اخلاق متعالی در خاطرات شهدا (4)
شهیده شهناز حاجی شاه
در خوزستان، گروه اقلیتی وجود دارد که معروف به «صُبی» هستند. این گروه در ظاهر، پیرو حضرت یحیی هستند و آیین و مسلک و کتاب خاص خودشان را دارند. تعدادی از آن ها در اهواز، دزفول و خرمشهر... پراکنده اند. نسبت به مسلمان ها هم خیلی کینه دارند. دختر یکی از این خانواده ها با شهناز دوست شده و خیلی تحت تأثیر اخلاق و روحیات شهناز قرار گرفته بود. تا آن جا که حتی آن دختر تصمیم گرفته بود با یک پسر مسلمان ازدواج کند؛ ولی می دانست که خانواده اش شدیداً با او مخالفت می کنند و احتمالاً او را از خودشان می رانند؛ ولی شهناز ارتباط عاطفی و تنگاتنگی با این دختر برقرار کرده بود.
مادر این دختر، به دلیل این که اکثر دانش آموزان مدرسه مسلمان بودند، در مورد روابط او با دیگران خیلی حساس بود. او اجازه نمی داد که دخترش با هر کسی رابطه برقرار کند؛ اما عجیب این جاست که این زن سخت گیر پس از مشاهده ی رفتار شهناز به دخترش گفته بود: «فقط با او رفت و آمد کن؛ چون او دختری است که از نظر اخلاقی، مناسب است.»
و سفارش کرده بود که خصوصیت های او را یاد بگیرد؛ ولی هرگز عقاید او را به کار نگیرد.
بالاخره شهناز کاری کرد که آن دختر، مسلمان شد و بر خلاف میل خانواده و سرزنش آن ها با یک پسر مسلمان ازدواج کرد و از خانواده اش جدا شد. (1)
شهید صمد یونسی
گاهی می بردمش پادگان.
می گفت: «داداش! ببر تانک ها رو نشونم بده.»
خیلی ذوق می کرد.
می گفت: «دوست دارم همه ی این توپ و تانک ها رو یاد بگیرم.»
از بس سؤال می کرد، کلافه می شدم.
طبق معمول پوتین هایم واکس زده و جفت شده جلوی در بود.
فکر می کنم هم نشانه ی ادبش بود، هم علاقه اش.
دخترش دو - سه ماهه بود. یک روز گفت: «محمود! علاقه ی فاطمه به مرضیه خیلی زیاده، براش هلاکه.»
گفتم: خب! این که خیلی خوبه، باید این جور باشه، مادره دیگه.
گفت: «نه، اگر آدم تا این حد به فرزندش دلبستگی داشته باشه، ممکنه خدا رو فراموش کنه.»
می گفت: «این همه اسباب - اثاثیه برای چیه؟ زیادیه! اگر از این وسایل استفاده نکنی، خمس داره!»
سال خمسی داشت. وقتش که می شد می رفت حساب می کرد. فکر کنم یه چیزی هم طلبکار می شد!
- «قربونت ننه! اگه می شه یه خانه ای این طرفا برامون پیدا کن.»
- جاتون که خوبه، چیزی شده.
- «نه، حالا شما زحمت بکشید.»
زن صاحب خانه زیاد مقید به حجاب و این چیزها نبوده، ضمناً نمی خواست چیزی بگه که غیبت بشه.
خودمان کوک بودیم. تا سوار می شدیم، صلوات می فرستادیم. می گفت: «اول برای سلامتی امام صلوات بفرستید.»
می گفتم: فرستادیم.
می گفت: «دهنتون گلاب. حالا هفتاد تا صلوات برای سلامتی امام زمان (عج) بفرستید.»
«اللهم صلِّ علی محمدٍ و آل محمدٍ.»
- «دوست دارم، یه دفعه شهید بشم، درد نکشم.»
- چرا؟
- «می ترسم، درد و خون ریزی مرا از یاد خدا غافل کنه. دلم می خواد در آخرین لحظه ها هم یاد خدا باشم.»
ترکش خورد سمت راست سرش. هر کای کردیم خون بند نیامد. آن جور که می خواست شد. (2)
شهید جسین مقتصدی زاده
برای خواهر زاده ام دوچرخه خریده بودند. زمانی که حسین متوجه موضوع شد، آمد پیش من و مقداری پول داد دستم. خواهش کرد برای برادرزاده ام هم یک دوچرخه بخرم.
پرسیدم: برای چی، او که خودش دوچرخه دارد.
گفت: «می دانم، اما بچه است، ممکن است دلش بشکند. من که پولش را دارم.»
شنیدن این حرف ها برای من، آن هم از زبان یک پسر بچه ی یازده ساله عجیب و زیبا بود. حسین، خودش بچه بود اما پس اندازش را به من می داد تا مبادا دل بچه ای بشکند. (3)
شهید محمود دولتی مقدم
هنگامی که فرمانده ی عملیات سپاه زابل بود، این توفیق را پیدا کرده بودم که نیروی عملیات ایشان باشم. سربازی داشتیم که خدمت وظیفه اش تمام شده بود و می بایست ترخیص می شد. منتظر ماندیم تا برای انجام امور پایان خدمت به یگان مراجعه کند. اما از او خبری نشد. فکر کردیم شاید زمان ترخیص خود را فراموش کرده است. با این تصور به سراغش رفتیم و پایان دوره ی سربازی اش را به او یادآور شدیم. با نگاهی ملتمسانه ما را نگریست و از رفتن، خودداری کرد. بار دیگر تأکید کردیم تا لااقل به خاطر پدر و مادر چشم انتظارش، به محل سکونت خود برگردد. اما او زیر بار نمی رفت و با اصرار می خواست در یگان بماند. او که شیفته ی اخلاص و صفات اخلاقی فرمانده شجاعش محمود دولتی مقدم شده بود، ماندن در کنار ایشان را به دیدار خانواده اش ترجیح می داد و با لحنی التماس آلود می گفت: «من نمی خواهم از اینجا بروم. می خواهم با آقا محمود باشم و در کنار او با اشرار ضد میهن و مردم بجنگم.»
آن روز با خود می اندیشیدم که چگونه می شود یک فرمانده اینگونه در دل نیروهایش جا باز کند؟! (4)
شهید احمدرضا علیزاده
پاسدار، خود کلمه ای است که باید معنا شود. نه به لفظ و به لغت. در زمان جنگ تحمیلی انس و الفت بین برادران پاسدار واقعاً تماشایی بود.
می خواستیم از بین خود فرماندهی را انتخاب کنیم. ولی چه کسی؟
مگر می شود بهترین را در بین این بهترین ها انتخاب کرد. ولی همه متفق القول یک نظر را داشتند. «برادر علیزاده». ولی تقوی و تواضع مگر به او اجازه می داد که فرماندهی را بپذیرد. حتی پیشنهاد حاج آقا اژدر فرمانده ی منطقه شش را که پیشنهادی توأم با تأکید بود نیز نپذیرفتند. بالاخره بار مسؤولیت بر دوش او افتاد. او بهتر از هر کس می دانست در انجام وظیفه کوتاهی نباید کرد. بیش از همه زحمت کشید و با این خصلت های پسندیده ی خود درس زندگی را به ما آموخت. درسی که در مکتب انسان آزاده ای همچون شهید علیزاده آموختیم، درسی است زیبا و از یاد نرفتنی. و چه کسی می تواند اینگونه زندگی کند؟ مگر انسان واقعی و انسانی که از قید نفسانیات وارسته باشد. و هر کس که خود را به خدای خود نزدیک کند، دنیایی را در دستانش خواهد داشت. (5)
شهید سید محمد فولادی
در تلفن ها و تماس هایی که با ما و سایر افراد داشت، رعایت عفت و ادب اسلامی را می کرد.
با این که پیرمرد بود، قبل از این که ما سلام بگوییم، ایشان سلام می گفت.
برخورد بسیار منطقی و مناسبی داشت. به کوچکترها احترام می گذاشت. در نزد فرماندهان سپاه احترام خاصی داشت.
شهید سید محمد فولادی از رادمردانی است که به قول و قرارهای خود جامه ی عمل می پوشاند. در رفت و آمد با دوستانش اگر به کسی قول می داد که رأس ساعت فلان برای انجام فلان کار حاضر شود، در وقت معین، در میعادگاه حضور داشته و به قول خودش عمل می کرد. در مسایل اداری و سپاه نیز به عهده و وفای خویش ملزم بود و در بین بچه های سپاه، باوفاترین شخص به شمار می رفت. وفاداری او به انقلاب، مایه ی شهادتش بود. (6)
شهید علی لبسنگی
در سال 1364 خداوند ما را طلبید و سعادت یافتیم در خدمت شهید لبسنگی به کعبه ی مقصود مشرف شویم.
چه روزها و چه لحظه ها و چه ثانیه هایی بر ما گذشت تا روز موعود رسید، از جده به مدینه وارد شدیم. چه بگویم از لحظات به یاد ماندنی و حالت روحی عجیب برادر لبسنگی!
از استفاده ی ایشان از لحظه لحظه های به یادماندنی زندگی شان، بخصوص در جوار حرم الهی.
چگونه بازگو کنم توجه او را به خدای خانه. زودتر از همه مشرف می شد و هنگام خروج، دیرتر از همه و با جهانی غم و اندوه آنجا را ترک می کرد. می شد حالات سبک شدن را اهنگام خروج او در چهره اش خواند. گویی برای ورود به درجات بهشت آماده شده بود. نورانی بود و می درخشید. او علاوه بر اینکه خود درجات کمال و قرب الهی را می پیمود، دیگران را نیز رهنمون می شد، همه را به نماز فرامی خواند و خود برای دریافت حالات عبادی و معنوی بیشتر به حرم عزیمت می کرد.
نصیحت می کرد که: «اکنون، زمان بیدار شدن از خواب غفلت و فراموشی است. اینجا جای خواب نیست.»
او در حریم بهشت گونه ی الهی، بهشتی شده بود. (7)
شهید محمدرضا مؤذنی
تازه از جبهه های جنوب آمده بود. در حالی که یک پایش تیر خورده بود. قرار بود از زاهدان به اصفهان برویم. تا اصفهان چندین بار باید ماشین عوض می کردیم. از زاهدان به کرمان بعد به رفسنجان و بعد به یزد. دو روز بود که در راه بودیم و خیلی خسته. دیگر طاقتم داشت تمام می شد.
گفتم: «برادر! تو مجروح جنگی هستی. راحت می توانی بی نوبت بلیت بگیری. برو از حقت استفاده کن.»
او می گفت: «مگر ما برای انقلاب چه کرده ایم که حقی هم بر گردن انقلاب داشته باشیم؟»
در حالی که رضا منتظر اتوبوس بود، ناگهان چشمم به یکی از برادران کمیته افتاد و موضوع را به ایشان گفتم و او خیلی زود برای ما بلیت تهیه کرد.
وقتی سوار اتوبوس شدیم، به رضا گفتم که چگونه تهیه کردم. ناراحت شد و گفت: «حیف نیست که آدم برود و تیر بخورد و پایش را از دست بدهد، برای این که مثلاً یک بلیت بی نوبت به دست بیاورد. من فکر می کنم ارزش انسان بیشتر از این حرف هاست که با این جراحت و تیر خوردنم بلیتی بگیرم که از یزد به اصفهان بروم.» (8)
شهید قاسم میرحسینی
روزی سردار میرحسینی به پاسداری که فرمانده ی تیپ یا جانشین لشکر بود، کاری واگذار کرد.
آن فرد چندان راضی به انجام کار نبود. بحث در گرفت و به درازا کشید.
آن پاسدار با بی احترامی و با لحنی توهین آمیز به شهید گفت: «تو خیال می کنی کی هستی که دستور می دهی؟! دیگران کشته شدند تا تو اینجا رسیدی.»
برادر میرحسینی بدون اینکه از جا در برود و از سخنان توهین آمیز او ناراحت بشود، دوباره با همان لحن منطقی و آرام با او به صحبت پرداخت و او را برای انجام کار قانع کرد.
هنگام رفتن به خط، ناگهان شهید میرحسینی به یک بسیجی که خوب سنگر نگرفته بود؛ اعتراض کرد. گفت: «تو مگر نمی دانی این جا کجاست؟ حالا که سنگر گرفتی چرا از گونیها درست استفاده نمی کنی که جای خودت را محکم کنی.»
دیدم که با دست های خودش سنگ آورد و گذاشت جلوی بسیجی و با نرمی گفت: «تو که اینجا نشسته ای و این سنگ های خوب در کنارت هست، چرا اینها را جلوی خودت نمی گذاری برادر من!»
خیلی به بسیجی و حفظ جان او اهمیت می داد. به همه تذکر می داد. هر کس بد سنگر گرفته بود یا بی تفاوت بود، همه را ارشاد می کرد و به همه تذکر می داد. (9)
شهید حسن هراتی اسکندری
آقای هراتی خیلی کم صحبت می کرد. این موجب شده بود تا شخصیت او برای افراد عادی ناشناخته بماند. اما با کار زیاد و شجاعت و ویژگی های ممتاز اخلاقی همه را شیفته خود کرده بود. همیشه با وضو بود و خود را مقید می دانست که در همه حال ذکر خدا را با پاکی جسم و روح درآمیزد. به هنگام دیدار هیچ وقت ممکن نشد که در گفتن سلام از ایشان سبقت بگیریم. چنان در برابر امور جاری گُردان احساس مسؤولیت می کرد که می خواست یک تنه همه ی کارها را به سامان برساند. ایشان از انجام کوچکترین کارها مثل نظافت و برپا کردن چادر و شستن ظروف نیز روگردان نبود بطوری که هر کسی این فرمانده ی دلاور را می دید، تصور می کرد با یک بسیجی آموزش ندیده که امور خدماتی را انجام می دهد، روبروست. در حالی که ایشان با داشتن همه ویژگی های یک فرمانده ی مدیر و مبتکر، از ستون های مستحکم لشکر ثارالله محسوب می شد. (10)
شهید حسن امامدوست
در کنار مدرسه ی ما یک نهر آب بود. آبی زلال و آبی رنگ به رنگ آبی آسمان.
از ساعت 12 تا 2 بعدازظهر تعطیل بودیم و فرصتی مناسب بود برای رفتن به کنار نهر. ولی افسوس که در کنار نهر، گورستانی بود. دیدن استخوان های مردگان برای ما که دبستانی بودیم واقعاً وحشتناک بود. از دیدن استخوان ها ناخودآگاه لرزه ای بر بدنمان ایجاد می شد و برادر امامدوست بود که به یاری ما آمد. از قیامت گفت و از اینکه این استخوانها هم انسانهایی بودند مثل ما و سرنوشت ما را در آینده به ما نمایان ساخت. برای آرامش ما دعایی خواند و آن را به ما هم آموزش داد. دیگر نترسیدیم. نه از یک مرده و نه از یک گورستان مرده. وقتی انسان دلش را به آن بالاها پیوند بدهد دیگر ترس معنایی ندارد. شهید ترس را از ما دور کرد. به راستی که حرفهای شهید و آن دعا چقدر تأثیر داشت.
شهید امامدوست هم از نظر جسمانی توانا بود و هم از هوش و استعداد خوبی بهره داشت. او روحیه ای بشاش داشت و معنویت در وجودش موج می زد. شبها به جای خوابیدن در استراحتگاه تیپ، به انبار می رفت و در آنجا تنها می خوابید. برای آنکه سحر زود بیدار شود، شب زود می خوابید. هیچ کس زودتر از او بیدار نمی شد. نیم ساعت پیش از اذان بلندگو را روشن می کرد تا رزمندگانی که اهل خواند نماز شب بودند، بیدار شوند. (11)
شهید محمد خیلی ثابت رأی
شهید ثابت، جهادگر مهاجر در دشت تفتیده ی منطقه ی دلگان با امکانات بسیار اندک به وسیله ی یک دستگاه سیمرغ آبی رنگ فرسوده در 20 کیلومتری مرکز دلگان برای مستقر کردن بسیج سپاه پاسداران با چند نفر از نیروهای مخلص سپاه و بسیج رفته بود. ماشین دچار حریق شد و با زحمات زیاد توانستند آن را خاموش کنند. به طوری که تمام موهای دست و ریش برادر ثابت سوخته بود. وقتی آمدند، برادر ثابت با لبخندی بر لب آنچه که گذشته بود تعریف کرد. می دانستم هم تشنه و هم گرسنه اند.
سفارش غذا را دادم. ولی دیدم که ایشان با همه ی خستگی شروع کرد به آوردن نان و آب و همکاری برای تهیه ی غذا و پذیرایی از برادران.
هیچوقت در دوران چند سالی که با ایشان بودم، ندیدم که کنار سفره بنشیند و مثل بقیه غذا تناول کند. همیشه غذایش را سرپا می خورد. زیرا آخرین فردی بود که به سفره می رسید و معمولاً جا نبود.
به قدری به کارش علاقه داشت که همواره از غذا خوردن عقب می ماند و یا غذا به او نمی رسید. صبر می کرد تا همه غذا بخورند. مثل اینکه از تماشای غذا خوردن دیگران لذت می برد و یا شاید تغذیه روحی برای او مهم تر از خوردن مادی بود. (12)
پی نوشت ها :
1. افلاکیان زمین، صص 6-4
2. تبسم نسیم، صص 18 و 83 و 85 و 89 و 98 و 117 و 135
3. مسافران آسمانی، ص 144
4. ترمه نور، ص 168
5. ترمه نور، صص 235-234
6. ترمه نور، صص 241-240
7. ترمه نور، ص 278
8. ترمه نور، صص 285-284
9. ترمه نور، صص 315 و 320-319
10. ترمه نور، صص 364-363
11. ترمه نور، صص 35 و 37
12. ترمه نور، صص 75-74
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (1) اخلاق متعالی، تهران:مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}