نویسنده: محسن زمانی




 

تمام نظریه های معرفتی در این نقطه اتفاق نظر داشتند که امر یا اموری علاوه بر باور و صدق در معرفت ذی مدخل اند، گو اینکه درباره ی سرشت این امر یا امور با یکدیگر اختلاف داشتند. اگر امری، یا یکی از اموری، که باید به صدق و باور افزوده شود تا معرفت حاصل آید توجیه باشد، تحلیل توجیه در تحلیل معرفت ذی مدخل خواهد بود. یعنی تحلیل توجیه یکی از مقدمات و مقوّمات تحلیل معرفت است. از طرف دیگر، توجیه خود یک مفهوم معرفتی است و تحلیل آن یکی از وظایف معرفت شناسی است. به طور خلاصه تحلیل توجیه هم به واسطه ی ذی مدخل بودن در تحلیل معرفت و هم بلاواسطه از مسائل مهم معرفت شناسی است.
در این نوشتار هدف اصلی بررسی ساختار توجیه است. تلقی های متفاوت از سرشت و منشأ توجیه ممکن است ساختار توجیه را مشابه بدانند. در مقابل ممکن است که برخی نظریه های توجیه، که از بسیاری جهات تلقی مشابهی از توجیه دارند، ساختار توجیه را متفاوت بدانند. پس بررسی ساختار توجیه مستقل از نظریه ی توجیه است.

1- مبنا گرایی

1-1 استدلال از طریق تسلسل (1) به نفع مبنا گرایی

بسیاری از باورهای ما به سبب ابتنا بر باور یا باورهای دیگرمان موجّه اند. مثلاً کار آگاهی را در نظر بگیرید که موجهاً باور دارند که اسمیت قاتل است. او این باور اخیر خود را از باورهای دیگری استنتاج کرده است، مثلاً باور به این گزاره ها: «اثر انگشت اسمیت در صحنه ی جنایت وجود دارد»، «اسمیت شاهدی برای عدم حضورش در هنگام قتل در صحنه ی جنایت ندارد»، «آلت قتل در منزل اسمیت پیدا شده است» و... توجیه هر یک از این باورها خود می تواند بر باورهای دیگری مبتنی باشد. مثلاً باور کارآگاه به وجود اثر انگشت اسمیت در صحنه ی جنایت مبتنی بر گزارش پلیس باشد، یعنی از جمله مبتنی بر این باور که در گزارش پلیس چنین و چنان نوشته شده است. به چنین باورهایی استنتاجاً (2) موجّه می گوییم.
باور S به P استنتاجاً موجّه است اگر و تنها اگر S باوری چون Q داشته باشد که موجّه (3) باور S به P باشد (Q همان P نیست.)
اما صرف ابتنای باوری بر باور دیگر به دست دهنده ی توجیه نیست. اولاً باید باور موجّه خود موجّه باشد. مثلاً فرض کنید اسمیت باور دارد که هفته ی آینده به اداره نخواهد آمد (باور
). دلیل اسمیت برای این است که کائنات فردا نابود خواهد شد (باور ). شاهد او برای باور اخیر این است که چنین به نظرش می رسد. اگر چه مبتنی بر
است و منطقاً از آن نتیجه می شود، برای اسمیت موجّه نیست، چون بر باوری مبتنی است که خود موجّه نیست.
ثانیاً باید رابطه ی مناسبی بین باور موجّه و باور موجِّه برقرار باشد. توجیه معرفتی باید احتمال صدق باوری را که توجیه می کند افزایش دهد. فرض کنید اسمیت باور می آورد که عمرش کوتاه است (باور
). توجیه اسمیت برای باورش به کوتاه بودن خطی در کف دستش، که فالگیران خط عمرش می خوانند، است (باور ). اگر چه برای اسمیت موجّه است (او این باور را از طریق ادراک بصری به دست آورده است)، چون احتمال صدق را افزایش نمی دهد برای اسمیت موجّه نیست. پس تعریف قبلی از باورهای استنتاجاً موجّه به این صورت تدقیق می شود.
باور S به P استنتاجاً موجّه است اگر و تنها اگر S باوری چون Q داشته باشد که موجّه باور S به P باشد (Q همان P نیست)، باور S به Q موجه باشد و Sموجهاً باور داشته باشد که صدق Q احتمال صدق P را افزایش می دهد.
چنان که از تعریف بالا برمی آید، برای استنتاجاً موجّه بودن هر باور، شناسا باید حداقل دو باور موجّه دیگر هم داشته باشد. اما گر همه ی توجیه ها استنتاجی باشند، باورهای موجهی که به دست دهنده ی توجیه باوری هستند خود باید مبنی بر باورهای موجّه دیگری باشند و هلمّ جرّا.
این نکته را به نحو دقیقتری بررسی می کنیم. با پذیرش این نکته که برخی از باورهای ما استنتاجاً موجّه هستند، چهار گزینه درباره ی سلسله ی توجیه متصور است:
1- تمام توجیه ها استناجی اند و سلسله ی توجیه تا بی نهایت ادامه دارد.
2- تمام توجیه ها استنتاجی اند و سلسله ی توجیه به باورهایی غیر موجّه ختم می شود.
3- تمام توجیه ها استنتاجی اند و سلسله ی توجیه دوری است. یعنی هر سلسله ی توجیهی به باوری ختم می شود که توجیه خود را از یکی از باورهای همان سلسله می گیرد. امکان اخیر یکی از دو صورت زیر را مدنظر دارد
4- برخی باورها به نحو غیر استنتاجی موجّه اند و هر سلسله ی توجیه استنتاجی به چنین باورهایی (که آنها را پایه می نامیم) ختم می شود.
مبنا گرا تنها گزینه ی چهارم را مقبول می داند و استدلالش برای پذیرش این گزینه رد سه گزینه ی دیگر است. گزینه ی اول به تسلسل معرفتی می انجامد. یعنی برای موجّه بودن در باور داشتن به گزاره ای باید به بی نهایت گزاره ی دیگر باور داشت، که حداقل از لحاظ روانی ممکن نیست. (4)
اگر ملاحظات پیشین درست باشد، یعنی اگر تنها باورهای موجّه بتوانند استنتاجاً باورهای دیگر را موجّه کنند، گزینه ی دوم نادرست است. با توجه به اینکه منطقاً یا باورهای ما استنتاجی اند یا غیر استنتاجی. اگر گزینه ی دوم درست باشد، باورهای ما بر دو گونه اند. یعنی یا اصلاً موجّه نیستند یا مبتنی بر باورهای غیر موجّه اند. به نظر می رسد از قائل بودن به این تز تا شک گرایی راهی نباشد. به عبارت دیگر اگر هر کسی بتواند برخی باورهای خود را، بی آنکه موجّه باشند، پایه ی استنتاج دیگر باورهایش قرار دهد، امکان هر گونه توافق و مباحثه بین اشخاص از بین می رود. اگر ساختار توجیه این گونه باشد، تنها ادعای معرفتی مقبول این است که اگر فلان باورها پذیرفته شوند. به همان باورها هم موجّه اند. یعنی تنها به نحو مشروط می توان از توجیه سخن گفت و چون آنچه باید پذیرفته شود ملاک و دلیلی ندارد، هیچ باوری به نحو غیر مشروط موجّه نیست.
گزینه ی سوم نیز مستلزم دور است. یعنی، با واسطه یا بی واسطه، دو باور متقابلاً موجِّه یکدیگرند. فرض کنید در دادگاهی قاضی از صادق بودن هیچ یک از دو شاهد پرونده ی مورد بررسی مطمئن نباشد. اگر تنها شاهد صادق بودن شاهد اول شهادت شاهد دوم به صادق بودن شاهد اول باشد و تنها شاهد صادق بودن شاهد دوم شهادت شاهد اول به صادق بودن شاهد دوم باشد، شهوداً باور قاضی را به صادق بودن دو شاهد موجّه نمی دانیم. شایسته ی تذکر است که گزینه ی سوم حالتی ابتدایی از انسجام گرایی است.
با این ملاحظات، مبنا گرا این گونه برهان خود را صورت بندی می کند:
- برخی باورها با ابتنای بر باورهای دیگر موجّه می شوند. این باورها را استنتاجاً موجّه می نامیم.
- آن باورهایی که مبنای توجیه اند خود می تواند استنتاجاً موجّه باشند. پس می توان از زنجیره ی توجیهی برای هر باور یاد کرد.
- چهار حالت برای زنجیره ی توجیهی هر باور ممکن است (چهار گزینه ی پیش گفته).
- سه حالت اول، هر یک به دلیلی، فی الواقع به دست دهنده ی توجیه برای باور مورد نظر نیستند.
- پس اگر برخی باورهای ما فی الواقع استنتاجاً موجّه اند، باید به باورهای موجّه پایه، که به نحو استنتاجی توجیه نمی شوند، قائل بود.
پس:
مبنا گرایی در ساختار توجیه: 1- برخی باورها پایه اند، یعنی به نحو غیر استنتاجی موجّه اند و 2- هر سلسله ی توجیه استنتاجی به باورهای پایه ختم می شود.
و در صورت بندی معادل:
مبنا گرایی در ساختار توجیه: باور S به P موجّه است اگر و تنها اگر یا باور S به P پایه باشد یا باور S به P در انتهای سلسله ی استنتاجی ای باشد که به باور / باورهای پایه ختم می شود.
استنتاج بالا نوعی برهان خلف است، یعنی با ردّ گزینه های دیگر، گزینه ی باقی مانده اثبات شده است. اما می توان برای وجود باورهایی که با توسل به باورهای دیگر موجه نمی شوند مستقیماً نیز دلیل اقامه کرد. به نظر می رسد باورهای من به اینکه درد می کشم، تجربه ی دیدن میزی دارم و اینکه میزی مقابل من است، استنتاجاً موجّه نمی شوند، یعنی بر باور دیگری مبتنی نشده اند. برای توجیه اینکه درد می کشم به هیچ باور دیگری متوسل نمی شوم، بلکه خودِ تجربه ی درد داشتن موجِّه این باور است. اما این تنها بخش نخست حکم مبنا گرایی (وجود باورهایی که به نحو غیر استنتاجی موجّه اند) را اثبات می کند. اما برهان خلف پیش گفته هر دو بخش مبناگرایی (وجود باورهای پایه و ختم شدن هر سلسله ی توجیه استنتاجی به باورهای پایه) را اثبات می کند.
همه ی مبنا گرایان به هر دو اصل وجود باورهای پایه وختم شدن هر سلسله ی استنتاجی توجیه به باورهای پایه قائل اند. محل اختلاف مبنا گرایان پاسخهای متفاوتی است که به این دو پرسش می دهند:
1- ملاک باور پایه بودن چیست؟ و 2- کدام روابط بین دو باور برقرار باشد تا یکی استنتاجاً موجِّه دیگری باشد؟
در دو بخش بعد به دو خوانش از مبناگرایی می پردازیم.

1-2 انواع مبنا گرایی

1- 2- 1 مبنا گرایی کلاسیک

نمونه ی بسیار شناخته شده ی مبنا گرایی کلاسیک دکارت است. هدف او این بود که اولاً باوری بیابد که نتوان به هیچ وجه در آن شک آورد، یعنی باوری که یقینی و خطا ناپذیر باشد و ثانیاً دیگر باورهایش را منطقاً از آن استنتاج کند. در همین گزارش کوتاه از معرفت شناسی دکارت، موضع او درباره ی ملاک باور پایه بودن و شیوه ی ابتنای باورهای استنتاجاً موجّه بر باورهای دیگر مشخص می شود. باورهای خطا ناپذیر پایه اند و اگر باوری منطقاً از باورهای پایه استنتاج شود، موجّه است. این مبنا گرایی، که آن را مبنا گرایی کلاسیک می نامیم، اینگونه صورت بندی می شود:
مبنا گرایی کلاسیک: باور S به P موجّه است اگر و تنها اگر یا باورS به P خطا ناپذیر باشد یا باور S به P منطقاً از باور / باورهای خطا ناپذیر استنتاج شود.
برای تدقیق تعریف بالا باید دو مفهوم خطا ناپذیر واستنتاج را منطقی را توضیح داد. وقتی باور S به Ψ منطقاً از باور او به φ نتیجه می شود که این استلزام منطقی برقرار باشد (Ψ و φ می توانند یک یا چند گزاره باشند):
و شناسا از این استلزام آگاه باشد، و باورش به Ψ مبتنی بر این آگاهی باشد. Ψ منطقاً از φ استنتاج می شود به این معنی است که در هر شرایطی که φ صادق است، Ψ هم صادق است. به عبارت دیگر «اگر φ آن گاه Ψ» ضرورتی منطقی است. مثلاً فرض کنید اسمیت باور داشته باشد که «تجربه ی دیدن شیء قرمز مربع شکل دارم.» او می تواند از این باور منطقاً استنتاج کند که «تجربه ی دیدن شیء قرمز دارم»، یا «موجودی هستم که می تواند تجربه ی حسی داشته باشد». یکی از ویژگیهای استنتاج منطقی این است که اگر Ψ منطقاً از φ نتیجه شود، هر مقدمه ی دیگری به این استلزام منطقی اضافه شود، صدق Ψ محفوظ می ماند. پس اگر باور به P منطقاً از باور به Q نتیجه شود، و باور به Q خطا ناپذیر باشد، هر شاهد دیگری که در اختیار شخص قرار گیرد آسیبی به موجّه بودن باورش به P نمی زند. یعنی موجّه بودن شخص در باورش به P مستقل از هر شاهد و باور دیگری است (مگر باور به Q) و توجیه باور پایه شخص رخ دهد، باور دیگری است، یعنی هر اتفاقی در دستگاه باور شخص رخ دهد، باور پایه همچنان پایه باقی می ماند. در مقابل، مثلاً، استنتاج استقرایی چنین نیست. مثلاً استنتاج استقرایی زیر را در نظر بگیرید (به معنی استنتاج استقرایی است. محمول F به معنی قو است و محمول G به معنی سفید است. n عددی طبیعی است).
تعبیر غیر صوری (2) چنین است: از مشاهده ی n قوی سفید، استقرائاً استنتاج می شود که همه ی قوها سفیدند: اگر چه این استنتاج استقرائاً معتبر است، ممکن است افزودن مقدمه ی دیگری باعث شود که طرف راست نتیجه نشود، مثلاً اگر b یک قوی غیر سفید باشد، و مشاهده شود، دیگر این استنتاج معتبر نیست:

پس اگر باورهای پایه به نحو استقرایی باور دیگری را نتیجه دهند، مبنا گرای کلاسیک آن باور اخیر را موجّه نمی داند.
اما تعریف باور پایه دردسر سازتر است. چنان که آمد، طبق مبناگرایی کلاسیک، باور پایه باید خطا ناپذیر باشد. یک پیشنهاد اولیه این است:
(4) باورS به P پایه است اگر و تنها اگر باور S به P منطقاً صدق P را نتیجه دهد.
مبنا گرا چنین مثالهایی را مدنظر دارد: 1- باورهای شناسا به تجربیات شخصی، مانند «من باور دارم که دارای تجربه ی درد کشیدن هستم»، 2- باورهای شناسا به دارا بودن برخی گرایشهای گزاره ای، (5) مانند «من باور دارم که باور دارم که میزی مقابل من است». شناسا همچنین در باور به دارا بودن دیگر گرایشهای گزاره ای نیز به نحو غیر استنتاجی موجّه است. مثلاً اگر من باور داشته باشم که آرزو دارم فردا باران ببارد، حتماً آرزو دارم که فردا باران ببارد. (این باورها درجه ی دوم خوانده می شوند، چون محتوای آنها خود از جنس باور یا دیگر گرایشهای گزاره ای است.) به نظر می رسد اگر کسی چنین باورهایی داشته باشد، حتماً محتوای باور او صادق است. اگر من باور داشته باشم که درد می کشم، حتماً درد می کشم، یعنی محتوای باور من صادق است، و اگر باور داشته باشم که باور دارم میزی در مقابل من است، حتماً «باور دارم میزی در مقابل من است» صادق است. هر چند مکمن است «میزی در مقابل من است» کاذب باشد. مهمتر اینکه باورهایی از این دست پایه اند، یعنی شخص استنتاجاً در باور به آنها موجّه نیست؛ به عبارت دیگر شناسا این سنخ باورهای خود را با ابتنا بر باورهای دیگرش موجّه نمی کند. صرف درد کشیدن یا باور داشتن به P موجب توجیه باور به درد کشیدن و باور به باور داشتن به P می شود. شناسا مستقیماً به تجربه ی درد کشیدنش و باورش به P دسترسی دارد. پس چنین باورهایی اولاً موجّه اند، ثانیاً خطا ناپذیرند و ثالثاً به نحو غیر استنتاجی به دست آمده اند. چون این باورها حاصل نظر کردن در حالات شخصی و گرایشهای گزاره ای خویش است، آنها را باورهای محصول درون نگری (6) می خوانیم.
علی رغم اینکه (4) بدواً مناسب به نظر می رسد، پذیرفتنی نیست. در تعریف استلزام منطقی آوردیم که وقتی Ψ منطقاً از φ نتیجه می شود که در هر شرایطی که Ψ صادق باشد φ نیز صادق است. فرض کنید که Ψ گزاره ای ضروری باشد، یعنی در هر شرایطی درست است، آن گاه Ψ منطقاً از هر گزاره ای نتیجه می شود. یعنی هر استلزام منطقی ای که طرف راستش گزاره ای ضروری باشد، مقدم هر چه باشد، درست است. چون نتیجه درهر شرایطی صادق است، به طریق اولی در هر شرایطی که مقدم صادق است نیز آن استلزام منطقی صادق است. پس اگر کسی به گزاره ی ریاضی صادقی، هر چند پیچیده (مثلاً قضیه ی فرما)، یا تزی فلسفی که ضرورتاً صادق است (مثلاً خدا وجود دارد یا جوهر متحرک است یا معرفت تعریف ناپذیر است و...) باور داشته باشد، طبق (4) این باورهایش پایه اند. اما شهوداً هیچ یک از باورهای ضروری ریاضی و فلسفی مذکور باور پایه نیستند. بلکه همه ی آنها محصول استنتاج اند. با توجه به اینکه برخی باورهای تجربی ضروری هم وجود دارند، مانند آب همان است، این مشکل تنها به باورهایی که به نحو غیر تجربی موجّه اند محدود نمی شود.
چنان که دیده می شود، صرف اینکه باور به P منطقاً صدق P را نتیجه دهد موجب پایه بودن آن باور نمی شود. آنچه در (4) مغفول واقع شده است نحوه ی توجیه باور پایه است. شخص برای باورهای پایه ی خود نیز توجیهی در دست دارد، اما این توجیه اولاً از سنخ باور نیست و ثانیاً تضمین کننده ی صدق باور است، چون این باورها باید خطا ناپذیر باشند. با توجه به این ملاحظات، (4) به این صورت بازنویسی می شود:
باور S به P پایه است اگر و تنها اگر توجیه S برای باور P صادق ساز P باشد.
مثلاً آنچه سبب می شود «باور دارم که درد می کشم» صادق باشد تجربه ی درد کشیدن است. تجربه ی درد کشیدن خود صادق ساز «من درد می کشم» است. همچنین آنچه باعث می شود که «باور دارم که آرزو دارم که فردا باران ببارد» موجّه باشد خودِ «آرزو دارم که فردا بارن ببارد» است، که صادق ساز محتوای باور من است. باورهای پایه چنان اند که اولاً شخص به امر واقعی که سبب صدق محتوای باور می شود دسترسی دارد، و ثانیاً به تطابق بین محتوای باور و امر واقعی که آن را صادق می کند دسترسی دارد. تحقق چنین رابطه ی خاصی بین توجیه باور شناسا و آنچه سبب صدق آن باور می شود موجب توجیه خطا ناپذیر آن باور، و به تبع آن پایه شدن آن باور، است. باورهای پایه ی دکارت، می اندیشم و من هستم، نیز از همین سنخ باورهایند. گو اینکه باور به هر گزاره ی ضروری ای چنین نیست. مثلاً آنچه سبب صدق «جوهر متحرک است» می شود مستقیماً و بلاواسطه موجِّه باور شناسا به «جوهر متحرک است» نیست.
اما این تلقی از باورهای پایه باورهای بسیار محدودی را موجّه می کند. اولاً به این سبب که باورهای بسیار محدودی، مثلاً باور به احوالات شخصی، پایه اند و ثانیاً باورهای بسیار محدودی منطقاً از آنها نتیجه می شوند. مثلاً باورهای حاصل ادراک حسی را که راجع به جهان خارج اند در نظر بگیرید:
«باور دارم که میزی مقابل من است» باور پایه نیست، چون آنچه سبب این باور می شود تضمین کننده ی صدق این باور نیست. این باور مبتنی بر تجربه ای حسی است. اما تجربه ی حسی من از میز صادق ساز وجود میزی در مقابل من نیست. در این سنخ باورها شکافی بین باور و آنچه سبب صدق محتوای باور می شود وجود دارد.
- ادراک حسی جهان خارج فرآیندی استنتاجی نیست، یعنی من از باور به گزاره هایی درباره ی احوالات شخصی نتیجه نمی گیرم که میزی مقابل من است. به نظر می رسد من به نحو مستقیم چنین باورهایی برمی سازم. در فرآیند واقعی ادراک حسی نیز شناسا الزاماً هیچ باور درون نگرانه ای راجع به حالات ذهنی خود نمی سازد. مثلاً در شرایط متعارف وقتی باور می آورم که میزی در مقابل من است الزاماً به تأمل و درون نگری در احوال شخصی خود نمی پردازم.
- باور/ باورهای پایه ی من منطقاً نتیجه نمی دهد/ نمی دهند که «باور دارم که میزی مقابل من است.» بر فرض که من در حالت درونی خود تأمل کنم و باورهایی درباره ی آن بسازم، ممکن است من دقیقاً همین باورهای پایه را داشته باشم، ولی چنین نباشد که میزی در مقابل من است ممکن است من در توهم باشم یا هولوگرامی میزنما مقابل من باشد یا... .
همین گونه است باور محصول یاد آوری، که نه باوری پایه است و نه استنتاجی است ونه استنتاجاً از باورهای پایه نتیجه می شود.
مشکلاتی از این دست باعث شد که معرفت شناسان، با سهل تر کردن شرایط 1- پایه بودن و 2 استنتاج یک باور از یک باور دیگر، خوانش دیگری از مبنا گرایی به دست دهند.

1-2-2 مبنا گرایی تعدیل شده (7)

مبنا گرایی تعدیل شده، همانند مبنا گرایی کلاسیک، به وجود باورهای پایه و، با واسطه یا بی واسطه، ابتنای تمام باورهای موجّه غیر پایه بر باورهای پایه قائل است. اما هم در تعیین ماهیت و گستره ی باورهای پایه وهم در تعیین روابط استنتاجی مجاز بین باورهای موجّه و موجِّه و گشاده دست تر است. اولاً صرف آنکه باوری به نحو غیر استنتاجی و از طریقی که معمولاً به دست دهنده ی باورهای صادق است به دست آید برای پایه بودن باور کفایت می کند، بی آنکه خطاناپذیر بودن آن لازم باشد. مثلاً باورهای محصول درون نگری، ادراک حسی و یادآوری، باورهای پایه اند. ثانیاً علاوه بر استنتاج منطقی، روابط سهل گیرانه تری هم بین باورهای موجّه و موجِّه مجاز است، مثلاً استقرا و استنتاج بهترین تبیین(8) . در ادامه به توضیح این دو نکته می پردازیم.
اگر چه غیر استنتاجی بودن شرط لازم برای باور پایه بودن است، شرط کافی برای باور پایه بودن نیست. فرض کنید کسی به دلش برات می شود که در آینده چنین و چنان خواهد شد. فرض کنید فرآیند برات شدن به دل هیچ مبنایی ندارد و معمولاً هم باورهای کاذب می سازد. باورهایی از این سنخ نیز به نحو استنتاجی به دست نیامده اند، ولی نمی توانند باور پایه باشند، چون اصلاً موجّه نیستند. باوری پایه است که هم غیر استنتاجی باشد و هم موجّه. با توجه به اینکه، مبنا گرا باید باورهای پایه را محدود به باورهایی کند که محصول فرآیندهای باورساز غیر استنتاجی ای اند که باورهای موجّه برمی سازند. چنان که در صورت بندی بالا هم دیدیم، تنها برخی از این فرآیندها شأنیت بر ساختن باورهای پایه را دارند. هر چند این سیاهه گشوده است و اگر نشان داده شود که فرآیندهای باورساز غیر استنتاجی دیگری هم هستند، مثلاً تله پاتی، که اکثراً باورهای صادق می سازند، آنها نیز به سیاهه ی پیش گفته اضافه می شوند. به فرآیندهای باورسازی که اکثراً باورهای صادق می سازند اعتماد پذیر (9) می گویند:
فرآیند اعتماد پذیر: فرآیندی باورساز اعتماد پذیر است اگر و تنها اگر بیشتر باورهایی که می سازد صادق باشند.
پس در مبنا گرایی تعدیل شده تنها آن فرآیندهای غیر استنتاجی ای باور پایه می سازند که اعتماد پذیر باشند. پس در مبنا گرایی تعدیل شده شرط سختگیرانه ی دارای توجیه خطا ناپذیر بودن برای باور پایه بودن لازم نیست، هرچند توجیه داشتن لازم است. در بررسی نقدهایی که به مبناگرایی وارد شده است به این مسئله باز خواهیم گشت.
باورهای پایه به سبب خطا پذیر بودن بازبینی پذیر(10) ند. فرض کنید من مدادی را که تا نیمه در لیوانی پر از آب قرار دارد می بینم و آن را شکسته می یابم. بنابراین تجربه ی بصری باور می آورم که «مداد درون لیوان شکسته است». اما بعداً در می یابم که این خطایی حسی است. باور قبلی من باوری پایه است، اما به سبب باورهای دیگر من بازبینی می شود و از آن دست می شویم. در این مثال، باوری پایه به سبب ناسازگاری با دیگر باورهای من کنار نهاده شد. ولی این سبب نمی شود من در توجیه انسجام گرا باشم (یعنی صرف انسجام بین باورها را مفید توجیه بدانم). در نظریه ی انسجام گرایی در توجیه، انسجام به نحو ایجابی در توجیه مدخلیت دارد و در نظریه ی مبنا گرایی تنها به نحو سلبی. یعنی از انسجام باوری با دیگر باورها آن باور موجّه نمی شود؛ اما عدم انسجام باوری با دیگر باورهای شخص می تواند موجب ناموجّه شدن آن باور شود. در مبنا گرایی کلاسیک نه به نحو سلبی و نه به نحو ایجابی در توجیه مدخلیت ندارد.
چنان که در بند قبل آمد، استلزام منطقی صدق نتایج را با فرض صدق مقدمات تضمین می کند و از این رو روش مطمئنی برای کسب معرفت است. اما بسیاری از باورهای روزمره و حتی علمی ما به نحو منطقی از شواهد تجربی استنتاج نمی شوند. باور من به اینکه فردا خورشید طلوع خواهد کرد، دیشب ماه در آسمان بود (هرچند من دیشب به آسمان ننگریستم)، قطار مترو دو دقیقه ی دیگر به ایستگاه می رسد، الآن سلف سرویس دانشگاه ناهار توزیع می کند و... با تعمیم تجربه های گذشته و به نحو استقرایی برساخته شده اند. بسیاری از باورهای دانشمندان نیز از طریق استنتاج استقرایی به دست آمده اند. مثلاً باور دانشمندان به مفید بودن آسپرین برای بیماران قلبی، انبساط فلزات بر اثر حرارت، رابطه ی دمای چشمه های دامنه ی کوه و فعالیت آتش فشانی کوه و... . نوع دیگری از استنتاجهایی که متعارفاً در زندگی روزمره و علم به کار می رود استنتاجِ بهترین تبیین است (درباره ی سرشت این نوع استنتاج و نسبت آن با استقرا اختلاف نظر وجود دارد که در این کتاب به آن نمی پردازیم). ابتدا باید مقدماتی درباره ی تبیین گفته شود.
دانشمندان صرفاً به شرح و احصای پدیده های طبیعت نمی پردازند. یکی از وظایف مهم علم تبیین پدیده های طبیعت است. مثلاً دانشمندان رفتار گازها را مشاهده می کنند و درمی یابند که نسبتهای خاصی بین فشار و دما و حجم آنها وجود دارد. پس از آن به دنبال نظریه ای می گردند که این پدیده ها را تبیین کند. در این مورد به نظریه ی ملکولی متوسل می شوند. به طور مشابه زیست شناسان شباهتهای مهمی بین گونه های مختلف جانوری می یابند. و سپس با نظریه ی تکامل این شباهتها را تبیین می کنند. به عبارت دیگر دانشمندان در فرآیند تبیین می کوشند پدیده ها را تحت قوانین کلی تری بگنجانند. پس هر تبیین مستلزم قانونی طبیعی است. (11) تحت قوانین گنجاندن مستلزم بر ساختن استلزامی منطقی است که قانون یکی از مقدمات آن و پدیده ی تبیین شونده نتیجه ی آن باشد. مثلاً از نظریه ی ملکولی گازها منطقاً روابطی بین فشار و دما و حجم گاز نتیجه می شود و با معلوم بودن فشار و حجم یک گاز منطقاً دمای آن به دست می آید. در این صورت اینکه دمای این گاز چنین و چنان است تبیین می شود. با توجه به این ملاحظات:
تبیین کردن یک پدیده یعنی منطقاً آن را از قانونی کلی و برخی شرایط اولیه نتیجه گرفتن.
چنان که در دو مثال نظریه ی ملکولی و نظریه ی تکامل دیدیم. برای تبیین واقعیات مشاهده شده ممکن است که دست به دامان باشنده های مشاهده ناشده (12) و حتی مشاهده ناپذیر (13) شویم. چنان که وقتی نظریه ی تکامل به ژن به عنوان واسطه ی انتقال صفات بین نسلها متوسل شد، ژن مشاهده نشده بود. نظریه ی ملکولی هم به وجود ملکولهایی متعهد می شود که مشاهده ناپذیرند. از جمله چون ممکن است پدیده ای با توسل به وجود باشنده های مشاهده ناپذیر متفاوتی تبیین شود، ممکن است که در آن واحد چندین نظریه بتوانند پدیده ای را تبیین کنند. در این صورت تجربه نمی تواند بین تبیین های رقیب داوری کند. در چنین مواقعی دانشمندان تبیینی را می پذیرند که ساده تر باشد، به باشنده های کمتری متوسل شود، عمومیت بیشتری داشته باشد و... . مثلاً هم نظریه ی خورشید مرکزی کپرنیک و هم نظریه ی زمین مرکزی بطلمیوس حرکات اجرام سماوی را تبیین می کنند، اما نظریه ی کپرنیک تبیین بهتری است. چون ساده تر است (با توجه به اینکه تا زمان رصدهای گالیله نظریه ی کپرنیک برتری رصدی بر نظریه ی بطلمیوس نداشت). درزندگی روزمره هم از این شیوه استفاده می کنیم. اگر در بیابانی رد پایی شبیه رد پای گرگ مشاهده کنیم، بهترین تبیین را برای آن وجود گرگ در بیابان می دانیم، هر چند اینکه «مریخی ها به زمین هجوم آورده اند و برای ترساندن آدمها کفشهایی پوشیده اند که ردی شبیه رد پای گرگ به جا می گذارد» نیز پدیده ی وجود رد پایی شبیه رد پای گرگ را تبیین می کند. اما معمولاً تبیین اول را بهتر می دانیم و آن را می پذیریم. در این حالت ما به استنتاج بهترین تبیین متوسل شده ایم.
شکل کلی استنتاج بهترین تبیین چنین است:
- نظریه ی T می تواند پدیده ی P را تبیین کند.
- نظریه یt بهتر از هر نظریه ی دیگری پدیده ی p را تبیین می کند.
- پدیده ی p رخ داده است.
- پس نظریه ی T درست است.
چنان که دیده می شود استدلال بالا، حداقل ظاهراً، از سنخ استدلالی استقرایی، که صورت کلی آن در (2) صورت بندی شده است، نیست. یعنی از مشاهده های متعدد و تعمیم آنها حاصل نشده است. اما همانند استنتاج استقرایی، صدق مقدمات صدق نتیجه را تضمین نمی کند. ممکن است در آینده پدیده ی دیگری مشاهده شود که T از عهده ی تبیین آن برنیاید، یا نظریه ی رقیبی پیشنهاد شود که بهتر از T پدیده ی P را تبیین کند. به عبارت دیگر مشاهدات یا نظریه های دیگر ممکن است اعتبار استنتاجهای استقرایی یا استنتاج بهترین تبیین را مخدوش کنند. اما مبنا گرایی تعدیل شده، همان طور که به باورهای پایه ی خطا پذیر رخصت می دهد، پذیرای استنتاجهای خدشه پذیر هم هست. با این بازبینی ها، مبنا گرایی تعدیل شده دچار مشکل مبنا گرایی کلاسیک نمی شود و دامنه ی باورهای موجّه را وسیعتر می کند.
نکته ی دیگر این است که پذیرش استنتاج بهترین تبیین پاسخی به برهانی شک گرایانه به دست می دهد. اگر تنها استنتاج مجاز استلزام منطقی باشد و تنها شاهد ما برای وجود اشیای جهان خارج تجربیات حسی باشند، موجهاً به وجود جهان خارج باور نداریم. چون تنها باورهای خطا ناپذیری که تجربه در اختیار ما می گذارد باورهای حاصل درون نگری است (باور به حالات و گرایشهای گزاره ای خود) که منطقاً وجود جهان خارج را تضمین نمی کنند. اما اگر کسی فرض وجود اشیای جهان خارج را بهترین تبیین برای وجود تجربیات حسی، سازگاری بین آن ها و توافق قابل توجه انسانها درباره ی آنها بداند و استنتاج بهترین تبیین را مفید توجیه بشمرد، می تواند مدعی شود که موجهاً به وجود جهان خارج باور داریم.
با این ملاحظات مبنا گرایی تعدیل شده این گونه صورت بندی می شود:
مبنا گرایی تعدیل شده: باور S به P موجّه است اگر و تنها اگر یا باور S به P باور پایه باشد؛ یعنی حاصل فرآیند غیر استنتاجی مناسبی چون درون نگری، ادراک حسی، یادآوری و... باشد یا باور S به P منطقاً یا استقرائاً یا از طریق استنتاج بهترین تبیین از باور/ باورهای پایه استنتاج شود.

1-3 انتقاداتی به مبنا گرایی

چنان که آمد، مبنا گرایی دو آموزه ی مهم دارد، یکی وجود باورهای پایه و دیگری ابتنای استنتاجی باورهای موجّه غیر پایه بر باورهای پایه. آنچه بیشتر مورد نقد واقع شده است امکان وجود باورهای پایه است. دقیقتر آنکه در برخی انتقادات به مبنا گرایی، وجود هر گونه باور پایه نفی می شود و در برخی دیگر وجود برخی باورهای پایه، مثلاً باورهای پایه ی متخذ از تجربه ی حسی، انکار می شود. استراتژی هر یک از این دو سنخ انتقاد به ترتیب چنین است: در انتقاد نوع اول سعی می شود نشان داده شود که هر باوری، از جمله هر چه باور پایه قلمداد می شود، تنها به کمک باورهای دیگر موجّه می شود. به عبارت دیگر هر توجیهی مستلزم استنتاج است. در انتقادات سنخ دوم سعی می شود نشان داده شود که برخی فرآیندهایی که ادعا می شود که باور پایه می سازند، حداقل همیشه، چنین قابلیتی ندارند. در ادامه به بررسی برخی از انتقادات وارد به مبنا گرایی می پردازیم. انتقاد مبنی بر کل گراییِ توجیه و انتقاد سلارز (14) از سنخ اول و انتقاد به دسترسی ممتاز شناسا به تجربیاتش و انتقاد بونجور (15) از سنخ دوم است.
یکی از انتقادات مطرح شده علیه مبنا گرایی این است که سرشت کل گرایانه ی باور را در نظر نگرفته است. بنابراین آموزه:
کل گرایی در باور: شناسا نمی تواند تنها به یک گزاره باور داشته باشد.
یا در صورت بندی ای معادل:
کل گرایی در باور: اگر شناسا به گزاره ای باور داشته باشد ضرورتاً به تعداد قابل توجهی گزاره ی دیگر هم باور دارد.
مثلاً فرض کنید به شناسای S چنین باوری نسبت داده می شود:
(5) برای دانشجوی مبتدی معرفت شناسی کتاب لموس از کتاب فومرتون بهتر است.
برای آنکه S به (5) باور داشته باشد باید به بسیاری از گزاره ها درباره ی زبان فارسی، زبان انگلسیی، کتاب، فلسفه، معرفت شناسی، کتابهای لموس و فومرتون، دانشجو، مبتدی بودن، غیرمبتدی بودن، ملاکهای سختی و آسانی یک متن و... باور داشته باشد. باور S به (5) نمی تواند تنها باور Sباشد. حتی برای آنکه شناسایی واجد باوری باشد که مبنا گرا پایه می داند باید دارای بسیاری باورهای دیگر باشد. مثلاً مبنا گرای تعدیل شده باور S به:
(6) میز تحریر قرمزی مقابل من است.
را پایه می داند. اماS تنها وقتی به (6) باور دارد که باورهای مناسبی درباره ی میز، میز تحریر، رنگ، قرمز و... داشته باشد. اما، چنان که آمد، در مبنا گرایی، باورهای پایه مستقل از هر باور دیگری موجّه می شوند. یعنی اگر باور S به P باوری پایه باشد S برای موجّه بودن در باور به P به باور دیگری نیاز ندارد.
در این اشکال بین دو سؤال زیر خلط شده است:
- شرایط تحقق باورS به P چیست؟
- شرایط توجیه باور S به P چیست؟
آموزه ی کل گرایی در باور تنها به پرسش اول می پردازد و در پاسخ به آن می گوید: «برای تحقق یک باور تحقق بسیاری باورهای دیگر لازم است.» اما این آموزه نفیاً یا اثباتاً درباره ی پرسش دوم، توجیه باور S به P ، سخنی نمی گوید. به عبارت دیگر آموزه ی کل گرایی در باور از ربط هستی شناسانه ی باورها به یکدیگر سخن می گوید و نه از نسبت توجیهی بین آنها. در این انتقاد بین آموزه ی هستی شناسانه ی کل گرایانه بودن باور و آموزه ی معرفت شناسانه ی گرایانه بودن توجیه خلط شده است:
کل گرایی در توجیه: اگر شناسا به گزاره ای موجهاً باور داشته باشد، ضرورتاً دارای تعداد قابل توجهی باور دیگر است که توجیه او در باور به گزاره ی مورد نظر بر آن باورها مبتنی است.
آموزه ی اول منطقاً آموزه ی دوم را نتیجه نمی دهد. به عبارت دیگر کسی می تواند به گرایی در باور قائل باشد اما کل گرایی در توجیه را رد کند؛ به این معنی که تحقق هر باور را منوط به وجود باورهای دیگر بداند، بی آنکه آن باورهای دیگر در توجیه باور مورد نظر نقشی داشته باشند. مثالی روشن کننده خواهد بود. فرض کنید اسمیت در دفاع از خود مرتکب قتل شود. در این شرایط اسمیت را اخلاقاً در عملش موجّه می دانیم. با آنکه یکی از شرایط تحقق قتل وجود آلت قتل در محل جنایت است، وجود آلت قتل در محل جنایت در توجیه اخلاقی قتل مدخلیت ندارند. به همین صورت اگر چه یکی از شرایط تحقق هر باور پایه ای وجود باورهای دیگر است، این باورهای دیگر در توجیه باور پایه مدخلیت ندارند.
چنان که آمد یکی از مهمترین انواع باورهای پایه، هم طبق مبنا گرایی کلاسیک و هم طبق مبنا گرایی تعدیل شده، باورهای خطا ناپذیر شناساها راجع به تجربیاتشان است. یعنی:
دسترسی خطا ناپذیر شناسا به تجربیاتش: 1- اگر شناسا دارای تجربه ی E باشد، باور دارد که دارای تجربه ی E است. و 2- باور شناسا به اینکه دارای تجربه ی E است باوری پایه است.
اما می توان نشان داد که بند اول اصل فوق نادرست است. فرض کنید که دیوار مقابل من صد آجر داشته باشد و تمام این دیوار در حوزه ی دید من باشد. محتوای تجربه ی بصری من از این دیوار شامل تصویر تمام آجرهای دیوار است. اما من، با توجه به محدودیت قوای شناختی ام، تنها می توانم تعداد محدودی از اشیای محتوای تجربه ی خود را بشمارم. پس نمیتوانم باور بیاورم که «محتوای تجربه ی بصری من شامل صد تجربه ی بصری آجر است»، هر چند «محتوای تجربه ی بصری من شامل صد تجربه ی بصری آجر است».
راه حلی که بدواً به نظر می رسد این است: در چنین مواردی باوری که درباره ی تجربه ی دیدن این دیوار می سازم دقیق نیست و نوعی ابهام دارد. مثلاً چنین باورهایی می سازم: «تجربه ی دیدن تعداد زیادی آجر را دارم» یا «تجربه ی دیدن بیش از ده آجر را دارم». همین ابهام در خود تجربه ی من هم وجود دارد، یعنی تعداد آجرهای تجربه ی من هم نامعین است، یعنی فی الواقع تجربه ی بصری من از دیوار شامل تجربه ی بصری تعداد مشخصی آجر نیست. در این صورت لازم می آید گزاره ی «تجربه ی بصری من از دیوار شامل تجربه ی بصری صد آجر است» نه صادق باشد و نه کاذب. زیرا عدد آجرها در تجربه ی بصری من متعین نیست. اما نه صادق و نه کاذب بودن گزاره ی اخیر به معنی نقض اصل طرد شقّ ثالث است؛ مطابق این اصل یکی از دو گزاره ی نقیض صادق است. (دقت شود که ابهام معرفتی نیست، متافیزیکی است.)
