خاطراتی از شهادت طلبی شهدا

مرا اینجا خاک کنید!

همیشه دلم می خواست بدانم کجای بدنش شیمیایی شده، اما هر وقت کنارش می نشستم تا از او در این مورد سوال کنم، به بهانه ای مسیر صحبت را عوض می کرد. آن روز هم تا خواستم از او بپرسم، یکی از بچه ها به طرف ما آمد و گفت: « ای شهر دار!
مردیم از گرسنگی. »
با لبخندی گفت: « می بینی که احضار شدیم. »
و رفت. به گلستان شهدا رفته بودیم. سینه اش مدام خرخر می کرد گفت: « من می دانم که شهید می شوم. »
و من با ناراحتی گفتم: کجا برادر! ما حالا حالاها به وجود نازنینت احتیاج داریم.
او متواضعانه سر به زیر انداخت. با نگاه، گوشه های قبرستان را می کاوید. گویی دنبال چیزی می گشت. پرسیدم: رضاجان! دنبال چه می گردی؟
گفت: « دنبال جای خالی. »
با تعجّب گفتم: برای چه؟
او با دست کنار قبر شهید صغیرا را به من نشان داد و گفت:
« این جا مناسب من است. ان شاء الله مرا این جا خاک کنید تا هر کس برای برادر صغیرا فاتحه خواند، مرا هم مستفیض کند. »
شب عملیات برادر موذنی حال و هوای دیگر داشت. بعد از شهادت اکبر مؤذنی، چهره اش نورانی شده بود و خود را جزء شهدا می دانست. آن شب در میان طوفان و اشک و آه برادران، از رضا خواستیم تا برای ما از دردی که ماه ها بود که جانش را می فشرد، سخن بگوید. رضا به آرامی پاچه ی شلوارش را بالا زد.
صحنه ای غم انگیز بود. من دیگر تاب دیدن آن منظره را نداشتم.
سرم را روی زانویم گذاشتم و گریه امانم نمی داد. بعد از آن عملیات، دیگر رضا در میان ما نبود. او رفته بود تا مداوایش را از طبیب واقعی دردها بگیرد.
آرام در کنار برادر صغیرا، همان جا که خودش خواسته بود، آرمید. هر وقت به گلستان شهدا می روم، فکر می کنم او زنده است و دارد به من نگاه می کند. (1)

آماده برای پرواز

نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز چند ساعت دیگر تا شروع عملیات مانده بود. کنار تانکر آب نشست و وضو گرفت. با پاشیدن آب سرد به صورتش، احساس آرامش کرد. نگاهی به دست هایش انداخت. از وقتی فهمیده بود بیماری پوستی اش واگیردار نیست. با خیال راحت به جبهه برگشته بود.
دست هایش را روی زانو گذاشت....
- « یاعلی»
- « آقا محسن! این وقت شب این جا چه کار می کنی؟ نکنه تو هم بی خوابی زده به سرت؟ »
نگاهی به پشت سرش انداخت. مثل همیشه لبخند بر لب داشت.
- « نه! داشتم فکر می کردم از کدوم یک از بچه ها حلالیت نخواستم. شاید دیگر فرصتی پیش نیاید. »
- « چیه؟ خواب نما شدی؟ هنوز خیلی ها قبل از تو، تو نوبت هستند. به این زودی نوبت شما نمی شه! »
سیّد محسن دستی روی شانه ی سیّد زد و گفت: « ولی وقتی یکی از اولاد پیغمبر پارتی آدم باشه، حتما کارها درست می شه، با اجازه! »
به طرف سنگر رفت. جانمازش را که یادگار روزهای اول جبهه بود، برداشت. غوغای جنگ همه جا را فرا گرفته بود.
خودش را به فرمانده رساند و گفت: « حاج آقا تیربارها را می بینید؟ خیلی برای بچه ها مزاحمت ایجاد کردند، باید از کار انداخته شوند. »
- « اما خیلی خطرناکه! »
- « بگذارید به عهده من. »
- « پس بگذار چند نفر با تو بیایند. »
خود را آماده کرد و گفت: « یا علی .... ما رفتیم...»
- « محسن، سیّد! »
برگشت و گفت: « بله حاج آقا! »
- « مواظب خودش باش. هنوز خیلی به تو احتیاج داریم. خیلی کارها داریم. »
لبخندی روی لب های محسن نشست. با احتیاط، سینه خیز جلو رفت. نگاهی به پشت سرش انداخت. زیر لب چیزی زمزمه می کرد. حاجی با دوربین نگاه می کرد. وقتی دوربین را پائین آورد، شادی در چشمانش موج می زد و به برادران گفت: « محسن سه تا تیر بار را از کار انداخته. فقط یکی دیگر مونده. »
هنوز حرفش تمام نشده بود که یکی از برادران فریاد زد: « نگاه کن حاجی! مثل این که شناسایی اش کردند.... حاجی زدنش!! »
حاجی با عجله دوربین را به چشمانش چسباند. در نگاه دوربین، پیکر سیّد به خون تپیده بود که دست هایش را برای پرواز باز کرده بود. ساعتی بعد، آن پیکر هم به پرواز درآمد و چیزی از او یافت نشد.
شهید محسن مهاجرانی، در عملیات طریق القدس شرکت داشت و مسئول تدارکات بود. در این عملیات از ناحیه کتف زخمی شد و حدود یک ماه بدون اطلاع خانواده در بیمارستان تهران بستری بود. پس از پایان مأموریت، دوباره به بلوچستان برگشت. در آبان ماه 61، از سپاه با اصرار فراوان تقاضای اعزام به جبهه نمود که بر اثر پافشاری او، سرانجام فرماندهان موافقت نمودند. در شش ماه اول، نیروها را به گیلان غرب بردند. برادر محسن، فرماندهی گردان را به عهده گرفت اما به علّت ضعف بدنی مدتی بستری شد. در همان زمان، محسن دچار بیماری پوستی شد و به اصفهان نزد خانواده رفت. در سه روزی که به اجبار در اصفهان مانده بود، حال و هوایی دیگر داشت و بیش تر اوقات به گلزار شهدا می رفت. در فروردین 1362، برای بار دوم برای شرکت در اولین مرحله ی عملیات والفجر، به منطقه ی « موسیان» اعزام شد.
شهید محسن، در شب عملیات از همه حلالیت می طلبید و با همه خداحافظی می کرد. او در عملیات، رشادت های فراوان آفرید و موفق شد، سه تیربار دشمن را نابود کند. هنگامی که به طرف چهارمین تیربار می رفت، مورد شناسایی دشمن قرار گرفت و او را هدف گلوله های خود قرار دادند و محسن به آرزوی دیرینه خود رسید و سر به زانوی جدّش گذاشت سرزمین مقدس خوزستان، پاره های پیکرش را در آغوش گرفت و بر جای جای بدنش بوسه زد. او نیز سرزمین خونگرم خوزستان، پهنه دانشگاه عشق را آرامگاه ابدی خویش قرار داد. (2)

بچه ها حرکت کنید

عملیات والفجر 3، با رمز بالله شروع شد. مسیر ناامن بود و راه دشوار. راننده ی جیپ دلش راضی نمی شد که رانندگی کند. مجید مختاری برای رساندن بچه ها به خط، خود پشت فرمان قرار می گیرد. در زمان حمله ی عراقی ها، با منور منطقه را روشن می کنند. ناگهان تیری به زانوی مجید اصابت می کند. طوری که استخوان زانو کاملاً متلاشی می شود. همرزمان که متوجه جراحت ایشان می شوند، از رفتنش ممانعت می کنند. ولی او با همان یک یا بلند شده و فریاد می زند: « بچه ها حرکت کنید. من حالم خوب است» و به راه ادامه می دهد.
تیربار به سمت قلب او نشانه می رود. از پشت سر نیز گلوله می خورد. وقتی یاران می رسند، فقط می گفت: « سوختم» و آب می طلبید. در آن لحظه عکس امام و قرآن می خواهد و به سینه اش می گذارد. لبخندی درد آلود به گوشه لبانش نشست و آرام شد.
در همان حال به دوستانش می گفت: « شما هیچ نگران نباشید. من حالم خوب است. »
در واقع این حرکت ایشان موجب تقویت روحیه ی رزمندگان دیگر گشت.
« باید دامادش کنید. حالا دیگر در مرز بیست سالگی است.
دیگر وقتش شده، مگر سنّت اسلام نیست که جوان ها زود ازدواج کنند؟ »
پدر و مادرم مدام این را می گفتند. اما هر بار که با مجید در میان می گذاشتیم، می گفت: « فعلاً صبر کنید. »
تیرماه که به خانه آمد، این بار مخالفت نکرد. فقط تبسّمی بر لبانش نشست و به این ترتیب رضایت خود را برای ازدواج اعلام کرده بود.
در تدارک خواستگاری بودیم که باز هم به جبهه رفت و مسئول گردان والعصر در منطقه مهران شد. پدرم گفته بود وقتی بیاید، دامادش می کنیم. »
مرداد ماه آمد، ولی دیگر لباس خون رنگش رخت دامادی اش بود. بر سینه و سر و رویش گلزارهای سرخ نشسته بود. (3)

کارت عروسی

دوستی با نام رضا داشتم که با هم خیلی صمیمی بودیم. با همدیگر درد دل می کردیم. یار و غم خوار یکدیگر بودیم؛ مثل دو برادر. از مدرسه اش در شیراز برایم تعریف می کرد و خاطرات تلخ و شیرین زندگی اش.
می گفت: « آیا خداوند خواسته ی مرا برآورده می کند؟ »
رو به رضا کردم و گفتم: چه خواسته ای از خداوند داری که این قدر برای تو عزیز است؟
گفت: « آروز دارم مثل امام حسین ( علیه السلام) شهید شوم. »
گفتم: هیچ انسانی نمی تواند مثل امام حسین ( علیه اسّلام) در راه خدا، خالصانه مجاهدت کند و شهید شود، الّا به خواست خود خداوند! »
هر شب با خدای خود راز و نیاز می کرد و از خداوند همان آرزویش را طلب می نمود. یک شب که در سنگر نشسته بودیم، گفت: « دیشب در خواب دیدم کارت عروسی برایم فرستاده اند.
وقتی کارت را خواندم، کارت عروسی خودم است! »
به رضا گفتم: پسر! دیشب شب عروسی جنابعالی بود و ما نمی دانستیم!
کمی با او شوخی کردم. رو به من کرد و گفت: « شاید خداوند خواسته به درخواست من جواب بدهد. »
بلند شدیم و سنگر را تمیز کردیم. در همین هنگام بود که ناگهان به من گفت: « برای برادران ارتشی آب آوردند، بیا برو و قمقمه ها را پر کن و بیا. »
کارها را تقسیم کردم. گفتم: من آب می آورم، تو هم سنگر را تمیز کن.
وقتی به طرف تانکر آب سرد برادران ارتشی حرکت کردم.
چند قدمی دور نشده بودم که دشمن با خمپاره های 82 و 60 میلیمتری، منطقه را کوبید که گرد و غبار بسیار عجیبی بلند شد.
قمقمه ها را پر کردم و با سرعت به طرف سنگر دویدم. به چند قدمی سنگر که رسیدم، دیدم بچه ها دو ر سنگر حلقه زده اند. نزدیک تر که رفتم، دیدم سنگرمان خراب شده و رضا در خون خود غوطه ور است. درست مثل آقا امام حسین ( علیه السّلام) سراو از تنش جدا شد و بدنش از ترکش خمپاره های دشمن سوراخ سوراخ شده بود. (4)

حنایی که پاک نشود

محمود شاکری خوش لهجه می گوید:
یکی از روزها در میان اجناس اهدایی مردم که به جبهه ارسال شده بود مقداری حنا پیدا کردیم. آن را بین نیروها تقسیم نمودیم و عده ای از بچه ها مشغول حنا بستن شدند. یکی از آنها که نگاهش به شهید عباس حاجی زاده افتاد گفت:
آقای حاجی زاده شما خضاب نمی کنید؟ حنا نمی بندید؟
عباس با آرامش همیشگی که داشت گفت: باید فکر اساسی کرد که این حنا بعد از مدتی رنگش پاک می شود، باید مثل حبیب بن مظاهر و مسلم بن اوسجه حنایی ببندیم که رنگش پاک نشود.
در این فکر رفتیم که منظور عباس چیست؟ تا این که چند روز بعد او را در جزیره مجنون با پیکر خونین دیدم. محاسنش غرق خون بود. همان وقت سخنش را تکرار کردم، باید حنایی ببندیم که پاک نشود!!! (5)

بی سیم چی

یکی از فرماندهان لشکر25 کربلا می گفت: « در عملیات فتح المبین، به دلیل وسعت زیاد عملیات و پیش روی لحظه به لحظه رزمندگان اسلام در عمق موانع نیروهای عراقی، هر لحظه احتمال می رفت که عده ای از آن ها به اسارت بعثیون درآیند. یک مورد آن، نوجوانی بی سیم چی بود که از نحوه ی محاصره شدن خود تعریف می کرد. کاری هم از دست ما ساخته نبود. می گفت: « عراقی ها دارند به بعضی از بچه ها نیز تیر خلاصی می زنند و دارند به او نزدیک تر می شوند. »
به او گفتم: اگر نارنجک داری ضامنش را بکش.
چنین کرد. بعد از ما خواست لحظاتی با او درباره ی شهادت سخن بگوییم. در حال مکالمه با او بودیم که با معذرت خواهی گفت: « عذر می خواهم، حرف های خوبی می زنید و دلم نمی خواد حرف هایشان را قطع کنم، اما دیگر بین من و عراقی ها فاصله ای نیست. سلام شما را به دوستان شهیدتان می رسانم. »
مکالمه ی او قطع شد.
روز بعد بچه ها به جسد متلاشی شده ی او که در کنارش چند عراقی هم افتاده بودند، برخورد کردند. معلوم شد وی با نارنجک، خود و عراقی ها را متلاشی کرده است. (6)

تنها یک نفر

آن شب بعد از نماز، در جمع بچه های گردان، حال و هوای پرواز بسیار هویدا بود. اما از این جمع، تنها احمد کرمی بود که با آرامش و طمأنینه به سایرین اعلام کرد: « می دانم که وصال نزدیک است. »
هنوز در عقبه منطقه بودیم که در اثنای گفتار او، خمپاره ای به داخل سنگر نشست. ولی تنها یک نفر از میان 9 نفر که او بود، منادی کلام « ارجعی الّی ربّک» بود. (7)

جان فدا

در پادگان مهاباد مستقر بودیم. یک روز دیدم صفرعلی سرش را به دیوار تکیه داده و دارد های های گریه می کند. نگران شدم.
نزدیکش رفتم و پرسیدم: چی شده بابا جان! چرا گریه می کنی؟ از شهرستان نامه رسیده؟ خبری شده؟ حرف بزن!
جواب داد: « هیچ کدام از این ها نیست. من به حال خودم گریه می کنم. »
پرسیدم: آخر برای چه؟
چیزی نگفت. خیلی اصرار کردم تا بالاخره جوابم را داد و گفت: « خوشابه حال آن شهیدی که توی چلّه ی زمستان، رفقایش را از آب سرد بیرون کشید و بعد جان خودش را از دست داد!
الآن به من خبر دادند که شهید « رضوی» ، عدّه ای از دوستانش را از آب نجات داده و بعد خودش به شهادت رسیده، کاش خدا این روز را برای من هم برساند که بتوانم جان فدای رفیق باشم. »
عملیات والفجر 9 بود. ما باید قبل از این که بچّه های گردان دیگر خط را بشکنند، وارد عمل می شدیم و تلفات دشمن را زیاد می کردیم. راه افتادیم و به یک آبراه رسیدیم. همان جایی که باید خود را در آن پنهان می کردیم. وضع عجیبی داشتیم؛ نه می توانستیم بنشینیم، نه می توانستیم بایستیم. اگر می نشستیم، زیر آب می رفتیم و خفه می شدیم. اگر می ایستادیم، توی دید دشمن قرار می گرفتیم. همه پشت سر هم به صورت نیمه نشسته، قطار شده بودیم. من جلوی گردان بودم و رضایی وسط آن قرار داشت.
یک دفعه متوجّه شدم که گلوله ای در وسط نیروهای ما فرود آمد.
خودم را به وسط گروه کشاندم تا ببینم چه شده، تعدادی از بچّه ها شهید و عده ای هم مجروح شده بودند. اما صدایی که نشانه ی درد و ناله باشد، از هیچکس بلند نمی شد. چون ما پشت سنگرهای عراقی بودیم و کوچک ترین صدایی آن ها را متوجّه می کرد و عملیات لو می رفت. برای همین بچّه ها حتی آخ هم نگفتند.
رضایی آرام بود و در جواب من که حالش را پرسیدم، گفت:
« چیزی نشده» .
نیروها را حرکت دادیم و از آبراه بیرون رفتیم. رضایی هم با یکی از گروه هان ها حرکت کرد. صبح که شد، دوباره به آبراه برگشتیم تا شهدا و مجروحین را از آن بیرون بیاوریم. دیدم که رضایی دستش را بسته و با یک پارچه برگردنش آویزان کرده.
پرسیدم: چی شده آقای رضایی؟
خندید و گفت: « من دیشب مجروح شدم، ولی چیز مهمی نیست. »
او با همان دست مجروع عملیات را ادامه داده و به روی خودش نیاورده بود. (8)

پی نوشت ها :

1- سرداران سپیده، ص 212 و 221.
2- سرداران سپیده، صص 235 و 240.
3- سرداران سپیده 225 و 228- 227.
4- سروهای سرخ، ص 62.
5- کیهان مورخ 87/8/19، ص 9.
6- سروهای سرخ، ص 190.
7- یک جرعه آفتاب ص 51.
8- بحر بی ساحل، صص 263- 262 و 279- 278.

منبع مقاله :
(1388) ، سیره ی شهدای دفاع مقدس، تهران، مؤسسه ی فرهنگی قدر ولایت، چاپ دوم 1389