شهید حاج محمد ابراهیم همت
«همت» به محض شنیدن خبر تولد فرزندش، خون شادی رگ های صورتش را سرخ کرد. او همان لحظه دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! سپاس که تولد فرزندم به اراده ی تو بود او از این پس از آن تو خواهد بود. او را از بندگان صالح درگاهت قرار بده.»
پدر «همت» می گوید: «یک بار که «ابراهیم» به مرخصی آمده بود، مادرش برای او کباب آورد. اندکی خورد و دست کشید. اشک دور مردمک چشمانش گل انداخت و گفت: «من چطور می توانم اینجا نان و کباب بخورم، در حالی که بسیجی ها الان در سنگر و خط مقدم در زیر آتش هستند.»
وقتی شهید حاج «محمد ابراهیم همت» برای اولین بار می خواست فرزندش را ببیند، همسرش دست دراز کرد تا فرزند را به «حاجی» بسپارد، اما «محمد ابراهیم» دست همسر را پس زد. و از اتاق بیرون رفت. وضو گرفت و به نماز ایستاد و پس از سجده ی شکر، فرزندش را با مهربانی در آغوش گرفت و اذان و اقامه در گوش او گفت. «همت» در پاسخ همسرش که از او پرسید: «چرا اول پسرمان را بغل نکردی.» گفت: «اول باید شکر نعمت خدا را می کردم.»
حسینیه ی لشکر 27 «محمد رسول الله (ص)» فراموش نمی کند این سخن شهید «حاج همت» را که در جمع نیروها فریاد می زد:
«ما پاسدار و بسیجیِ خشک و خالی نمی خواهیم. پاسدار و بسیجی ها، اول باید پاسدار و بسیجی مکتبی، ایدئولوژی و عقیدتی باشد و بعد نظامی.
وای بر ما! وای بر پاسدار ما! وای بر بسیج ما! اگر روزی برسد که فقط نظامی صرف باشد.» (1)


شهید مهدی باکری
- بفرما! تو این هوا می چسبد.
دست او را می بینم که دراز می شود. با دو انگشت سبابه و شست، اولین قاچ را می گیرد. می خواهد قاچ خربزه را بردارد، اما ناگهان دستش را پس می کشد. جای انگشتانش بر روی قاچ خربزه می ماند.
- چی شد آقا! چرا میل نمی کنید؟
سکوت می کند و نگاه مهربانش را به من می دوزد. قلبم می خواهد از جا کنده شود.
- به خدا از پول خودم خریده ام آقا مهدی! خربزه را برای شما قاچ کردم. چرا نمی خورید؟
فرمانده همچنان سکوت کرده است: «تو را به روح شهیدان قسم، آخر چرا نمی خورید؟»
با صدایی که تا آخر عمر در درونم تکرار می شود می گوید:
- «بچه ها توی خط نمی توانند خربزه به این خنکی بخورند.»
- بغض راه گلویم را می بندد. (2)


شهید قادر طهماسبی
«قادر طهماسبی» به طرفم می آید، با یک بغل ظروف شسته شده: «حاجی به چادر می روی؟»
بله را که می گویم ظرف ها را به طرفم می گیرد.
- «پس بی زحمت این ها را هم ببر.»
ظرف ها را می گیرم و به طرف چادر خودمان روانه می شوم. همین که بچه ها می بینندم، پشت سر هم تشکر می کنند.
- دستتان درد نکنه!... شما چرا زحمت کشیدید!
تازه می فهمم که «قادر» چه کار کرده است... بچه ها شرمنده ام می کنند. رو می کنم به آن ها «این ظرف ها را برادر «طهماسبی» به من داد.» می گویم و ظرف ها را روی زمین می گذارم. (3)


شهید حسین خرازی
«خرازی» نیمه شب، سنگر به سنگر، بچه ها را بازرسی می کرد تا مبادا پتویی از روی رزمنده ای افتاده باشد و سرما بخورد. (4)


شهید حاج کاظم رستگار
«کاظم» هر بار که از راه می رسید، سراغ تک تک اعضای خانواده را می گرفت و از حال آن ها جویا می شد. به باغ، پیش پدر می رفت و از وضع محصول می پرسید. به آشپزخانه می رفت و در خلوت با مادر صحبت می کرد. بعد نوبت خواهرها، برادرها و بچه های خواهرها و برادرها می رسید.
وقتی احوالپرسی خانواده تمام می شد، به مسجد می رفت. به وضع آن ها نظارت می کرد. پیشنهادها و برنامه هایی را که برای بهبود و پیشرفت بسیج داشت، می نوشت و به مسئولین می داد.
زیرا می دانست آنقدر نمی ماند تا خودش بتواند همه چیز را ساماندهی کند. از روز بعد هم به بیمارستان ها سر می زد و از مجروحین که به تهران منتقل شده بودند، عبادت می کرد. خواسته هایش را یادداشت می کرد و سعی می کرد تا همه ی آنها را انجام دهد. در آخر هم به خانواده های شهدایی که می شناخت، سر می زد تا اگر می تواند کاری هم برای آنها انجام دهد...
«جواد» - برادر خانم شهید کاظم رستگار - گفت: «در عملیات، وقتی نیروی دشمن خودش را تسلیم می کرد، «کاظم آقا» به همه ی بچه ها خیلی تأکید می کرد که با آنها بدرفتاری نکنند. خودش هم مراقبت می کرد مبادا کسی احساساتش را کنترل نکند و به اسرا صدمه ای بزند و این در حالی بود که همه ی ما می دانستیم، دشمن با اسیرهای ما بسیار بدرفتاری می کند.» (5)


شهید مسعود گرگ زاده
نوجوان بسیجی شهید «مسعود گرگ زاده» را همه ی بچه های تیپ هفت ولی عصر (عج) به عرفان، پاکی، متانت و وقار می شناختند. او که در لحظات اولیه ی عملیات «والفجر مقدماتی» در «زلیجان» به فیض شهادت نایل شد، در وصیتنامه ی خود نوشته بود: «چهل نفر از همرزمان مؤمن او بر کفنش به ایمان او گواهی دهند.»
دوستان او با چشمانی گریان بر کفن او امضا می کردند و می نوشتند: «مسعود جان! التماس دعا و شفاعت». (6)


شهید محمد فرومندی
برای کنترل خط، به منطقه ی عملیاتی رفته بودم. گرد و خاک، فضا را پر کرده بود. زمین شنزار بود و دود و آتش، چنان فضای «شلمچه» را در برگرفته بود که از چهره ی رزمندگان فقط چشم ها و دندان هایشان دیده می شد. در آن لحظات آقای «فرومندی» را دیدم. با چهره ای بسیار بشاش، تمیز و نورانی. خندیدم و گفتم: «آقا محمد! مگر در خط مقدم حمام هست؟»
لبخندی زد. همدیگر را در آغوش گرفتیم. و صورت هم را بوسیدیم و «محمد» رفت تا به بچه های خط بپیوندد و من به محل مأموریت برگشتم. به مقر که رسیدم، خبر شهادت «محمد» را به من دادند. آن جا بود که دانستم آن چهره ی نورانی و بشاش، زمینه ی سفری آسمانی بوده است. (7)

پی نوشت ها :

1. صنوبرهای خشک، صص 87 و 88 و 90 و 94
2. راهیان شط، ص 82
3. گل ها عاشورایی، ص 122
4. صنوبرهای سرخ، ص 50
5. انتظار، صص 34 و 50
6. سروهای سرخ، ص 195
7. گامی به آسمان، ص 17

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (1) اخلاق متعالی، تهران:مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم