روز جمعه، مصلّی شلوغ بود. جمعیت موج می زد. رفته بودم لب حوض تا وضو بگیرم. آب، فواره، موج، روشنایی با صدای « حیّ خیر العمل» در هم بود. چشمم به « صغیرا» دوست پسرم افتاد. او مرا دیده بود ولی نمی دانم چرا نگاهش را دزدید و خودش را لای جمعیت پنهان کرد.
چند روز بود از محسن خبری نداشتم و نگرانش بودم. دنبال دوستانش می گشتم تا خبری بگیرم. ولی این یکی که فرار کرد، دنبال او در صف ها گشتم. ولی پیدایش نکردم. بیرون مصلّی هم دم در ایستادم تا موقع بیرون رفتن، حال محسن را از او بپرسم.
- « سلام آقای صغیرا. »
با ترس و خجالت و شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت: « سلام علیکم. » سرخ شده و چشمانش را به زمین دوخته بود.
- از محسن چه خبر؟ مادرش بی تابی می کند.
- « محسن؟! نمی دانم آقا! »
ساکت شد و لب هایش را گزید. دوستان و همرزمان دیگر محسن هم یکی یکی آمدند و دور ما را گرفتند.
یکی گفت: « حاج آقا جنگجویان نگران نباشید. ان شاء الله حالش خوب است. »
یکی دیگر گفت: « مثل اینکه ترکش خورد. البته حالش خوبه البته ما می خواستیم امروز بعد از نماز خدمت شما برسیم و بگوییم. »
با خشم گفتم: اگر خبری هست به من بگویید. چرا مِن و مِن می کنید. اگر پسرم شهید شده بگویید دیگر!! من آماده هر چیزی هستم. رضای ما، رضای محسن است و رضای محسن رضای خداست.
بچّه ها ناگهان ساکت شدند. یکی از آن ها شروع کرد به گریه.
خیابان دور سرم چرخید؛ فهمیدم چه شده. دستم را روی شانه ی یکی از بچّه ها گذاشتم. او مرا در آغوش کشید و زار زار گریست.
شانه هایش را نوازش کردم و گفتم: خدایا شکر!!
در آسمان کبوتری سفید در فضای لایتناهی پرواز می کرد.
می دانم محسن من بود.
تازه از جبهه برگشته بود که سراغم آمد. چه قدر ساده و صمیمی! حال و هوای خاصی داشت. لحن و صورتش و لباس های خاکی که بر تن داشت، به کلی مرا هوایی می کرد. پس از احوال پرسی، چند دقیقه ای مکث کرد و گفت: « ببینم تو نمی خواهی بیایی؟ »
گفتم: کجا؟
گفت: « خب! معلوم است جبهه. »
گفتم: تو که تازه آمدی، حالا کجا با این عجله؟ من تازه ازدواج کرده ام. بگذار چند روزی بگذرد. فعلاً در موقعیت سلطان بانو هستم، بعد با هم می رویم.
باز شوخ طبعیتش گل کرد و گفت: « تو هم بند زن و زندگی شدی رفیق، پر و بالت را قیچی کردند و دیگر به درد پرواز نمی خوری» و رفت.
پس از عملیات خیبر، خبر شهادتش را برایم آوردند و من از این که علایق دنیوی پاهایم را بست و از قافله عقب مانده ام، شب و روز غبطه می خوردم. راستی که او پرنده ای سبک بال بود که هیچ دام و دانه ای او را گرفتار خاک نکرد.
نهج البلاغه را بست و در قفسه جا داد. حال و هوای دیگری داشت. غرق در فکر بود. گفتم: ننه! اجازه بده این دفعه برای بدرقه ات تا سپاه بیایم.
چیزی نگفت. اولین بار بود که مخالفت نمی کرد. ساکش را برداشت. من همراهش تا سپاه ناحیه اصفهان آمدم. برف می بارید و شهر و خیابان را سفیدپوش کرده بود. پدر و مادرهای زیادی برای بدرقه ی فرزندانشان آمده بودند. همرزمانش را که دید، چهره اش وا شد. من جلوی در ساختمان سپاه ایستادم، گفت:
« مادر! بیش تر از این توی این برف نمون؛ برو خانه! خداحافظ. »
دلم راضی نمی شد که بر گردم. به طرف محوطه ی سپاه حرکت کرد. بعد از چند قدم، دوباره برگشت و نگاهی به پشت سر انداخت. گفتم: ننه چیزی می خواستی؟ چیزی جا نگذاشتی؟ ایستاد و به من خیره شد گفت: « نه مادر! خواستم بگم.... شما که هنوز نرفتی، سرما می خوری. برو دیگر، خداحافظ! الان ماشین میاد. »
گفتم: نه نمی رم؛ صبر می کنم. دیر نمی شه لباس زیاد پوشیدم.
گفت: « آخه توی این سرما و برف اذیت می شی مادر! »
گفتم: تا سوار ماشین نشی، دلم آروم نمی گیره.
یک ساعت آن جا ماندم. بالاخره اتوبوس از سپاه بیرون آمد.
در کوچه ماشین را نگه داشتند تا همه ی پدر و مادرها با بچه هایشان خداحافظی کنند. محسن سرش را از ماشین بیرون آورد و من صورتش را بوسیم و او دستم را بوسید و گفت:
« حلالم کن مادر! تو برایم خیلی زحمت کشیدی. »
- ننه! این حرف ها را نزن. ان شاء الله که زود برگردی و من تو را داماد کنم و بچه هایت را ببینم. »
اتوبوس حرکت کرد و محسن هم چنان سرش را بیرون نگه داشته بود و به عقب نگاه می کرد. دنبال ماشین دویدم. لحظاتی بعد، سر پیچ، ماشین در بین حلقه های اشک و دود اسپند گم شد. (1)

پی نوشت ها :

1- سرداران سپیده، صص 97- 95 و 103.

منبع مقاله :
(1388) ، سیره ی شهدای دفاع مقدس، تهران، مؤسسه ی فرهنگی قدر ولایت، چاپ دوم 1389