کتاب شناسی شهید حسن آبشناسان
زنده یاد شهید حسن آبشناسان فرمانده قرارگاه حمزه سید الشهداء (ع) و فرمانده لشکر 23 هوابرد نیروی مخصوص، همچون سایر شهدای برجسته و شاخص دوران هشت سال دفاع مقدس و غائله کردستان نقش ارزنده ای در مقابله با
درآمد
زنده یاد شهید حسن آبشناسان فرمانده قرارگاه حمزه سید الشهداء (ع) و فرمانده لشکر 23 هوابرد نیروی مخصوص، همچون سایر شهدای برجسته و شاخص دوران هشت سال دفاع مقدس و غائله کردستان نقش ارزنده ای در مقابله با عوامل استکبار جهانی و آزادسازی میهن اسلامی داشته است. تاکنون به منظور زنده نگه داشتن یاد و خاطرات این شهید بزرگ و گرانقدر آثار و کتاب های ارزشمند متعددی از سوی نوسندگان و تاریخ نگاران و نهادهای فرهنگی جمهوری اسلامی از جمله سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، تألیف و منتشر شده است. در این آثار جزئیات حیات سراسر عرفان، تدین، جهاد و مقاومت خستگی ناپذیر این شهید بزرگ در مراحل مختلف زندگی که «شیر صحرا» و «پیر صحرا» و شاهین کوهستان شهرت داشت بیان شده است. مهمترین این آثار عبارتند از:شیر صحرا
کتاب ارزشمند «شیر صحرا» زندگینامه سرلشکر شهید حسن آبشناسان است که توسط سرهنگ بازنشسته علیرضا پور بزرگ مشهور به وافی تدوین شده و آن را مرکز اسناد انقلاب اسلامی در 101 صفحه در سال 1382 منتشر کرده است. در این کتاب آمده است که شهید حسن آبشناسان از جمله انسان های گمنام و ناشناخته ای بود که سختی های جنگ و درس های آن، همانند صیقل به درخشندگی و شفافیت گوهر وجودی او افزود. او در کسوت نظامی با تجربه و متدین وارد کوره جنگ شد و در قالب عارف و عاشقی به دیدار خدای خویش شتافت. این کتاب به قول شاعر نویسنده حکایت زندگی انسانی که نشان را در بی نشانی، معرفت و معروفیت را در گمنامی و حیات و بقا را در فنا جستجو نموده و یافته است. برای ما که هنوز در پیچ و خم اولیه زندگی بی دغدغه و آرام در حال چرخشیم، هم افسانه می نماید و باور ناشدنی و هم غیرعقلانی و درک ناپذیر. اما برای آشنایی با تجربه ها و نگاه های متفاوت در زندگی هم که باشد، آشنایی مختصر با زندگی هایی پربار، زیبا، عاشقانه و متفاوت با روش های معمول زندگی، خالی از فایده نخواهد بود.مهمترین عناوین و سرفصل های کتاب عبارتند از: زندگینامه شهید آبشناسان و مش حبیب، خط اول، نماز زیر پل، بدل به دشمن، مرگ با عزت، وصل به یقین، طراح جنگ، سردار با سیاست، تا شهادت، شهید بروجردی به روایت شهید آبشناسان، ابراهیم و آتش، دیدار با امام، سفر کربلا، مجنون شهادت، پیروز در کمین، نیروی با کیفیت، چادری برای نماز، مثل یک سرباز، همیشه در خط، حسن چریک، «ناهار با سربازان و سنگر هوانیروز».
