خاطراتی از شهادت طلبی شهدا

محل دفن

وقتی غلامعلی به شهر می آمد، پس از توقف کوتاهی به پایگاه بسیج مسجد محل می رفت و نگهبانی می داد.
آخرین بار که به دزفول آمد به یکی از دوستانش گفته بود: « من در این عملیات شهید می شوم. »
او حتی محل دفن خود را به دوستش نشان داده بود و به او وصیت کرده بود که: « وقتی شهید شدم، مرا در این محل دفن کنید. » (1)

خداحافظی

نیمه شبی رسول مرا بیدار کرد. گفتم: چه خبره؟
گفت: « بیا وضو بگیریم. »
پس از این که هر دو وضو گرفتیم، گفت: « با من کاری نداری؟ »
گفتم: چه طور؟
گفت: « ما فردا رفتنی هستیم و دیگر همدیگر را نمی بینیم. »
گفتم: حاجی شوخی نکن!
گفت: « نه! اگر می خواهی، بیا خداحافظی کن. هر چه می خواهی بگو که فردا پشیمان نشوی. »
دست در گردنش انداختم و گریستم. فردای آن روز، نزدیکی های غروب. بچه ها خبر شهادتش را به همدیگر می دادند. (2)

رهسپار

حسین قبل از شهادت، در جبهه در خواب دیده بود که در سنگر خود به شهادت رسیده است. پس از خواب بی درنگ به دزفول آمد، به همه ی نزدیکان سرکشی کرد و از آن ها حلالیت طلبید. سپس مانند کسی که به حجله ی عروسی می رود. به حمام رفت و لباس تمیز و نویی پوشید و رهسپار جبهه شد. به جبهه که رسید، عازم خط مقدم شد و در مسیر رسیدن به خط، به ملکوت اعلی پرکشید. (3)

تمامی صحنه های شهادت

مصطفی نذر کرده بود که تا وقتی جنگ ادامه داشته باشد، در جبهه باشد و دست از جبهه و جهاد و جنگ برندارد. آخرین باری که او را دیدم، برای سرکشی خانواده به شهر آمده بود. می گفت: « من برای دنیا ساخته نشده ام، دیگر چیزی به پایان عمرم باقی نمانده و باید بروم. مطمئن باش این دفعه که بروم، دیگر برنمی گردم. »
سپس از خواب عجیبی که دیده بود صحبت کرد و گفت: « خواب دیدم روز قیامت شده است. دوستم شهید منصور فاتحی را دیدم؛ در حالی که نامه ی اعمالش را در دست داشت و عازم بهشت برین بود. در این رویا شهادت خود و تمامی لحظات پس ازشهادتم را تا انتقال به قطعه ی شهدا مشاهده کرده ام! »
عجیب این بود که وقتی به شهادت رسید، تمامی صحنه هایی را که تا قبل از شهادت او باید اتفاق می افتاد و در خواب دیده و تعریف کرده بود، به واقعیت پیوست. (4)

احساس نشاط عجیب

دفعه ی آخر که با سعید دوروزی برای ثبت و ضبط حماسه های رزمندگان از همدان به خرمشهر می رفتیم، در طول مسیر به شوخی به من گفت: « من می دانم که شربت را می خورم. »
منظور او شربت شهادت بود. گفته ی او را با شوخی پاسخ دادم.
چند روز بعد در محل هتل آبادان که مقر بچه های سپاه بود، شب هنگام، سعید مرا صدا زد و گفت: « فلانی من شهید می شوم. » گفتم: چه قدر مطمئن حرف می زنی؟
گفت: « جدی می گویم. آن هم با اصابت ترکش خمپاره ای که به حلقم می خورد. »
بعد گفت: « بنشین و برای من از بهشت حرف بزن. »
بعد گفت: « فکر نمی کردم که به استقبال شهادت رفتن، این قدر لذت بخش باشد. احساس نشاط عجیبی می کنم. »
سپس ادامه داد: « اگر حین شهادت، دوربین عکاسی ام سالم ماند، عکس هایش را بدهید چاپ کنند و در هفته ی دفاع مقدس به مردم نشان بدهند. عکس های خوبی گرفته ام. »
روز بعد در حالی که در مسجد جامع خرمشهر به یاد شهدا مراسم دعای توسل داشتیم، از بیرون مسجد خبر آوردند که سعید ترکش خورده و با اصابت ترکش به حنجره اش در آستانه ی شهادت است.
وقتی سراسیمه به بالین او رفتم، آخرین حرکتی که از خود نشان داد، تنها به روی من یک لبخند زد و به بهشت پر کشید. (5)