اما این مثال آسیبی به مبنا گرایی نمی زند. آموزه ی مبناگرایی این است که برخی باورها پایه اند، از جمله باور به تجربیات شخصی. به عبارت دیگر مبنا گرایی ملازم عکس حکم بند اول دسترسی خطا ناپذیر شناسا به تجربیاتش است؛ یعنی: «اگر شناسا باور داشته باشد که دارای تجربه ی E است آن گاه دارای تجربه ی E است.» این صورت بندی همان خطاناپذیر بودن باور شناسا به تجربیاتش است. اما در مثال دیوار، هیچ باوری درباره ی تعداد دقیق تجربه ی بصری آجرها ساخته نشده است و باورهای ساخته شده نیز صادق اند (مانند باور به تجربه ی بصری بیش از ده آجر دارم)، اما می توان این مثال را به نحوی توسعه داد که پایه بودن باور به برخی تجربیات شخصی را نقض کند.
فرض کنید مرغ ده خالی می بینم و باور می آورم که تجربه ی بصری دیدن مرغی ده خال را دارم. هر چند قوای شناختی من چنان است که بین تجربه های بصری مرغهای نُه، ده و یازده خال تمییز قائل نمی شوم. یعنی اگر مرغی یازده خال می دیدم، باور می آوردم که تجربه ی بصری مرغی ده خال را دارم و اگر مرغی نُه خال می دیدم، باور می آوردم که تجربه ی بصری مرغی ده خال را دارم. در این حالت باور من به تجربه ی حسی من صادق است، ولی این صدق اتفاقی است، زیرا اکثراً وقتی تعداد خالهای مرغی، مثلاً، از شش بیشتر است، باورهای اشتباهی درباره ی تعداد خالهای تجربه ی ادراکی ام می سازم. پس این باور پایه نیست. پس همان طور که در مبنا گرایی تعدیل شده آن باورهای غیر استنتاجی ای که اعتمادپذیر باشند باور پایه می سازند:
دارای تجربه حسی E بودن پایه است اگر و تنها اگر شناسا دارای تجربه ی E باشد، و باور داشته باشد که دارای تجربه یE است و این باور محصول فرآیندی اعتماد پذیر باشد.
پیش از این هم گفتیم که در مبنا گرایی تعدیل شده فرآیندهای غیر استنتاجی ای که اعتماد پذیرند باور پایه می سازند. ملاحظات فوق نشان می دهد که اعتماد پذیر بودن فرآیند حتی برای مبنا گرایی کلاسیک هم لازم است.
اما در این صورت آگاهی از اینکه باوری پایه است منوط به باور به اعتمادپذیری فرآیند موجد آن باور است، و این با باور پایه بودن در تعارض است. این نکته خود موجب انتقاد دیگری به مبنا گرایی می شود. شناسایی را فرض کنید که معمولاً بز کوهی را بخوبی از آهو تشخیص می دهد، اما در تشخیص کبک از تیهو ناتوان است. فرض کنید که او به ترتیب آهو و تیهویی می بیند و به نحو غیر استنتاجی این دو باور را برمی سازد:
(7) آهویی در مقابل من است.
(8) تیهویی در مقابل من است.
باور اول پایه و باور دوم غیرپایه است. اما شناسا تنها وقتی می داند که باور به (7) پایه است که باور داشته باشد:
(9) من بخوبی آهو را از گوزن تشخیص می دهم.
به نظر می رسد در این صورت موجّه بودن او در باور به (7) مبتنی بر موجّه بودن او در باور به (9) است. اما در این صورت توجیه باور شناسا به (7) به باور دیگری وابسته است، پس باور او به (7) پایه نیست.
به نحو دقیقتر (استدلال اول سلارز):
- باوری پایه است که در توجیه آن، حداقل به نحو ایجابی باور دیگری مدخلیت نداشته باشد.
- باوری پایه است که محصول فرآیندی غیر استنتاجی و اعتمادپذیر باشد.
- فرآیند باورساز غیر استنتاجی تنها وقتی باور پایه می سازد که شناسا به اعتمادپذیری آن فرآیند باور داشته باشد.
- پس توجیه باور شناسا به اینکه باوری پایه است منوط به باور دیگری (اعتماد پذیری فرآیند موجد آن) است.
- پس آنچه باور پایه خوانده می شود استنتاجی است.
- پس باور پایه وجود ندارد.
مشابه این استدلال در مورد کاربست مفاهیم ذی مدخل در یک باور هم مطرح شده است. فرض کنید که شناسا تجربه ی دیدن رنگ قرمز را دارد. و بر اساس این تجربه چنین باوری می سازد:
(10) تجربه ی دیدن رنگ قرمز را دارم.
تنها وقتی شناسا در این باور موجّه است که مفهوم قرمز را درست به کار برد، و تنها وقتی مفهوم قرمز را درست به کار می برد که اولاً بدرستی موارد پیشین تجربه ی قرمز داشتنش را به یاد آورد و ثانیاً بین تجربه ی اخیر و آن موارد پیشین مقایسه کند و بدرستی حکم به تشابه آنها بدهد. یعنی بدرستی بر ساختن باور (10) منوط به دارا بودن چندین و چند باور دیگر است. به صورت دقیقتر (استدلال دوم سلارز):
- بدرستی بر ساختن هر باوری، از جمله باورهای پایه، منوط به کاربست درست مفاهیم است.
- کاربست درست مفاهیم مستلزم صدور احکام درستی است.
- هر حکم درست مستلزم بدرستی در ذیل یک مقوله در آوردن است.
- بدرستی در ذیل یک مقوله در آوردن مستلزم اولاً بدرستی به یاد آوردن موارد پیشین کاربست آن مقوله و ثانیاً مقایسه ی درستی درباره ی شباهت مورد اخیر با موارد پیشین است.
- پس موجّه بودن هر باور، از جمله آن باورهایی که پایه خوانده می شوند، منوط به باورهای دیگری است که کاربست درست مفاهیم مندرج در آن باور را تضمین کند.
- پس آنچه باور پایه خوانده می شود استنتاجی است.
- پس باور پایه وجود ندارد.
اهمیت این استدلال در این است که، در صورت صحت، حتی باورهایی که مبنا گرایی کلاسیک پایه می خواند نیز استنتاجی اند. از طرفی، در صورت صحت این استدلال، چون باور به محتوای تجربه های ادراکی مستلزم یادآوری مفاهیم مندرج در آن باوراست و یادآوری خطا پذیر است، باور به محتوای تجربه های ادراکی نیز خطا پذیر خواهد بود.
اما در این دو استدلال نیز خلطی رخ داده است. باید بین این دو امر تفکیک کرد:
- توجیه مرتبه ی اول: مانند باور S به P پایه است.
- توجیه مرتبه ی دوم: مانندS در باورش به اینکه باورش به P پایه است موجّه است.
- اولی را از این جهت مرتبه ی اول خواندیم که خبر از موجّه بودن باور به P می دهد (به یاد داشته باشید که هر باور پایه ای موجّه است) و دومی را از این جهت مرتبه ی دوم خواندیم که خبر از موجّه بودن S در موجّه بودنش در باور به P می دهد. تنها با پذیرش:
شخص S در باورش به گزاره ی P موجّه است اگر و تنها اگر S موجّه باشد که موجهاً باور دارد که P.
توجیه مرتبه ی اول مستلزم توجیه مرتبه ی دوم است. اما گر کسی به این تز قائل نباشد، باید بین توجیه مرتبه ی اول و توجیه مرتبه ی دوم تمایز قائل شود. در استدلال اول سلارز، در سطر سوم، آگاهی شناسا از پایه بودن باورش مفروض گرفته شده است، که خود به معنی الزام به توجیه مرتبه ی دوم است. به عبارت دیگر اگر برای باورِ پایه بودن کافی باشد که آن باور محصول فرآیند استنتاجی اعتمادپذیری باشد، بی آنکه الزاماً شناسا از این امر آگاه باشد، استدلال سلارز منتِج نیست. در واقع سلارز با این استدلال نشان می دهد که موجهاً به پایه بودن یک باور باور داشتن امری استنتاجی است، نه اینکه باور پایه داشتن مستلزم استنتاج است.
وضعیت استدلال دوم نیز مشابه است. در سطر چهارم آگاهی شناسا از درست به کار بستن مفهوم لازم دانسته شده است. اگر چه موجّه بودن شناسا در اینکه مفهومی را بدرستی به کار بسته است مستلزم آن است که باورهایی را به یاد آورد و مقایسه ای بین آن باورها و باور اخیر خود انجام دهد، درست به کار بستن یک مفهوم چنین نیست. برای درست به کار بستن یک مفهوم کافی است که شناسا معمولاً آن را به درستی به کار برد، مثلاً معمولاً قرمز را بدرستی به تجربه های بصری قرمز خود اطلاق کند.
بونجور برای رد مبناگرایی برهانی ارائه کرده است که هدف آن نشان دادن ناتوانی تجربه ی حسی در به دست دادن توجیه است. با توجه به اینکه هم مبنا گرایی کلاسیک و هم مبنا گرایی تعدیل شده تجربه ی حسی را موجِّه برخی باورهای پایه می دانند، استدلال بونجور، در صورت موفقیت، دسته ی مهمی از باورهایی را که ادعا می شود پایه اند از دایره ی باورهای پایه بیرون می کند. استدلال بونجور از سنخ استراتژی دوم در نفی مبنا گرایی یعنی نفی پایه بودن برخی باورهاست.
برهان بونجور علیه مبنا گرایی به صورت قیاسی ذوحدین (16) بیان می شود:
- یا تجربه ی حسی ما محتوای گزاره ای دارد یا تجربه ی حسی ما محتوای گزاره ای ندارد.
- اگر تجربه ی حسی ما محتوای گزاره ای داشته باشد، تنها وقتی می تواند موجِّه باورهای مربوط باشد که خود موجّه باشد.
- اگر تجربه ی حسی محتوای گزاره ای نداشته باشد، نمی تواند موجّه باورهای مربوط باشد.
- پس یا تجربه ی حسی خود نیازمند توجیه است یا موجِّه نیست.
مدعای خط دوم برهان این است که هر گرایش گزاره ای تنها وقتی در توجیه ذی مدخل است که خود موجّه باشد. چون برخی گرایشهای گزاره ای، از جمله باور، خصلت بازنمایانه دارند، یعنی راجع به وقایعی در جهان هستند. از طرفی هر گاه بازنمایی دارند، یعنی راجع به وقایعی در جهان هستند. از طرفی هرگاه بازنمایی رخ دهد، امکان بازنمایی اشتباه هم وجود دارد. در این صورت تنها وقتی گرایش گزاره ای در توجیه ذی مدخل است که حداقل احتمال بازنمایی درست آن بیشتر از احتمال بازنمایی نادرست آن باشد. به عبارت دیگر تنها وقتی گرایش گزاره ای می تواند اثر توجیهی داشته باشد که خود موجّه باشد.
مناقشه بردارترین خط برهان خط سوم است. مبنا گرا دقیقاً مدعی است تجربیات حسی علی رغم آنکه محتوای گزاره ای ندارند، (17) توانایی توجیه دارند. از ادعای بونجور می توان دو تفسیر در این خط برهان به دست داد. طبق تفسیر اول:
- باور پایه، به سبب تجربه ی حسی متناظر، واجد توجیه می شود.
- تجربه ی حسی محتوای گزاره ای ندارد، پس نمی تواند موجّه باشد.
- اگر الف به سبب وجود ب واجد صفتی بشود، ب خود باید دارای آن صفت باشد.
- پس تجربه ی حسی نمی تواند موجِّه باورهای پایه باشد.
اما مقدمه ی سوم برهان اخیر الزاماً درست نیست، یعنی همیشه معطی صفت خود واجد صفت نیست. مثلاً شهوداً تنها اشخاص را شایسته ی مجازات می دانیم و نه اعمال را. اما اشخاص به سبب انجام دادن برخی اعمال شایسته ی مجازات می شوند. به عبارت دیگر عمل، که خود شایسته ی مجازات نیست، سبب می شود فردی شایسته ی مجازات شود. به نحو مشابهی حداقل برخی گزاره ها به سبب تحقق برخی امور واقع واجد صفت صدق می شوند. اما هیچ امر واقعی واجد صفت صدق نیست.
خوانش دیگری هم از برهان بونجور ممکن است. او در توضیح خط سوم برهان خود می گوید که اگر تجربه ی حسی ای محتوای گزاره ای نداشته باشد، چگونه می تواند گفت کدام تجربه ی حسی به کدام باور مربوط می شود. با توجه به اینکه فرآیند استدلال امری است که به رابطه ی منطقی بین محتوای گزاره های ذی مدخل در استدلال مربوط است، وقتی S از باورهایش به P واستدلالاً باور می آورد که Q، این استدلال به این سبب درست است که رابطه ی منطقی ای بین محتوای دو باور اول و محتوای باور سوم او برقرار است. حتی در استنتاجهای استقرایی و استنتاج بهترین تبیین نیز محتوای گزاره ای ذی مدخل است. اما اگر تجربه ی حسی فاقد محتوا باشد، نمی تواند در فرآیند استدلالی وارد شود. در این صورت حداکثر می توان از رابطه ی علّی بین باور پایه و تجربه ی حسی سخن گفت. اما اگر توجیه از سنخ استدلال باشد، تنها اموری که واجد محتوای گزاره ای اند در آن مدخلیت دارند. رابطه ی علّی از سنخ استدلال نیست. این جمله های دیویدسون (18)، که موضعی مشابه بونجور دارد، موید این خوانش از استدلال بونجور است:
رابطه ی بین تجربیات حسی و باور نمی تواند منطقی باشد، چون تجربیات حسی باور یا دیگر گرایشهای گزاره ای نیستند. پس این رابطه از چه سنخی است؟ به نظر من پاسخ این است: این رابطه علّی است. تجربیات علّت باورها می شوند و به این معنی مبنا یا پایه ی آن باورهایند. اما تبیین علّیِ باور نشان نمی دهد که چرا و چگونه آن باورها موجّه اند.
با تفکیک علّت و دلیل، تنها وقتی استدلال بونجور و دیویدسون در رد امکان موجّه بودن تجربیات پذیرفته است که فقط دلایل در معرفت و توجیه ذی مدخل باشند و نه علل. اگر ملاحظات پیش گفته درست باشد، این ادعا ناپذیرفتنی است.

پی نوشت ها :

1- Regress argument
2- Inferentially justified
3- Justifier
4- هر چند برخی این گزینه را مقبول یافته اند. این نگره را بی نهایت گرایی ( infinitism) می خوانند.
5- همه ی گرایشهای گزاره ای چنین نیستند. مثلاً ممکن است من باور داشته باشم که به خاطر می آورم که p، ولی فی الواقع گرایش گزاره ای من شبه خاطر باشد.
6- Introspection
7- Modest foundationalism
8- Inference to the explanation
9- Reliable
10- Rrevisable
11- این تلقی از تبیین، که قیاسی قانونی خوانده می شود، یکی از تلقی های ممکن از تبیین است.
12- Nonobserved
13- Nonobservable
14- Sellars
15- BonJour
16- Dilemma
17- محتوا داشتن یا نداشتن تجربه ی حسی خود معرکه ی آراست. در این کتاب فرض را بر این می گذاریم که تجربه های حسی محتوای گزاره ای ندارند.
18- Davidson


منبع مقاله :
منبع: زمانی، محسن، (1391)، آشنایی با معرفت شناسی، تهران: چاپ اول: (1391) .