در سرفصل مجنون شهادت، به نقل از امیر سرتیپ عبدالمجید جمشیدی می خوانیم: «وقتی قرارگاه کمیل تشکیل شد من در کنار شهید آبشناسان بودم و با هم به شناسایی می رفتیم. آن وقت ها ایشان بیشتر با گروه موتورسواران کار می کرد و با آنها به شناسایی می رفت. یکی دیگر از همراهان ما تیمسار افشارزاده بود. گاهی شهید آبشناسان ما را تا نزدیکی نیروهای دشمن می برد. بدون آنکه ترسی از اسارت یا شهادت داشته باشد و با این شناسایی های خطرناک، اطلاعات ارزشمندی از دشمن می گرفت. محل استقرار ما در نزدیکی جزیره مجنون بود. یک شب من متوجه شدم که شهید آبشناسان در سنگر نیست. نگران او شدم. خواستم سر و گوشی آب بدهم. آهسته از سنگر بیرون آمدم. شبحی را از دور دیدم، خود را به آن شبح رسانده، متوجه شدم که آبشناسان در دل آن صحرا رو به قبله نشسته و اشک ریزان از خدا طلب شهادت می کند. یاد فرمایش شهید مطهری افتادم که گفته بود کسی که عاشق شد خود را رها می کند. در یک لحظه پی بردم که شهید آبشناسان ازخود رها شده و می رود که به خدا بپیوندد».
در فصل زندگی نامه این شهید می خوانیم که سرلشکر شهید حسن آبشناسان در سال 1315 در تهران چشم به جهان گشود. او در دوران طفولیت و نوجوانی با توجه به این که در خانواده ای مذهبی پرورش یافت، با قرآن و احکام اسلام آشنا گردید و این توفیق را به دست آورد که نهج البلاغه را فرا گیرد. در سال 1336 وارد دانشکده افسری گردید و در سال 1339 با درجه ستوان دومی فارغ التحصیل شد، و در سال 1340 دوره مقدماتی را طی کرد. او یکی از شاگردانی بود که اولین دوره رنجر را در ایران طی کرد و به دنبال آن موفق گردید دوره چتربازی و تکاوری را نیز در داخل و خارج از کشور پشت سر بگذارد. به امور نظامی بسیار علاقه داشت و در همه جا به دنبال کسب علوم نظامی بود که تا سال 56 دوره های عالی فرماندهی «دافوس» را با موفقیت به پایان رسانید. شهید حسن آبشناسان با پیروزی انقلاب اسلامی آستین همت بالا زد و به آموزش پرسنل ارتش و نیروهای سپاه و بسیج پرداخت و شاگردان زیادی تعلیم داد. در عین حال با توجه به درگیری های اول انقلاب در کردستان، از آنجا نیز غافل نبود و حضور او و شاگردانش در کردستان تأثیر بسیاری در روند آرام سازی کردستان داشت. با شروع جنگ تحمیلی به منطقه جنوب اعزام گردید و در ستاد جنگ های نامنظم، به فعالیت پرداخت و در همان روزهای آغاز تجاوز دشمن بعثی توانست اولین اسرای عراقی را تقدیم اردوگاه ایران کند. این مرد بزرگ توانست با وارد کردن موتورسیکلت به میدان های جنگ به پشت جبهه دشمن دسترسی پیدا کند و ضربات سهمگینی بر پیکر دشمن وارد نماید. او برای نفوذ به خط دشمن و پشت نیروهای آنها از افراد بومی استفاده می کرد و با کمک آنها اطلاعات ارزشمندی کسب نماید، و گاهی با نفوذ به پشت نیروهای دشمن، آن هم با یک موتورسیکلت آرامش دشمن را برهم می زد.
در اوایل جنگ آبشناسان یک بار مجروح شد، اما به اشتباه خبر شهادت او در منطقه پیچید. مردم دشت عباس که یاران او در نبرد بودند، با شنیدن خبر شهادت به او لقب «شهید صحرا» دادند. ولی وقتی او پس از مداوای سطحی به منطقه بازگشت و اهالی دشت عباس او را زنده دیدند، لقب «شیر صحرا» برای او باقی می ماند. این لقب چنان بامسمی بود که رادیوهای دشمن هم با همین عنوان از او نام می بردند. پس از مدتی که جنگ حالت کلاسیک پیدا کرد و نیروهای ایران در مقابل دشمن متجاوز صف آرائی کردند، آبشناسان به فرماندهی قرارگاه حمزه سید الشهداء (ع) برگزیده شد و توانست با تلفیق نیروهای ارتش و سپاه پیروزی های ارزشمندی برای جبهه اسلام به دست آورد، به طوری که این پیروزی ها پیام تاریخی امام را برای پرسنل ارتش همراه داشت.
آخرین مسئولیت شهید آبشناسان فرماندهی لشکر 23 نیروهای مخصوص بود که بیش از 4 سال طول کشید و در این مدت توانست برگ های افتخار آفرین زیادی به دفتر زرین این لشکر بیافزاید. در سال 64 در عملیات قادر که خود طراحی آن را به عهده داشت شرکت کرد، و در زمان انجام این عملیات در تاریخ 8 /7 /64 در منطقه سرسول به فیض شهادت نایل گردید و اکنون پیکر پاک او در بهشت زهرا (س) زیارتگاه عاشقان است.
نیمه پنهان ماه
کتاب «نیمه پنهان ماه» روایت زندگی و خاطرات شهید حسن آبشناسان است که از زبان همسرش گیتی زنده نام، و به کوشش مرجان فولادوند گردآوری و تدوین شده و در سال 1386 توسط انتشارات روایت فتح در 77 صفحه انتشار یافته است. در بخشی از این کتاب که بیانگر میزان ساده زیستی خانوادگی شهید آبشناسان است می خوانیم: پنج شش سالی شیراز بودیم تا انقلاب آغاز شد. شرایط سختی بود. خانواده های مان همه اهل راهپیمایی و تظاهرات و حسن هم ارتشی بود. بیشتر از همه چیز نگران بودیم که مجبور شود رو در روی مردم بایستد. به همین دلیل با همه عشق و علاقه اش به کار، تصمیم گرفت استعفا بدهد. استعفانامه را هم نوشته بود که یکباره روی دستش غده بزرگی سبز شد. دکترها به او گفتند «آرنجت آب آورده. باید عملش کنیم». حسن بستری شد در بیمارستان ارتش. شرایط عجیبی بود. همه مخصوصاً پدر و مادرش از شنیدن خبر بستری شدنش خوشحال شدیم. درست شبِ بیست و دوم بهمن دستش را عمل کردند. با دستِ باندپیچی شده خوابیده بود روی تخت، من هم بالای سرش نشسته بودم که ناگهان راهرو شلوغ شد. یکی از افسرها دوید توی اتاق و گفت: «ارتش تسلیم شد. بختیار هم فرار کرد. هیچ کس نمی داند کجا است، خود رادیو اعلام کرد که انقلاب پیروز شده».یکی دو نفر بی اختیار کف زدند، اما چند لحظه بعد دست هایشان را بردند زیر ملحفه. یکی دو نفر خندیدند یا آهسته حرفی زدند. هنوز کسی درست و حسابی باورش نشده بود و جرأت پیدا نکرده بود. نگرانی شان را هم نمی توانستند پنهان کنند. تلویزیون نبود. آنجا توی اتاق رادیو هم نداشتیم. خبر دهان به دهان می رسید. حسن آنقدر هیجان زده شده بود که نمی توانست مثل همیشه پنهانش کند. روی تخت بند نمی شد. خانه که آمدیم، ترس من بیشتر شد. تمام روز پشت پنجره بودم. چشمم به کوچه بود و گوشم به در که کی بیایند و حسن را بگیرند. حسن هم خانه مانده بود و به ترس من می خندید. می گفت: «من کاری نکرده ام که از محاسبه اش بترسم». می گفتم: «تا ثابت شود که تو ضد انقلاب نیستی، کسی را هم نکشته ای، معلوم نیست چقدر طول بکشد». می گفت: «نترس، کی می تواند من را بگیرد؟ فقط اگر یک لحظه دیدی نیستم، دنبالم نگرد». و به پشت بام اشاره می کرد که به بام های همسایه راه داشت. خانه های شیراز چسبیده بود به هم، می شد تو سه محله را بام به بام رفت. حرفش به من قوت قلب می داد. می دانستم کسی حریفش نیست، اما حسن اهل فرار نبود. این را هم می دانستم.
عصر بود و بچه ها هم برای بازی نرفته بودند حیاط. تاکسی یکی از آشناها زیر سایه نارنج های کنار دیوار بود. دلم شور می زد. وضو گرفتم نماز بخوانم. کناره چادر را دور صورتم چرخاندم و گره زدم که در زدند. با همان چادر رفتم در را باز کنم. صاحب خانه مان بود. تعارف کردم که بفرمایید تو. با خوش رویی چند قدمی آمد و نگاهی به حیاط و تاکسی کرد و گفت: حتماً خدمت می رسیم.
فردا بود یا پس فردا. رویه تشک ها را باز کرده بودم و ریخته بودم گوشه اتاق پایین. حسن هم پشت پنجره نشسته بود و مشغول کای بود. رفتم توی حیاط که میوه بیاورم، در زدند. گفتم: بفرمایید.
صدای غریبه ای گفت: لطفاً بیایید دم در.
دلم ریخت. دستم جوری لرزید که ظرف میوه افتاد زمین. در را که باز کردم، دیدم تا سر کوچه جفت جفت ایستاده اند؛ همه مسلح. آمده بودند حسن را ببرند. آمدند داخل. حسن خیلی خونسرد کارش را را رها کرد و گفت: بله؟
چند لحظه ای هیچ کدام جواب ندادند. داشتند خانه را نگاه می کردند و در و دیوارها را که خالی بود. یک موکت، دو سه تا پشتی، میز و سماور و روی دیوار تمثال حضرت علی (ع).
یکی شان گفت: اینجا منزل جناب سرهنگ آبشناسان است؟
خانه سرهنگ ها آن وقت ها مثل کاخ بود.
حسن گفت: صبر کنید لباس بپوشم.
مثل همیشه لباس کارش را پوشید، پوتین هایش را تمیز و واکس خورده از جاکفشی آورد بیرون پوشید. یک پایش را گذاشت روی پله بعد یکی یکی بندها را کشید و محکم کرد و گره زد. بعد آن یکی پایش را، با آداب کامل. همیشه از پوتین هایی که کناره اش زیپ می گذارند بدش می آمد. همه ساکت ایستاده بودیم و نگاهش می کردیم. جوری که صدای کشیده شدن بند پوتین می پیچید توی راهرو. می ترسیدم حوصله شان سر برود و حرف تلخی بزنند، یا فکر کنند حسن دارد وقت می گذراند، ترسیده یا نقشه ای دارد. آن چند دقیقه برای من چند سال گذشت. بالاخره حسن آماده شد.
به من گفت: اینها وظیفه شان را انجام می دهند، شمان نگران نباش.
آنگاه جلوتر از همه راه افتاد. تا دم در رفتم. برای یک لحظه برگشت و نگاهم کرد و رفت. با قد صاف و قدم های بلند، پیشاپیش بقیه. انگار داشت از صف نظامی ها سان می دید. همه چیز خیلی آرام بود تا جنگ شد. جنگ عراق با ایران. یک روز چند تا ریو پشت سر هم آمدند توی خیابان اصلی. پشتش ردیف به ردیف مردها نشسته بودند با کلاه آهنی های توردار و کوله و اسلحه و فانسقه و خشاب های آویزان. عین فیلم های جنگی خارجی. حسن هم بود. آمده بودند خداحافظی. واقعاً نمی دانستم جنگ یعنی چه؟ هیچ کس نمی دانست، وگرنه دق می کردم. حسن پرید پایین. چند قدمی از ماشین ها دور شدیم عین برق گرفته ها شده بودم.
گفت: مواظب خودت باش. مواظب بچه ها باش و رفت.
باورم نمی شد جنگ شده باشد، تا چند ساعت بعد که سربازها آمدند و جلوی همه خانه ها سنگر کندند.
آژیر که می کشیدند، برق قطع می شد. می دویدیم توی سنگرها. همه مردها رفته بودند. شب اگر وضعیت قرمز نبود، توی محوطه کوی، سفره سراسری می انداختیم. کسی تنها نمی ماند. چند روزی بیشتر طول نکشید. مردها برگشتند، کمی بعد ما هم منتقل شدیم تهران. حسن آبشناسان در روز هشتم مهر ماه سال 1364 به شهادت رسید و آسمانی شد.
مردان دشت نور
کتاب «مردان دشت نور» مجموعه خاطرات فرماندهان رشید نیروی زمینی ارتش، «شهید حسن آبشناسان »، شهید حسن اقارب پرست، «شهید مسعود منفرد نیاکی» است که به کوشش ابوالفضل نورائی در 47 صفحه تدوین شده و در سال 1386 توسط انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی ایران انتشار یافته است. در بخش اول این کتاب تحت عنوان «همیشه در خط» به روایت سرهنگ مجید صارمی می خوانیم: من از سالها پیش افتخار خدمت در محضر شهید آبشناسان را داشتم. زمانی که ایشان فرماندهی جنگ های نامنظم و یگان رنجر مرکز پیاده شیراز را به عهده داشت در خدمت او بودم. سال 1364 به من مأموریت دادند گردان قدس را تحویل داده و به لشکر 23 نوهد منتقل شوم. بلافاصله به منطقه لولان اعزام شده و خود را به شهید آبشناسان معرفی کردم. ایشان که از قبل مرا می شناخت با من بسیار مؤدبانه و با مهربانی برخورد کرد و با همدیگر به گردان 172 رفتیم. آبشناسان مرا به جای سروان ابراهیم مدنی که به شدت مجروح شده بود معرفی کرد. ساعتی بعد از مناطق تحت نفوذ گردان بازدید به عمل آوردیم. به یاد دارم نزدیک ظهر شد و من از او خواستم که با هم ناهار بخوریم.آبشناسان فرمود: اول نماز بخوانیم بعد ناهار بخوریم.
بلافاصله به امامت ایشان در جلوی گردان دوم نماز جماعت برپا شد و نمازی عاشقانه خواندیم. پس از نماز فرمود: بهتر است ناهار را در کنار سربازان همان گردان بخوریم تا سربازان روحیه بگیرند.
ما نیز چنین کردیم.
روش تر از آبی
کتاب «روشن تر از آبی» داستان زندگی، رزم و شهادت سرهنگ حسن آبشناسان است. این کتاب در 11 فصل و 160 صفحه به کوشش فرزام شیرزادی گردآوری و تدوین شده و در سال 1381 توسط انتشارات نشر شاهد منتشر شده است. در بخشی از کتاب روشن تر از آبی آمده است: حسن آبشناسان درنگی کرد و پرسید: کسی سوالی ندارد؟از میان گروه ده دوازده نفری که جلوی او ایستاده بودند، هیچ کس حرفی نزد. آبشناسان لبخندی زد و سر تکان داد و رفت به سمت چادرش. چادرش جلوتر از همه چادرها بود. چادر تک نفره ای که با فاصله چهارصد، پانصد متر جلوتر از بقیه چادرها علم شده بود. خرمی رو کرد به نیکدل که چمباتمه زده بود کنار یکی از چادرها و گفت: نیکدل، دیشب فرمانده آبشناسان بیدار بود. خودم با این دو تا چشم دیدم. من به حرف هایی که این استوارها افسرها می زنند اعتقاد ندارم. چیزی تو دلم می گوید که او هم عین خودمان بسیجی است، رفتارش طوری است که انگار نه انگار فرمانده است. فقط حیف که درجه اش را نمی دانم. خیلی کنجکاو شده ام بدانم درجه اش چیست!
خرمی و نیکدل راه افتادند سمت چادر آبشناسان. نزدیکی های چادر که رسیدند حسن آبشناسان از چادر آمد بیرون و سلام کرد. نیکدل یکه خورده و گفت: سلام از ماست قربان.
خرمی پی حرف نیکدل را گرفت: آمده ایم خدمتتان. اگر امکان داشته باشد، چند دقیقه ای وقتتان را بگیریم.
حسن آبشناسان گفت: من در خدمتتان هستم بفرمایید تو.
نیکدل پرسید: خیلی ببخشید اجازه می دهید بپرسم درجه شما چی است؟
آبشناسان گفت: چه فرقی دارد؟ فرض کنید سرهنگ هستم. من هم یکی عین شما، درجه برای من مهم نیست. ما آمده ایم اینجا که جلوی تجاوز عراقی ها را بگیریم. حتی قصد گرفتن یک وجب از خاک آنها را هم نداریم.
شاهین کوهستان
کتاب «شاهین کوهستان» داستان واره ای درباره شهید حسن آبشناسان است که به کوشش گلستان جعفریان و به همت انتشارات عقیدتی سیاسی ارتش در راستای معرفی این شهید والامقام در سال 1387 منتشر شده است. در بخشی از کتاب می خوانیم: جنگی ناخواسته که با هدف تأمین منافع مستکبران توسط ایادی فریب خورده شان به ایران اسلامی تحمیل شد، موقعیتی را فراهم آورد تا غیور مردان کفر ستیز ارتش جمهوری اسلامی ایران، توانایی های خود را در عرصه های جهاد و دفاع و فناوری نظامی به نمایش بگذارند و شهدای گرانقدری را تقدیم انقلاب نمایند. این کتاب داستانی از زندگی امیر سرلشکر شهید حسن آبشناسان، یکی از غیور مردان ارتش جمهوری اسلامی ایران است. فرمانده لشکر 23 تکاور و یکی از بهترین تکاوران ارتش های جهان در زمان خود. از بی باکی شهید همین بس که کیلومترها در خاک عراق بر اثر ترکش توپ به شهادت رسید. شجاعت او مثال زدنی بود. خود اسلحه به دست می گرفت و در کارزار شرکت می کرد. ژنرال قادر عبدالحمید و گروه ویژه اش را صدام برای مقابله با او به دشت عباس فرستاده بود. اما شهید شیر دل ژنرال قادر عبدالحمید را دستگیر کرد و لشکرش را شکست داد.در بخش دیگری از کتاب شاهین کوهستان آمده است: زمانی که صدام خیلی از شهرهای ایران را موشک باران می کرد و مردم بی دفاع در شهرهای مرزی وقتی کیلومترها دورتر در خانه هایشان شب و روز امنیت جانی نداشتند، حسن آبشناسان به عنوان یکی از فرماندهان جنگ های نامنظم ارتش ایران، نامه ای سربسته به صدام نوشت که بعدها باعث شگفتی فرماندهان رده بالای ارتش شد و سلاح لازم را برای نبرد سخت او که در پی این نامه اتفاق افتاد، در اختیارش قرار دادند. مضمون کلی نامه چنین بود: اگر جناب صدام حسین ژنرال است و فنون نظامی را خوب می داند و خود را بهترین نظریه پرداز جنگی می داند، پس به راحتی می تواند به زبان نظامی تکلم کند. شما می توانید با تمام قوا و برنامه ریزی و طراحی نقشه دقیق جنگی در دشت عباس با من و دوستان چریک رزم آور ملاقات کنید و با هر شیوه ای که می پسندید به نبرد بپردازید. این موضع یک فرمانده قوی ارتش و یک مرد جنگ آور است. نه اینکه شما با بمب افکن های اهدایی آمریکا و شوروی محله های مسکونی و بی دفاع شهرهای ما را بمباران کنید و مردم مظلوم و بی دفاع را در خواب و بیداری در منازل یا سر کارشان به خاک و خون بکشید!
در جواب نامه حسن آبشناسان، صدام، ژنرال قادر عبدالحمید یکی از ورزیده ترین و بهترین فرماندهانش را (که عده ای عقیده داشتند صدام، عبدالحمید را در طراحی نقشه های نظامی همپای خودش می داند به دشت عباس فرستاد. او می خواست برای این سرهنگ متخصص یک جنگ تخصصی را به نمایش بگذارد. سال ها قبل حسن آبشناسان، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتش های منتخب جهان در اسکاتلند دیده بود. آن زمان در اسکاتلند، حسن و افرادش رتبه اول مسابقه را به دست آوردند و از حسن به عنوان افسر برگزیده به طور ویژه قدردانی شد و عراقی ها مقام هفتم را کسب کردند. شاید تصور شکست این ژنرال خبره ارتش عراق هم برای صدام و طراحان نقشه های جنگی عراق سخت بود. ژنرال قادر عبدالحمید و لشکرش بعد از نبردی سخت و طولانی در دشت عباس، شکست سختی از حسن و یارانش خوردند. ژنرال به اسارت چریک های تیم تکاوری حسن درآمد که با تشریفات خاص نظامی او را به پشت جبهه و اردوگاه اسرای جنگی انتقال دادند.
منبع مقاله :
ماهنامه فرهنگی تاریخی شاهد یاران، شماره 83
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}