شهید حمید ایازی

«نماز مغرب و عشا که تمام شد، عده ای از مردم ماندند تا ثبت نام کنند. من هم رفتم و اسمم را نوشتم، اما بد به این شانس، این دیگر چه گیری بود: «رضایت نامه والدین شرط ثبت نام است.»
این هم شرط است که گذاشتند؟ مطمئن بودم که لااقل مادر رضایت نمی دهد. باید چاره ای جست. چه بگویم که مادر راضی شود؟ ده ها شیوه و روش را مرور کردم. از گریه و زاری گرفته تا دلیل و منطق.
اما زهی خیال باطل. مادر نه کسی بود که با گریه و زاری راضی شود و نه آن چنان منطقی که بشود برایش دلیل و برهان آورد. سرانجام، فرم رضایت نامه را تحویل گرفتم و به خانه رفتم. اول که مادر راضی نمی شد، اما همین که بحث عاشورا و علی اکبر امام حسین(ع) را پیش کشیدم، نمی دانم چه اتفاقی افتاد که مادر راضی شد و لبخندی بر لبانش جاری شد. رضایت نامه را با شوق و ذوق گرفتم و برای محکم کاری اثر انگشت مادر را هم روی کاغذ زدم و راهی دفتر مسجد شدم. رضایت نامه را که تحویل دادم، فکرم آسوده شد و قلبم آرام گرفت. ثبت نام که تمام شد، اعلام کردند که یک هفته دیگر اعزام است. شوق اعزام سر تاپایم را فرا گرفته بود. با خود گفتم: « اوه یک هفته! مگر چه خبر است،
ما که همه آماده ایم، چرا یک هفته؟»
سرانجام، روز جمعه، موعد اعزام فرا رسید. ساعت 2 بعد از ظهر آقای محمدی پشت میکروفون چند بار پی در پی اعلام کرد: «برادرانی که برای جبهه اسم نوشته اند. بعد از نماز مغرب و عشا با وسایل شخصی به مسجد مراجعه کنند.»
ساعتی نگذشته بود که برادران بسیج هم مراجعه کردند و این موضوع را گفتند. من که حقیقتش وسایلم را از چند روز پیش آماده داشتم و حتی چند بار هم آنها را وارسی کرده بودم تا کم و کسری نداشته باشد. پس، ماند خداحافظی آخری که آنهم در یکی دو ساعت انجام شد. به اتفاق مادر و دو برادر و خواهرم به مسجد جامع رفتیم.
همه ی بچه ها آمده بودند، خانواده ها، اقوام و خویشان. حال و هوای خاصی بود. یکی خداحافظی می کرد، دیگری حلالیت می طلبید. و یکی پرداخت بدهی هایش را به برادرش سفارش می کرد و آن یکی، فرزند کوچکش را در آغوش گرفته بود و به او قول می داد که بابا حتماً برمی گردد. صدای سلام و صلوات همه جا را پر کرده بود. سرانجام، با اصرار و چندین بار خواهش و تمنا، خانواده ها خداحافظی کردند و من به اتفاق بچه های محل، سوار اتوبوس شدیم و به سمت کرمان حرکت کردیم. بعضی از جوان ها با موتور و ماشین تا بیرون شهر، ما را همراهی کردند. اتوبوس وارد جاده ی گلباف- کرمان شده بود. بچه ها با هم سرود ایران رگبار... را زمزمه می کردند و آخرین نگاه های خود را به شهر دوخته بودند. مدتی بود که در راه بودیم و تا دقایقی دیگر به کرمان می رسیدیم.
قلبم به تپش افتاده بود. گویی آن را در بیرون از سینه احساس می کردم. همه اضطراب و نگرانی ام از این بود که نکند به خاطر سن و سالم اعزامم نکنند، و دوباره بخواهم برگردم. گلباف. نه! خدا نکند. من که دیگر بر نمی گردم. اما دوباره خودم را تسلی می دادم، آقا حمید خاطرت قرص قرص باشه، کی می تونه تو را برگردونه، قدت که خوبه، سن و سالت هم که به حد شرعی و قانونی رسیده، پس نباید ایرادی داشته باشید. اصلاً مگه جبهه به نیرو احتیاج نداره؟ آخه جنابعالی هم یک نیروی به تمام معنا. کی بهتر از شما!
وارد شهر کرمان شدیم. پایگاه بسیج کرمان، مقصد ما بود. همه را به آن جا آورده بودند. از همه شهرها و بخش ها ... پیر و جوان، کوچک و بزرگ و حتی کوچکتر از من و چند تا پیرمرد هم که تصورش هم برای من تا آن لحظه مشکل بود. همه آماده بودند و هیچ کس هم حاضر به برگشتن نبود. اول حدسم این بود که فردا اعزام می شویم و مقداری این موضوع نگرانم کرده بود. زیرا فردا ممکن بود مطابق معمول تعدادی از کوچک ترها را اعزام نکنند و شاید هم من یکی از آنها باشم. اضطراب و نگرانی مرا به جستجو واداشت، تا این که یکی از فرماندهان گفت: «همین امشب اعزام می شویم.»
اما همین که اعلام شد؛ همه در میدان پادگان جمع شوند، نگرانی ام دوباره اوج گرفت. «حتماً آمده اند نیروها را جدا کنند.»
برای همین پشت سر همه ایستادم تا نگاه کسی متوجه من نشود. سرانجام حاج آقا جوانی که می گفتند فرمانده سپاه است، آمد و دقایق کوتاهی حول و حوش جبهه و جنگ تعریف کرد. صحبت های او که تمام شد، باورم نمی شد. برخلاف انتظار، هیچ کس نیامد جلوی ما را بگیرد و تنها با همان سازماندهی گلباف، البته با اندکی تغییرات سوار اتوبوس شدیم و به سمت اهواز حرکت کردیم. باور کردنی نبود، من؛ حمید ایازی، به عنوان یک بسیجی به سوی جبهه می رفتم. اما نه! چه معلوم، شاید از اهواز ما را برگردانند. آن وقت چه افتضاحی می شود؟ تمام طول مسیر با همین احوال و افکار گذشت. سرانجام به اهواز رسیدیم.
وارد گردان نیروهای کرمان شدیم و برای هر کداممان وظیفه ای مشخص شد. یکی آر پی جی زن، دیگری تیربارچی، آن یکی تدارکاتی و من هم کمک تیر بارچی. مدتی مشغول آموزش نظامی شدیم تا این که از اوضاع و احوال مشخص شد، عملیاتی در پیش است. شب عملیات که فرا رسید، معنویت خاصی نیروها را فراگرفت. حاج صادق آهنگران هم آمده بود و مداحی و نوحی سرایی می کرد و فضای روحانی گردان را دو چندان کرده بود. آن چنان که توصیف آن ساعات و دقایق را از توان من خارج ساخته بود. باور کردنی نبود، آری من توانسته بودم به جبهه بیایم و در عملیات مهم و سرنوشت سازی شرکت نمایم.»(1)

پی‌نوشت‌ها:

1- راز گل های شقایق، صص 13- 9.

منبع مقاله:
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس شماره (4)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم