چند سکه ی متبرّک!
شهید امیر ناظرمنش

تازه از جبهه برگشته بودیم، با تعدادی از رزمندگان برای دیدار حضرت امام (ره) به تهران عزیمت کردیم.
راننده ها خسته بودند. در مسیر تصمیم به استراحت گرفتند. توقّفمان طولانی شد زمانی که به جماران رسیدیم، همه از بازدید بر می گشتند. لحظه ی بسیار دلگیری بود.
مجبور به بازگشت شدیم. وقتی امیر به منزل برگشت، نامه ای به امام (ره) نوشت و شدّت علاقه اش را به ایشان ابراز کرد:
«اماما! چون جنگ است فیض دیدن شما نصیبم نشد، دلم می خواهد چیزی به من یادگار بدهید که با دیدن آن همیشه یادتان در نظرم باشد».
امام در جواب، چند سکّه ی متبرکه فرستادند و امیر همیشه به رسیدن این هدیه افتخار می کرد.(1)

عاشق آقا
شهید حسن صوفی

- هر جور شده باید امام را ببینم . میای بریم قم، بسم الله. اگه نمیای من می رم. دیگه طاقت ندارم.
جمعیت موج می زد. نمی شد تکان بخوری.
دست بردار نبود. این قدر جا به جا شدیم تا رفتیم جلوی جلو. خیره شده بود به امام . چشم بر نمی داشت.
قرار گذاشتیم بر یم خانه ی آن ها درس بخوانیم.
کتاب یک جوری به نظرم آمد. برداشتم ورق زدم. رساله ی امام خمینی بود. ترسیدم .
گفتیم : حسن جا، قربونت ما اهل این حرف ها نیستیم.
گفت: «ببین من عاشق آقا هستم. از هیچ کس هم نمی ترسیم».
گفتم : حالا بیا درسمون را بخوانیم که فردا امتحان داریم!(2)

وفای به امام با پیکر خون آلود
شهید سیدعلی اکبر ابوترابی

صدای جغ جغوی ضابط احمد بلند شد: (منو ابوترابی) ابوترابی کیست؟
آقا از جای خود بلند شد و خود را معرفی نمود، همه چشم ها به سوی او دوخته شده بود. او را به نزدیک فرا خواند و با سوت دیگر دستور حمله صادر شد، دژخیمان به سر سیّد ریختند و مدینه و کربلا و شام را تکرار نمودند؛ در حالی که دست ها بالا می رفت و بر پیکر نخیف فرزند فاطمه (سلام الله علیها) فرود می آمد، ضابط احمد گفت: «سب الخمینی، یعنی به خمینی توهین کن».
سیّد سکوت کرده بود و هیچ نمی گفت واصرار آن ها بر این بود که سیّد را بشکنند و با شکستن او همه را خرد کنند، اصرار دشمن سبب شد سیّد لب باز کند، ولی نه به خواست دشمن، بلکه به ذکر و نامی که همه عمرش را با او مأنوس بود. کابل ها برپیکر سیّد فرود می آمد و سیّد مادرش را صدا می زد و یا زهرا می گفت. یعنی این مادر عزیزم همان گونه که تو از امام خود حمایت کردی و جان خود را فدا نمودی، من هم به تو اقتدا می کنم و از تویاری می طلبم.
آن قدرکابل ها بالا و پایین شد و سیّد یا زهرا گفت تا این که یک باره دشمن متوجّه شد که ابوترابی در میان خون خود می غلطد و یا زهرا می گوید/ با مشاهده ی پیکر خون آلود سیّد دست از ضرب و شتم برداشتند و بعد معلوم شد تیغی که به روی ریش تراش بوده و از قبل در جیب سیّد بوده، بر اثر برخورد کابل به سینه او نشسته و خون جاری شده است.(3)

زمین را پس داد!
شهید محمد مهدی رحیمی صادقی

محمد مهدی هجده سال داشت که خانواده اصرار کردند او ازدواج کند. او می گفت: «یک زمینی برای من تهیه کنید تا بتوانم خانه ای بسازم».
بالاخره محمد مهدی وام گرفت و زمینی خرید.
مدتی گذشت که دولت اعلام کرد خرید و فروش زمین در قم اشکال دارد و امام فرمود که خلاف دستور دولت عمل کردن حرام است.
با این که 105 متر زمین خریده بود، وقتی متوجّه شد، زمین را پس داد. دوستش می خواست ازدواج کند و او وامش را به او داد.(4)

