دیدگاههای تیره و تار مالتوس و ریکاردو (2)
با آنکه مالتوس و ریکاردو در هر مسأله ای با یکدیگر اختلاف داشتند، در نظری که مالتوس در باب جمعیت ابراز می داشت همفکر بودند. مالتوس در مقاله معروف خود در 1798 چنین می نماید که نه تنها موضوع را یک بار و برای
نویسنده: رابرت هایلبرونر
مترجم: احمد شهسا
مترجم: احمد شهسا
با آنکه مالتوس و ریکاردو در هر مسأله ای با یکدیگر اختلاف داشتند، در نظری که مالتوس در باب جمعیت ابراز می داشت همفکر بودند. مالتوس در مقاله معروف خود در 1798 چنین می نماید که نه تنها موضوع را یک بار و برای همیشه کاملا روشن ساخت، بلکه فقر موحش و مزمنی را که انگلستان آن چنان در آن فرو رفته بود، در مقابل چشم همگان مجسم کرد. دیگران، به طور مبهم، بین فقر و جمعیت ارتباطی احساس می کردند. چنانکه در داستان مشهور و مجعولی در آن زمان آمده بود که شخصی به نام خوان فرناندز در جزیره ای در ساحل شیلی دو بز پیاده کرد بدین قصد که بعدها بتواند از گوشت آنها استفاده کند. در بازدید مجدد مشاهده کرد که تعداد بزها، بدون دلیل، بیش از حد تصور اضافه شده است. بعد یک جفت سگ به آنجا برد. آنها هم بیحساب زاد و ولد کردند و حساب بزها را رسیدند. نویسنده ی کتاب، که کشیشی بود به نام جیمز تاونزند (1) نوشت: « بدین سان تعادلی تازه برقرار شد. از آن دو، آنکه ضعیفترین بود، دین خود را به طبیعت پرداخت و آنکه بسیار زورمند و فعالی بود حیات خود را حفظ کرد،» و بعد افزود: « این مقدار غذاست که تعداد نوع بشر را تنظیم می کند.»
این مثال، راه تشخیص ایجاد تعادل را که باید بر طبیعت حکمفرما شود نشان می داد اما از ترسیم نتایج مخربی که درمسأله پنهان بود کوتاه آمده بود. این وظیفه را مالتوس بر عهده گرفت.
شرح آن به صورتی جذاب و با توضیحات عددی، تا آنجا که مقدور بوده است، در نظریه ی مضاعف (2) او آمده است. ادارک او از نیروهای گیج کننده ای که موجب افزایش نسل بشر می شود کاملا مورد تأیید دانشمندان پس از او واقع شد. یک زیست شناس حساب کرده است که اگر هر جفت از حیوانات سالانه ده جفت تولید کنند در پایان بیست سال مسؤولیت نسلی به تعداد 000ر000ر000ر000ر000ر000ر700 نفر را بر دوش خواهند داشت: هاولوک الیس (3) یادآور می شود هر گاه مانع تقسیم یک موجود ذره بینی نشوند، همین موجود خرد و ناچیز، فقط در ظرف 30 روز، توده ای یک میلیون بار بزرگتر از جرم خورشید ایجاد خواهد کرد.
اما ذکر این مثالها درباره ی قدرت باروری طبیعت، به خودی خود، بی معنی است. پرسش اصلی و حیاتی این است: قدرت عادی تولید مثل افراد انسان تا چه حد است؟ مالتوس نظرش این است که این حیوان دوپا قادر است در بیست و پنج سال تعداد خود را به دو برابر برساند. با توجه به عصر او باید گفت این یک تخمین به نسبت معتدل است.
شرط آن این است که از یک خانواده ی شش نفری دو نفرشان قبل از سن ازدواج فوت کنند. مالتوس، با نگاهی به امریکا، خاطر نشان می سازد که در آنجا جمعیت در یک قرن و نیم گذشته دو برابر شده است و اینکه جمعیت در مناطق دور از شهر و جاهایی که زندگی آزادتر و سالمتر است، در هر پانزده سال دو برابر می شود.
اما به رغم گرایشی که نژاد بشر به افزایش دارد- بحث در اینکه آن در 15 یا در 25 سال دو برابر می شود بیحاصل است- مالتوس سرسختانه مقاومت می کند که زمین، بر خلاف آدمیان، نمی تواند دو برابر شود. زمین با استفاده از اصول آزمایشگاهی محصول بیشتر می دهد اما ترقی و پیشرفت آن کند و تردید آمیز است. زمین، بر خلاف جمعیت، تولید مثل نمی کند. از این رو شمار دهنها با تصاعد هندسی افزایش می یابد و مقدار کشت زمین با تصاعد حسابی.
نتیجه ای که حاصل می شود، همچنانکه در یک قضیه ی منطقی، اجتناب ناپذیر است: تعداد مردم، دیر یا زود، بر مقدار مواد غذایی غلبه می کند. مالتوس در مقاله اش می نویسد: « همه ی کره ی خاک را در نظر بگیریم ... فرض کنیم جمعیت کنونی معادل هزار میلیون نفر باشد. افراد انسان با تصاعد هندسی 1، 2، 4، 8، 16، 32، 64، 128، 256 افزایش می یابند، مواد غذایی با تصاعد حسابی 1، 2، 3، 4، 5، 6، 7، 8، 9. نسبت جمعیت به مواد غذایی، در مدت دو قرن 256 به 9 خواهد بود، در سه قرن 4096 به 13 و در دو هزار سال دیگر تفاوت قابل محاسبه نیست.»
چنین دیدگاه هول انگیزی از آینده، کافی است هر کس را ناامید کند. مالتوس می نویسد: « چشم انداز تیره و اسفباری است.» کشیش بیچاره الزاماً به این نتیجه کشیده می شود که تفاوت فاحش تسلی ناپذیر و اصلاح ناشدنی بین تعداد دهانها و مقدار مواد غذایی فقط یک راه چاره دارد: افزایش مدام افراد بشر مایه ی بدبختی و مصیبت است و به هر طریقی باید این شکاف عظیم را که مدام رو به تزاید است از میان برداشت. بالاخره جمعیت انسانها که نمی توانند بی غذا زنده بمانند. به همین سبب است که رسم نوازدکشی بین مردم بدوی رواج دارد و علت وقوع جنگ، بیماری و، بیش از همه، فقر همین است.
حال اگر اینها کافی نباشد: « چنین به نظر می رسد که قحطی آخرین و دهشتناک ترین حربه ی طبیعت است. زور جمعیت آن قدر به زور زمین که مواد غذایی را تهیه می کند، می چربد ... که مرگ زودرس باید به شکلهای مختلف به سراغ انسانها بیاید. شرارتهای بشری فعال است و برای کم کردن جمعیت، مأمورانی کارآمد ... اگر آنها هم در این جنگ براندازی شکست بخورند فصول آفت زای بیماریهای مسری، بلا و طاعون به صورت هولناکی صف آرایی کرده پیش می آیند و هزاران و دها هزار نفر را درو می کنند. هر گاه اینها هم توفیقی نیابند قحطی و گرسنگی اجتناب ناپذیر که در کمین نشسته اند می رسند و با یک ضربه ی سنگین بین جمعیت و مواد غذایی تعادل را برقرار می کنند.»
پس تعجبی ندارد اگر گادوین بیچاره سر شکایت برداشت است که مالتوس دوستان پیشرو را به پسروی کشانیده است. زیرا این حقیقتاً دکترین یأس و نومیدی است. هیچ چیز، تکرار می کنم، هیچ چیز نمی تواند بشریت را از تهدید مدام غرق شدن در زیر بار وزن جثه ی خودش نجات دهد مگر روزنه ی ضعیفی که به او مجال نفس کشیدن می دهد و آن کف نفس و «خودداری اخلاقی» (4)است. حالا ببینیم این خودداری اخلاقی تا چه اندازه در مقابل شور و هیجان عشق تاب و توان دارد؟
چشم اندازی که مالتوس از پیش دیده بود هم اکنون به حقیقت پیوسته است. مجمع سیاست خارجی (5) در این اواخر نوشته است:
آمارها تقریباً باور نکردنی است. هر روز در کشورهای توسعه نیافته بر اثر بیماریهایی که معلول کم غذایی است در حدود 10000 نفر جان می سپارند. از هر بیست کودکی که در این کشورها به دنیا می آیند، ده نفرشان در کودکی از گرسنگی یا کافی نبودن غذا، رنج می برند، و و هفت نفر دیگر از عقبماندگی جسمی یا روحی در عذابند.
آیا این وحشت مالتوسی درمان پذیر است؟ از همان روزی که مالتوس اولین مقاله ی خود را انتشار داده است، عقیده در باب مسأله ی جمعیت بین دو قطب خوشبینی و بدبینی در نوسان بوده است. جالب و شگفت آور این است که وقتی آن مقاله پنج سال بعد تجدید چاپ شد مالتوس امیدوارتر شده و به این اعتقاد امید بسته بود که طبقات کارگر به میل و دلخواه خود آموخته اند که با به تأخیر انداختن سن ازدواج اصل «خودداری اخلاقی» را به کار بندند.
همین چند سال پیش بود- دقیقاً زمان چاپ قبلی همین کتاب- که عقیده ی بدبینانه سبقت گرفت و بیشتر آمارگران و دانشمندان اجتماعی مورد احترام و اعتماد پیشگویی کردند که فقط در طی یک نسل قحطی هولناکی روی خواهد داد؛ کارشناسی اظهار عقیده کرد که « در ظرف ده سال در پاکستان آدم، آدم را خواهد خورد.»
امروزه آونگ به سوی قطب خوشبینی گرایش دارد. با آغاز پیشرفتهای مؤثر و کارآ در تکنولوژی کشاورزی- که « انقلاب سبز» اصطلاح شده است- دورنمای قطحی عالم گیری که آمارهای پیشین به علت افزایش دهانهای باز و رشد کند مواد غذایی پیش بینی می کردند، لااقل یکی دو دهه به عقب افتاده است. در دهه ی بعدی دست کم از نظر تکنولوژی، ممکن است بازده مواد غذایی از رشد جمعیت پیشی گیرد هر چند برای این کار به سرمایه گذاری عظیم، به بارور ساختن و آبیاری زمین و به آموزش نیاز هست.
با همه ی اینها بن بست منطق مالتوسی به جای خود باقی است. افزایش بازده مواد غذایی ممکن است موعدی را که حدس زده می شود به تأخیر بیندازد، اما شرط توفیق در این است که این بازده همچنان بتواند به رشد خود ادامه دهد، به همان سرعتی که جمعیت، در زمانی نامعین، رشد می کند وگرنه دیر یا زود « قدرت جمعیت» رشد مواد غذایی را پس می زند و خود جلو می افتد و مدتها قبل از آنکه به این مرحله برسد فشار جمعیت به شهرهای بزرگ لانه خرگوشی، که دیگر قادر نیست این همه افراد انسانی را در خود جا بدهد، آسیب می رساند.
پس اگر لازم است بمب روزشمار جمعیت خنثی شود همه بر این نظر اتفاق دارند که باید از طریق کنترل جمعیت عملی شود. در تمام طول تاریخ، بین طبقات بالای تمام جوامع، کنترل زاد و ولد انجام می گرفت که خود مؤید این ضرب المثل است که می گویند دارا پولش را زیاد می کند نادار بچه اش را. در این میان، مشکل کار نحوه ی آموزش جلوگیری از تولید نسل است به صدها میلیون روستاییانی که بیشترشان بی سوادند، به طبیان اعتماد ندارند و نسبت به غریبه ها که به آنها تعلیم می دهند تا چگونه راه و رسم زندگیشان را تغییر دهند بدگمان هستند.
آیا می شود، پیش از آنکه گرسنگی یورش بیاورد، این تدابیر را به کار گرفت؟ شاید. برای این منظور روشهای مختلف وجود دارد. مهمتر اینکه، بر طبق مدارک موجود، در بخشهایی از جهان (مانند کره ی جنوبی و تایوان) کوشش شده است که روستاییان، نه به خاطر راضی کردن طراحان اقتصادی، بلکه برای فرار از چرخه ی بدبختی تولدی که مرگ زودرس را در پی دارد، نسل خود را کنترل کنند. آنچه هنوز نمی دانیم این است که آیا به سازمانهای عظیم و فعالیتهای طبی، برای بردن اعتقاد کنترل نسل، به دورترین نقاط دنیا، احتیاج هست یا نه؟ و در حال حاضر می شود کوچه های کثیف شهری را از میان برداشت و (در حد کمتری) آیا می توان از مخالفتهای مذهبی با کنترل نسل کاست؟
تعجب در این است که مالتوس به بخشهایی از جهان که اکنون مسأله جمعیت در آنها بسیار جدی شده توجه چندانی نداشته، و از قاره های شرق و جنوب با بی اعتنایی گذشته است و فقط نگران حوادثی بوده که در وطنش، انگلستان، و در دنیای غرب می گذشته و خوشبختانه درباره ی آنجاها نظرش درست نبوده است. در انگلستان، و در ایالات متحده امریکا، برای بستن دهانهایی که جهت فرو بردن مواد غذایی باز می شد اقدامی صورت گرفت. در 1860، 63 درصد از زوجهایی که در بریتانیای کبیر ازدواج کرده بودند چهار یا بیشتر کودک داشتند، در 1925 فقط بیست درصد خانواده ها بیش از چهار کودک آوردند. در همین برهه از زمان خانواده هایی که فقط یک یا دو کودک داشتند از ده درصد جمعاً به بیش از نصف رسید.
چرا؟ چه چیزی غرب را از دو برابر و چند برابر شدن جمعیت، بر طبق نظریه ی مالتوس، نجات داد؟ علل آن را به درستی نمی دانیم. قوانین رشد جمعیت هنوز کاملا روشن نیست. البته کنترل نسل در آن نقشی دارد. آن را در اصل مالتوسیانیسم جدید (6) می نامیدند؛ نامی که مالتوس از آن تبری می جست. او اقدام به آن را تأیید نمی کرد. اما چنین به نظر می رسید که امر دیگری به همان اندازه اهمیت داشته است. روند صنعتی شدن ظاهراً به خودی خود در کاستن افراد خانواده اثر تعدیلی داشته است. در کشورهای پیشرفته زناشویی کم کم در سنین بالاتر صورت می گیرد (و این همان منع اخلاقی است که مالتوس آخرین امیدهای خود را بدان وابسته بود). موقعیت و وضع زنان از اینکه فقط بچه به دنیا بیاورند تغییر یافت و به فعالیت اجتماعی و کارمندی پرداختند. شادیها و تحقق آرزوهایی که زندگی ساده را بیشتر دلخواه و خوشایند می کنند با علاقه به گسترش خانواده به رقابت برخاستند.
اما مطمئناً در ایالت متحده امریکا جمعیت رو به افزایش است. ما هم با مسأله جمعیت روبه رو هستیم، منتها حالا شرایط ازدحام جمعیت را تجربه می کنیم نه دوران قطحی و گرسنگی را. به ترتیبی که نفوس ما افزایش می یابد- تا قبل از سال 2000 امریکا 300 میلیون جمعیت خواهد داشت- فضا رفته رفته تنگ می شود. خطوط ترافیک طولانی می شود. پارکهای عمومی کم کم به محوطه های پیک نیک تبدیل می شود. منابع آب به طرز خطرناکی ته می کشد. اما چیزی به نام گرسنگی ایلات متحده را تهدید نمی کند زیرا تکنولوژی کشاورزی بیشتر و سریعتر از دهانهایی که باز می شود پیش می رود. مالتوس قادر نبود ببیند که آنچه از زمین زراعی برداشت می شود به مراتب سریعتر از گسترش مساحت زمین است. مشکل در ایالات متحده امریکا واقعاً در این است که محصولات کشاورزی خیلی سریع افزایش می یابد و مازاد مواد غذایی که به مصرف نمی رسد ما را تهدید می کند.
آیا دنیا نمی تواند روش ما را دنبال کند؟ اظهار نظر در این باره خیلی زود است. انقلاب سبز شاید همان وسیله ی کمکی مورد نیاز باشد که بتواند سرمایه را به کشورهای رشد نیافته منتقل کند اما این مشکل به طرز مأیوس کننده ای بزرگ است. کشاورز امریکایی که با وسایل و تدارکات کافی کار می کند، نسبت به یک کارگر معمولی کارخانه، مولد است. هیچ امیدی نیست، لااقل در زمان ما، که سرمایه به مقدار زیاد به کشورهای رشد نیافته آورده شود. هر گاه طرح جلوگیری از ازدیاد نسل با شکست روبه رو شود، برای آکه ضربت هولناک مالتوسی بر سر همه ما فرود آید، فقط باید در انتظار زمان فرا رسیدن آن بنشینیم.
هیچ یک از این موارد، در زمان مالتوس، قابل پیش بینی نبود. در 1801 به رغم سوء تفاهمهای جدی و شایعاتی که می گفتند این کار فقط پیش درآمد دیکتاتوری نظامی است، نخستین آمارگیری علمی در بریتانیای کبیر عملی شد. جان ریکمن (7)، که کارمند دولت بود و آمارگیر، حساب کرد که جمعیت انگلستان در مدت 30 سال، 25 درصد افزایش یافته است. با آنکه این تعداد خیلی کمتر از مضاعف شدن جمعیت است، هیچ کس تردیدی نداشت که اگر به علت بیماری و فقر توده ها نبود، انبوه جمعیت مثل بهمن رشد می کرد. اما هیچ کس تنزل آرام نرخ تولد را در آینده نمی توانست پیشگویی کند. بیشتر نظر بر این بود که گویی بریتانیا برای همیشه محکوم است با فقر متوسطی روبه رو باشد و علت آن هم تولید مثل بی امان انسان است و پنجه انداختنش به مواد غذایی، که به اندازه ی کافی وجودندارد. فقر دیگر یک امر اتفاقی نبود، آن را کار خدا هم نمی دانستند و حتی آن را بر اثر بی اعتنایی و سهل انگاری انسانی هم تصور نمی کردند. چنان می نمود که نیرویی شریر نژاد بشر را به رنج ابدی محکوم کرده است. گویی همه ی فعالیتهای انسانی، در راه پیشرفت و تعالی خویش، بر اثر خست و لئامت طبیعت، به نمایش خنده آوری تبدیل شده
بود.
همه ی اینها مایه ی یأس و ناامیدی بود. پیلی هم که ازدیاد جمعیت را تشویق می کرد و آن را « به هر هدف سیاسی دیگر، هر چه می خواست باشد، مقدم می دانست» از هواخواهان مالتوس شده بود. پیت که دلش می خواست با افزون شدن جمعیت کشورش غنی تر شود، لایحه ی قانونی خود را در بهبود زندگی فقرا، به رغم نظر کشیش منطقه، پس گرفت. کولریج این نظریه ی غمبار را چنین خلاصه کرده و نوشته است: «بالاخره، این ملت توانا را نگه دارید. فرمانروایان و خردمندان این ملت گوش به سخنان پیلی و مالتوس سپرده اند. و این بسیار دردناک و رقت انگیز است.»
هر کس از مالتوس به اندازه کافی دلسرد و مأیوس نشده است باید به سر وقت دیوید ریکاردو برود. در نظر اول، دنیای او دنیای خاص مخوفی نیست- لااقل در مقایسه با دنیای مالتوس. دنیای دیوید ریکاردو که در کتاب اصول اقتصاد سیاسی او، در سال 1817 به جهانیان معرفی شده است، دنیایی است خشک، بخیل و به هم فشرده. در آن اثری از حیات و آن شور و هیجان دنیای آدام اسمیت نیست. در اینجا جز قاعده و اصول هیچ نیست، اصول انتزاعی و مجردی که از ذهنی هوشمند تراوش کرده و به جای آنکه بر جریان متغیر روزمره ی زندگی متمرکز شده باشد بیشتر به امری ثابت و لایتغیر توجه دارد: به چیزی بنیادین، عریان، بی پیرایه و حساب شده، درست مثل قضایای ریاضی اقلیدس. اما، بر خلاف برخی قضایای هندسی محض، این نظام بشر را زیر فشار گذاشته است- نظامی مصیبت بار.
برای درک این مصیبت باید تأمل کنیم و خصوصیات اصلی این درام را بشناسیم. چنانکه گفته شد موضوعهای اصلی دنیای او مردم نیستند بلکه الگوها هستند. این الگوها، به معنی عادی و رایج کلمه، زندگی نمی کنند بلکه تابع « قوانین رفتار» هستند. از آن جنبش و هیاهوی دنیای آدام اسمیت در اینجا اثری نیست. به جای آن نوعی نمایش نمونه های عروسکی را تماشا می کنیم که در آن دنیای واقعی به نوعی کاریکاتور یک بعدی بدل شده است؛ دنیایی که همه چیز خود را عریان نشان می دهد- بجز انگیزه های اقتصادیش را.
در آنجا چه کسانی را می بینیم؟ نخست کارگران را، واحدهای بی اعتنایی را که از نیروی اقتصادی بر کنار مانده و از انسانیت تنها سیمایی که حفظ کرده اند این است که ناامیدانه به اموری که می توان آنها را « شادیهای جامعه ی خودمانی» نامید خوگرفته و تسلیم شده اند. این دلبستگی درمان ناپذیر به شادیها نتیجه اش این می شود که با هر افزایش مزد، به ناگهان، شمار جمعیت فزونی می گیرد. چنانکه برینگ یادآور شده است، کارگران به قرص نانی دسترسی پیدا می کنند چون بدون آن ادامه ی حیات مقدور نیست. اما در دراز مدت، بر اثر ضعف خودشان، به یک زندگی، با حداقل معیشت، محکوم هستند. ریکاردو هم مانند مالتوس تنها راه حل رهایی توده های کارگری را در «خودداری» می دید و گرچه آرزوی خوشی و رفاه آنها را در دل می پرورانید به قدرت آنها در کنترل خویش ایمان چندانی نداشت.
پس از آن سرمایه داران را می بینیم. آنها تاجران بی اعتنای آدام اسمیت نیستند. این جماعت دل سیاه و چشم تنگ تمام هم و غمشان در این کره ی خاکی مال اندوزی است- یعنی پس انداز کردن منافع خود و به کار انداختن مجدد سرمایه برای اجیر کردن آدمهای بیشتر که برای آنها کار کنند. این کار را آنها یکنواخت و با اطمینان خاطر انجام می دهند. این جماعت سرمایه داران، آدمهای تنگ نظر و دل سختی هستند. به علت رقابتی که بین آنها هست یک دفعه می بینی سود زیادی را که ممکن است به آدم خوش شانسی برسد، که شیوه ی تازه ای ابداع کرده یا در تجارت راه غیر عادی سودآوری یافته است، از بین ببرند. از طرف دیگر چون منافع آنها بشدت تابع مزدهایی است که باید بپردازند، چنانکه خواهیم دید، این امر مشکلات قابل ملاحظه ای برای آنان ایجاد می کند.
اما تا اینجا، صرف نظر از فقدان جزئیات واقعبینانه، دنیای ریکاردو از دنیای آدام اسمیت فاصله ی چندانی ندارد. فقط وقتی ریکاردو به سراغ ملاک و زمیندار می رود تفاوت کاملاً محسوس می شود.
زیرا ریکاردو ملاک و زمیندار را تنها کسی می شناسد که از سازمان اجتماعی سود می برد. سرمایه دار نمایشی را به اجرا می گذارد و سودی به دست می آورد اما مالک از نیروهای خاک بهره می گیرد و درآمد او- اجاره بها- نه از طریق رقابت حاصل می شود و نه از نیروی مردم. در حقیقت او از دست رنج و به بهای زیان دیگران نفع می برد.
باید حوصله به خرج بدهیم و ببینیم ریکاردو چگونه به این نتیجه رسیده است. چنین معلوم است که دید باطل و نادرست او از اجتماع از تعریفی که از اجاره بها می کند ناشی می شود. در نظر ریکاردو، اجاره بها، تنها بهایی نیست که کسی در ازای استفاده از خاک می پردازد بلکه ارزش سرمایه، مزد و کار بیش از سود آن است. اجاره بها نوع کاملا خاصی از برگشت پول است و ریشه ی آن به این واقعیت آشکار بر می گردد که زمینها همه شان به یکسان بارور نیستند.
ریکاردو می گوید فرض کنید دو مالک همسایه هستند. زمین مزرعه ی یکی حاصلخیز است و اگر صد نفر در آن کار کنند و وسایل لازم در اختیارشان باشد می توانند 1500 بوشل [= 54551لیتر] غله برداشت کنند. زمین مزرعه ی دیگر به آن حد مناسب نیست و با همان تعداد افراد و همان وسایل فقط 1000 بوشل [= 36367 لیتر] محصول برمی دارد. درست است که در این واقعه طبیعت زمین دخیل است اما نتیجه ی اقتصادی به بار می آورد. از آنجا که ظاهراً هر دو مالک مزد یکسان می پردازند و سرمایه ی یکسان به کار انداخته اند، این برای مالکی که 500 بوشل بیش از رقیب خود غله نصیبش می شود امتیاز بزرگی است.
پس حالا ملاحظه می کنیم که بر طبق نظر ریکاردو تغییرات اجاره بها از تفاوت قیمتهاست. زیرا اگر تقاضا کاملا بالا باشد و بهره برداری از زمین مزرعه ی کمتر بارور را تضمین کند، به طریق اولی کشت و کار در زمین حاصلخیز بسیار سودآور خواهد بود. در واقع هر قدر تفاوت بین شرایط دو مزرعه بیشتر باشد اجاره بها هم به همان نسبت بیشتر خواهد بود. هر گاه مثلا کشت غله به بهای هر بوشل 2 دلار، در زمین خیلی نامناسب، سودآور باشد پس آن مالک خوشبخت که در زمین باروش هر بوشل غله را فقط به بهای نیم دلار به عمل می آورد، مبلغ بیشتری بابت اجاره بها می گیرد زیرا هر دو آنها غله ی خود را در یک بازار خواهند فروخت و او در هر بوشل 1/5 دلار تفاوت مخارج را به جیب می زند.
همه ی این اقدامات کاملا بی ضرر به نظر می رسد اما اجازه بدهید آنها را در دنیایی که ریکاردو نشان می دهد بررسی کنیم تا نتایج نامطلوبشان آفتابی شود.
به نظر ریکاردو، جهان اقتصاد مدام روبه گسترش دارد. وقتی سرمایه داران ثروت اندوختند مغازه ها و کارخانه های تازه ایجاد می کنند. بنابراین تقاضای کارگر فزونی می گیرد و این کارمزدها را افزایش می دهد. اما فقط به طور موقت، چون پرداخت مزد بیشتر بزودی نظم و ترتیب اصلاح ناپذیر کار را به هم می ریزد به شادیهای کاذب و نامطمئن جامعه ی خانگی روی آور می شوند در نتیجه با هجوم کارگران به بازار آن امتیاز از دست می رود. اما- در اینجاست که دنیای ریکاردو از چشم اندازهای امیدبخش آدام اسمیت بشدت دور می شود- همچنانکه جمعیت افزایش می یابد لازم خواهد آمد که سطح کشت را گسترش دهیم. دهانهای بیشتر غله ی بیشتر می طلبد و غله ی بیشتر زمین بیشتر می خواهد. کاملا طبیعی است که زمینهایی که تازه زیر کشت بروند به اندازه ی زمینهای قدیمی که در همان زمان محصول می دهند، تولید نداشته باشند و کشاورز باید نادان باشد که زمین حاصلخیز خود را که در اختیار دارد و عملا از آن بهره می گیرد رها کند.
بدین سان، افزایش جمعیت نه تنها باعث می شود که زمین بیشتر مورد استفاده قرار گیرد بلکه مخارج تولید غله هم بالا خواهد رفت. به تبع آن البته قیمت فروش غله و نیز اجاره بهای مالکی که زمینش مرغوب است افزایش خواهد یافت و در این صورت نه تنها اجاره بها بلکه مزدها هم بالا می رود، چون وقتی بهای غله گران شد به کارگر هم باید مزد بیشتر پرداخت تا بتواند قرص نان خشکی به دست آورد و زنده بماند.
حالا مصیبت در اینجاست. سرمایه دار - مردی که در صف مقدم، مسؤولیت پیشرفت و تعالی جامعه را بر عهده دارد- زیر فشار مضاعف قرار می گیرد؛ زیرا، اولاً باید مزد بیشتر بپردازد چون نان گران شده است، ثانیاً، وضع زمینداران، بر اثر بالا رفتن اجاره بهای زمینهای مرغوب و اینکه زمینهای بد و نامرغوب بیشتر زیر کشت برده شده است، بسیار خوب شده است. از آنجا که سهم مالک در بهره ی اجتماعی فزونی یافته است فقط یک طبقه باقی می ماند که آن را به زور کنار بزند و برای خود جایی باز کند و آن هم سرمایه دار است.
و این نتیجه چقدر با طرح آدام اسمیت برای پیشرفت متفاوت است. در دنیای اسمیت، همچنانکه تقسیم کار گسترش می یابد و اجتماع را غنیتر می کند، هر کس بتدریج زندگیش بهتر می شود. در دنیای دیکاردو فقط مالک زمین است که برای سود بردن بر سر پا ایستاده است. کارگر محکوم است همواره ضعیف و ناتوان بماند زیرا بیچاره باید پس از افزایش مزد هم، با داشتن تعدادی بچه، به عقب برگردد تا آنجا که مزدش فقط کفاف معیشتش را بدهد. سرمایه دار که فعالیت می کند، پس اندار می کند و سرمایه گذاری می کند می بیند که همه زحماتش به هدر می رود. میزان پرداخت مزدش بالاست، سودش اندک و حریف زمیندارش از او غنیتر. مالک زمین تنها کاری که می کند این است که اجاره بهای خود را جمع کند، تکیه بدهد و تماشاگر انباشت سرمایه باشد.
هیچ تعجبی ندارد که می بینیم ریکاردو با قوانین غله به مخالفت برخاست و محسنات تجارت آزاد غله را که موجب واردات غله به قیمت ارزان به بریتانیا خواهد شد نشان داد. باز هم عجبی نیست که صاحبان املاک 30 سال با چنگ و دندان تلاش کردند از ورود غله ارزان به کشور ممانعت کنند و چقدر طبیعی است که طبقه ی جوان صنعتدار در نمایش ریکاردو به نظریه ای بر بخورد که درست با احتیاجاتش منطبق است. آیا آنها مسؤول پایین بودن مزد بودند؟ چیز، این امر فقط نتیجه ی کوربینی خود کارگر است که او را وامی دارد بر تعداد افراد عائله بیفزاید. آیا آنها باعث پیشرفت جامعه هستند؟ آری. چه چیز آنها را واداشته که نیروهای خود را به کار اندازند و منافع خود را پس انداز کنند تا در راه تولید بیشتر به خطر اندازند؟ حاصلی که از زحمات خود بر می دارند این است که از بالا رفتن اجاره بها و مزدها و تقلیل و جمع و جور کردن منافع خویش رضایت مبهمی در دل احساس کنند. آنها هستند که ماشین اقتصاد را به جلو می رانند. مالک زمین که در صندلی راحتی اش لم داده از پاداش و بهره ای که نصیبش می شود لذت می برد. حقیقتاً جا دارد سرمایه داری عاقل و فهمیده از خودش بپرسد که آیا این قمار به بازی کردنش می ارزد؟
حال ببینیم چه کسی برخاست و صدایش را بلند کرد که ریکاردو نسبت به مالکان زمین بی انصاف تر از کشیش مالتوس بود.
خوب است به یاد بیاوریم که مالتوس در مسأله جمعیت تخصصی نداشت. او روی هم رفته اقتصاددان بود و در واقع می توان گفت اوست که نظریه ی «ریکاردویی» را در باب اجاره بها پیش از آنکه خود ریکاردو پیش بکشد و با دقت توصیف کند، مطرح کرده است. اما مالتوس از همان نظریه به نتیجه ی دیگری رسیده است. مالتوس در کتاب اصول اقتصاد سیاسی که سه سال بعد از کتاب ریکاردو انتشار یافت گفته است: « اجاره بها حاصل دلیری و خردمندی زمان حال و قدرت و هوشمندی گذشته است. زمین روزانه با ثمرات صنعت و استعداد باروری، خریداری و معاوضه می شود.» مالتوس در زیر نویس می افزاید: « در واقع آقای ریکاردو خودش مالک زمین است و مثال خوبی است برای منظور من.»
این جواب رد خیلی قانع کننده ای نبود. ریکاردو مالک زمین را آدم شریر توطئه گری تصویر نکرده بود. او فقط نشان داده بود که نیروهای تکامل اقتصادی چگونه او را ندانسته در موقعیتی قرار می دهند که از رشد جامعه منتفع شود.
ما نمی توانیم در اینجا درنگ کنیم و به بررسی تغییراتی که در این بحث رخ داده است بپردازیم. مهم این است بدانیم که مفاهیم شوم و نادرستی که ریکاردو از اجاره بها برملا کرده است با واقعیت سازگار نبوده است، زیرا صاحبان صنایع سرانجام قدرت مالکان را در هم شکستند و واردات مواد غذایی ارزان را تأمین کردند. دامنه ی تپه هایی که در زمان ریکاردو از مزارع گندم سرسبز و پوشیده بود، در ظرف چند دهه، به چراگاه بدل شد. این نکته نیز اهمیت دارد که افزایش جمعیت هم هرگز به آن رشد نرسید که منابع کشور را ببلعد. چون نظریه ی ریکاردویی می گوید که اجاره بها از تفاوت مرغوبی و نامرغوبی زمینها حاصل می شود و بدیهی است هرگاه مسأله ی جمعیت تحت کنترل درآید این تفاوت به آن درجه نخواهد رسید که موضوع بازگشت (8) اجاره بها به صورت یک مسأله ی حاد اجتماعی درآید. حال لحظه ای به وضع بریتانیای کنونی بیندیشیم: هر گاه مجبور شود جمعیتی، بگوییم، در حدود صد میلیون نفر را، از محصول غله ی داخلی غذا بدهد، با این تصور که قوانین غله سابق هیچ گاه لغو نشده باشد، آیا هیچ شکی باقی می ماند که تصویر ریکاردو از جامعه ی تحت استیلای مالک زمین، واقعیتی هولناک می بود؟ مسأله ی اجاره بهای زمین در دنیای جدید غربی به صورت یک موضوع آکادمیک درآمده است و این نه بدان سبب است که تحلیل ریکاردو اشتباه بوده است بلکه ما را از بن بست ریکاردویی جان سالم به در بردیم، فقط بدین علت که شتاب زندگی صنعتی شدن نه تنها در زاد و ولد توقفی ایجاد کرد بلکه توانایی ما را، در برداشت محصول بیشتر از زمینهایی که در اختیار داشتیم، بی نهایت بالا برد.
اما با آنکه مالتوس، مالک زمین را مردی دلیر و کارآمدی می دانست که در افزایش ثروت ملی سهمی بسزا داشت (ریکاردو هم می گفت درست است که مالک زمین مثل سرمایه دار کمک می کند و در پیشرفت کشاورزی تأثیر می بخشد اما نه به عنوان تنها کسی که از حقوق مالکیت خاک بهره ور می شود)، او موجب دیگری برای نگرانی یافته بود. نگرانی او از احتمال پیش آمدی بود که خودش آن را « اشباع عمومی»(9) می نامید- وقتی آن قدر جنس توی بازار بریزد که مشتری نداشته باشد.
چنین نظری برای ما به هیچ روی ناآشنا نیست، اما ظاهراً از عقیده ی ریکاردو بسیار دور است. انگلستان در تجارت دگرگونیهایی داشته است اما همه ی این تغییرات را ظاهراً می شود ریشه یابی کرد و به حالت خاصی نسبت داد- مانند ورشکستگی بانک، زیان هنگفت در سفته بازی حساب نشده یا جنگ. از اینها مهمتر، برای ذهن ریاضی ریکاردو، چنین مفهومی منطقاً محال است. پس هرگز اتفاق نخواهد افتاد.
در تأیید نظر ریکاردو فرانسوی جوانی به نام سه (10) دلیل آن را کشف کرد. او دو قضیه ی بسیار ساده طرح کرد: نخست اینکه، به اعتقاد او، شوق و علاقه برای تهیه کالا انتها ندارد. شوق تهیه ی غذا، چنانکه اسمیت هم گفته بود، ممکن است به گنجایش معده محدود شود اما شوق تهیه لباس، وسایل منزل، اشیاء لوکس و زر و زیور ظاهراً بی حساب است. از آن گذشته، چنانکه ریکاردو و سه می گفتند، نه تنها تقاضا بی حساب است بلکه قدرت خرید هم تضمین شده است. زیرا هر کالایی که تهیه می شود بالاخره قیمتی دارد- و هر قیمتی با درآمد کسی متناسب است- حالا این قیمت فروش خواه از مزد، از اجاره بها یا از سود، و بالاخره از درآمد کسی تأمین می شود. پس چگونه ممکن است مسأله ی « اشباع عمومی» پیش بیاید؟ کالا موجود است، تقاضا هم برای آن کالا وجود دارد. درآمد لازم برای خرید آن هم که هست. فقط یک وضع غیر عادی و انحرافی می تواند بازار را از یافتن مشتریاتی برای کالاهای خود محروم سازد.
اما با آنکه ریکاردو در مواجهه با این قضیه آن را معتبر شناخت، مالتوس آن را نپذیرفت. باطل کردن آن قضیه کار آسانی نبود زیرا منطقاً از اعتبار کافی برخودار بود. اما مالتوس این فرایند را از زاویه مبادله کالا با میزان درآمدها می نگریست و به نتیجه ی عجیبی می رسید. او می گفت آیا ممکن نیست به علت پس انداز تقاضا برای کالا در مقابل عرضه کاهش یابد؟
این هم در دنیای جدید، ظاهراً تحقیقی مزاحم، اما سودمند است. ریکاردو خیلی ساده و بی پروا اظهار داشت که این حرف بی معنی است و در اثبات نظر خود نوشت: « آقای مالتوس مثل اینکه اصلا به خاطرش نمی گذرد که پس انداز هم خود نوعی مصرف است و با اطمینان کامل می توان پس انداز را منحصراً مصرف نامید.» منظور او این است که برایش قابل فهم نیست که کسی به خود زحمت بدهد و منافع خود را پس انداز کند جز بدین علت که آن را مجدداً در صنعت به کار اندازد و منافع بیشتری به دست آورد.
این استدلال مالتوس را دچار حیرت کرد، زیرا او هم مانند ریکاردو بر این عقیده بود که پس انداز یعنی مصرف - منتها، البته، در مقاصد صنعتی. با این همه، مثل اینکه سعی می کرد در آن نکته ای بیابد و انگشت روی آن بگذارد، اما هرگز توفیقی در این کار نیافت. مثلا در اثبات این نظر کوشید که « تراکم» در عقاید ریکاردو اصلی بنیانی و اساسی نبوده است:
چه بسیار تاجرانی که ثروتی هنگفت می اندوزند اما در همان زمان ثروت اندوزی چه بسا پیش می آید که در یک سال، به جای آنکه مخارج خود را کاهش دهند، با خرید اشیاء لوکس و پرداختن به خوشیها یا بر اثر دست و دل بازی، بر هزینه های خود بیفزایند.
ریکاردو در جواب او تفسیر و تحلیل تندی بر قلم آورد:
درست است، اما آن برادر تاجری هم که از افزایش هزینه های خود در راه خرید اشیاء لوکس و خوشیها و دست و دل بازی جلوگیری می کند با همان منافع، زودتر از آن دیگری ثروتمند می شود.
بیچاره مالتوس! او در این ماجرا قد راست نکرد و در مباحثه پیروز نشد. بحثهای او آشفته و مغشوش بود. این نه تقصیر نسل او بود که نتوانست او را بشناسد و نه خطای خود او که ریکاردو را نشناخت. زیرا مالتوس بر روی پدیده ای لغزنده- مسأله ی رونق و رکود- پا گذاشته بود که تا پنجاه سال بعد هم نظر دانشمندان را به خود جلب نکرد، در حالی که ریکاردو با مسأله ی دیگری سرگرم بود. برای مالتوس مطلب مطلقاً مهم این بود که چه مبلغ جمع شده است؟ در حالی که فکر و ذکر ریکاردو این بود که چه کسی چه مبلغ نصیبش شده است؟ بنابراین، جای شگفتی نیست که جر و بحث آنها تمامی نداشته باشد. آن دو درباره دو مطلب جداگانه بحث می کردند.
حالا ببینیم بعد از همه ی این مباحثات چه فایده ای حاصل شد؟
ارمغان ریکاردو به جهان، ساده و آشکار بود. دنیای او اصول و مبانی خود را در معرض دید همگان قرار می داد و به هر کس اجازه می داد به تجربه آنها بپردازد. جزئیات کارها در اینجا به نمایش گذاشته شده است. شگفتی آن در غیر واقعی بودن آن است زیرا نه تنها در ساختمان عریان دنیای او که بشدت به سادگی گراییده است، قوانین اجاره بها به روشنی خودنمایی می کند، بلکه سؤالات اساسی در تبیین و تفسیر تجارت خارجی، پول، مالیات و سیاست اقتصادی نیز مطرح شده است. ریکاردو با بنای یک دنیای نمونه، ابزار انتزاعی نیرومندی در اختیار اقتصاددانان می گذارد- ابزاری که برای نفوذ در زندگی روزمره و کشف مکانیسم نهفته در آن بسیار لازم و اساسی است.
مالتوس در بنای انتزاعی هرگز به چنان توفیقی دست نیافت، بنابراین، اشتغال آکادمیک او با آنکه طولانیتر بود، تأثیر کمتری داشت. اما هم او بود که مشکل هولناک جمعیت را به میان آورد و به همین علت هم نام او هنوز زنده است. او همچنین مسأله ی رکود عمومی را- گرچه نتوانست به خوبی شرح و توضیح دهد- دریافت، که صد سال پس از انتشار کتابش اقتصاددانان را به خود مشغول داشت.
حال، با نگاهی به گذشته، چنین معلوم می شود که کار مهم آنان خارج از اقدامات فنی و تخصصی آنها بوده است. زیرا مالتوس و ریکاردو، بی آنکه قصد و نیت آن را داشته باشند، کار شگرفی انجام دادند: آنها دیدگاه عصر خود را از خوشبینی به بدبینی کشانیدند. دیگر امکان نداشت جهان بشری را صحنه ی فعالیت آن نیروهای طبیعی جامعه بدانیم که به ناگزیر زندگی بهتری را برای افراد انسانی فراهم می آورند. بر عکس، آن نیروهای طبیعی که زمانی دراز چنان به نظر می رسید که بر مبنای حکمت غایی طوری طرح ریزی شده است که صلح و هماهنگی برای جهانیان ارمغان آورند. قوای بدخواه و تهدیدآمیز می نمایند. اگر هم گروههای انسانی از هجوم دهانهای گرسنه و باز صدای شکوه و ناله شان بلند نشود، مثل اینکه در زیر بار و فشار سیلی از کالاها که مشتری ندارد خرد خواهند شد. در هر واقعه، در مبارزه ای طولانی که در راه تعالی و ترقی درخواهد گرفت، تیرگی بر همه جا سایه افکن خواهد شد؛ کارگر باید با حداقل زندگی بسازد، سرمایه دار در فعالیتهای خود پایش در گل است و صدای ناله و شکایت مالک زمین بلند است که دیگر زمینش خراب و تباه شده و حاصلی ندارد.
برای آن دو تن کار سهل و ساده ای نبود که دنیا را متقاعد کنند که در بهشتی خیالی زندگی می کنند. اما آنها به چنین کاری توفیق یافتند و بر اثر همین اقناع بود که انسانها در جست و جوی راهی برآمدند بیرون از جامعه، و نه در چارچوب قوانین طبیعی مفروض در آن، بلکه با تحقیر و نادیده گرفتن آنها. مالتوس و ریکاردو نشان دادند که هر گاه جامعه را به حال خود رها کنیم دوزخی تمام عیار خواهیم داشت. پس تعجبی ندارد که اصلاح طلبان گفتند اگر چنین است پس ما تمام سعی و کوشش خود را در مبارزه بر علیه گرایشهای طبیعی جامعه به کار خواهیم انداخت. اگر خود را همچنان آزاد رها کنیم سر ما به سنگ می خورد، پس بر خلاف جریان آب شنا خواهیم کرد و از همینجا سوسیالیستهای آرمانگرا از درستی و حقانیت اساسی امور جهان سلب اعتماد و اعتقاد کردند.
مالتوس و ریکاردو، از جهتی، آخرین نفرات نسلی بودند که به خرد و نظم و پیشرفت دل بسته بود. آنها اهل جدل نبودند و از نظمی هم که مورد تأیید خودشان نبود دفاع نمی کردند. بیشتر بی طرف بودند و خود را از مسیر جامعه بر کنار و بالاتر از آن نگهداشته بودند و با نظری غیر شخصی، جهت و مسیر آن را زیر نظر گرفته بودند. حال اگر چیزی ناخوشایند به چشم آنها رسیده نباید بدین سبب سرزنش و ملامتشان کرد.
به همین سبب است که این مردان بسیار دقیق و محترم بدون توجه به اینکه به کجا کشیده می شوند عقاید خود را دنبال می کنند. بجاست زیر نویسی را که مالتوس در آن اظهار عقیده می کند که ریکاردو، دشمن مالکان، خودش مالک زمین است عیناً نقل کنیم:
این هم چیزی نادر است که آقای ریکاردو، که اجاره بهای قابل ملاحظه ای می گیرد، تا به آن حد اهمیت ملی آن را کوچک بکند. در حالی که من، که هیچ وقت اجاره بهایی نگرفته و انتظار آن را هم نداشته ام، شاید محکوم شوم که در اهمیت آن مبالغه کرده ام. عقاید و موقعیتهای متفاوت ما شاید حداقل بیانگر صمیمیت هر دو ما باشد و این فرض را نیرو بخشد که ذهنهای ما، که در معرض تعصب و یک سونگریهای عقایدی است که بر آنها رسوخ یافته، از آنچه برکنار ماندن از آنها بسیار دشوار است، یعنی تعصب در حفظ موقعیت و منافع شخصی، یکباره به دور بوده است.
پس از آنکه هر دو از جهان رخت بربستند مکینتاش (11)، فیلسوف اسکاتلندی، در خطابه ی جالبی که ایراد داشت گفت: « من با آدام اسمیت کمی آشنا بودم، ریکاردو را خوب می شناختم و با مالتوس صمیمیت داشتم. آیا این مطلب برای علم واجد اهمیت نیست که بگویم سه نفر از بزرگترین دانشمندانش بهترین سه نفری است که من در طول عمرم دیده ام؟»
پی نوشت ها :
1- James Townshend
2- doubling
3- Havelock Ellis، طبیب و زیست شناس انگلیسی (1859-1939).
4- moral restraint
5- Foreign Policy Association
6- Neo- Malthusianism
7-John Rickman
8- Return
9- general glut
10- J. B. Say، اقتصاددان فرانسوی (1767-1882).
11- Sir James Mackintosh، فیلسوف و خطیب انگلیسی (1765-1832).
هایلبرونر، رابرت، بزرگان اقتصاد، ، احمد شهسا، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم، بهار 1387
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}