مثل علی اصغر (ع)

سید، نمونه کاملی از اخلاص بود. می گفت: « روزی از پله های دبیرستان ابن سینای همدان که بالا می رفتم، لحظه ای تردید مرا گرفت. نمی دانم به خاطر چه بود. گفتم: خدایا اگر می گویند قادری و بدون اذن تو هیچ کاری انجام نمی شود، همین الان نگذار از پله ها بالا بروم. »
در همان موقع بود که پاهایم بر زمین میخکوب شد و توان کوچک ترین حرکتی را در خود ندیدم! »
پس ازشهادت او بچه ها دفتر خاطراتش را از کوله پشتی اش درآوردند. در آن نوشته بود: « خدایا مرا مثل علی اصغر امام حسین(ع) بپذیر. »
سرانجام در عملیات صاحب الزمان (عجل) در اردیبهشت 65، ترکشی گلویش را درید و دعایش را مستجاب کرد. (6)

نه به خاطر بهشت، نه ترس جهنم

آخرین بار که در خدمت حاجی به یکی از محورهای کردستان می رفتیم، برای من روشن شد که ایشان می دانست لحظات آخر عمر مبارکش را سپری می کند. رو به من کرد و گفت: « من با خدای خود عهد کرده ام در هر زمان و مکانی که او از من راضی شد، جان مرا بگیرد. »
و لحظاتی بعد به آسمان سفر کرد.
او در وصیت نامه اش نوشته است. « اگر برای من ختمی گرفتید، اول به نام شهیدان گُمنام و اباعبدالله الحسین(ع) گریه کنید و بعد برای من. همه باید بدانند که ما نه به خاطر بهشت می جنگیم و نه ترسی از جهنم داریم. ما تکلیف را انجام می دهیم. » (7)

غسلِ شهادت

وقتی بنا بود برادر علیرضا ازدواج کند، نامه ای به علیرضا نوشت که از جبهه به شهر بیاید تا در مراسم ازدواج حاضر باشد، ولی او پاسخ داد: « بعد از عملیات، اگر زنده باشم. »
شب عملیات فاو که فرا رسید، علیرضا گفت: « من به هر شکل است باید غسل شهادت کنم؛ چون می دانم که شهید می شوم. »
آن شب که سپری شد، در صبح روز 64/11/21 در ساحل اروند رود، شربت شهادت نوشید. (8)

لباس احرام

سالی که به مکه ی مکرمه مشرف شدم، در کاروانی که قرار بود شهید بابایی نیز با آن اعزام شود، ثبت نام کرده بودم. در ساعت مقرر، در مسجد الحسین(ع) تهران نو جمع شدیم تا به سوی فروردگاه مهرآباد حرکت کنیم.
شهید بابایی تا پای اتوبوس آمد و همسرش را بدرقه کرد و به او قول دادم که با آخرین پرواز مشرف شود. آن مدت سپری شد تا وقتی حجاج آماده ی عزیمت به منی و عرفات می شدند. همسر شهید بابایی با ایران تماس گرفت و علت نیامدن ایشان را جویا شد. شهید بابایی گفته بود: « بودن من در جبهه، ثوابش از حج بیش تر است. »
همه مطمئن شدیم که ایشان به مکه مشرف نخواهند شد.
در عرفات وقتی حاج آقای رستگاری- روحانی کاروان- مشغول قرائت دعای حضرت سیدالشهداء( ع) در روز عرفه بود، در حالی که تمام حجاج گریه می کردند، من یک لحظه نگاهم به گوشه ی سمت راست چادر استقرارمان افتاد. شهید بابائی را دیدم که با لباس احرام مشغول گریه است. از خود سوال کردم: « ایشان کی تشریف آوردند؟ کی مُحرم شدند و خودشان را به مناسک رسانیدند؟ »
باز خیال کردم ممکن است اشتباه کرده باشم. برگشتم تا یک نگاه دیگر ایشان را ببینم، جایشان خالی بود.
این موضوع را به هیچ کس نگفتم، چون خیال می کردم خطای چشم بوده است.
مناسک در عرفات و منی تمام شد و به مکّه ی مکرمه برگشتم و از شهادت تیمسار بابائی باخبر شدیم. (9)

وضوی خون

شهادت حسن کیانیان، تحول روحی عجیبی در برادرش عباس ایجاد کرد. او در مراسم تشییع برادرش، لباس رزم پوشید و در آخرین وداع با پیکر مطهر و خونین حسن، پیشانی بند « نصرمن الله» را از پیشانی خود باز کرد و به پیشانی حسن بست و آرام به او گفت: « داداش! من هم می آیم. »
او اززمان شهادتش مطلع بود و می گفت: « اربعین من با سال داداش یکی خواهد شد. » و چنین شد.
او در 66/10/27 وضوی خون ساخت و به جوار دوست شتافت. (10)

حجله ی شهادت

شهیدغلامعلی چوبانی، ازشهادت خود آگاه بود. آخرین باری که به مرخصی آمد، به خواهرش گفت: « من این بار که به جبهه بروم دیگر پیش شما برنمی گردم. »
بعد عکس خود را نشان داد و گفت: « دوست دارم این عکس مرا بزرگ کنید و روی حجله ی شهادتم بگذارید. »
چندی بعد که به جبهه بازگشت، در جبهه ی پنجوین، در عمق خاک عراق، در یک عملیات مجروح شد و به دست نیروهای مزدور عراقی افتاد. عراقی ها او را داخل یک گونی کرده و سپس داخل یک پلاستیک قرار دادند و آن را آتش زدند و در حالی که می سوخت از بالای بلندی های پنجومین به پایین کوه پرت کردند.
پس از 10 سال گروه تفحص توانست از کیف سوخته ای که همراه داشت، جسد او را تشخیص دهند. آخرین روزی که از منزل به جبهه رفت، 21 رمضان بود. 10 سال پس از آن درست در همان روز در بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد. (11)

میعادگاه

محمدرضا شب که به خانه می رسید، به قدری خسته بود که نهایت نداشت. بارها به من می گفت: « مادر! سعی کن یک مقدار به خودت بیش تر فکر کنی و خودت را تزکیه کنی. تو چه طور می توانی با داشتن چند فرزند پسر، از کنار مادران شهدا بگذری و فقط به آنان تبریک و تسلیت عرض کنی؟ آیا نمی خواهی در بهشت زهرا یک میعادگاه داشته باشی؟ » و بدین سان مرا آماده ی خبر شهادت خود می کرد.
نخستین شبی که لباس مقدس سپاه را پوشید، با شادی به خانه آمد و گفت: « مادر! امشب شب عروسی من است! »
دو روز قبل از شهادتش به من گفت: « مادر! دو روز بیش تر به شهادت من نمانده. از شما خواهش می کنم که فرزند مرا- که هرگز او را ندید- بزرگ کنید و او را فردی مؤمن بار بیاورید. »
به او گفتم: خوب نیست در برابر همسرت این حرف ها را بزنی.
ولی او گفت: « شما خواهید دید که دو روز دیگر شهید می شوم. »
سرانجام حرفش تحقیق یافت و در پنجم مهر، 1360 به فیض شهادت رسید. (12)

پی نوشت ها :

1- سروهای سرخ، ص 64.
2- سروهای سرخ، ص 61.
3- سروهای سرخ، ص 60.
4- سروهای سرخ، ص 72.
5- سروهای سرخ، ص 71.
6- سروهای سرخ، ص 70.
7- سروهای سرخ، ص 73.
8- سروهای سرخ، ص 76.
9- سروهای سرخ، ص 84.
10- سروهای سرخ، ص 83.
11- سروهای سرخ، ص 83.
12- سروهای سرخ، ص 82.
منبع مقاله :
(1388) ، سیره ی شهدای دفاع مقدس، تهران، مؤسسه ی فرهنگی قدر ولایت، چاپ دوم 1389