خشنودی امام
شهید علی اصغر نایب درودی

«می گفت این عملیّات باز پس گیری مهران، می باید هر چه زودتر آغاز و با هر نام و رمزی که هست پیروز شود تا قلب امام (ره) شاد و خشنود گردد؛ بنابراین ما مهران را می گیریم و شهیدانمان را هم می آوریم».
نایب در بخش دیگری از وصیت نامه اش می گوید:
«به قول فرمایش امام عزیزمان، مهم، جلب رضای خدای تعالی است؛ ما اگر خشنودی خدا را به دست بیاوریم، مهم ترین پیروزی را به دست آورده ایم؛ حالا زمین را نتوانستیم بگیریم و امکاناتمان از دست رفت، مهم نیست؛ اینها همه وسیله اند؛ اما اگر عراق و همه جهان را هم فتح بکنیم و هدف و انگیزه مان رضایت خدا نباشد، این پیروزی نیست؛ این شاید شکست هم باشد و پیروزی نباشد؛ در این راه ممکن است ما تلفاتی بدهیم، که همه اش ظاهری است و این زیان ها و تلفات، همیشه کم و بیش هست و در حقیقت این ها همه شان پیروزی است؛ اسارت، پیروزی است؛ گم شدن جنازه پیروزی است؛ تلفات دادن، پیروزی است».
به هر حال پس از بنده کسی خواست این نوار را گوش دهد، به این نکته دقّت داشته باشد و من هم بیشتر صحبتم روی همین است؛ بردباری و پایداری، دفاع از اسلام، گوش دادن به فرمان امام خمینی و فرمانده ی کل قوا و هماهنگی با نظام جمهوری اسلامی؛ ما نمی دانیم چقدر عظمت داریم، ما نمی دانیم دشمن چه حسابی برای ما باز کرده، ما نمی دانیم ارزش ما مسلمانها ها و ما ایرانی ها چقدر است؟ اگر اینها را بدانیم، آن وقت کوشش خواهیم کرد که خودمان این ارزش ها را حفظ کنیم.
نایب با این که محل خدمتش اهواز بود و می توانست هر روز و هر شب به خانواده اش سر بزند و حالی از بچه های دلبندش که خیلی هم دوستشان داشت - بپرسد، ولی در اهواز هم روی پا بند نمی شد و دائم توی محورها و مقرها بود؛ اگر هم دنبال کاری می رفت و یا از انجام آن باز می گشت، می دیدیم همزمان دارد چند کار گوناگون را پی می گیرد؛ می گفت:
«ما که داریم مأموریت می رویم، چه می شود که اگر مهمات وآذوقه ای هم هست، پشت خودرو بار بزنیم و برای رزمنده ها ببریم و یا این که بچّه هایی که دارند می روند خط و یا می خواهند برگردند اهواز و به و به مرخصی بروند، سوار کنیم؛ ما که داریم این راه را می رویم و می آییم و سر جایمان نشسته ایم، خب: پشت وانت که خالی است؛ مگر نه این که امام (ره) فرمودند: «هر کاری از دستتان بر می آید برای دفاع انجام دهید؟»
ما هم که سختمان نمی آید که این راه را با نیرو و بار برویم و بیابیم؛ حال اگر یک خرده هم دیرآمدیم و دیرتر رسیدیم، طوری نمی شود».
ببشتر مسائل را از اولیاء و ائمه معصومین (علیهم السلام) و یا امام خمینی (ره) برداشت کرده و به کار می گرفت؛ بر به کار بستن صحبت های حضرت امام (ره) تأکید کرد و هر زمان از رادیو ویا تلویزیون، سخنرانی ایشان پخش می شد، سکوت اختیار کرده و سر پا گوش می شد؛ می گوفت:
«من نمی خواهم بدون وجود حضرت امام (ره) زنده باشم! ما هر چه داریم، از این آقای بزرگوار داریم ... خدا سایه اش را از سربچّه رزمنده ها و مردم کم و کوتاه نکند؛ این سید بزرگوار کوتاه ترین و بهترین راه را برای رسیدن به خدا و کمال، پیش پای ما باز کرده و گرنه خدا می داند که ما هم اکنون کجای کار بودیم!».
خیلی توصیه می کردکه ما به دنبال چون و چراهای مسائل فقهی جهاد نرویم؛ می گفت: «ما درحالت جهاد نیستیم؛ بلکه در حالت دفاع هستیم و دردفاع هم، شرط و توجیه، مطرح نیست».
معتقد بود با اعتقاد و پیروی از فرامین حضرت امام (ره) به عنوان فرمانده ی کل قوا و ولی فقیه، باید در جبهه ماند تا روزی که این دفاع، ثمر ونتیجه بدهد؛ یعنی همان فرمایش حضرت امام (ره) که جنگ، تار رفع فتنه از کل عالم؛ می فهمیدیم که او قصد استثمار کلمات مقدسی چون ولایت فقیه، جهاد، خط امام (ره) و بسیج را ندارد؛ نایب، به حقیقت یک پیرو برای فرمانده و رهبر خود بود.
پس از پیروزی نهضت، یکی از نخستین فرامین حضرت امام (ره) بازگشت سربازان فراری، به محل های خدمت خود و پادگان ها بود ونایب نیز یکی از این جماعت به شمار می آمد؛ بی درنگ پوتین های کهنه ی خود را به پار کرده و داوطلبانه، عازم مناطق تحت نفوذ و تعدّی ضد انقلاب درغرب کشور شده بود؛ نیروهای فریب خورده به سرکردگی افراد دست نشانده ی امپریالیسم وکسانی که درعمل، سر جنگ و ستیز با انقلاب و مردم ستم دیده ی کُرد و ترک را داشتند، هر روز و هر شب، نزاعی تازه و هجومی خسارت بار به مراکز دولتی واماکن عمومی وحتی به بیمارستان ها و اموال مردم تدارک می دیدند؛ نایب، از همان روز نخست، وارد متن این درگیری ها در مهاباد شد.(5)

ارتباط با امام
شهید منصور ستاری

دی ماه 1357 برای دیدن جناب سروان ستاری از قم به تهران آمدم. ایشان منزل کوچکی درمحله ای نارمک داشتند. آن روز ها تهران و اکثر شهرها صحنه ی زد و خورد مردم و نیروهای نظامی بود.
من ازاتفاقاتی که در قم رخ داده بود، ایشان را مطلع نمودم وجناب ستاری هم متقابلاً از اتفاقاتی که در نیروی هوایی رخ داده بود مرا مطلع کردند. من با نماینده امام در قم (آیت الله محمد یزدی) در ارتباط بودم و اخباری را که از جناب ستاری در یافت می کردم به اطلاع ایشان می رساندم.
وقتی خواستم به قم برگردم، جناب ستاری گفتند: «تعدادی از پرسنل پدافند نیروی هوایی که فعالیت های انقلابی دارند و می خواهند بدانند در این موقعیت حساس درنیروی هوایی بمانند و یا بیرون بروند. از من خواستند تا موضوع را از نماینده امام سؤال کنم.
در آن شرایط، جناب ستاری فعالیتهایی را علیه رژیم انجام می دادند که ضد اطلاعات ارتش در پی فرصتی بود که ایشان را دستگیر کند. بنده خدمت نماینده امام در قم رسیدم و موضوع را مطرح کردم. ایشان فرمودند:
- «در ارتش بمانند ولی برای ما کار کنند. ما نمی خواهیم به ترکیب ارتش دست بخورد».
گفتم :
- من نمی توانم شفاهی بگویم. اگرممکن است این مطلب را مکتوب نمایید.
ایشان مطلب را روی تکه کاغذی نوشتند و به من دادند.
از این که ایشان مطلب را بر روی تکه کاغذی نوشتند کمی ناراحت شدم. فکر کردم که ممکن باعث رنجش شهید ستاری و دوستانش شود و آن ها تصور کنند که نماینده امام موضوع را جدی نگرفته اند.
لذا گفتم:
- حاج آقا! آن ها تعدادی افسر هستند، من خجالت می کشم این کاغذ را به آن ها بدهم.
ایشان حرفم را تصدیق کردند و سپس نامه ای نوشتند و آن را داخل پاکتی قرار دادند و به من گفتند:
- «از قول من به آنان سلام برسانید!»
نامه را به جناب ستاری رساندم. ایشان خواندند و گفتند:
- «سلام ما را به حاج آقا برسانید و بگویید اکثر پرسنل نیروی هوایی دلهایشان با شماست و اگر موقعیتی به دست آورند برای پیروزی انقلاب با طاغوت خواهند جنگید.
روز 21 بهمن 1357 که گارد شاهنشاهی پادگان انقلاب را اشغال کرده بود، جناب ستاری به همراه دیگر پرسنل نیروی هوایی علیه نیروهای مهاجم جنگیدند و پادگان را آزاد کردند.(6)
منبع مقاله: سیره شهدای دفاع مقدس6، (1388)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول:1390.

پی نوشت ها :

1. جرعه ی عطش، ص 33.
2. هم کیش موج، صص 24، 30 و 43 - 42.
3. ابر فیّاض، صص 77-76.
4. نسیم بهشتی ص 87.
5. روی ابروی چپ ، صص 40، 42، 77-76، 119-118، 127-128.
6. پاکباز عرصه ی عشق، صص 57-56.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس6، (گل واژه های ولایت)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.