عشق وصف نشدنی
شهید علیرضا نوبخت
زمانی که «علی رضا» ازدواج کرد، از او پرسیدم که از ازدواج راضی است یا نه؟
گفت: «با این همه همسرم، زن مورد علاقه ی من است، ولی عشق به او نمی تواند جایگزین عشق به خدا شود. عشق به خدا چیزی است که به وصف درنمی آید.»
دوست و هم دوره ای تحصیلی مشترکی، به نام «عباس قلندری»‌ داشتم که الان هم معلم است. یک شب، ما را به شام دعوت کرد. سفره ای که آقار قلندری انداخت، قدری بیشتر از حد معمول و متعارف بود. آن شب «علی رضا» خیلی کم غذا خورد و تقریباً نخورد.
به نظر آمد که از گذاشتن سفره ی آن چنانی ناراحت شده بود. (1)
سرپناه ما خداست
شهید مهدی باکری
یکی از بسیجی ها از پشت سر آمد و در صف اول برایش جا باز کردند. درست روبروی من نشست. معلوم بود از بسیجی های قدیمی است. چهره مصمم و مهربانی داشت. سرش را به عقب برگرداند و با من احوالپرسی کرد. هنوز دستم در دستهای مهربانش بود که چشمش به قرآن کوچک روی سجاده افتاد: «الله بنده سی!... من پشت به شما نشسته ام، این قرآن را بگذارید تو جیب تان تا به قرآن بی احترامی نشود!»
من چشمی گفتم و قرآن را از روی سجاده برداشتم.
نماز که تمام شد، «آقا مهدی» رو به ما کرد و گفت: «برادران‍ شما به جای این که مهمان من باشید، همگی مهمان امام زمان (عج) هستیم. می رویم از ایستگاه صلواتی غذا می گیریم و مثل همه در همان جا می خوریم. ولی بعد از ناهار بستنی را همگی مهمان من!»
می دانستم این مرد کسی نبود که دلش به چلوکباب راضی شود. اگر می دانست که حتی یک رزمنده نمی تواند از غذای بیرون از لشگر استفاده کند، غذا از گلویش پایین نمی رفت.
اعتنایی به آنچه در اطرافش می گذرد ندارد. احساس ناامنی می کنم. روبرویمان آب است، پشت سرمان سیل بند و سقفمان آسمان. به «آقا مهدی» می گویم: «اینجا امن نیست! اجازه بدهید جایی پیدا کنیم و شما آنجا باشید.»
تبسمی می کند و می گوید: «بنشین همین جا! سر پناه ما خداست.»
برخلاف ما که در فکر و هول هستیم، «آقا مهدی» آرام و با طمأنینه نشسته و هیچ توجهی به اطراف ندارد.
حالا «آقا مهدی» روبروی من ایستاده بود و برای این کار از من عذرخواهی می کرد. برای کاری که گناهش به گردن من بود و «آقای مهدی» هم کاری انجام نداده بود که مستحق عذرخواهی باشد. دستش را از دور گردنم رها کردم. و دوباره گفت: «فیضی!» ترا به جان شهدا از من که ناراحت نیستی؟ ترا به جان شهدا بیا مرا حلال کن!
- «آقا مهدی! این چه حرفیه؟... ما را بیش از این خجالت ندهید. مگر شما چکار کرده اید که از من حلالیت می خواهید؟»
«آقا مهدی» قبل از آنکه از من خداحافظی کند، گفت: «من از همه امید حلالیت دارم... همه باید مرا حلال کنند» و از کنارم دور شد. (2)
اول مزار شهدا
شهید حمیدرضا نوبخت
توقع طبیعی، این بود که اول به سراغ قبر برادر برود. ولی اصلاً سراغ نگرفت و سر مزار شهدا رفت و دست آخر بر مزار برادرش نشست. فاتحه ای خواند و بلند شد.
«حمیدرضا» توصیه اش این بود: «به خدا توکل کنید. توسل به ائمه علیهم السلام داشته باشید و از فرمانده ی خودتان اطاعت کنید.»
انگشتر را از دست و چفیه را از دور گردنش درآورد و به پدرش داد و گفت: «بعد از شهادت من انگشتر را به پسرم و چفیه را به دخترم بدهید و به آنها بگویید که از انگشتر و چفیه، خوب مواظبت کنند.
آن گاه در حضور پدر به نماز ایستاد و چنان در نماز، ضجّه و زاری کرد که گونه ها و محاسنش خیس شد.
بعد از عملیات که بعضاً به مرخصی می آمد، تا آنجا که ما با او بودیم و به همراهش می رفتیم. به دیدار برادران جانباز و خانواده ی شهدا می رفت و مرخصی خود را این گونه سپری می کرد.
در حالی که خودش هم زخمی شده بود گفت:
«ما نوعی شهید به حساب می آییم. اما توفیق آن را داریم که دوباره آزمایش شویم. زیرا از خداوند ذره ذره ثواب می گیریم و برای چندمین بار آزمایش می شویم.» (3)
سخت کوش
شهید جلال ابراهیمی
«جلال ابراهیمی» یکی از پرسنل سخت کوش و متدین گردان محبین بود.
ایشان معاونت گردان را به عهده داشت. قبل از عملیات در ساعات فراغت، همیشه با قرآن بود. شب ها را به نماز شب و راز و نیاز با معبودش می گذراند و روزها را به رشادت و مجاهدت می پرداخت. اخلاق خوب و پسندیده اش زبانزد همه ی نیروها بود. هر کس او را می شناخت، با احترام اسم او را بر زبان می آورد.
ایشان نیز در حین عملیات «کربلای 5» به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد. (4)
روح جستجوگر
شهید علی صیاد شیرازی
رفته بودم به قرارگاه خاتم و یکی دو روز بود که آنجا نماز جماعت می خواندم. یک روز ظهر که شهید سپهبد علی صیاد شیرازی هم حضور داشت، صحبت مختصر خود را با این آیه ی شریفه آغاز کردم: و «اذا سالک عبادی عنی فانی قریب اُجیب دَعَوه الداع اذا دَعان.» (چون بندگان من از دوری و نزدیکی من بپرسند، بدانند که من به آنها نزدیک خواهم بود و هر کس مرا بخواند، دعای او را اجابت کنم.)
و عرض کردم، عزیزان درست است که ما باید در مقابل دشمن قدرت داشته باشیم که فراهم کردن ابزار و ادوات جنگی در جای خود مهم و لازم است، اما بالاتر از آن ابزار، خداست. ما اگر به خدا توکل کنیم و خدا را بخوانیم، خداوند وعده ی نصرت داده است. به هر حال صحبتم در این زمینه بود که بعد از صحبتم، متوجه شدم شهید صیاد شیرازی از این صحبت ها خوشش آمده است. بعداً برایم معلوم شد که او انسان بسیار متوکلی است. از من سؤالاتی کرد که حاکی از روح جستجوگر و علاقه مند او به خداوند و قدرت معنوی بود. صحبت ها زیاد نبود، اما هیچ وقت آن مصاحبت را فراموش نمی کنم. (5)
کدام خانه؟
شهید حاج حسن مداحی
همه ی آن هایی که حتی یک روز در کنار حاج حسن بوده اند، می دانند که حاج حسن از بدگویی پشت سر افراد متنفر بود، هیچ چیز به اندازه ی غیبت کردن ناراحتش نمی کرد. اگر کسی شروع به غیبت می کرد، حاج حسین بلافاصله تذکر می داد، اگر جلسه هم بود، همین طور. برای حاج حسن فرق نمی کرد که چه کسی غیبت می کند، آشناست یا غریبه، مسئولیت دارد یا ندارد. هر کس بود برای خودش بود. کافی بود غیبت کند، آن وقت حاج حسن می گفت: «هر چی هست ولش کنید، صحبت خودتان را ادامه بدهید.»
گاهی مستقیماً به غیبت کننده می گفت: «آقا جان! غیبت نکن، این گناه بزرگی است که انجام می دهی. خوب است یا بد، برای خودش است تو چکار به او داری...»
بعد تأکید می کرد این شیوه را دیگران هم ادامه بدهند تا چیزی به عنوان غیبت در جامعه وجود نداشته باشد.
همیشه آن طور بود، دیگر جزو ویژگی هایش شده بود. نمی دانم چرا کمی دلم گرفته بود. یادم نیست اصلاً از کسی ناراحت بودم یا از خودم، اما خوب یادم هست وقتی به من رسید، سلام کرد. در حالی که لبهای خشکیده اش را با لطافت لبخند آراسته بود، مرا در آغوش خودش کشید، دستش را به علامت محبت به پشتم زد. هنوز احوالپرسی اش تمام نشده بود که احساس کردم دیگر ناراحت نیستم. بله! دیگر گرفته نبودم. اصلاً دوباره جان گرفتم. وقتی احوالپرسی او تمام شد، دلگیری من هم تمام شده بود، مثل یک معجزه. او همیشه اصرار داشت برادران مؤمن خود را در آغوش بگیرد. آن روز من اثر این ویژگی را خوب فهمیدم. (6)

پی نوشت ها :

1. تا آخرین ایثار صص 39، 30
2. خداحافظ سردار صص 30، 116، 32، 212، 147
3. تا آخرین ایثار صص 136، 132، 149، 135
4. واقعیت هایی از جنگ، ص 130
5. پسند جانان ص 59
6. چشم های بیدار صص 105 و 158 و 161

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (1) اخلاق متعالی، تهران:مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم