خاطراتی از شهدای دفاع مقدس

پایش سالمِ سالم بود!

« حسن صادق آبادی» با تجربه ای که در تخریب داشت، علاوه بر پاکسازی، در شناسایی میادین هم به علی کمک می کرد. وی خاطرات جالبی از آن ایام دارد:
« در همان ایام پاکسازی، چون تعداد میادین مین متعدد بود، در حین پاکسازی یک میدان، میادین دیگر برای روزهای بعد شناسایی می شد. یک بار به اتفاق علی وارد یکی از این میادین شدیم که علی جلو می رفت و من هم جای پای او قدم می گذاشتم، وضع میدان خیلی خراب بود. چون برای مدتی زیر آب رفته بود و به راحتی، مین ها دیده نمی شد.
علی اولین سرنیزه را که به زمین زد، مین قمقمه ای را بیرون آورد. خیلی برای من این خبرگی علی جالب بود که با نگاه خودش در آن میدان نامنظم، مین را پیدا کرده است. به محض این که مین پیدا شد، جمله ی علی این بود: و مارمیت اذ رمیت ولکن الله رمی...»
یکی از روزهای پاک سازی، بعد از نماز جماعت صبح و دعا عازم شدیم. تویوتا و آمبولانس پست سر هم حرکت می کردند. در بین راه یکی از برادران گفت: « چه قدر بد است که آدم توی پاکسازی پایش روی مین برود. »
چند بار این جمله را تکرار کرد و گفت: « همیشه از خدا خواسته ام که پایم در عملیات قطع شود، نه در میدان بدون دشمن. »
وارد میدان شدیم. مین گوجه ای لغزنده و ترکشی داشت. اتفاقا منطقه را که به خاطر علفزار بودن، آتش زده بودیم، سیاه شده بود و صفحه روی مین گوجه ای و لغزنده که سیاه بود، دیده نمی شد. این برادر، موظف شد مین های لغزنده را خنثی کند. نیروها را بعد از خواندن دعا وارد میدان کردیم. چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای انفجاری توجه همه را جلب کرد. دیدیم همان برادرمان روی زمین افتاده، به طرفش رفتیم. با یک حالت بهت زده به پایش نگاه می کرد و آن را هی ورانداز می کرد. دیدیم پایش سالم سالم است. حتی پوتینش هم سالم است فقط بند پوتین پاره شده بود. او از خدا خواسته بود، خدا هم نخواست در میدان مین پایش قطع شود.
عملیات طریق القدس( بستان) در آذرماه 60، اولین عملیاتی بود که علی به عنوان نیروی تخریب در آن شرکت کرد. از چند شب پیش از عملیات، من و علی یکی از معبرها را باز کردیم. من جلو بودم، علی هم پشت سر من. سه- چهار نوار مانده به خاکریز عراق، روی دو زانو از جا بلند شدم. سرباز عراقی هم بالای خاکریز زل زده بود به میدان؛ ولی من را ندید. کار که تمام شد، با علی برگشتیم بیرون و خبر آماده شدن معبر را به « مرتضی تیموری» دادیم. قبول نکرد و گفت: « دستتان را به خاکریز دشمن بزنید و مطمئن شوید. »
گفتم: دست زدیم.
قبول نکرد: علی را فرستادم. رفت و دست زد. شب عملیات برای اطمینان دوباره، علی وارد میدان شد و معبر را چک کرد. من از شدت خستگی، بیرون میدان چرتی زدم که وقتی بیدار شدم، خبر مجروحیت علی را شنیدم. (1)

به سوی معبود

مهدی گفت: « بهترین چیز شهادت است. اگر این جا شهید نشویم و به شهرهایمان برگردیم، خدا می داند چه بر سرمان می آید؟! »
او به همراه برادران« هشتمردی» و « متولی» در جاده ای بیرون از شهر مریوان در حرکت بودند که در کمین گروهک های وابسته قرار گرفتند. در لحظه ی اول، تیری به سینه برادر هشتمردی می خورد و شهید می شود. برادر افیونی در محلی موضع گرفته و قصد شکستن محاصره را داشته است. تیری به پای برادر متولی خورد و او را زمین گیر کرد.
یکی از روستائیان که شاهد عینی صحنه بود، تعریف می کند که برادر افیونی به راحتی می توانست از صحنه بگریزد. هنگامی که می بیند برادر متولی مجروح شده، جهت کمک و دفاع از او می ایستد.
تمام تیرهایش را شلیک می کند و در نهایت تیری به سر او اصابت می کند و سر در آغوش شهید متولی می گذارد و مانند مولا و مقتدایش علی (ع) با فرق شکافته در 27 رمضان به سوی معبود پرواز می کند. (2)

آخرین فشنگ

پیکر آقا میرحسن چندین سال مفقود بود. اوایل فکر می کردیم ممکن است اسیر شده باشد. وقتی آزاده های عزیز ما از اسارت برگشتند، برای احوال پرسی به دیدن آن ها رفتیم و جویای حال میرحسن شدیم، چند نفر از همرزمانش گفتند: « در تک سنگین دشمن به شلمچه، لشکر ثارالله در جلو قرار داشت. وقتی عراقی ها با مقاومت جانانه ی بچه های گردان 409. به خصوص گروهان میرحسن که در سنگرهای کمین اولیه قرار داشتند، روبرو شدند، مجبور به عقب نشینی گردیدند. سپس از محور یکی دیگر از لشکرها حمله کردند. از پشت، خط را شکستند و راه را بستند. میرحسن که بچه های رزمنده را در محاصره ی دشمن می دید، به میان رزمنده ها آمد و فریاد زد: همه ی ما باید تا آخرین فشنگ بجنگیم و اگر فشنگ های ما تمام شد، با چوب و سنگ به دشمن حمله کنیم. »
او اصلا راضی نشد تن به اسارت بدهد و آن قدر جنگید که در همان جا به آرزویش رسید و شهید شد. (3)

تا آخر جنگ

خستگی برایش مفهومی نداشت. چند بار ازش سوال کردم: شما از این که این قدر کار می کنی و هی می ری جبهه، خسته نمی شی؟
گفت: « تا جنگ تموم نشه، به کاشمر برنمی گردم. وقتی که میام کاشمر، خسته می شم. باید تا آخر جنگ تلاش کنم. »
در کردستان بارها قصد جانش را کردند، ولی او کار خودش را می کرد. یکی از اهالی سنندج می گفت: « شهرت و مهربانی آقای براهنی فرد، تو سنندج پیچیده. به جای این و آن کار کند. حتی اگر جایی آتش سوزی بشه یا جایی خمپاره بخوره، عوض آمبولانس، بیمارها را با وسیله ی شخصی اش جابه جا می کند و به بیمارستان می رسونه. (4)

پای بر نردبان عرش

عشق به حضور در جبهه های نبرد، موجب آن شده بود که وقتی برای جراحت سختی بستری شده بود و دکتر عمل او را به تاخیر انداخت، او در برابر دکتر برای تسریع عمل، پافشاری می کرد و می گفت: « اگر مرا جراحی نکنی تا زودتر به جبهه بروم، با همین جراحت به جبهه خواهم رفت. در آن دنیا در برابر خدای یگانه از شما نزد خدا شکوه خواهم داشت. »
با اصرار او پزشک مجبور شد به رغم آماده نبودن بدنی و تجهیزات، او را به اتاق عمل ببرد و جراحی کند. او نیز دوران نقاهت را طی نکرد و پس از مدتی کوتاه، به جبهه ی نبرد شتافت. محمدرضا مردی فداکار و ایثارگر و فروتن بود. جراحت خود را هیچ می انگاشت و به خانواده سفارش می کرد که به عیادت مجروحاتی که دست و پا یا چشم خود را از دست داده اند، بشتابند. درجه ی خلوص او تا حدی بود که وصیت کرد: « اگر سر قبر من می آیید، اول به سراغ شهیدان دیگر بروید. »
سرانجام در عملیات والفجر 4 در مهرماه 1362 با اصابت ترکش به قلب، پای بر نردبان عرش نهاد. (5)

پرواز به قلب نیروهای دشمن

این یکی از افتخارات زندگی من بود که در عملیات شناسایی در کنار بزرگ مردی چون یحیی شمشادیان قرار بگیریم. او پس از پیروزی انقلاب نقش تعیین کننده ای در مبارزه با ضد انقلاب داشت و دوست و دشمن با هنر خلبانی و مهارت او آشنا بودند.
وقتی به منطقه ی تجمع عراقی ها رسیدیم، متوجه شدیم عراق نیروهای زیادی را به خدمت گرفته است، گویی از حمله ی آتی ما خبر دارد. نیروهای ما اهمیتی به تعداد نیروهای عراقی ندادند و عملیات مسلم بن عقیل را آغاز کردند. در آن روزها نفت شهر در اشغال نیروهای عراقی بود و عملیات ما برای آزادسازی سومار انجام می گردید.
نیروهای ما به قلب نیروهای فراوان عراقی تاختند و هوانیروز نقش خود را به خوبی ایفا کرد. آن روز نقش شمشادیان در عملیاتی که انجام داده بودیم، خیلی بارز و حماسه ای بود.
شب هنگام در موقع بررسی وضعیت نیروهای خودی و دشمن، یحیی خیلی خوشحال به نظر رسید و آن شب برای آن که به لحظه ی حمله ی دوباره برسد، لحظات خود را با دعا و نیایش پر کرد.
با آغاز روز، حمله های هوانیروز آغاز گردید. پروازها به قلب نیروهای دشمن بود و من در مقام افسر رابط در جریان عملیات بودم در آن پرواز، یحیی رفت و رفت تا به نزدیک ترین نقطه دشمن رسید. دشمن که از پهلو او را زیر نظر داشت، با گلوله های تانک و پدافند خود، او را مورد هدف قرار داد و در یک لحظه بالگرد او در هوا منفجر شد و تکه های آن به زمین افتاد.
اولین افرادی که بالای سر او رسیدند، تعدادی بسیجی بودند که برای نجات خلبان داخل کابین جلو رفتند، ولی بر اثر انفجار یکی از موشک های بالگرد یکی از بسیجیان نیز به نام یدالله واعظی به درجه شهادت نایل آمد.
به دنبال آن بالگرد رسکیو، برای کمک به آنان در منطقه می نشیند، ولی شدت آتش آن قدر زیاد بود که کمک خلبان جت رنجر رسکیو، جناب آقای یوسفی نیز مجروح می شوند و آقای « مهرآبادی» بالگرد را تک خلبانه هدایت می کند و از دید و تیر آتش دشمن دور می نماید.
بلافاصله بالگرد دیگری به منطقه آمد و پیکر دو خلبان شهید را به همراه پیکر بسیجی ارزشمند یدالله واعظی از منطقه دور کردند.
روز سوم با آن که همگی از آزاد شدن قسمت مهمی از خاک کشور عزیزمان از ته دل خوشحال بودیم، ولی غم پنهانی از فقدان یاران از دست رفته داشتیم و بدون آن که کسی حرفی بزند، نگاه ها سخن می گفتند، همه می گفتند: « ای کاش شهدای این عملیات نیز در این جشن پیروزی شرکت داشتند. » (6)

همه ماسک داشتند جز او!

گرد و غبار بمباران شیمیایی هوای منطقه را پر کرده بود. در آن هیاهو، هر کس برای ایمن بودن از اثر مواد شیمیایی تلاش می کرد. اگر ماسک داشت، به صورت می زد و اگر نداشت، اقدامات اولیه را انجام می داد تا کسی به او ماسک برساند.
حاج حسن با عجله خودش را به من رساند و گفت: « زود با لشکر هماهنگ کن تعدادی ماسک برسانند، بمباران شیمیایی ادامه دارد. »
مداحی هر ماسکی که پیدا می کرد، زود به صورت یکی از نیروهایش می زد. خودش چفیه اش را دور صورتش پیچانده بود و دائم در حال دویدن و این طرف و آن طرف رفتن بود. دقایقی بعد، درمیان گرد و غبار، نیروهای حاج حسن را می دیدم که همگی ماسک داشتند اما یک نفر هنوز ماسک به صورت نداشت و دنبال این بود که اگر کسی ماسکی ندارد، ماسک خودش را به او بدهد. دیگر از روی چفیه هم می شد فهمید او همان حاج حسن مداحی است. (7)

دستهایش را به خون خود آغشت و به صورت کشید!

در سال 1361 شمسی، درگیری های مداوم در منطقه ی عملیاتی بیت المقدس در شلمچه، با توجه به گستردگی عملیات، موجب شهادت و زخمی شدن تعدادی از رزمندگان شده بود و کمبود امکانات مشکلاتی را رقم می زد، با این همه عملیات با موفقیت ادامه داشت. در یکی از درگیری ها، مصطفی به شدت مجروح شد. شدت جراحات به حدی بود که خون لحظه ای هم قطع نمی شد. با وضع پیش آمده و اوضاع وخیم منطقه، نمی توانستیم او را به پشت جبهه منتقل کنیم. درگیری به اوج رسیده بود، لحظه به لحظه بر حجم آتش دشمن افزوده می شد، بارش تیر و ترکش دشمن، لحظه ای قطع نمی شد. صدای مهیب انفجارهای متعدد حاصل از خمپاره ها و دیگر سلاح های دشمن فضای منطقه را آشفته کرده بود. دشمن بعثی با چنگ و دندان مقاومت می کرد و با تمام قوای خویش سعی می کرد با استفاده از پاتک، جلوی پیش روی و مقاومت ما را بگیرد. در مقابل، رزمندگان غیور و شجاع با تمام قدرت و از جان گذشتگی از منطقه دفاع می کردند و حمله های سنگین دشمن را که به تمام سلاح های جنگی مجهز بود، دفع می کردند. دشمن با همه ی تجهیزات مدرن و پیشرفته در مقابل اخلاص و ایمان و رشادت های رزمندگان اسلام درمانده بود آتش رفته رفته شدت می گرفت. زخم های مصطفی عمیق بود. خون ریزی هم چنان ادامه داشت. امدادگران هر چه تلاش می کردند، بی فایده بود. او هر چه سریع تر باید به پشت جبهه بر می گشت. اما با وضعیت پیش آمده، اصلا امکان انتقال به پشت جبهه میسر نبود. خواستیم هر طور شده او را به پشت جبهه منتقل کنیم. هر کاری کردیم، حاضر نشد. اصرار می کرد که: « با من کاری نداشته باشید، به مبارزه ادامه دهید. »
با وجود زخم عمیق و خون ریزی شدید، باز ما را به مبارزه تشویق می کرد و اجازه نمی داد کسی او را به پشت جبهه انتقال دهد. شاید خودش هم متوجه شده بود که دیگر امیدی به زنده بودنش نیست. زخم ها کاری بودند، بچه های امدادگر هم چنان برای مداوایش تلاش می کردند. بعد از تلاش زیاد، امدادگران توانستند جلوی خون ریزی را بگیرند. او را با چند تن از زخمی های دیگر به سنگری منتقل کردیم. هر لحظه بر شدت بارش آتش دشمن افزوده می شد. وضع منطقه رفته رفته بدتر می شد و حال مصطفی نیز تعریفی نداشت. چه دردناک است انسان شاهد پرپر شدن گلی باشد که لحظه ای پیش، کلامش نوازشگر دل های عاشقان بود. ضعف هر لحظه بر او چیره می شد. به خود حرکتی داد. دستانش را روی زخم گذاشت به زحمت هر دو دستش را به خون آلوده کرد. متعجب نگاهش می کردیم چه می خواست بکند؟ با زخم های عمیقی که داشت، اصلا ناله نمی کرد. دستان خونینش را آهسته به طرف صورتش برد. کمی مکث کرد، انگارچیزی می خواند. آرام در حالی که زیر لب چیزی زمزمه می کرد، دستان خونینش را به رخسارش کشید. کنجکاو شدم، علتش را پرسیدم، در حالی که به سختی نفس می کشید، بریده بریده با صدای بسیار ضعیف پاسخ داد: «شاید دشمن منطقه را به تصرف درآورد؛ در این صورت بی گمان جسدم به دست دشمن خواهد افتاد. خون زیادی از من رفته، چهره ام زرد شده، می ترسم دشمن تصور کند از ترس رنگ من این گونه زرد شده، خونم را به این علت روی صورتم مالیدم تا دشمن گمان نکند که من از آن ها ترسیده ام...»
به زحمت می توانستم کلماتش را بشنوم. دیگر توان حرف زدن نداشت. لبانش آهسته باز و بسته می شد. حرف هایش نیمه تمام مانده بود. یک آن، سکوتی محض و دردآور بر فضای داخل سنگر حاکم شد. در آن سکوت، ناگهانی آهی کشید، شهادتین را گفت و در مقابل دیدگان بچه ها که بی قرار، اشک می ریختند عاشقانه تا ابدیت پرواز کرد. (8)

پدر

او شب را با یکی از دوستان تخریب چی اش گذراند. نصفه های شب بود. با صدای زمزمه ای بلند شدم. در حال نوشتن بود، فهمیدم که در حال نوشتن وصیت نامه است.
« ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون. خدایا! بارالها! بار دیگر به سویت، به سوی درگاهت گام نهاده ام و در راهت قدم گذاشته تا خودم را به معشوقم برسانم.. »
همه به او لقب « پدر» داده بودند. او نیز پیش تر رزمندگان را « پسر» خطاب می کرد: « پدری چه شد که همه رفته اند و ما مانده ایم. بیا غسل شهادت کنیم شاید ما نیز لایق رفتن شدیم. »
بعد از این که غسل کرد، جهت آوردن آب به همرزمانش از چشمه ای در نزدیکی، از سنگر بیرون آمد، به چشمه که رسید، قمقمه های بچه ها را یکی پس از دیگری پر آب کرد، سپس پوتین ها و جوراب هایش را درآورد، آستین هایش را بالا زد و آماده ی وضو شد. وضویش را که تمام کرد، انفجار گلوله خمپاره، صدای روشن چشمه را قطع کرد. سلطان علی در اثر اصابت ترکش خمپاره، جام گوارای شهادت را سر کشید و به دیدار آن معشوق ازلی شتافت. (9)

ماسک

موجی بود. هر لحظه حالش بدتر می شد. با این حال، هر وقت حالش را می پرسیدی، می گفت: « خوبم. »
نمی خواست خودش را از تک و تا بیاندازد.
گفتم: ببرمت عقب؟
گفت: طوریم نیست. کمی دست هایم بی حس است. آن هم خوب می شود. همان موقع مقرمان را بمباران شیمیایی کردند. هر کس ماسک داشت، به صورت زد. ماسک تقی در خط مقدم مانده بود. هر کاری کردم، ماسک مرا قبول نکرد. برای مقابله با گاز شیمیایی، زود آتش روشن کردم. عراقی ها که شعله را دیدند، بنا کردند به بمباران به ناچار آتش را هم خاموش کردم. زدم این ور و آن ور برای پیدا کردن ماسک، وقتی ماسک را به صورتش زدم، معلوم بود شیمیایی هم شده است. (10)

با یک چشم

سال اول جنگ، تعدادی از بچه ها را در جبهه ی« فیاضیه» آبادان مستقر کرده بودیم. جنگ سروسامانی نداشت و در هر نقطه ای از خط، ابتکار، خلاقیت و شجاعت بچه ها بود که می جنگید. شهید کبیرزاده نیز از فیاضیه به ما پیوست. فردی بسیار شجاع و ایثارگر بود و همیشه سخت ترین جا را انتخاب می کرد. یک روز او را در حالی که یک طرف صورتش را بسته بود، دیدم. پرسیدم: چی شده؟
بچه ها از من خواستند هر چه زودتر مجید را وادار به عقب رفتن، جهت مداوا کنم. آن ها می گفتند: « ترکش به چشم مجید خورده و ممکن است کار دستش بدهد. »
چون مجید مثل چشمانم عزیز بود، به او گفتم: برو و چشمت رامعالجه کن.
ولی گفت: « چشمم تخلیه شده، دیگر معالجه بی فایده است»
مع الوصف جهت پانسمان، او را روانه بیمارستان کردیم. او آن قدرعاشق جبهه بود که پس از اندک بهبودی، به جبهه بازگشت و سال ها با یک چشم جنگید. (11)

پی نوشت ها :

1- نگین تخریب، صص 61-59 و 73.
2- کجایند مردان مرد، صص 20-19 و 48-47.
3- دیده بان لاله ها، ص 79.
4- بالابلندان، ص 135.
5- سرداران سپیده، ص 55.
6- حماسه پردازان، صص 89-88.
7- چشم های بیدار، صص 135-134.
8- حقیقت سرخ، صص 168-165.
9- حقیقت سرخ، صص 49 و 50.
10- بین دنیا و بهشت، ص 22.
11- ما اهل اینجا نیستیم، صص 60-59.

منبع مقاله :
(1388) ، سیره ی شهدای دفاع مقدس، تهران، مؤسسه ی فرهنگی قدر ولایت، چاپ دوم 1389