛ «آیا شهادت دوستانش روی او اثر می گذرد یا خیر؟ چرا نشان نمی دهد؟!»
بعدها وقتی فیلم مراسم تشییع جنازه ی «ایرج»، برادر «حسین» را دیدم، شاهد صحنه هایی بودم. همه گریه می کردند. داد می زدند. «حسین»، خواهر و مادرش را از پیکر «ایرج» جدا می کرد و می گفت: «گریه نکنید!»
بعد از شهادت «ایرج»، در اولین برخوردی که با «حسین» داشتم به من گفت: «خیلی دلم گرفته. «ایرج» هم رفت.»
عده ای می گفتند: «آقای «نوروزی» بچه ها را فریب می دهد و به این طریق آن ها را به جبهه می برد.»
سه سال طول کشید تا بعد از آشنایی با «حسین» به جبهه رفتم. سنم کم بود. آخرین لحظه ی اعزامش گفتم: ««حسین»! می خوام به جبهه بیام!»
گفت: «داری احساساتی برخورد می کنی!»
سعی کردم متقاعدش کنم. چون فکر می کردم او می تواند مانع را از سر راهم بردارد. اما او مرا واداشت تا بیشتر فکر کنم. در این جا یکبار دیگر به من ثابت شد که چه حرف ها و قضاوت های منفی راجع به او می زدند و می کردند.
به حجاب و چگونگی برخورد ما با دیگران خیلی اهمیت می داد. همیشه پذیرای دوستانش بود. «حسین» دوست نداشت که خانم ها، مخصوصاً خانواده اش برای مسائل جزئی نزد آقایان بیایند. یا صدای آن ها را نامحرم بشنود. همیشه چای و میوه یا غذا، برای پذیرایی در اتاقش آماده بود. (1)

پی نوشت ها :

1. می خواهم حنظله شوم، صص 14 و 28 و 34 و 59-56 و 64 و 66 و 74 و 97 و 106-105 و 129 و 140-144 و 153-152

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (1) اخلاق متعالی، تهران:مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم