نویسنده: دکتر اسدالله نوروزی*



 

چکیده

اینکه ضحّاک که بود؟ از کجا آمد، چه کرد و فرجامش چه شد؟ نیازمند فرصتی کافی و نگارش رساله ای مفصّل است امّا آنچه نگارنده را به نوشتن این مقاله برانگخته تامّل بر محور اصلی حکایت؛ یعنی، ماردوشی ضحّاک و تعبیر و تفسیر آن است.
به نظر می رسد: سربرآوردن دو مار از دو شانه ی حاکم جبّار، سمبل جزای دو خطاست که وی مرتکب شده است!
چنانچه دیده ی باطن آمدیان گشوده شود و با چشم خرد به قضایا بنگرند؛ معلوم خواهدشد: ضحّاک در این واقعه تنها نیست! بسیاری از آدمیزادگان-به ویژه آنهایی که بر مسند قدرت می نشینند-این مارهای نامرئی را بر شانه های خویش دارند ولی متوجّه نیستند. مارهایی که مغز شکار خود را نشانه رفته اند و تا کار خود سر را به جنایت و جنون نکشانند، دست بردار نیستند.

مقدمه

نیاکان ما قرن ها با شاهنامه و داستان های آن زیسته اند؛ پا به پای قهرمانان این کتاب دلاوری ها کرده، جنگیده، پیروز شده و شکست خورده اند و در شادی و غم آنها شریک بوده؛ همراه ایشان خندیده یا گریسته اند!
نسل ما نیز بخشی از خاطرات خوش کودکی اش را وامدار شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه است. خدا می داند چقدر کاوه را ستوده و چه اندازه لعن و نفرین نثار ضحّاک کرده ایم. الان هم که سن و سالی از ما گذشته، باز دست بردار نیستیم و می کوشیم تا هر که را منادی عدالت و آزادی تصوّر می کنیم کاوه بدانیم و آن را که پاسدار ظلم و ظلمت گمان می بریم زاده ی ضحاّک بخوانیم!

راستی ماجرای مارهای ضحّاک چیست؟

محمد بن جریر طبری در کتاب مشهورش «تاریخ الرسل و الملوک» معروف به تاریخ طبری با نقل روایاتی می کوشد ماهیتی تاریخی به ضحّاک بدهد و سیمایی غیرافسانه ای بدو ارزانی دارد. از او با عنوان بیوراسب یعنی اسب که اسبهایی بیشمار دارد یاد می کند و می نویسد: «شنیده ام که ضحّاک همان نمرود بود که ابراهیم خلیل الرحمن صلّی الله علیه و سلّم به روزگار وی تولّد یافت و همو بود که می خواست ابراهیم را بسوزاند.» (طبری، 1375، 138) آنگاه به اجمال ماجرای قیام کاوه و همراهی مردم تا شورش علیه ظلم و نقش فریدون بر کنار کردن به بندکشیدن حاکم ستمکار را بیان می کند. طبری اشاره دارد که روایت شعبی را نقل می کند و یاداور می شود که برخی کسان گفته اند بر شانه های ضحّاک مار بوده است امّا از باورپذیر نشان دادن داستان ابایی ندارد و به صراحت می نویسد: «بسیاری از اهل کتاب گفته [اند] که بر شانه ی وی دو پاره گوشت برآمده بود چون سر افعی و نابکار و مکّار آن را به لباس می پوشیدند و برای ترساندن کسان می گفتند که دو مار است و غذا می طلبد!»(همان؛ 139)
بیان شاهنامه اما همان حکایتی است که سینه به سینه نقل می شود و راویان نیز ترسی از افسانگی آن ندارند زیرا در باور مردم ما افسانه روی دیگر سکّه ی حقیقت، قابل باور، تفسیر و رمزگشایی است.
حکیم طوس می فرماید: شیطان خود را به هیئت جوانی خوالیگر(آشپز) درمی آوردو به دربار سلطان می رود:
بدو گفت اگر شاه را درخورم
یکی نامور پاک خوالیگرم

چو بشنید ضحّاک بنواختش
ز بهر خورش جایگاه ساختش

کلید خورش خانه ی پادشا
بدو داد دستور فرما روا
(فردوسی، 1387، ج1، ص 46)
بدین ترتیب ابلیس که پیش از این نیز در کالبد طعمه اش رسوخ کرده و او را در پدرکشی آزموده است، موفّق می شود بار دیگر پیش از گذشته خود را به او نزدیک سازد و با حضور در آشپزخانه ی سلطنتی زمان خورد و خوراکش را در اختیار بگیرد. یعنی بهترین و نزدیکترین پایگاه را برای تسلّط بر صید خویش تصرّف کند.
باری از این توفیق نهایت بهره را برد؛ با تردستی و شعبده کاری چنان سلطان را اسیر شکم و فریفته ی غذاهای چرب و نرم می سازد که از طرف وی تشویق می شود و فرصت دست بوسی و طرح تقاضا می یابد:
بدو گفت بنگر که از آرزوی
چه خواهی بگو با من ای نیک خوی

خورشگر بدو گفت کای پادشاه
همیشه بزی شاد و فرمان روا

مرا دل سراسر پر از مهر تست
همه توشه ی جانم از چهر توست

یکی حاجتستم بنزدیک شاه
وگرچه مرا نیست این پایگاه

که فرمان دهد تا سر کتف اوی
ببوسم بدو برنهم چشم روی
(همان؛ ص 47)
ضحّاک بی خرد خطای بعدی را که مکمّل اشتباه نخست یا شکمبارگی ست مرتکب می شود به ابلیس مجال می دهد تا اجرای نقشه ی ویرانگرش را ادامه دهد! تسلیم تملّق می شود و میدان را به روی متملّق می گشاید.
چو ضحّاک بشنید گفتار اوی
نهانی نداست بازار اوی

بفرمود تا دیو چون جفت او
همی بوسه داد از بر سفت او

ببوسید و شد بر زمین ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید

دو مار سیه از دو کتفش برست
غمی گشت از هر سوی چاره جست
(همان؛ ص 48)
شگفت تر اینکه می برد و باز می روید!
ماجرای داستان همین بود. حکایت ظلمی ظالم کُش، جاه طلبی که به پدر خود نیز رحم نکرده بود امّا مردم جاهل ستمزده به مصداق مثل معروف الغریق یتشبّث بکلّ حشیش (غرق شده به هر خار و خسی چنگ می زند!) برای رهایی از شرّ حاکم ظالم خویش دست به دامان او شده، وی را منجی غیبی و دست انتقام الهی تصورّ کردند! پس، مردم از جمشید می گریختند(1) ضحّاک هم از حسّ نفرت ایرانیان نسبت به سلطانشان بهره برد. به ظاهر مددکار مردم ستمدیده شد و منتهی وقتی بر ایکه قدرت تکیه زد، کرد آنچه کرد و مردم ساده لوح یاریکر او دیدند که آنچه نباید می دیدند!
شیطان بود که به واقع در کالبد سلطان جدید ظاهر می شد امّا کی و چگونه وجودش را تسخیر کرد به درستی نمی دانیم! اما تنها نشانه هایی از نفوذ اهریمن بر روح حاکم در دست است:
1- نزدیکی ابلیس به ضحّاک با قدرت خوالیگری و شکمباره ساختن حاکم
2- رویاندن مار بر شانه هایش ازراه چاپلوسی و بوسه های متملّقانه!
در مرصاد العباد-از نثر های دل انگیز صوفیه-راجع به رسوخ شیطان در وجود آدمی به واسطه ی دهان و خورد و خوراک (لذاید دنیوی) مطلبی نقل شده که شنیدنی است و در موضوع بحث ما به کار می آید. نجم الدین دایه نویسنده ی این کتاب، هنگام بحث ا آفرینش، پس از آن که وصف مفصّلی از چگونگی سرشتن کالبد خاکی آدمی ارائه می دهد و به حیرت فرشتگان در خلقت انسان اشاره می کند به ذکر شیطنت شیطان می پردازد:
«ابلیس پرتلبیس یکباری گرد او طواف می کرد و بدان یک چشم اعوارانه بدو در می نگریست. آدم دهان گشاده دید. گفت باشید که این مشکل را گرهگشایی یافتم، تا من بدین سوراخ فرو روم بینم چه جایست؟»(نجم رازی؛ 1366، 75)
از راه دهان به کالبد آدم وراد می شود و به هر گوشه ای سرک می کشد الا دل که حریم امن الهی است و توان نفوذ بدان ندارد! به ناچار دست از پا درازتر «با صدهزار اندیشه نومید از در دل بازگشت!»(همان، ص 77)
ولی شیطان است و سمج! دست بردار نیست: «چون خایب و خاسر از درون قالب بیرون آمد با ملائکه گفت: هیچ باکی نیست این شخص مجوّف است او را بغذا حاجت بود و صاحب شهوت باشد چون دیگر حیوانات، زود برو مالک توان شد.» (همان، ص 78)
نکته همین جاست که ابلیس بر ضعف آدمی واقف شده و بر آن انگشت نهاده است. حکیم طوس نی زد راوایل شاهکارش به ما یادآور شده که:
تو اینرا دروغ و فسانه مدان
برنگ فسون و بهانه مدان

ازو هرچه اندر خورد با خرد
دگر بر ره رمز [و] معنی برد
(ص 21)
حال اگر به سراغ نهج البلاغه مولا برویم و در سخن و سیرت علی(ع) بنگریم با صاحب مرصادالعباد بیشتر همدل می شویم و به افسون سروده ی فردوسی آشناتر می گردیم. وقتی که امیرالمؤمنین باخبر می شود عثمان بن حنیف-کارگزارش در بصره-به مهمانی اشراف می رود و بر سفره متموّلان شهر می نشیند؛ طی نامه ای مورد عتاب قرارش می دهد و ضمن دعوت به ساده زیستی که آنرا لازمه ی سلامت حکومت می داند می فرماید:
«بدان که پیشوای شما بسنده کرده است از دنیای خود به دو جامه فرسوده و دو قرصه نان را خوردنی خویش نموده، بدانیند که شما چنین نتوانید کرد. لیکن مرا یاری کنید به پارسایی و-در پارسایی-کوشیدن و پاکدامنی و درستی ورزیدن.»(شهیدی؛ 1370، 317)
از نوشته ی مولا در می یابیم که شکمبارگی به ویژه برای سران جامعه، چقدر می تواند موحش و عامل سقوط شود. آری این چنین است که شیطان در حکومت علی هیچگاره است و ناگزیر به اردوی مقابل می گریزد! نکته ی دیگر نیز؛ یعنی پرهیز از متمّلقان جزء لاینفک حکومت امیرالمؤمنین است. بنابراین جایی برای نفوذ ابلیس نمی ماند! زیرا سرمشق علی(ع) در دوری از مداحان و پرهیز از مدحتگری، فرموده ی محمد(ص) است: «احثوالتّراب فی وجه المدّاحین، در صورت مداحان خاک بپاشید» (ابن ابی الحدید، 1404 ق. 104) همچنین شاید شنیده و یا خوانده باشید که در مدائن وقتی بیچاره به تملّق خوی کرده ای، مولا را با سلاطین اشتباه می گیرد و دررکابش می دود، علی متعرّضش می شود تا از چنین عملی دست بردارد. زیرا معتقد است که خودش را به زحمت می اندازد و حاکم را نیز به توهّم دچارمی سازد و اسیر خودبرتر بینی می کند!(2)، حال، بینی و بین الله، چه تعداد از رهبران ما بدین سیره پایبندند؟ یا اگر اظهار تمایل کره اند ما با خویشتنداری و دوری از چاپلسی حمایتشان کرده ایم؟ این است که خانه ی ما از پای بست ویران مانده است؟

نتیجه گیری

تن سپردن به شکمبارگی و دل باختن به ستایش و تمجید، برای همه خطرناک است و برای حاکمان بدتر و مهلک تر! شیطان که دشمن قسم خورده ی آدمیست برای از راه به در بردن آنها، به این دو دام اهریمنی متوسّل می شود. در عمل هم راه را میان بر را برمی گزیند که زودتر و بهتر به مقصد و مقصودش نایل گردد. یعنی به جای افتادن در پی تک تک آدمیان-که البته آن هم در برنامه ی کاری اوست!-سراشان را از راه به در می برد تا به دنبال آنها خلایق را به بیراهه بکشاند و بلغزاند که گفته اند: «النّاس علی دین ملوکهم»(3)

پی نوشت ها :

1. مردی که روزی روزگاری خود کعبه آمال ایشان بود و بیش از سه قرن، رویایی ترین شکل حکومت را به ایران زمین هدیه کرد:
جهان انجمن شد بر آن تخت او
شگفتی فرومانده از بخت او

چنین سال سیصد همی رفت کار
ندیدند مرگ اندران روزگار

ز رنج و زبدشان نبد آگهی
میان بسته دیوان بسان رهی

بفرمان مردم نهاده دو گوش
ز ررامش جهان پر زآوای نوش
(همان، ص 42)
دریغ که «غرور پادشاهی بردش از راه!» خوشی مغرورش کرد؛ خود را ولی نعمت و رعیت را پرورده ی احسان خویش پنداشت. ناسپاس شد و متکبّر! تا جایی که فره ی ایزدی از وی گریخت؛ ماخولیای مهتری به جانش افتاد و ستمش به حدّی رسید که مردم مرگش را از خدا خواستند.
2- برخی سفارشها و سخنان که از مولا در اختیار داریم موید همین امرند و نشان می دهند چنین برخوردی دور از انتظار نیست. از جمله:«بپرهیز از خودپسندیدن و به خودپسندی مطمئن بودن و ستایش را دوست داشتن که اینها همه از بهترین فرصتهای شیطان است تا بتازد و کرده ی نیکوکاران را نابود سازد.»(شهیدی؛ 340، 1370) با این توصیه که در خطاب به کارگزار خود می نویسد: «ایشان [رعیت] را چنان تربیت کن که تو را تملّق نگویند و در حضورت ستایش نکنند».(مهدی دامغانی؛ 1374، 123) و این فرموده: «هر که خواهد که دوزخی را ببیند گو اندر مردی نگر نشسته و دیگری بر پای ایستاده پیش وی!»(غزّالی؛ 1370، 614)
3- در مثنوی مولوی هم می خوانیم:
خوی شاهان دررعیت جا کند
چرخ اخضر خاک را خضرا کند
مرحوم فروزانفر ذیل این بیت، نوشته است الناس علی دین ملوکهم به شکل علی دین ملیکهم نیز روایت شده و مؤلف اللوله المرصوع (ص 95) آن را از موضوعات می شمارد.(فروزانفر، 1361، 28)

پی‌نوشت‌ها:

* استادیار زبان و ادبیات فارسی دانشگاه هرمزگان


ابن ابی الحدید‌(1404 قمری)؛ شرح نهج البلاغه، ج11، انتشارات کتابخانه ی آیت الله مرعشی نجفی قم.
شهیدی، سیدجعفر(1370). ترجمه ی نهج البلاغه، انتشارات و آموزش انقلاب اسلای، چاپ دوم.
طبری، مجمد بن جریر (1375). تاریخ طبری ج 1. ترجمه ی ابوالقاسم پاینده، انتشارات اساطیر، چاپ پنجم.
غزالی محمّد(1370). کیمیای سعادت، تصحیح احمدآرام، نشر محمّد و انتشارات گنجینه.
فردوسی(1387). شاهنامه ج 1، متن انتقادی از روی چاپ مسکو به کوشش سعید حمیدیان، نشر قطره، چاپ نهم.
فروزانفر، بدیع الزّمان (1361). احادیث مثنوی، موسسه ی انتشارات امیرکبیر، چاپ سوم.
مهدوی دامغانی، محمود (1374). جلوه ی تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج7، نشر نی.
نجم رازی (1366). مرصاد العباد، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.

منبع مقاله :
اکبری، منوچهر،(1390) ، فردوسی پژوهی، تهران، خانه کتاب، چاپ اول