پیام امام برای رفتن به جبهه
شهید علی عبداللهی

اواخر سال 1360 بود فرمان تاریخی امام، به ما رسید، فرمانی مبنی بر این که جوانان به جبهه بروند وجبهه ها را پر کنند. من و برادرم حاج علی عبداللهی تصمیم گرفتیم که به ندای رهبر لبیک گوییم. برادرحاج علی، تازه بیست و یک ساله شده بود؛ اهل کار وکوشش بود؛ بچه زرنگ و با جوهری که همان اوایل جوانی به کشورهای عرب حاشیه خلیج فارس سفر می کرد و یک سالی آن جا می ماند وسپس برای دیدار با خانواده بر می گشت وضعش بد نبود؛ تازه ازدواج کرده بود؛ اغلب به کشور قطر مسافرت می کرد و به هرحال بچّه ی سرزنده و شادابی بود.
به محض شنیدن پیام رهبر انقلاب، موضوع جبهه رفتن را با او در میان گذاشتم. او هم با من، همراه شد که به جبهه بیاید. به هرطریقی که بود، پدر و مادر را راضی کردیم و برای اعزام به کازرون آماده شدیم. حدود 20 یا 25 روز در کازرون، دوره های لازم را آموزش دیدیم.
سپس به سوی مناطق جنگی اعزام شدیم. درنهایت ما را به طرف مناطق عملیاتی شوش بردند. سه یا چهار روزی که آن جا بودیم عملیّات بزرگ فتح المبین آغاز شد. روزهای اول عملیّات، ما درخط مقدم نبودیم، در روز آخرعملیّات، خدا نصیب ما کرد و ما هم به شرکت کنندگان دراین عملیات پیوستیم، به همین خاطر به خط مقدم اعزام شدیم. در میدان جنگ تمام بچّه های رزمنده به ستون یک بودند و داشتیم راه را می پیمودیم که ناگاه، گلوله خمپاره ای، زوزه کشان، آمد وخود را کنار ستون بچّه ها انداخت. دو تا از برادران را به زمین انداخت، یکی از آن ها برادر خودم، حاج علی بود و دیگری بچّه کنگان به نام آقای نامداری بود.
شخصی دیگری هم به نام آقای علمدار شمشیری زخمی شد. در لحظه انفجار حدود 100متر از برادرم دور بودم. برادرم همان لحظه شهید شده بود. خودم هم در جریان آن روز، زخمی شده بودم و برای مداوا با یک دستگاه لندکروز، همراه دیگر برادران رزمنده، به عقب انتقال داده شدیم پس از آن بود که شنیدم که برادرم دعوت حق را اجابت کرده است. بسیار خوشحال شدم که برادرم شایستگی شهادت را یافته است.(1)

ذوب در امام خمینی
شهید محمد حسن شریف قنوتی

ما به صد دستگاه رسیدم. در صد دستگاه گفتم که می گویند: «عراقی ها به این محور آمده اند. گفتم: «ما چند محور دیگر داریم، که باید به آن ها برسیم. حالا چه کنیم؟» شیخ گفت: «آقا من نیروها را می برم».
گفتم: کجا نیرو می برید؟
البته یک سری ارتشی هم در آن جا توان جلو رفتن نداشتند. شیخ گفت: «من به جلو می برمشان، منطقه را می شناسم. من بعد از ظهر اینجا بودم، با ارتشی ها عراقی ها را عقب راندیم».
گفتم : نگرانم.
شیخ گفت: «آقا جان این بچّه ها را تحویل من بده، من سالم تحویل شما می دهم. شما نگران نباشید».
ما هم اطمینان کردیم، چون دیدیم در شیخ این توانایی هست. مدام در رفتارش ذکر بود. ما می دیدیم که همه اش از امام می گوید. واقعاً ایشان یکی از مریدان به حق امام بود. شیخ شریف می گفت:
«ما باید جانمان را برای رهبرمان بدهیم که راه برای اهداف و افکار امام باز باشد».
شیخ شریف، عشق به امام داشت، عاشق امام بود.

******

آن روزها که خرمشهر در آتش می سوخت. شهری کوچک توسط چندین تیپ و لشکر مکانیزه از همه طرف در محاصره بود و یکریز آتش می ریخت. شیخ شریف همچنان پر تحرک و با نشاط فعالیت می کرد و روحیه می داد.
حماسه جنب و جوش و دغدغه ی شیخ شریف نشان از عشق به اسلام، انقلاب و امام داشت. هرکس شیخ شریف را مشاهده می کرد، به حق می توانست. ببیند که ایشان کسی است که واقعاً درامام خمینی ذوب شده است. با تمام وجود خود را تابع ولایت می دانست.
شیخ شریف بسیار علاقه مند به امام بود. ایشان مرتب از امام یاد می کرد. تابع ولایت فقیه بود. یکسره از امام صحبت می کرد و می گفت: «چشم امام به ماست. امید امام به نیروهایی است که در خط دارند. مبارزه می کنند. ما که این جا آمده ایم و این وظیفه را قبول کرده ایم. باید امام را خشنود کنیم. ما تا واپسین دم حیاتمان بایستی حرکت و مجاهدت کنیم تا قلب و امام و امت شاد شود.»
همیشه به ما می گفت: «پیرو ولایت فقیه، امامتان و سرورتان باشید».
ایشان بیش از همه از امام اطاعت پذیری داشت. شیخ شریف، امام را از بچّه ها بیشتر دوست می داشت. من همیشه می شنیدم که می گفت: «لبیک یا اماما، لبیک یا اماما».
برخوردهایش و حرکت هایش الهام گرفته از امام بود(2)

مرگ بر ضد ولایت فقیه
شهید سید موسی نامجوی

نامجوی بر مبنای پیام امام (ره)، مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی، سیصد نفر از دانشجویان را در سطح مساجد تهران بسیج نمود تا به غیر نظامیان درس اسلحه شناسی و نحوه ی جنگ وگریز را آموزش بدهند. خود نیز مراقب اوضاع بود.
او وقتی برای بازدید به یکی از مساجد رفته بود با نوجوانی روبه رو می شود که ازکرج به عنوان مهمان به تهران آمده و درآموزش مسجد محلی شرکت کرده بود. این نوجوان کسی جز شهید فهمیده نبود و الحق شاگردی چون فهمیده به استادی چون نامجوی نیاز داشت.
شهید فهمیده پس از طی دوره ی آموزشی در مسجد محل، راهی جبهه ها شد و با عمل قهرمانانه و تاریخی اش شمع راه بسیجیان دیگر گردید و این شاگرد چهارده ساله استادی شد برای بزرگترها و حماسه ای ساخت که تا دنیا دنیاست نام او نقل مجالس خواهد شد.

******

شهید نامجوی نخستین نماینده ی نظامی امام در شورای عالی دفاع و بسیار مورد اعتماد حضرت امام بود. بعداً که به وزارت منصوب گردید با حفظ سمت، فرماندهی دانشگاه افسری را نیز دارا بود که این حاکی از اهمیتی بود که برای دانشگاه افسری قائل بود. ایشان در بدو کار از فرماندهان و درهمان حال نیز از افراد بسیار فعال در ستاد جنگ قرارگاه جنوب، خصوصاً عملیّات ثامن الائمه (علیه السلام) - شکست حصر آبادن بود.
شهید نامجوی در کار خود وظیفه شناس، با سواد، متدّین و مقلّد حضرت امام خمینی (ره) بود و با همان انضباط نظامی که داشت مطیع محض امام بود و از علاقه مندان و محبّان امام محسوب می شد و از این که بعضی ها وقت امام را با مسائل کم اهمیت می گیرند وباعث آزارش می شوند ناراحت می شد.
ایشان در عین حال از لحاظ سیاسی فردی آگاه بود. خاطرم هست در اولین انتخابات ریاست جمهوری، وقتی احساس کرد بنی صدر با عوامفریبی به احتمال زیاد رئیس جمهور می شود با تأسف اظهار داشت «این بنی صدرکثیف می خواهد رئیس جمهور شود». وقتی شهید رجایی نخست وزیر وقت و بنی صدر برای بازدید از دانشگاه در مراسم فارغ التحصیلی دانشگاه افسری دعوت شدند، دانشجویان با هدایت بسیار حساب شده تابع ولایت امام بودند و روحیه ی ولایتی پیدا نموده بودند شعار «مرگ بر ضد ولایت فقیه» را سر دادند که به هنگام ترک دانشگاه افسری، بنی صدر اظهار کرد «دانشگاه افسری از دست ما خارج است». (3)

باورنکردنی
شهید عبدالحسین برونسی

زندگی و خانه داری با حقوق کم، مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین می گشت. بار زندگی، و بار بزرگ کردن چند تا بچّه ی قد و نیم قد، روی دوشم سنگینی می کرد. وقتی به خودم آمدم. دیدم من مانده ام و یک مشت قرضهایی که به فامیل و همسایه داشتیم. نزدیک شدن عید هم، توی آن شرایط دشوار، مشکلی بود که بیشتر از همه خودنمایی می کرد.
روزها همین طور می گذشت و یاد قرض و قوله ها، گاهی همه ی فکرم را به خودش مشغول می کرد. بعضی از قرضها مال خود شهید برونسی بود که بنیاد شهید عهده دار آن ها نشد. هر چه سعی به قناعت داشتم و جلوی خرجها را می گرفتم، باز هم نمی شد؛ خودمان را به زور اداره می کردیم، چه برسد که بخواهم قرض ها را هم بدهم. یک روز، انگار ناچاری و درماندگی مرا کشاند بهشت امام رضا (سلام الله علیها). رفتم سر خاک شهید برونسی. نشستم همین جور به درد و دل کردن. گفتم: شما رفتی و منو با این بچّه ها، و با کوهی از مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه، همین قرضها اذیتم می کنه؛ اگه می شد یه طوری از دست این قرض ها راحت بشم، خیلی خوب بود.
باهاش زیاد حرف زدم. فقط هم می خواستم سببی جور شود که دین این همه قرض خلاص شوم. آن روز، کلی سر خاک عبدالحسین گریه کردم. وقتی می خواستم بیایم، آرامش عجیبی به من دست داده بود.
هفته ی بعد توی ایام عید، با بچّه ها نشسته بودم خانه، زنگ زدند. دستپاچه گفتیم: دور و بَرِ خونه رو جمع و جور کنین، حتماً مهمونه.
حسن رفت در را باز کند. وقتی بر گشت، حال و هوایش از این رو به آن رو شده بود. معلوم بود حسابی دست و پایش را گم کرده است. با منّ و من گفت: «آقا!» مات و مبهوت مانده بودم. فکر می کردم حتماً اتفاقی افتاده، زود رفتم بیرون. از چیزی که دیدم، هیجانم بیشتر شد و کمتر نه!
باورم نمی شد که مقام معظم رهبری از درحیاط تشریف آورده اند تو. خیلی گرم و مهربان سلام کردند. با لکنت زبان جواب دادم. از جلو در رفتم کنار و با هیجانی که نمی توانم وصفش کنم. تعارف کردم بفرمایند تو. خودشان با چند نفر دیگر تشریف آوردند داخل. بقیه ی محافظها، توی حیاط و بیرون خانه ماندند.
این که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند، برای همه ی ما غیر منتظره بود، غیر منتظره و باور نکردنی.
نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم.
آن شب ایشان، از یکی از خاطراتی که ازشهید برونسی داشتند. صحبت کردند برایمان. بچّه ها غرق گوش دادن، و غرق لذت شده بودند. آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسیدند و به هر کدام، جدا - جدا فرمایشاتی داشتند.
به جرأت می توانم بگویم که توی آن لحظه ها، بچّه ها نه تنها احساس یتیمی نمی کردند، بلکه از حضور پدری مهربان، شاد و دلگرم بودند.
در آن شب به یادماندنی، لابه لای حرف ها، اتفاقاً صحبت از مشکلات ما شد، و اتفاقاً هم به دل من افتاد و قضیه ی قرضها را خدمت مقام معظم رهبری گفتم. زودتر از آن که فکرش را می کردم، مسأله شان حل شد.(4)

آخرین میثاق با امام
شهید محمود خضرایی

بهمن ماه سال 1364 بود. توفیقی شده بود تا به اتفاق جمعی از کارکنان نیروی هوایی جهت تجدید بیعت با حضرت امام به جماران مشرف شویم. روز قبل از دیدار، جناب خضرایی از ما دعوت کرد تا شب را میهمانشان باشیم. صبح 19بهمن حال و هوای عجیبی داشت، مرتب به ساعتش نگاه می کرد و برای زیارت پیرجماران آرام وقرار نداشت. او درآخرین بیعتش با حضرت امام نورانیتی خاص بر چهره داشت و زیر لب با پروردگار و مراد خود زمزمه می کرد. آن روز سایر کارکنان با اتوبوس به سوی جماران عازم بودند و ما نیز خدمت جناب خضرایی بودیم و با اتومبیل شخصی ایشان به سوی جماران حرکت کردیم. در طی مسیر مرتب از امام می گفت. او در آن روز در باب حقوق امام برامت سخن می گفت و از این که ما را از ضلالت نجات داده، از روح بلند امام، از شهامت و از جسارتش. ساعتی بعد درکوچه پس کوچه های جماران راه حسینیه را پیش گرفتیم، دقایقی بعد همچون سواری بر موج وارد حسینیه شدیم. به محض این که نگاهمان به در و دیوار حسینیه افتاد بی اختیار اشک از چشمانمان سرازیر شد. در همان جلوِ درب حسینیه گوشه ای به دیوار تکیه کردیم و نگاهمان را به جایگاه امام دوختیم و در انتظار تشریف فرمایی حضرتش ماندیم. از آنجا که جناب خضرایی از مسئولان نیرو بودند از ایشان خواسته شد تا به قسمت جلو و جایی که برای فرماندهان درنظر گرفته شده بود بروند، او نیز در پاسخ گفت: «چشم، خدمت می رسیم» منتظر بودم تا به جلو جایگاه برود اما او همچنان کنار کفشداری ماند و کفشهای زایران امام را جفت می کرد. دقایقی بعد حضرت امام به حسینیه وارد شدند. حسینیه حال و هوای خاص داشت، به هر که می نگریستی سراپا شور بود و عشق. نگاهی به چهره شهید خضرایی انداختم. او نگاهش را به امام دوخته بود و هق هق گریه امانش نمی داد. در بازگشت از حسینیه بر خلاف مسیر رفت که همه اش از امام، جنگ و انقلاب می گفت، هیچ نگفت و غرق در اندیشه بود.
آن روز گرچه می دانستیم که در حال و هوایی روحانی است ولی چند روز بعد که شربت شهادت را نوشید بهتر متوجّه شدیم که به چه می اندیشید و به دیدار معشوق، به آخرین میثاق با امام!(5)

اگر امام را بشناسید...»
شهید عبدالمهدی مغفوری

به حضرت امام (ره) بی اندازه علاقمند بود. می گفت: «مال من برای امام است».
اگر کسی در بین صحبت هایش حضرت امام را «تو» خطاب می کرد یا نام و القاب او را کامل نمی گفت خیلی ناراحت می شد. می گفت: «چرا به حضرت امام گفتی: «تو» شما امام را نمی شناسید، هرکس این حضرت را بشناسد حتی نام او را بی وضو نمی آورد».
وقتی از مسائل اجتماعی حرفی به میان می آمد می گفت: «جانم به فدایت امام. آمدی و اسلام را زنده کردی».

******

در سمینار تهران بحث و گفتگو شد که امام فرمودند:
«باید به جبهه ها بروید».
از سمینار که برگشتیم حاج آقا مغفوری اصرار و تأکید داشت که ما باید تکلیف خود را انجام بدهیم. بنا براین شروع کرد به تجهیز و برنامه ریزی برای پایگاه های مقاومت بسیج و عجیب اینکه با آن همه تلاش شبانه روزی هرگز خسته نمی شد.
می گفت: «وقتی حضرت امام می فرماید: راه قدس از کربلا می گذرد باید همین بشود».(6)

کلیددار کعبه
شهید مصطفی اردستانی

در سال 1364، سعادت یارم بود که در سفر روحانی حج، با شهید اردستانی هم کاروان باشم. اعمال حج به اتمام رسیده بود و در تدارک بازگشت به مدینه بودیم. مسیر مکه تا مدینه را می بایست با اتوبوس طی می کردیم و وسایل را در کامیونی که برای حمل کالاهای حجاج در نظر گرفته شده بود قرار می دادیم. هم کاروانی ها وسایل را برداشته بودند و هر کس هتل را به سمت کامیون برای تحویل بار ترک می کرد. من نیز وسایلم را برداشته بودم و قصد خروج از اتاق را داشتم. رو به حاج مصطفی کردم و گفتم: حاج آقا! تا ماشین حرکت نکرده وسایل را باید زود تحویل بدهیم. اگر وسیله ای دارید بیاورید.
خندید و گفت: «شما خوب می دانید که من وسیله ای ندارم، جز دو تا ساک که کاروان داده. آنها را هم دستم می گیرم. شما بروید من هم می آیم».
راهروی هتل را طی کردم و خودم را جلوی کامیون رساندم. وسایلم را تحویل دادم و منتظر حاج مصطفی ماندم، ولی او نیامد. به هتل برگشتم و یکراست به اتاق رفتم تا به وی بگویم که ماشین آماده حرکت است. کمی عجله کند. دیدم کف اتاق نشسته، قرآن را روی دست گرفته و این طور زمزمه می کند: «خدایا تو را به این قرآن قسم می دهم! اگر قسمت شد و سفر بعدی به زیارت آمدم، از تو می خواهم که امام خمینی کلیددار خانه ات باشد وما بتوانیم نماز جماعت را به امامت آن مراد و مرشد پیرمان اقامه کنیم.
آهسته جلو رفتم، دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: آمین یا رب العالمین. در حالی که می گریست، بلند شد و هر دو از اتاق خارج شدیم و به سمت اتوبوس رفتیم.(7)

شیرین ترین روز
شهید عباس بابایی

آن موقع ایشان درجه سروانی داشت. آن روز دیدم عباس خیلی پر شوق و ذوق بود و صورتش از فرط خوشحالی برافروخته بود. علت خوشحالیش را که پرسیدم گفت: «امروز با عزیزترین کس دنیا دیدار دارم».
بعد که به دیدار حضرت امام مشرف شد شور و حالی که در ایشان پدید آمده بود برای همیشه سرمایه عمرش شد که تا آخرین لحظات زندگی از آن لحظات و آن روز به عنوان شیرین ترین روز حیات نام ببرد.(8)

امام فرموده اند....
شهید محمد ابراهیم همت

در جنگ تحمیلی نبردی سنگین و طاقت فرساتر از جنگ خیبر در جزایر مجنون نبود، اما در همین نبرد، رفتار حاجی را باید دید و خواند. آن گاه که عرصه بر رزمندگان تنگ می شود، با طمأنینه خاصی فریاد می زند: «باید مقاومت کنید... یا همه اینجا شهید می شویم و یا جزیره مجنون را نگه می داریم».
دلیل این همه مقاومتش یک چیز بود و آن رضایت امام که می گفت: «امام فرموده اند جزایر باید حفظ شود و باید بشود.»(9)

مکتب امام
شهید فکوری

شهید فکوری از جمله عناصر حزب الهی بود که به جهت تقاضای غیر اصولی حزب خلق مسلمان با عناصر آن درگیر شد و در نابودی این حزب کمک های شایان توجهی به حزب اللهی های تبریز کرد. به یاد دارم در همین ایام به جهت تقدیم گزارش از اوضاع آشفته تبریز، به اتفاق شهیدفکوری و جمعی از مسئوولان در قم به خدمت امام خمینی رسیدیم تا از رهنمودهای ایشان بهره مند شویم.
آن روز با دیدن امام گریه به شهید فکوری مجال نمی داد. پس از شنیدن بیانات گهربار حضرت امام از بیت ایشان خارج شدیم. در همین لحظه شهید فکوری ساعتی از چشم من غایب شد. گویا به نزد یکی از مراجع تقلید وقت - آقای شریعتمداری - رفته بود. به هنگام بازگشت به قدری متأثر بود که حد نداشت. علت ناراحتی اش را پرسیدم. گفت: «امام خمینی می خواهد مکتب پیاده کند ولی آن آقا - شریعتمداری - می خواهد به خودش مرید اضافه کند».(10)

پی نوشت ها :

1. رقص در خون، صص 199-198.
2. نفر هفتاد و سوم، صص 57-56 و93- 92.
3. مدرسه عشق ، صص 52-51 و99-98.
4. خاک های نرم کوشک، صص 257 -256.
5. فروغ پرواز، صص 44 -43.
6. کوچه پروانه ها، صص 29 و70 و76.
7. اعجوبه ی قرن، ص 258.
8. اسطوره ها، صص 26 - 25.
9. اسطوره ها، ص 115.
10. چشمی در آسمان، ص 42.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس6، (گل واژه های ولایت)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.