خاطراتی از روزهای دفاع مقدس

شور دفاع

شهید علی تاج احمدی

با قطار عازم «اهواز» بودیم. رزمندگان در داخل قطار، شور و حال وصف ناپذیری داشتند. پاسدار شهید «علی تاج احمدی»، از هنرمندان نقاش، خطاط و فیلمبردار «سپاه پاسداران» هم همراه ما بود.
او جوانی باتقوا و با خدا بود. بیست و یکم اردیبهشت ماه سال شصت و دو بود که به خط مقدم جبهه در «پاسگاه زید» رسیدیم. او از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. از مواضع نیروهای خودی کلی فیلم و عکس گرفت.
فردای آن روز ساعت شش صبح، بعد از خواندن نماز و دعای «ندبه»، به سوی خط مقدم حرکت کردیم. «علی» مثل همیشه نبود. خیلی نورانی شده بود. بعد از این که از چند موقعیت رزمندگان عکس و فیلم گرفت، ناگهان یک گلوله ی «خمپاره 82» دشمن میان ما اصابت کرد و ایشان از ناحیه سینه و سر مجروح شد.
«علی» با وضعیتی که داشت، فقط فریاد می زد: «یا مهدی! ادرکنی» و یا می گفت: «خداوندا! از سر تقصیرات من بگذر!»
من خودم را با هر زحمتی که بود به نزدیک جاده رساندم. یک آمبولانس از راه رسید و ما را سوار کرد. آمبولانس حرکت کرد؛ اما متأسفانه در بین راه واژگون شد و ما مجدداً در جاده رها شدیم.
در همین حال، برادر «فصیحی رامندی» - که فرمانده ی گُردان ما بود- از راه رسید و ما را به اورژانس رساند.
و سرانجام نیز «علی» بر اثر شدت جراحات وارده در بیمارستان به شهادت رسید.(1)

بالای تپه

شهید عباس مطیعی

از خرید برگشته بودم. سپاه خلوتِ خلوت بود. دو سه نفر بیشتر نبودند. بهت گفتم:
- «بچه ها کجان؟»
-«صلوات آباد درگیری شده، بچه ها رفتن اون جا!»
-«پس من هم با اجازه شما می رم!»
-«من هم می یام!»
با هم حرکت کردیم، رفتیم صلوات آباد. درگیری فروکش کرده بود. چهار نفر از دموکرات ها کشته شده بودند. بچه ها گفتند تعداد اونها خیلی بود. باید برگردیم پیداشون کنیم. تا ظهر دنبالشون گشتیم. اثری از اونها نبود.
بالای تپه یه مقدار نان خوردیم. بعد از ناهار قرار شد همه برگردیم سپاه. بچه ها گفتند دو سه تا دره را نگشتیم. اونها را بگردیم. من و تو با چند نفر حرکت کردیم. شهید سید عزیزالله ما را تا نزدیکی های اون دره ها برد. از اون جا شروع کردیم به گشتن.
ناگهان یکی از ما فریاد زد: «نگاه کنین! اوناهاش! توی همین دره هستن!»
درگیری ما با اونها شروع شد. روی زمین دراز کشیده بودیم. تو با دو نفر دیگر سمت چپ من بودید. نیروهای کمکی به دادمان رسیدند. توی همین گیر و دار تو تیر خوردی. سریع خودمو به تو رسوندم بهت گفتم: «مطیعی جان چی شده!».
با حسرت گفتی: «دیدی شهید نشدم!».
روی لبت کمی خون بود. هم چنان روی زمین دراز کشیده بودی. گفتم: «عباس جان! بیا پشت من تا ترا کمی به عقب ببرم!».
مثل این که اصلاً هیچ چیزت نشده باشد، گفتی: «منو ول کنید، برید، پدر اونها را درآرید تا در نرفتن!».(2)

بی آرام

شهید سید محسن جنگجویان

در فروردین سال 62 در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه ی عملیاتی فکه از ناحیه مثانه و فک مجروح شد. جراحتش خیلی سخت بود. او را از جبهه به بیمارستان صدوقی برای مداوا منتقل کردند.
چندین بار فک او را عمل کردند. و در یکی از این عمل ها که عمل مهمی نیز بود، قسمتی از استخوان ران او را برداشتند و به فک او جوش دادند. نمی توانست غذا بخورد با این همه تمام روزه هایش را گرفت. بعد از کمی که حالش بهتر شده بود، باز آرام نگرفت، راهی جبهه های حق علیه باطل شد و در عملیات والفجر 4، در جبهه ی مریوان - کامیاران از ناحیه ی سر مجروح شد. با این حال باز هم از رفتن به جبهه های نبرد خودداری نمی کرد.(3)

پرونده

شهید رشید احمد پاسبان

بعد از شیمیایی شدن، عده ای از مجروحان را به بیمارستان شهید بقائی در اهواز منتقل کردند که پزشکان بعد از معاینه و آزمایش جهت آنان تشکیل پرونده دهند. شهید پاسبان با زیرکی خاصی که داشت، متوجه می شود کدام پرونده ها به تهران منتقل خواهند شد و کدام پرونده ها در اهواز مانده و با مداوای سرپایی به قرارگاه لشکر بازخواهد گشت. لذا شهید پاسبان به دوستانش می گوید که: «علامت اختصاری روی پرونده ها را در فرصت مناسب تغییر دهیم وگرنه از خط و جبهه و ادامه عملیات محروم می شویم و حیف است به خاطر پیف پافی که عراقی ها کرده اند از خط دور شویم.»
در نتیجه در فرصت مناسب پرونده ها را دست کاری می کنند. اما درنهایت، حقیقت امر را به مسئولین بخش در بیمارستان می گویند و با اصرار زیاد و گرفتن دارو به خط بر می گردند که البته پزشکان توصیه می کنند که نباید این گروه مجروحان شیمیایی در معرض نور مستقیم آفتاب قرار گیرند و با ابتکار شهید پاسبان در حفر تونل هایی که به سوی مواضع عراق زده می شد، شرکت می کنند و از نور خورشید در امان می مانند.
گازهای شیمیایی در شهید پاسبان تأثیر زیادی می کند و پس از چند روز مجدداً حالش وخیم می شود و قسمت هایی از بدنش شدیداً تاول می زند و چشمهایش به شدت قرمز می شود و به سوزش می افتد، که این امر منجر به انتقال ایشان به تهران می گردد.
***
موقع اولین اعزام ایشان به جبهه بود، تمام بچه های رزمنده در خیابان آزادی جمع شده بودند. من و یکی از دوستان برای بدرقه ی احمد رفته بودیم، دوستم که دید قد وقامت برادرم خیلی کوچک است و دائماً لباس ها را مرتب می کند و آستین هایش را تا می زند تا اندازه اش بشود، اما نمی شود، به احمد می گوید: «تو در جبهه چکار داری؟ مگر آن که به جای کیسه ی شن از تو استفاده کنند.»
احمد گفت: «اگر به جای کیسه شن هم مورد استفاده قرار گیرم، حاضرم کمکی کرده باشم. قد و قیافه ی مرا نگاه نکن، چرا که دلم خیلی بزرگ است.»
دوستم با توجه به گفته ی احمد، اظهار داشت. «این مال شما نیست. به شما تعلق ندارد. بی خود دل به او نبندید. او متعلق به خداوند است.»(4)

فرجام مبارک

شهید محمد حسین کریم پور احمدی

مقام معظم رهبری: «این عمر کوتاه و پر برکت و سر تا پا مبارزه، این جوان مؤمن، انقلابی و شجاع را باز هم اشباع نمی کرد. به همین جهت بود که با داشتن چند فرزند به جبهه رفت و در جبهه به شهادت رسید. این شهید عزیز از جمله مصادیق کامل آن مطلبی است که من یک وقتی گفتم: «آن که شهادت مزد و پاداشی است که خدای متعال برای جهاد افراد با اخلاص می دهد، و خداوند متعال این زندگی منور و روشن و سر تا پا اخلاص و شور و هیجان انقلابی را باید با یک چنین پایان مبارکی، یک فرجام پر افتخاری یعنی شهادت ختم می کرد و لطف الهی شامل حال ایشان شد و به شهادت رسید. امیدواریم که خداوند به بازماندگان ایشان، پدر، مادر، همسر و فرزندان ایشان هم صبر و تحمل بدهد و هم پاداش فراوان بدهد و انشاءالله همه ی ما و آن ها را موفق کند که در آن راه و در همان جهت همواره در تمام عمرمان حرکت کنیم.»(5)

وصال

شهید عباسعلی خمری

از جبهه مدتی را به پشت جبهه آمدم تا به یک سری از مشکلاتم برسم. این چند ماه را تحت امر عباس در واحد تبلیغات سپاه زابل مشغول خدمت شدم. سپس در آستانه ی عملیات کربلای یک که می خواستم به جبهه برگردم، عباس گفت: «موافقت نمی کنم مگر این که از فرماندهی برای من نیز اجازه بگیری تا با هم به جبهه برویم.»
با توجه به مراجعات مکرر قبلی ایشان به فرماندهی و اصرار جهت اعزام به جبهه، الحمدلله با وساطت اینجانب موافقت شد. هنگامی که شهید از موافقت فرماندهی آگاه شدند، او را مثل کسی یافتم که پس از سالهای هجران به وصال یار نایل گشته باشد و از این جهت با شور و اشتیاق وصف ناپذیر خدا را شکر و سپاس گفت.(6)

پی‌نوشت‌ها:

1- پابوس، صص 96- 95.
2- به رسم شمشاد، ص 11.
3-ترمه نور، ص 85.
4- ترمه نور، صص 59- 57.
5- رسم عاشق، صص 188- 187.
6- لحظه های سرخ، ص 197.

منبع مقاله:
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس شماره (4)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم