زیر عنوان:خاطراتی از شهادت طلبی شهدا

قربانی

چند ساعتی از قبول قطعنامه و پایان جنگ نگذشته بود که او را در حالی که به شدّت گریه می کرد و بی تاب بود، دیدم. گفتم: آرام باش و این قدر بی قراری نکن.
با حالتی محزون و بغض آلود گفت: « اگر یک بار دیگر درِ شهادت را به رویمان باز کنند، یک قربانی به راه او هدیه خواهم کرد. »
چند روزی از این قضیه نگذشته بود که عملیّات مرصاد شروع شد و در همان عملیّات با دیدن جنازه ی خونین شهید علیرضا میرزائی معنی قربانی اش را فهمیدم. (1)

بوی خوش

همراه شهید علی چیت سازیان، حین رفتن به مأموریت و گشت شناسایی، از منطقه ای می گذشتیم که او گفت: « شما هم آن چه را که من احساس می کنم، احساس می کنید؟ »
گفتیم: چه چیزی را؟
گفت: « از این مکان، عجب بوی خوشی می آید؟ »
نفهمیدم که او چه گفت. در راه برگشت، هنگامی که به همان جا رسیدیم، شهید چیت سازیان از ما جدا شد و به خیل شهیدان پیوست. (2)

نسیم خنک و نسیم شهادت

در عملیّات 20 شهریور در جزیره ی مجنون، حدوداً هفت ساعتی می شد که با شرایطی سخت، اعم از تنگی لباس غواصی، گرمی هوا، سنگینی تجهیزات و ... در آب شنا می کردیم. قبل از آن که قدم به خشکی بگذاریم، شهید شهرام نوروزی زیر لب زمزمه کرد: « یا ابولفضل العباس (علیه السلام، یک نسیم خنک. »
هنوز چند لحظه ای از دعای شهرام نگذشته بود که لطف حضرت ابولفضل ( علیه السّلام) در قالب یک نسیم خنک، جسم و جانمان را صفا بخشید. این نسیم تا حد زیادی باعث خنک شدن بچّه ها و کاهش بخشی از گرما و سختی عملیّات شد. به علاوه این که باعث تکان خوردنی نی های اطرف مسیر شد که با ایجاد سر و صدا راحت تر مسیر را طی می کردیم. اما او این دعا را برای ما کرد و برای خودش چیز دیگری خواست و ما این را وقتی فهمیدیم که نسیم شهادت، روح بلندش را تا آسمان بالا برد. (3)

پافشاری

رزمندگان سوار اتوبوس ها شده و منتظر اعزام به جبهه بودند.
او هم برای رفتن و اعزام شدن اصرار داشت و گریه می کرد؛ اما ما به دلیل سن و سال کم و جثه کوچکش، با این خواست او مخالف بودیم. خودش را زیر چرخ یکی از اتوبوس ها انداخت و با زاری گفت: « یا این ماشین از روی جنازه ام رد شود و یا مرا هم ببرد. »
ناچار به قبول اعزام او شدیم؛ اما مشروط بر این که حق حضور در خط مقدم را نداشته باشد و فقط در عقب بماند. بعد از مدتی برای انجام پاره ای امور، به همان جبهه رفتم و احوال آن نوجوان سیزده ساله را از فرمانده ی محور پرسیدم. از شور و شوق و علاقه ی او به جهاد بسیار تعریف کرد. آن نوجوان عاشق، همان شهید مجید بادامی بود که در پیشگاه خدا هم با پافشاری، فیض شهادت را نصیب خود کرد. (4)

تاریخ شهادت

عملیّات تنگه کورک با حرارت در جریان بود. آخرین گروه، 12 نفر از رزمندگان همدانی بودند که مشغول مقاومت در برابر بعثیان بودند. بالاخره به خاطر فشار شدید دشمن و محاصره ی رزمندگان از دو ناحیه، فرمان عقب نشینی به نیروها داده شد.
شهید نوروزی که آن جا از ناحیه ی پیشانی مورد اصابت ترکش قرار گرفته و صورتش آغشه به خون شده بود، به بقیه ی بچّه ها می گفت: « شما بروید، من می مانم و به نبرد ادامه می دهم و مقداری دیگر مشغولشان می کنم. »
#
شهید شهرام نوروزی حدودا یک ماه قبل از شهادت، هنگام اعزام به جبهه، وصیت نامه ی خود را به پدر شهیدان تقوی طلب می دهد تا بعد از شهادتش آن را بخواند.
در عملیّات جزیره ی مجنون (20 شهریور 65) بود که شهرام، شربت شهادت را سر کشید. وقتی که وصیت نامه ی وی را باز کردند و خواندند، تاریخ وصیت نامه همان تاریخ شهادتش بود. (5)

اولین شهید گردان

قبل از عملیّات والفجر 8، او را دیدم که با حالتی بسیار معنوی مشغول نماز و زاری بود. چند ساعتی را به این حالت گذراند. بعد از آن که از اطاق بیرون آمد، رو به من کرد و گفت: « حرفی به تو می زنم، اما آن را قبل از شهادت من برای کسی تعریف نکن. »
سپس ادامه داد: در حال نماز بودم که متوجّه شدم، اطاق نورانی شد و ندایی از غیب به من گفت: « فلانی! عملیّات بزرگی در پیش دارید؛ پیروزی از آن شماست و تو هم در همین عملیّات شهید خواهی شد. »
مدتی از این جریان گذشت تا این که وقتی در اتوبوس به سمت خط حرکت می کردیم، فریاد زد: « برای سلامتی امام و برای این که من اولین شهید گردان باشم، صلوات. »
او کسی نبود جز علی مرادپور که در همان عملیّات، بر اثر اصابت تیر قّناصه، اولین شهید گردان گردید. (6)

امضاء وصیت نامه

قبل از عملیّات والفجر، 8 او را که 17-16 سال بیش تر نداشت، دیدم که آرام در چادر نشسته بود و داشت وصیت نامه می نوشت. بعد از این که از نوشتن فارغ شد، وصیت نامه اش را با اصرار گرفتم و شروع کردم به خواندن. چند خطی از آن مانده بود که دیگر ممانعت کرد و نگذاشت بقیه اش را بخوانم.
چند روز از ماجرا می گذشت که نیروهای بعثی عراق، پاتک شدیدی را علیه ما آغاز کردند. در بحبوحه ی آتش، سراغش را از یکی از بچّه ها گرفتم و او خبر دردناک شهادتش را به من داد.
سراسیمه به داخل سنگر دویدم و با جنازه ی بی دست او که مظلومانه در خون خود خفته بود، مواجه شدم. دست در جیب پیراهنش بردم و عکس و وصیت نامه اش را بیرون آوردم.
وصیت نامه را باز کردم و نگاه اشک آلودم را به پائین ورقه دوختم، نوشته بود: « امضاء: شهید رضا محمدی. » (7)

حرکت به سوی شهادت

سرباز رشید اسلام، شهید حسین شاه حسینی وقتی که برای انجام مأموریتی عازم کردستان بود، در صفحه اول قرآن جیبی اش یادداشتی می نویسد که در بین آن جمله زیر آمده است: « ساعت 2 بعد از ظهر مورخ 59/2/17 حرکت به سوی شهادت» .
آن هنگام که شهید شاه حسینی بر اثر اصابت گلوله ی خصم، در خون گرم خود غلتید و عاشقانه شهادت را در آغوش کشید، صفحه تقویم بر روی تاریخ 17/ 2/ 59 به سرخی می زد. (8)

خدمتِ من فردا تمام می شود!

وقتی که فرمانده برای انجام مأموریتی از بین بچّه ها یک نفر داوطلب طلبید، او علی رغم این که تمام طول روز را به سنگرسازی گذرانده بود، مشتاقانه این کار را هم بر عهده گرفت.
گفتم: آقا مصطفی شما خیلی خسته اید، بهتر است امشب را استراحت کنید.
مصطفی گفت: « مگر دارند ما را می برند که خسته باشیم؟ ما خودمان می رویم. »
و بعد با چهره ای بشاش و خندان راه افتاد. پرسیدم: دیگر چه خبر است؟ چرا این قدر خوشحالی؟
گفت: آخر، خدمت من فردا تمام می شود و برای همیشه خواهم رفت. »
شهید مصطفی افشاری آن جهادگر مخلص و شجاع، در همان مأموریت برای همیشه از ملک تا ملکوت هجرت کرد. (9)

بر مزار عاشقان

پدر و مادرش را برای زیارت حضرت فاطمه معصومه ( سلام اله علیها) به قم برد و از آن جا راهی بهشت زهرای تهران شدند. در بهشت زهرا، بر سر مزار عاشقان به خون خفته به مادرش این چنین گفت: « مادر جان! می دانی برای چه شما را به این جا آورده ام؟ به این خاطر که ببینی چه گل هایی برای اسلام پرپر شدند و از جان خود گذشتند تا بعد از شهادت من، غم زده نشوی. »
هنوز یک ماه از این سفر و حرف های علیرضا خزایی به مادرش نگذشته بود که جسمش غرق در خون بر زمین های گرم جبهه افتاد. (10)

اشک شوق

مدت زیادی از شهادت فرمانده محورهای جنگی غرب کشور، شهید تقی بهمنی نمی گذشت که شهید پرویز اسماعیلی عزّت را دیدم که در گوشه ای روی زمین نشسته بود و گریه می کرد. اثرات سوختن را در شمع نگاهش که قطره قطره ذوب می شد، به خوبی احساس می کردم، جلو رفتم و پرسیدم: آقا پرویز! چه شده که این گونه گریه می کنی؟
گفت: « این فقط اشک شوق است و دیگر هیچ. آخر دیشب خواب آقاتقی را دیدم و او در خواب به من قول داد که تا پنجشنبه ی همین هفته مرا ببرد پیش خودش. »
در روزی که پرویز به آن اشاره کرده بود و در همان منطقه، جایی که به ندرت آثاری از آتش به چشم می خورد، به جنازه ی خونینش برخوردم که همچون غنچه ی در حال شکفتن، لبخند بر صورت داشت. (11)

قبل از اربعین

شهادت برادر زارعی، فرمانده ی یکی از گردان های لشکر، داغ سنگینی بر دل شهید بختیار جمهور- جانشین لشکر- نهاد. هنوز این زخم التیام نیافته بود که فرمانده طرح و عملیّات لشکر، شهید کوروند نیز شربت شهادت را نوشید و غم شهید جمهور را مضاعف نمود. او با بی تابی زیاد بر جنازه شهید کوروند حاضر شد و گفت: « برادر جان! قبل از اربعین شهادتت به شما خواهم پیوست. »
هنوز چهل روز از پرواز عاشقانه ی آن فرمانده ی شهید نگذشته بود که بختیار جمهور، در کنار دو یا خود مأوا گزید. (12)

با فرق خونین

چند روز قبل از شهادت که با شهید میثمی در قرارگاه مرکزی بودم، با ناراحتی از وضعیت خود می گفت که پس از شهادت برادر کوچکترش- که او هم روحانی بود و در جبهه ی غرب به فیض شهادت نائل شده بود- به دختر بزرگسالی می ماند که برای خواهر کوچکترش خواستگار آمده و به خانه ی بخت رفته است ولی او هم چنان مانده است.
در سخنانش عشق به شهادت موج می زد. بعد از تأمّل کوتاهی گفت: « مادرِ یکی از شهدا به من تلفن زد که: فلانی! فرزندم حیف که شهید شد؛ چون تازه در دانشگاه قبول شده بود. »
من به او پاسخ دادم: « مادر! فرزند تو در دانشگاه بهتری که دانشگاه شهادت و دانشگاه امام حسین ( علیه السّلام) است، قبول شده که هر کسی این لیاقت را ندارد. »
بعد از چند روز، شهید میثمی در پنج ضلعی شلمچه، لحظاتی کوتاه پس از وضو گرفتن، بر اثر ترکش خمپاره ای به فیض عظیم شهادت رسید.
#
برادری می گوید: « روزهای اول عملیّات کربلای 5 بود که شهید بزرگوار شیخ عبدالله میثمی به من گفت: بالاخره من اجر خودم را در این عملیّات می گیرم.
بعد با لحنی جدی ادامه داد: آقا! باید رفت. عده ای می گویند:
باید ماند و کار کرد. این ها بهانه است؛ باید شهید داد تا پیروز شد. »
چند روز بعد او رفت؛ رفتنی با فرق خونین.
#
شهید حجت الاسلام و المسلمین عبدالله میثمی، نماینده ی امام در قرارگاه خاتم الانبیاء ( صلی الله علیه و آله) می گفت: « من سی ماه قبل از انقلاب را در زندان شاه بودم و پس از انقلاب، سی ماه را در یاسوج در سپاه و جهاد خدمت کرده ام و اکنون هم سی ماه است که از حضور در جنگ و قرارگاه خاتم الانبیاء ( صلی الله علیه و آله) می گذرد. به گمانم که این سی ماه آخری باشد که پس از آن به فیض شهادت نایل می شوم. »
سرانجام در عملیات کربلای 5، در محور شلمچه، زمانی که درست از حضور او در قرارگاه خاتم سی ماه می گذشت، به فوز عظیم شهادت نائل شد. (13)

حقیقت

مادرحاج محمّد ابراهیم همّت گفت: یک روز به ابراهیم گفتم: پسرم! کی این جنگ تمام می شود تا تو هم پیش زن و بچّه ات برگردی؟ »
گفت: « مادر! من زودتر از جنگ خلاص می شوم. جنگ ادامه می یابد. »
به او گفتم: این حرف را نزن. ان شاء الله جنگ با پیروزی رزمندگان اسلام تمام می شود و تو هم پیش زن و بچّه ات بر می گردی.
گفت: « اگر حقیقتش را بخواهی، همان است که گفتم. هیچ چیز خواست خدا را نمی تواند تغییر دهد. من سفارش های لازم را به همسرم کرده ام و می دانم که او فرزندم مصطفی را خوب تربیت خواهد کرد. » (14)

پایان راه

پدر شهید مهدی زین الدین می گفت: « مهدی خیلی کم به شهر می آمد. یک بار که به قم رسید، ما به شکرانه ی سلامتش، گوسفند قربانی کردیم. ناراحت شد و با وجود آن که هیچ وقت لبخند از لبانش دور نمی شد، چهره اش را در هم کشید. مادرش پرسید: « چی شده ؟» .
مهدی گفت: « من خیلی به درگاه خدا التماس کردم که شهید شوم و حالا می بینم تقصیر شماست که نذر می کنید تا سالم برگردم. »
من به او گفتم: هیچ وقت نذر نکرده این که سالم برگردی. ما تو را تقدیم خدا کرده ایم و بارها گفته ایم که خدایا! مهدی مال توست و ما الآن به شکرانه ی به سلامت برگشتن تو قربانی کرده ایم.
وقتی فهمید برای شهید نشدنش نذر نکرده ایم، باز آن لبخند شیرین را به لبهایش نشاند.
#
همسر شهید زین الدین می گفت: « مهدی در اولین برخورد، تمام مسائل را به من گفت که: پایان راه من شهادت است و اگر جنگ هم تمام شود من شهید نشوم، هر کجا که جنگ حق علیه باطل باشد، من به آن جا می روم تا شهید شوم. » (15)

وعده ی دیدار

همسر شهید اسماعیل دقایقی می گفت: « وقتی اسماعیل آخرین بار به من تلفن زد که اگر می توانی، به اهواز بیا. خیلی نگران شدم. چون خیال می کردم مریض شده است. وقتی او را دیدم، خسته بود. به من گفت که می خواهد این بار به همراه رزمندگان به جلو برود. او با این که همیشه در خط بود، این بار به صراحت از جلو رفتنش می گفت. پرسیدم: آیا امکان دارد پیروز شویم و باز همدیگر را ببینیم؟
گفت: علم غیب ندارم؛ همین قدر می دانم که ما داریم پیروز می شویم. شما فکر کنید که دیدار من و شما در بهشت است. »
من هم دیگرحرفی نزدم. صبح رفت و من هم به عقب برگشتم و خیر شهادتش را به من دادند. » (16)

پی نوشت ها :

1- یک جرعه آفتاب، ص 22.
2- یک جرعه آفتاب ص 24.
3- یک جرعه آفتاب ص 25.
4- یک جرعه آفتاب ص 18.
5- یک جرعه آفتاب ص 17- 18.
6- یک جرعه آفتاب صص 15- 16.
7- یک جرعه آفتاب، ص 14.
8- یک جرعه آفتاب ص 14.
9- یک جرعه آفتاب، ص 4.
10- یک جرعه آفتاب، صص 2-1.
11- یک جرعه آفتاب، ص 2.
12- یک جرعه آفتاب، ص 3.
13- صنوبرهای سرخ، صص 100- 98.
14- صنوبرهای سرخ، ص 89.
15- صنوبرهای سرخ، صص 81- 80.
16- صنوبرهای سرخ، صص 69- 68.

منبع مقاله :
(1388) ، سیره ی شهدای دفاع مقدس، تهران، مؤسسه ی فرهنگی قدر ولایت، چاپ دوم 1389