نویسنده: رابرت هایلبرونر
مترجم: احمد شهسا



 

گذشته از مشکل همیشگی فقر، مشکل رنج آور دیگری که انگلاستان را در بیشتر طول قرن هجدهم آزار می داد، نامعلوم بودن شمار سکنه ی انگلستان بود. جنبه ی تأسف انگیز مسأله در این حقیقت نهفته بود که، در چشم انگلیسیها، یکی از دشمنان طبیعی که ممکن بود آن قاره را به صورت سیلابی واقعی در خود گیرد انسانها بودند، چون انگلستان، با ذخایر محدود و ناچیزش، محکوم بود جمعیتش را در حال کاهش نگه دارد.
انگلستان نه تنها از شمار ساکنان قاره اطلاع درستی نداشت بلکه به صورتی جنون آمیز بیشتر از خلأ جمعیت ناراحت بود. در 1801 نخستین آمارگیری واقعی صورت پذیرفت و این اقدام « آخرین بقایای آزادی انگلستان را یکباره برچید». از این پس اطلاعات اولیه انگلستان درباره ی منابع انسانی خود متکی شد به آمارگیریهای خصوصی و غیر تخصصی اشخاص: به دکتر ریچارد پرایس (1)، وزیری که هواخواه کلیسای انگلستان نبود، هاتن (2)، دوا فروشی که به معاملات چای و قهوه سرگرم بود و گرگوری کینگ (3) که تهیه کننده نقشه های تجاری بود.
در 1696 بر طبق یادداشتهایی که کینگ به استناد گزارشهای ادارات مالیات و دفاتر نام اشخاص به هنگام غسل تعمید تهیه کرده بود، شمار ساکنان جزایر بریتانیا در حدود 5/5 میلیون تخمین شده بود- که به طور شگفت انگیزی به شمار واقعی آن نزدیک بود. اما کینگ فقط به امور آن زمان توجه نداشت. او با توجه به آینده نوشت: « جمعیت انگلستان در 600 سال دیگر، یعنی در 2300 میلادی، دو برابر خواهد شد... دو برابر شدن مجدد آن، به احتمال زیاد، در کمتر از 1200 تا 1300 سال دیگر صورت خواهد گرفت، یعنی در سال 3600-3500. در آن زمان دولت پادشاهی انگلستان 22 میلیون نفر جمعیت خواهد داشت.» این تاجر که کارش تهیه و فروش نقشه بود با احتیاط، در دنباله ی سخنان خود، اضافه می کند: « ... اگر تا آن موقع دنیایی باقی بماند.»
اما در زمان آدام اسمیت طرح کینگ درباره افزایش آرام جمعیت، جای خود را به نظری دیگر داد. دکتر پرایس با مقایسه ی یادداشتهای ادارات مالیه و پول در قرن هجدهم با یادداشتهای پیش از آن، قاطعانه ثابت می کرد که جمعیت انگلستان در دوران تجدید اصلاح (4) بیش از سی درصد کاهش یافته است. اعتبار نظر او آشکارا مورد تردید واقع شد و دیگر صاحبنظران کشف او را مورد بحث و انکار قرار دادند. با این همه عقیده ی دکتر پرایس به عنوان حقیقت پذیرفته شد و آنچه با مقتضیات سیاسی آن زمان سازگار می نمود به نظرشان واقعیتی ناخوشایند آمد. ویلیام پیلی (5) مصلح و عالم الاهیات شکایت داشت که: « مفسده ی کاهش جمعیت بزرگترین آفتی است که کشور را آزار می دهد و اصلاح و افزایش آن موضوعی است که باید ... هدفی باشد مقدم بر هر منظور سیاسی، هر چه می خواهد باشد.» پیلی در این عقیده تنها نبود. آقای پیت نخست وزیر هم حتی یک لایحه ی قانونی جدید برای رفاه حال فقرا، و به منظور خاص بالا بردن جمعیت، تهیه کرد. در این لایحه ی قانونی برای کودکان مقرری منظور شده بود زیرا پیت کاملا معتقد شده بود که فرد با بچه دار شدن « کشورش را غنی می کند» حتی اگر اخلاف او فقیر باشند.
مسأله جمعیت نه بدان سبب در چشم مردمان عصر ما مهم جلوه می کند که آیا انگلستان در آن زمان، به عنوان یک ملت، واقعاً در خطر زوال بود یا نبود. با نگاهی به گذشته آنچه جالب است این است که هر نظری در باب جمعیت ابراز می شد با فلسفه ای که به قانون طبیعی، عقل و تعالی متکی بود، هماهنگی کامل داشت. آیا جمعیت رو به کاهش می رفت؟ پس باید کاری کرد که رشد پیدا کند و رشد آن لازم است به آرامی و با توجه به قوانینی صورت پذیرد که آدام اسمیت نشان داد اصول راهنمای بازار آزاد اقتصادی است. آیا جمعیت رو به رشد بود؟ چه بهتر از این. زیرا هر کس با این نظر موافق بود که افزایش جمعیت یعنی افزایش و تقویت منبع ثروت ملی. دیگر تفاوت نمی کرد هر کس در جزئیات چه تصوری داشت. حاصل همه ی آنها تشخیص خوشبختانه ای بود به حال جامعه. به بیانی دیگر در مسأله ی جمعیت، چنانکه فهمیده می شد، چیزی که ایمان مردم را نسبت به آینده متزلزل کند، در میان نبود.
شاید هیچ کس این دیدگاه خوشبینانه را به سادگی و کمال ویلیام گادوین (6) خلاصه نکرده باشد. گادوین که کشیش بود و جزوه هایی منتشر می کرد، چون به دنیای آشفته ی پیرامون خود می نگریست با ترس و ناراحتی در خود فرو می رفت، اما وقتی به آینده نگاه می کرد همه چیز در نظرش خوب بود و امید بخش. او در 1793 کتاب عدالت سیاسی (7) را منتشر کرد. کتابی که از زمان حال بشدت انتقاد می کرد اما نوید می داد که در آینده ی نزدیک « دیگر چنان نخواهد بود که چند نفر توانگر ببینید و جمعی بیشمار بینوا ... دیگر نه جنگ خواهد بود، نه جنایت، نه تشکیلات دادگستری- چنان که عنوان داده اند- و نه حکومت. از اینها گذشته دیگر نه بیماری خواهد بود، نه پریشانی و دلتنگی و افسردگی و نه خشم و آزردگی.» چه دیدگاه امید بخشی! البته آنچه پیش آمد یکباره خلاف آن بود زیرا « مدینه ی فاضله» گادوین منادی تساوی کامل بود و خواستار کمونیسم آشوبگرانه (8) به حد کمال: حتی قرار داد مالی زناشویی ملغی خواهد شد. هیأت مشاوران سلطنتی تصمیم گرفت از تعقیب او، به علت گران بودن قیمت کتاب، (که به بهای سه لیره فروخته شد) صرف نظر کند و بحث درباره ی عقاید جسارت آمیز گادوین در محافل اشرافی باب روز شد.
یکی از خانه هایی که چنین جر و بحثی در آن به راه افتاده بود، کانون البری (9) نام داشت که از گیلفرد چندان دور نبود؛ جایی که در آنجا پیرمرد محترمی زندگی می کرد و مجله ی جنتلمن (10 ) به هنگام مرگش در 1800 او را « مردی خارق العاده و استثنایی، به معنای دقیق کلمه» معرفی کرده است. این مرد فوق العاده و استثنایی دانیل مالتوس (11) بود، دوست دیوید، هیوم و ستایشگر بیقرار روسو (12) که با او برای جمع کردن گیاهان محلی به گردش می رفت، و بر اثر اصرار و ابرام مکرر یکی از فیلسوفان فرانسوی از او مجموعه ای از گیاهان و تعدادی کتاب برای خودش دریافت داشت. مالتوس، نظیر بسیاری از نجیب زادگان مرفه اما کنجکاو و جستجوگر عصر خویش، از هیچ چیز آن اندازه شاد و محفوظ نمی شد که از فرو رفتن در بحثهای روشنفکرانه و معمولا حریفی بهتر از پسر با استعدادش به نام رابرت مالتوس (13) نداشت.
کاملا طبیعی بود که بهشت گادوین توجه مالتوس پیر را به خود جلب کند و چنانکه انتظار می رفت این مرید استثنایی روسو، بشدت شیفته ی مدینه ی فاضله ی متعالی و معقول گادوین بشود. اما مالتوس جوان به اندازه ی پدرش شیفته و امیدوار نبود. همچنانکه بحث ادامه پیدا می کرد او کم کم متوجه می شد که تفاوت بین جامعه ی موجود انسانی با آن سرزمین دل انگیز خیالی که در آن صلح پایدار و وفور نعمت سایه افکنده است، از زمین تا آسمان است. او برای اقناع پدرش اعتراضات خود را، بتفصیل، به روی کاغذ آورد. دانیل مالتوس چنان تحت تأثیر عقاید فرزندش قرار گرفت که پیشنهاد کرد آن نوشته به صورت رساله ای چاپ شود و در اختیار مردم قرار گیرد.
و چنین شد. در 1798 رساله ای بدون نام نویسنده، در پنجاه هزار کلمه، به بازار عرضه شد. عنوان آن چنین بود: مقاله ای در باب اصل جمعیت و تأثیر سوء آن در تکامل آتی جامعه (14). با انتشار این رساله، همه ی امیدهای آن جهان هماهنگ، با یک ضربه، متلاشی شد. مالتوس جوان در چند صفحه زیر پای اندیشمندان خوشبین و خوش خیال عصر خود را خالی کرد و به جای ترقی و تعالی، دورنمایی از بی چیزی و کمبود و تیرگی و افسردگی و دلتنگی در برابر چشم آنان ترسیم کرد.
نظری که این رساله در باب جمعیت ابراز داشت این بود که در طبیعت گرایشی هست که از تمام وسایل و امکانات برای ماندگاری خویش سود جوید. جامعه، به جای آنکه خود را به سطح بالایی از ترقی و تعالی برساند، ناامیدانه به دامی می افتد که انگیزه ی آن تولید نسل است و همین امر بشریت را به پرتگاه فنای مطلق می کشاند. انسان، به جای آنکه به مدینه ی فاضله راه یابد، محکوم به این است که در مبارزه بین دهانهای بیشماری که حریصانه بازمانده و ذخیره ی ناکافی طبیعی، با شکست روبه رو شود هر چند که در بهره برداری از منابع و ذخایر طبیعی حداکثر کوشش را به کار برد.
تعجبی ندارد که کارلایل (15) پس از قرائت رساله ی مالتوس اظهار داشته باشد که اقتصاد « علم شومی» است و گادوین بیچاره شکایت کرده باشد که مالتوس صدها نفر از دوستانش را از ترقی و تعالی باز داشته و به عقب کشانده است.
مالتوس با وارد آوردن ضربه ی گیج کننده و روشنفکرانه ی خویش تمام امیدهای شکوفای عصری را که به سوی خشنودی و رضایت خاطر راه می جست و چشم اندازی را که از ترقی و تعالی در پیش رو د اشت، محو و نابود کرد. اما مثل اینکه این هم کافی نبود. همزمان با او، اندیشمندی کاملا از نوعی دیگر، خود را آماده می کرد تا ضربه ی نهایی را بر سر غرور و خودبینیهای آرام و خفته ی اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم فرود آورد. دیوید ریکاردو (16) که دلال سهام بسیار موفقی بود، بی درنگ خطوط اصلی نظریه ی اقتصادی خویش را اعلام د اشت که گرچه به اندازه ی نظریه مالتوس بشریت را در غرقاب فرو نمی برد، ولی، با همان رسم و راه ملایم خودش، به همان اندازه در نابود کردن نویدهای امیدبخش و دلگرم کننده ی عصر آدام اسمیت مؤثر افتاد.
زیرا پیش بینی ریکاردو پایان نظریه ای درباره ی جامعه بود که در آن، بر طبق طرح اسمیت، هر کس به آزادی همراه با دیگران، از پله های پیشرفت و تعالی بالا می رفت در حالی که ریکاردو صحنه را به صورتی دیگر مشاهده می کرد. او می دید که گردونه برای طبقات مختلف به صورتهای مختلف می گردد. بعضی را با شتاب به نقطه اوج بالا می برد، بعضی دیگر را چند قدم به پیش می راند بعد آنها را با لگدی به پایین پرتاب می کند و بدتر از همه، کسانی که گردونه را به حرکت می اندازند آنهایی نیستند که با گردش آن بالا می روند و آنها که از سواری حداکثر بهره را می برند کسانی هستند که کوچکترین خدمتی، در ازای پاداشی که گرفته اند، انجام نداده اند. برای روشنتر شدن مطلب، هر گاه به کسانی که به نقطه اوج رسیده اند به دقت بنگرید، می بینید که در آنجا هم هیچ یک آرام و قرار ندارند؛ در آنجا هم برای آنکه جای امنی در آن گردونه ی متحرک به دست بیاورند، کشمکش سختی در جریان است.
جامعه در نظر اسمیت خانواده ی بزرگی بود، اما ریکاردو آن را صحنه رقابت و مبارزه سختی برای احراز تفوق و اولویت می دید و این تعجبی ندارد. چهل سال پس از انتشار کتاب ثروت ملل، انگلستان به دو گروه، که دشمن یکدیگر بودند، تقسیم شده بود: از سویی صاحبان صنایع تازه به دوران رسیده که با کارخانه های خود سرگرم و برای احراز نمایندگی مجلس و کسب حیثیت اجتماعی در تلاش بودند: از دیگر سو زمینداران بزرگ که ثروتمند بودند، قدرت داشتند و، غرقه در اشرافیت خویش، به دست اندازی بیشرمانه ی نودولتان، آزرده و خشمگین می نگریستند.
واقعیت این نبود که سرمایه داران ثروت می اندوزند و زمینداران و مالکان را به خشم می آورند، بلکه دشمنی بر سر این بود که آنها مدام شکایت داشتند که بهای مواد غذایی خیلی بالاست. زیرا در آن مدت کوتاه، از زمان آدام اسمیت به بعد، تغییری که پیدا شده بود این بود که انگلستان که خود سالهای طولانی ملتی صادر کننده غله بود حالا ناگزیر بود از خارج مواد غذایی به کشور وارد کند. به رغم غرولند آقای پرایس، که جمعیت انگلستان را مدام رو به زوال می دید، عملا رشد جمعیت موجب شده بود که تقاضای فرآورده های غذایی از عرضه ی آن فراتر رود و بهای گندم چهار برابر شود. بالا رفتن بهای غلات موجب افزایش سود بود. در مزرعه ای در لوذیان شرقی، در اسکاتلند، منافع و اجاره به دست آمده، روی هم رفته، در حدود 56 درصد مبلغ سرمایه ی در جریان بود. در مزرعه ای دیگر به مساحت 300 ایکر [ برابر با 1220 متر مربع] متعلق به آقای برکهد- تشکیلاتی کاملاً متوسط- در 1790 بالغ بر 88 درصد، در 1803، 121 درصد- و ده سال بعد 160 درصد سود می آورد. در مزارع دیگر با هزاران ایکر مساحت، منافع به همین نسبت بالا می رفت.
وقتی بهای غلات بالا رفت بنگاههای تجاری شروع کردند به خریدن گندم و ذرت از خارج و وارد کردن آنها به کشور. کاملا طبیعی است که مالک زمین به این عمل با بغض و ناراحتی نگاه کند. کشاورزی برای اشراف تنها وسیله ی معاش و زندگی نبود بلکه بازرگانی هم بود، بازرگانی یی مهم. مثلاً آقای بنکس، در شهر ریوزبی (17)، در 1799 فقط دو اتاق برای دفترش احتیاج داشت که دیواری از ماده ی نسوز و یک در آهنی آن را از هم جدا کند و خوشحال و مغرور بود که در آن 156 قفسه جا داده است که بتواند اسناد و اوراق مزرعه اش را در آنها جای دهد. چنین مالکی با آنکه در سرزمین خود زندگی می کرد و به زمین خود عشق می ورزید، با آنکه مستأجرهای خود را روزانه می دید و در اجتماعات برای بحث و مذاکره در باب وضع غلات و مزایای رقابت کشتکاران شرکت می جست، از این حقیقت غافل نبود که درآمد او به قیمتی که محصولات خود را به فروش می رساند بستگی خواهد داشت.
از این روی ورود سیل اسای غلات ارزان از ماوراء بحار چیزی نبود که او به آسانی آن را تحمل کند. اما خوشبختانه، از دیدگاه مالک زمین، وسایل مبارزه با این رویداد ناخوشایند در دسترس بود. با داشتن سلطه و نفوذ در پارلمان، این مالک زمین خود را در پوششی آهنین، در پناه قانون، حفظ می کرد. قانون غلات را از تصویب مجلس می گذرانید و به استناد آن به غلات وارداتی تعرفه ی گمرکی می بست. هر قدر بهای آن در داخل تنزل می کرد او تعرفه را بالا می برد تا بالاخره به جایی می رسید که گندم ارزان قیمت برای همیشه از بازار انگلستان خارج می شد.
اما از1813 رشته کار از دست در رفت. وضع بد محصول و جنگ با ناپلئون دست به هم دادند تا قیمت وحشتناک زمان قحطی را به بازار آورند. گندم تقریباً هر خروار به 118 شیلینگ به فروش رفت، یعنی تقریباً هر بوشل (18) 14 شیلینگ. بدین سان بهای یک بوشل گندم تقریباً معادل دو برابر تمام مزد هفتگی یک کارگر بود. برای آنکه بهتر بتوان آن را مقایسه کرد در نظر بیاوریم که حداکثر قیمت گندم در امریکا در 1920 هر بوشل 3/5 دلار بود و مزد متوسط هفتگی یک کارگر 26 دلار.
روشن است که بهای غله سرسام آور شده بود و سؤالی که در سراسر کشور مطرح بود این بود که چه باید کرد؟ پارلمان موضوع را به دقت تحت بررسی قرار داد- و به این راه حل رسید که تعرفه ی غلات وارداتی باز هم باید افزایش یابد- دلیل اساسی این نظر این بود که بهای بالاتر، در کوتاه مدت، موجب خواهد شد که میزان تولید غله، در دراز مدت، بیشتر شود.
اما قبول آن از سوی صاحبان صنایع دشوار بود. بر خلاف زمین داران، سرمایه داران غله ارزان می طلبیدند زیرا بهای غذا عامل مؤثری بود در میزان مزدی که باید به کارگر بپردازند. انگیزه های صاحبان صنایع که به خاطر ارزانتر بودن بهای غذا مبارزه می کردند، غیر انسانی نبود. یک بانکدار مهم لندن، به نام الگزاندر برینگ، در پارلمان اظهار داشت: « کارگر در این موضوع نفعی ندارد که بداند بهای یک خروار گندم 84 شیلینگ است یا 105 شیلینگ. او در هر یک از این دو حالت فقط یک قرص نان خشک به دستش می رسد.» و منظورش این بود که کارگر، بدون توجه به قیمت نان، آن قدر مزد می گیرد که بتواند قرص نانی به دست آورد نه بیشتر. اما از دیدگاه کسانی که صورت پرداخت را می بینند و در پی سودجویی هستند، تفاوت بسیار در میان است که غله- و مزدها- ارزان باشد یا گران.
منابع بازرگانی سازمان یافت. پارلمان خود را با چنان سیلی از درخواستها روبه رو دید که سابقه نداشت. با توجه به وضع کشور، بدیهی است مصلحت نبود قوانین تازه ای در زمینه ی بالا بردن قیمت غله، بدون تأمل و بررسی، به تصویب رساند. کمیته های تازه ای در مجلس عوام و مجلس اعیان تشکیل یافت و موضوع را موقتاً در طاق نسیان گذاشت. خوشبختانه سال بعد مصادف با شکست ناپلئون شد. قیمتهای غله دوباره به سطحهای عادی برگشت. اما این واقعه بیانگر قدرت سیاسی طبقه ی زمیندار است و سی سال باید بگذرد تا سرانجام قوانین غله لغو و از کتابها محو و اجازه داده شود که غلات ارزان آزادانه وارد بریتانیا شود.
بنابراین، فهم این مطلب دشوار نیست که چرا ریکاردو، که در چنین مرحله ی بحرانی دست به قلم برده است، اقتصادیات را در چشم اندازی بسیار بدبینانه تر و متفاوت تر از آدام اسمیت می نگرد. اسمیت در جهان نوعی توازن و هماهنگی مشاهده می کرد و ریکاردو در آن پیکار و جدال و منازعه می دید. نویسنده کتاب ثروت ملل دلایل زیادی داشت که باور کند هر کس می تواند، با پیش بینی مال اندیشانه و بی خطر، سهم خود را از منافع بدست آورد، اما در دیده ی سهامدار بزرگ جستجوگر، که پنجاه سال پس از او به نگارش پرداخت، نه تنها جامعه به گروههای متخاصم تقسیم شده بود بلکه این حقیقتی گزیر ناپذیر می نمود که طرفی که در منازعه حق داشت- یعنی صاحب صنعت سختکوش- بازنده خواهد بود. زیرا ریکاردو بر این عقیده بود که تنها طبقه ای که از ترقی و پیشرفت جامعه منتفع می شود مالک زمین است- مگر اینکه مقاومت او را در نگهداری بهای غله بتوان شکست.
ریکاردو در 1815 نوشت: « منافع مالکان زمین با منافع هر یک از دیگر طبقات اجتماع در تعارض است،» و با بیان این جمله ی مبهم جنگ اعلام نشده ای، که با نام «ستیز بدنی» شناخته شده است، در گرفت. با علنی شدن دشمنیها، آخرین جرقه های امید گم شده ای که ممکن بود جهان به بهترین صورت ممکن درآید، محو شد. حال چنین به نظر می رسید که هر گاه جامعه در باتلاق انسانیت مالتوس فرو کشیده نشود، در جنگ و جدال برای به دست آوردن جای امنی در بالای گردونه ی متحرک و خیانت آمیز ریکاردو خود را تکه پاره خواهد کرد.
لازم است ما عقاید عمیقاً نومید کننده ی این کشیش و این سهامدار شکاک را که آرامش محیط را به هم زده اند، از نزدیک و دقیقاً مورد مطالعه قرار دهیم.
دشوار است دو نفر دیگر را بتوانیم تصور کنیم که گذشته ی آنها و سابقه ی کارشان بیش از توماس رابرت مالتوس و دیوید ریکاردو این همه از یکدیگر دور باشد. مالتوس، چنانکه می دانیم، فرزند یکی از افراد خارق العاده و استثنایی طبقه ی بالای متوسط انگلیسی بود و ریکاردو فرزند یهودی مهاجر هلندی که به کار تجارت و امور بانکی اشتغال داشت. مالتوس برای ورود به دانشگاه، با دلسوزی و علاقه تحت مراقبت و توجه پدری که ذهنی فلسفی داشت، آماده شده بود (یکی از مربیانش اظهار امیدواری کرده بود که ای کاش انقلاب فرانسه به انگلستان هم سرایت و آن را تسخیر کند و بدین سبب به زندان افتاد). ریکاردو از چهارده سالگی پیش پدرش به کار پرداخت. مالتوس عمر خود را در تحقیقات دانشگاهی صرف کرد، در اوایل کار اقتصاددانی حرفه ای شد و در کالجی که کمپانی هند شرقی در شهر هیلی بری (19) بنیاد نهاده بود، به تدریس پرداخت تا مدیران جوانی برای آن مؤسسه تربیت کند. ریکاردو در بیست و دو سالگی هنوز سر و سامان درستی نداشت. او- که با سرمایه ای به مبلغ 800 پاوند کار خود را شروع کرده بود- از نظر مالی استقلال کامل داشت و در 1814، در 42 سالگی، با ثروتی که آن بین 000ر500 تا 000ر600ر1 پاوند تخمین زده اند از کار کناره گرفت.
مایه ی شگفتی است که این مالتوس دانشگاهی بود که به واقعیات دلبسته بود، و ریکاردوی مرد کار و عمل، نظریه پرداز شده بود. این بازرگان همه ی توجهش به «قوانین» مجرد و نامرئی بود و آن استاد در نگرانی و ناراحتی به سر می برد که آیا این قوانین برای جهانی که او در پیش رو دارد متناسب است یا نه. و بالاخره درباره ی آخرین تضاد بین آنها، گفتنی است که این مالتوس بود که با درآمد قلیلش از زمینداران ثروتمند دفاع می کرد در حالی که ریکاردوی دولتمند، که بعدها خود مالک زمین شد، بر علیه منافع طبقه خودش قد علم کرده بود.
آن دو، به همان اندازه که گذشته، تربیت و سابقه ی کار متفاوتی داشتند، به همان اندازه هم نظرها و برداشتهایشان از یکدیگر دور بود. اما درباره ی مالتوس بیچاره، به تعبیر جیمز بونار (20)، که زندگینامه ی او را نوشته است: « او در عصر خودش بیش از هر کس در معرض تهمت و ناسزا بود. حتی بوناپارت هم به اندازه ی او دشمن نوع خود نبوده است. صحبت از مردی است که از شیوع بیماری آبله، از بردگی، و از بچه کشی دفاع می کند- مردی که با تشکیلات خیریه برای کمک به بینوایان و حادثه دیدگان، با ازدواجهای زودرس، با پرداخت کمکهای خیریه تعاونی مخالف است- مردی که پس از آن همه بدگویی از زندگی خانوادگی و مفاد آن سرانجام دل به دریا می زند و تن به ازدواج می دهد.» بونار می افزاید: « از روز اول هم او آدم بی اطلاعی نسبت به مطلب نبود. سی سال تمام، مدام از آن بد گفت و آن را طرد و رد کرد.»
این همه بدگویی و دشنام نثار مردی می شود که وجود « قید و بند اخلاقی» را در جهان لازم می دید و در آن اصرار می ورزید. با همه ی این سخنان مالتوس (به معیار زمان خودش) نه دیو بود، نه فرشته. این درست است که او نسبت به تأمین آسایش و رهایی فقیران و کمک به آنها نظر موافق نداشت و حتی با طرحهای خانه سازی برای طبقات کارگر مخالفت می ورزید اما همه ی این اعمال را با خلوص نیت و از صمیم قلب، و به خیال خودش، به نفع طبقات فقیرتر انجام می داد- که همین هم شاید مخالف دیدگاه بعضی از نظریه پردازان همزمان او بود که با ملایمت پیشنهاد می کردند « بگذارید فقیر به راحتی در خیابانها بیفتد و جان بدهد.»
اما مالتوس بیش از آنکه آدمی سنگدل باشد بی نهایت منطقی بود. از آنجا که بر حسب نظریه ی او مشکل بنیادی جهان این بود که جمعیت زیادی در خود جا داده است، هر امری که به افزایش « زناشویی زودرس» گرایش داشته باشد فقط به سیه روزی بشر خواهد افزود. برای مردی که نظرش این بود که « در ضیافت با شکوه طبیعت غذای کافی برای همه نیست»(21) فقط با صدقه و خیرات می شد به زندگی ادامه داد و چنین صدقه و خیرات را همان ظلم و بیرحمی تلقی می کرد که در لباس دیگر ظاهر شده است.
اما منطق همیشه قبول عام نمی یابد و مردی که چنین فرجام شوم و دردناکی را برای جامعه پیش بیبنی می کند نباید انتظار داشته باشد اجتماع به او حرمت گذارد. هیچ نظریه ای تا به این حد در معرض دشنام و ناسزا قرار نگرفته است. گادوین نظریه ی او را چنین توصیف می کند: « دیو سیاه دهشت زایی که هر لحظه آماده است همه ی امیدهای انسانی را خفه کند.» در دیده ی خوانندگانی که کمتر تحت تأثیر این سفسطه و مغالطه واقع شده اند، این دیو سیاه نظریه ی مالتوس نیست، بلکه وجود خود این کشیش محترم است.
ریکاردو، درست در نقطه ی مقابل او، مردی بود که از روز اول بخت به رویش لبخند زد. او که یهودی مادرزاد بود، از خانواده ی خود برید و به کوئیکرها پیوست تا با دختر زیبایی از آن فرقه که به عشقش گرفتار آمده بود ازدواج کند، و با آنکه در آن روزگار تحمل و مدارا قاعده ی مقبولی نبود- پدر ریکاردو در بخشی از مبادلات به تجارت اشتغال داشت که آن را « پیشه یهودی» می نامیدند- ریکاردو به هر دو پایگاه دست یافت؛ هم موقعیت اجتماعی پیدا کرد هم حرمت خصوصی گسترده. بعدها قتی به مجلس عوام راه یافت و از او دعوت شد سخنگوی هر دو مجلس باشد، می گوید: « هیچ امیدوار نبودم به هراس و اضطرابی که موقع شنیدن صدای خودم بر من مستولی شد غالب شوم.» این صدا را شاهدی « خشن و گوشخراش» توصیف کرده است و شاهدی دیگر « مطبوع و شیرین، هر چند بی نهایت بلند». اما وقتی او در حال سخن گفتن بود مجلس سراپا گوش بود. او با شرح و توصیف جدی و درخشانش، از درگیری با وقایع دوری می جست و تمام هوش و حواس خود را متوجه ساختار بنیادین جامعه می کرد «چنانکه گویی از سیاره ی دیگری به زمین فرو افتاده است.» ریکاردو مردی شناخته شد که مجلس عوام را پرورش داد، حتی رادیکالیسم او هم- او یکی از نیرومندترین حامیان آزادی بیان و اجتماعات بود و دشمن فساد پارلمانی و تعقیب و محاکمه ی کاتولیکی- از حرمتی که کسب کرده بود، چیزی نمی کاست.
جای تردید است که آیا ستایشگران او از خواندن نوشته هایش چیزی درک می کردند. چون فهم آراء و عقاید هیچ اقتصاددانی به اندازه ی ریکاردو دشوار نیست. اما با آنکه متن نوشته هایش پیچیده و پرمطلب است بیانش ساده و آسان است: منافع سرمایه داران و مالکان زمین، بی گفت و گو، با هم در تعارض است و منافع مالکان زمین با اجتماعات هم سازگار نیست. از این روی صاحبان صنایع او را، شناخته و ناشناخته، قهرمان خویش ساختند و حتی اقتصاد سیاسی با کمک آنها آن قدر همگانی شد که خانمهایی که می توانستند لله اجیر کنند می پرسیدند که آیا می توانند اصول آن را به کودکانشان بیاموزند.
در همان حال که ریکاردوی اقتصاددان محترم بود و با تفرعن قدم بر می داشت (هر چند مردی بود بسیار محجوب و کناره گیر) مالتوس به مجسمه ای از پستی تبدیل شده بود. مقاله اش را درباره ی جمعیت می خواندند، آن را تحسین می کردند و بعد، مکرر در مکرر، آن را رد می کردند- همین جوش و خروشی که در رد نظریه هایش ابراز می شد بهترین دلیل ناراحتی از قدرت و نفوذ آنها بود. در حالی که عقاید ریکاردو در گسترده ی وسیعی مورد بحث و مذاکره بود به کمکهایی که مالتوس به اقتصادیات کرده بود- به استثنای مقاله اش در باب جمعیت- با نظری نیکخواهانه می نگریستند یا آن را نادیده می گرفتند. مالتوس چنین احساس می کرد که کارهای دنیا سر و سامانی ندارد اما به شدت ناتوان بود از اینکه نظرات خود را شسته رفته، در قالب کاملا منطقی، بیان کند. او حتی آن قدر بی پروا و نوآور بود که پیشنهاد می کرد این فشارها- که خودش آنها را « به جان آمدن عمومی» می نامید- ممکن است جامعه را یکباره دگرگون کند. عقیده ای که برای رد و ابطال آن، ریکاردو هیچ به زحمت نیفتاد. اما برای خواننده ی جدید چه خشم انگیز بود! مالتوس سرش برای مشکل تراسی درد می کرد اما وضع آشفته ی ذهن او قدرت مقابله به ذهن درخشان و سریع الانتقال آن سهامدار را نداشت که جهان را مطلقاً به صورت یک مکانیسم بزرگ انتزاعی می دید.
با همه این جداییها، آن دو درباره ی هر چیز با یکدیگر بحث می کردند. وقتی مالتوس کتاب اصول اقتصاد سیاسی (22) خود را در 1820 انتشار داد ریکاردو به خود زحمت داد و یادداشتهایی درباره ی ضعف استدلالهای آن کشیش محترم، در 220 صفحه، فراهم آورد. مالتوس برای نشان دادن اشتباهاتی که یقین داشت ریکاردو مرتکب شده در کتاب خود از اصل مطلب دور افتاده به شرح آنها پرداخته است.
عجیبتر از همه این است که آن دو نزدیکترین دوست یکدیگر بودند. آن دو در 1809 یکدیگر را ملاقات کردند، وقتی که ریکاردو یک رشته نامه های آمرانه و تحکم آمیز در موضوع بهای شمش طلا در روزنامه ی مورنینگ کرونیکل (23) انتشار داده و شخصی را به نام بوزنکت که با بی پروایی و نسنجیده نظرات مخالفی ابراز داشته بود، به جای خود نشانیده بود. نخست، جیمز میل (24) و بعد مالتوس در جست و جوی نویسنده ی آن نامه ها برآمدند و، در پی آن، دوستی آن سه تن چنان قوت گرفت که تا پایان عمرشان ادامه یافت. یک رشته مکاتبات بین آنها رد و بدل شد و به ملاقات یکدیگر می شتافتند. ماریا اجورث (25) نویسنده ی معاصر آنها در یادداشتهای روزانه اش به شیوایی می نویسد: « آنها یکدیگر را باز می یافتند که به جست و جوی حقیقت روند و جالب آنکه وقتی به حقیقت دست می یافتند معلوم نبود کدام یک نخست به آن رسیده است.»
بحث همه اش در مطالب جدی نبود. آنها هم به هر حال بشر بودند. مالتوس به خاطر عقایدش، یا به علل دیگر، دیر ازدواج کرد اما به جشنها و مجالس جمعی مشتاق بود. پس از مرگش، کسی که او را می شناخته و از گذران زندگیش در کالج هند شرقی آگاه بوده چنین نوشته است: « از آن بذله گوییهای جالب و لطیف، اظهار ادبها، هیجانات اتفاقی جوانان، به دام انداختن خانمهای جوان، آن آداب دانی شگفت انگیز استاد فارسی، (26) ... و از آن گرمی و فروتنی خاصی که به شیوه ی کهن، در جشنهای عصر تابستانی معمول بود دیگر خبری نبود. همه و همه پایان یافت.»
رساله نویسان او را با شیطان مقایسه می کردند، اما مالتوس مردی بود زیبا و بلند قد با روحیه ای آرام. شاگردانش او را در پشت سر «پاپا» صدا می کردند. او نقص مهمی داشت: از نیاکانش شکافی در کام به ارث برده بود و سخنش به سختی فهمیده می شد. تلفظ حرف L برایش از همه مشکلتر بود و در این باب جمله ی مضحکی را که در آن حرف L تکرار می شد از زبان او نقل می کردند. این نقص و اینکه نام او با موضوع افزایش پیش از حد جمعیت به هم گره خورده بود باعث شد که آشنایی چنین بنویسد:
مالتوس هفته ی پیش اینجا بود. جشن مناسبی با شرکت افراد مجرد ترتیب دادم... او مردی است پاک طینت و اگر از فراوانی و حاصلخیزی صحبت به میان نیاورند نسبت به همه ی خانمها مؤدب است... مالتوس فیلسوفی است واقعاً اخلاقگرا و من راضیتر بودم که مثل او لکنت زبان داشتم اما می توانستم مانند او فکر کنم و آنطور عاقلانه عمل کنم.
ریکاردو در خانه، خودش را سرگرم می کرد. به خودش می رسید، صبحانه اش شهرت داشت؛ مثل اینکه جلو میل و اشتهای خود را یکباره رها کرده بود. خانم اجورث در کتاب زندگی و نامه هایش شرحی در این باب آورده و ریکاردو را آدمی خودنما، جلف و بسیار لوده معرفی می کند.
ریکاردو بازرگانی فوق العاده با استعداد بود. برادرش نوشته است: « او در کسب ثروت استعداد قابل ملاحظه ای نداشت اما در هیچ کاری به اندازه کسب و کارش قدرتهای فوق العاده و استثنایی خود را بروز نمی داد. اطلاعات جامع او از کارهای پیچیده و بغرنج، چابکی و شناخت اعجاب انگیزش از اعداد و محاسبه، قابلیت او در سر درآوردن از معاملات عظیمی که با آنها سرو کار پیدا می کرد، بی آنکه زحمت زیادی بکشد بسیار جالب بود. سکون و آرامش و نحوه ی نتیجه گیریش، همه ی اینها او را قادر می ساخت که رقبایش را در معاملات بورس (27) کاملا پشت سر بگذارد.» پسرش بعدها اظهار داشت که موفقیت پدرش بر مبنای مشاهده و دقت نظر او بود که می دید مردم معمولا در اهمیت وقایع مبالغه می کنند. « از این روی، هر گاه کسی در بورس مانند او معامله می کرد امید سود کمی می توانست داشته باشد. او وقتی بورس کمی بالا می رفت می خرید و مطمئن بود که این ترقی بی جهت او را به تأمل و اندیشه واخواهد داشت و چون بورس تنزل می کرد او می فروخت با این اطمینان که این اخطار و دلهره موجب سقوط بورس خواهد شد، بی آنکه شرایط موجود موفقیت را تضمین کند.»
وضعی عجیب و وارونه بود. یک بورس باز نظریه پرداز در مقابل دانشمندی الاهی که اهل تجربه و عمل بود، قد راست کرده بود- بخصوص عجیب این بود که نظریه پرداز در دنیای پول و معاملات راحت و آسوده بود در حالی که مرد تجربه و عمل آشفته بود و سرگردان.
در طول مدت جنگهای ناپلئون، ریکاردو در سندیکایی خدمت می کرد که سهام دولتی را از خزانه می خرید و آنها را به عامه ی مردم می فروخت. ریکاردو غالباً به مالتوس محبتی نشان می داد و تعداد کمی از سهام را به نام او می کرد و آن کشیش سود مختصری عایدش می شد و درست پیش از جنگ واترلو، مالتوس خودش « بورس باز» کوچکی شده بود و از این روی بر اعصابش فشار زیادی وارد می شد. او به ریکاردو نوشت: « اگر نادرست و نامناسب نباشد ... در فرصت بموقعی که پیش می آید اقدام کن تا از سهمی که وعده ی آن را به من داده بودی، سود مختصری عاید من شود.» ریکاردو چنان کرد. با تسلط پایدار و نیرومند یک سفته باز حرفه ای پول کلانی به کار انداخت. ولینگتون (28) جنگ را برد. ریکاردو هم توفیق بسیار به دست آورد. اما مالتوس بیچاره شکست خورد. ریکاردو بر حسب اتفاق به آن کشیش محترم نوشت: « این سود به قدری عظیم است که هرگز انتظار نداشتم در اثر یک ترقی قیمت نصیبم شود. سود قابل ملاحظه ای به من رسید. حالا کمی هم درباره موضوع قدیمیمان صحبت کنیم.» و بعد به بحث قبلی خود درباره ی بالا رفتن قیمت کالاها از لحاظ تئوری می پردازد.
بحث پایان ناپذیر آنان، در دیدارها و از طریق مکاتبه، همچنان ادامه داشت تا سال 1823. ریکاردو در آخرین نامه اش به مالتوس نوشت: « مالتوس عزیزم، کار من تمام شد. مثل همه ی کسانی که به بحث و جدل می پردازند، پس از همه ی جر و بحثها، هر یک به عقیده ی خود رسیده است. درست است که این مشاجرات در رفاقت ما تأثیر سویی به جای نگذاشت، اما اگر هم از هر جهت با من موافق بودی، بیش از آنکه هم اکنون دوستت دارم، دوستت نداشتم.» او ناگهان در همان سال، در 51 سالگی، درگذشت. مالتوس تا 1834 به زندگی ادامه داد. عقیده ی او هم درباره ریکاردو چنین بود: « من، هیچ کس را، غیر از خانواده ی خودم، به اندازه او دوست نداشتم.»

پی نوشت ها :

1- Dr. R. Price
2- Houghton
3- Gregory King
4- Restoration
5- )William Paley1743-1805).
6- William Godwin، سیاستمدار و فیلسوف انگلیسی (1756-1836).
7- Political Justice
8- anarchic Communism
9- Albury House
10- Gentleman's Magazine
11- Daniel Malthus
12- J. J. Rousseau، فیلسوف فرانسوی، (1712-1778).
13- Thomas Robert Malthus
14- An Essay on the Principle of Population as Ii Affects the Future Imparovment of Society
15- Thomas Carlyle، نویسنده انگلیسی (1795-1851)
16- David Ricardo، اقتصاددان کلاسیک انگلیسی (1772-1823).
17- Reevesby
18- پیمانه غله و میوه و مایعات، تقریباً معادل 36 لیتر. در متن علاوه بر بوش quarter نیز به کار رفته که به خروار ترجمه شد. هر کوآرتر معادل 291 لیتر است.
19- Haileybury
20- James Bonar
21- حافظ می فرماید:
برو از خانه گردون بدر و نان مطلب
کاین سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
22- Principles of Political Economy
23- Morning Chronicle
24- James Mill، فیلسوف، مورخ و اقتصاددان اسکاتلندی (1773-1836).
25- Maria Edgeworth، نویسنده انگلیسی (1767-1849)
26- چون دقیقاً مشخص نیست که منظور یک استاد ایرانی است یا یک استاد غیر ایرانی که زبان فارسی تدریس می کند، از آقای تورج مشکین پوش که در امریکا به تدریس اشتغال دارند کمک طلبیدم. ایشان زحمت کشیدند چند صفحه از کتاب Autobiography نوشته )Marriet Martineau 1802-1876) را که مأخذ نویسنده در نقل این مطلب بوده است، برایم فرستادند ولی در رفع ابهام کمکی نکرد. به هر حال از لطف ایشان سپاسگزارم.
27- Stock Exchange

منبع مقاله :
هایلبرونر، رابرت، بزرگان اقتصاد، ، احمد شهسا، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم، بهار 1387