جامعه وحشی تورستین وبلن (2)
مترجم: احمد شهسا
وبلن نخستین کتابش را در چهل و دو سالگی نوشت. او هنوز استادی افتاده و بی ادعا بود و در آن سال ناچار بود پیش آقای هارپر برود و تقاضا کند چند صد دلاری به حقوقش بیفزاید. هارپر به او گفته بود که در معرفی و تبلیغ دانشگاه فعالیت چندانی نشان نداده است و جواب وبلن این بود که چنین نیتی هم نداشته است. اما اگر وساطت لافلین نبود و، وبلن آنجا را ترک می گفت در این صورت آقای هارپر، برای معرفی دانشگاه، فرصت مناسبی را از دست می داد. زیرا وبلن سرگرم انتشار کتاب نظریه ی طبقه مرفه (1) بود. هیچ نشانه ای ظاهر نبود که وبلن انتظار داشته باشد کتابش تأثیر خاصی به جا گذارد. او آن را برای بعضی از شاگردانش خوانده بود و آنها با خشکی توجه داده بودند که سبک نگارش آن را نامناسب و بی لطف می یابند و او ناچار باید آن را چند بار بخواند و پاک نویس کند تا مورد قبول ناشر واقع گردد. اما، بر خلاف انتظار، انتشار کتاب غوغایی برپا کرد. ویلیام دین هاولز (2) دو نقد مفصل برای آن نوشت و کتاب یکشبه در بین روشنفکران بر سر دست می رفت. او به عنوان جامعه شناسی برجسته، اظهار داشت وبلن: « آب در خوابگه مورچگان ریخته است».
تعجبی ندارد اگر کتاب این همه نظرها را به سوی خود کشید. زیرا هرگز کتابی با تحلیلی چنین دقیق و جدی، و با چنین تندی و گزندگی، نوشته نشده بود. آدم آن را بدین منظور به دست می گیرد که به روشن بینی شریرانه اش و به جملات تلخ و دیدگاه تیره و تباهش نسبت به جامعه، لبخند زند- جامعه ای که در آن عناصر مهمل و خنده آور، بربریت و قساوت با اموری که بر اثر بی مبالاتی در آداب و رفتار یا بی توجهی درهم آمیخته، صاف و هموار و بدیهی گرفته شده اند. تأثیر آن برق آسا، عجیب، تکان دهنده و سرگرم کننده بود و انتخاب کلمات بسیار بجا و عالی. برای نمونه جملاتی از آن را نقل می کنیم:
نقل می شود که یکی از پادشاهان فرانسه ... زندگیش را بر اثر افراط در اخلاقیات، در رعایت شکل خوب آن، تلف کرد. در غیاب خدمتکارش که وظیفه اش این بود که صندلی اربابش را جابه جا کند، پادشاه، بدون شکوه و شکایت، روی همان صندلی آن قدر می نشست که پوست تن مبارکش سرخ می شد تا حدی که دیگر قابل درمان نبود، اما با این کارامپراتوری مسیحایی را از آلودگی به کاری پست و نوکرمآبانه نجات می داد.
در نظر بیبشتر مردم کتاب عبارت بود از طنزی به شیوه های مرسوم طبقه ی اشرافی و حمله ای زبانی به بی خردیها و ضعفهای اخلاقی توانگران. هر گاه به ظاهر آن بنگریم، همین طور هم بود. وبلن با آن نثر زربفت و زیبایش موضوع را می آراید و شاخ وبرگ می دهد که طبقه مرفه برتری خود را با ریخت و پاش علنی- با سر و صدا و جنجال یا متین و آرام- به چشم مردم می کشد و اعلان آن را- همان رفاه و تن آسانی را- در همه جا جلو چشم مردم می آویزد. با هزاران مثال این نظر و رفتار را که « هر چه گرانتر» الزاماً « بهترین» است به باد انتقاد می گیرد و چنین می گوید:
همه ی ما، صمیمانه و بی هیچ شبهه و واهمه ای، چنین می پنداریم که حد ما آن قدر بالا رفته است که حتی به طور خصوصی و در منزل خودمان هم غذای روزانه را با قاشق و چنگالی صرف کنیم که نقره ی کار دست است و اسم ما روی آنها حک شده، از ظروف چینی که روی آنها نقاشی شده (و غالباً ارزش هنری دارد) استفاده کنیم و پشت میز ناهارخوری گرانقیمتی بنشینیم. اگر از این شیوه ی زندگی که برای ما معیاری با ارزش شناخته شده گامی به عقب برداریم تصور می کنیم حیثیت انسانی ما لکه دار شده است.
بیشتر مطالب کتاب عبارت است از بررسی و تدقیق در شناخت بیماریهای روانی، در زمینه ی اقتصادی، در زندگیهای روزانه مان. مجموعه ی قوانین مالکیت پولی به قدری کامل و دقیق توصیف شده و در پرتو چنان نور جالب و دلفریبی به جلوه درآمده که گویی اخیراً بر اثر حفریات باستان شناسی پید ا شده و از خاک درآمده است. کتاب در بیشتر قسمتها از هر چیز و هر کس چاشنی دارد. در زمینه ی آگهی و تبلیغ و همچشمی در امور تجملی، غیر ممکن بود کسی از خواندن آن سری تکان ندهد و با ندامت و افسوس نقش خود را، که بی لغزش و خطا تصویر شده، نستاید.
اما این توصیفها که نمایانگر گرایش ما به نشان دادن صحنه های کاملا درست یا سرگرم کننده است، فقط بخشی از موضوعهای توصیف شده در کتاب را شامل می شد. چه، همان طور که عنوان کتاب گویاست، موضوع آن بررسی نظریه ی طبقه ی مرفه است. درست است که وبلن گاه در طی طریق می ایستد و به تصویر و تفسیر یک صحنه ی دلپذیر محلی می پردازد اما نظر و علاقه اش به مقصد نهایی سفر است و به این پرسشها دل بسته است که سرشت و طبیعت یک مرد اقتصادی چگونه است؟ چه روی می دهد که او اجتماع را طوری می سازد که خود جزو طبقه مرفه درآید؟ و معنی اقتصادی رفاه چیست؟
پاسخ اقتصاددانان کلاسیک به این پرسشها فقط این است: عقل سلیم. آنها جهان را در دست افرادی می بینند که، بر حسب شرایط، خردمندانه در راه بهبود و تأمین منافع خویش در تکاپو هستند. گاهی، چنانکه در حق طبقات کارگر که بر طبق نظر مالتوس متأسفانه و ناامیدانه به ازدیاد نسل پرداخته اند صادق است، طبیعت وحشی و بدوی انسان غالب می شود و دست بالا را دارد. اما به هر حال نوع انسان را، کم و بیش، گروهی از موجودات معقول توصیف کرده اند. در مبارزه ی رقابت آمیزی که در بین آنها جریان دارد، بعضی خود را به قله می رسانند و برخی دیگر سقوط می کنند. آنها که هوش و فراستی دارند و نیکبخت هستند و به طور طبیعی پیش می روند از ثروت خود بهره می گیرند و کار و زحمت خود را به حداقل می رسانند.
اما چنین نظری درباره ی انسان، از دیدگاه وبلن، کاملا بی معنی بود. او هرگز یقین نداشت نیرویی که جامعه را چنان به هم پیوسته نیروی متقابل، معقول و حساب شده ی «نفع خصوصی» باشد و حتی متقاعده نشده بود که رفاه، بذاته و به خودی خود، به کار کردن ترجیح داشته باشد. مطالعاتش او را به مردمانی که از نظر دور مانده بودند رهنمون شد: به سرخ پوستان امریکا، آینو (3) های ژاپن، توداهای تپه های نیلجیری (4) و خانه بدوشان بیشه نشینان استرالیا (5). این مردمان در اقتصاد ساده خودشان، ظاهراً، هیچ طبقه مرفه نداشتند. از همه جالبتر اینکه در چنین اجتماعهایی که ادامه ی حیات به کار کردن بستگی داشت، هر کس، وظیفه اش هر چه می خواست باشد، کار می کرد بدون آنکه از زحمتی که می کشد احساس خواری و شرمندگی کند. انگیزه ی واقعی و مثبت چنین اقتصادی ملاحظات سود و زیان نبود بلکه احساس غرور و سرفرازی به نفس کار و احساس وظیفه در حفظ بقای نسل محرک آن بود. مردان می کوشیدند در انجام کارهای افتخارآمیزی که در محدوده ی فعالیت روزانه داشتند، از یکیگر پیشی بگیرند و اگر هم خودداری از کار- رفاه طلبی- مورد اغماض قرار می گرفت مایه حرمت نبود.
اما نوع دیگری از اجتماع چشمان وبلن را به سوی خود خیره ساخت. پولینزی ها، ساکنان قدیمی مناطق قطبی و فرمانروایان فئودال و موروثی (6) ژاپنی نوع دیگری از جامعه دوران پیش از سرمایه داری داشتند: آنان طبقات مرفه کاملاً مشخصی داشتند، اما لازم به تذکر است که آنها مردمانی بیکاره نبودند. بر عکس، آنها از مشغولترین اعضای آن اجتماع بودند؛ «کار» آنها همه اش غارت بود. ثروت خود را با زور یا فریب و نیرنگ به چنگ می آوردند و در تحصیل عملی ثروت، با کار و استفاده از مهارت، مشارکت نداشتند.
درست است که طبقات مرفه هیچ خدمت مولدی، در ازای آنچه می گرفتند. نمی کردند اما آن کار خود را با تصویب و تأیید کامل اجتماع انجام می دادند. اینها جوامعی به اندازه ی کافی غنی بودند که بتوانند طبقه ی غیر مولد را اداره کنند و چنان از روحیه ی تجاوز طلبی بهره داشتند که اقدام آنها را بستایند بدون اینکه کار آنها را مایه ی زیان و اتلاف بپندارند. کسانی را که به درجات رفاه طلبی ارتقا می یافتند به چشم مردانی توانا و شایسته می نگریستند.
نتیجه این شد که جهت دید و نگرش به کار، عمیقاً و از بنیان، دگرگون شد. اقدامات طبقه مرفه- تحصیل ثروت با اعمال زور- کاری محترمانه و شایسته شناخته شد و طبیعتاً، در مقابل آن، کار ساده حقیر و ناشایست به نظر آمد. ملال و کسالت کار را که اقتصاددانان کلاسیک طبیعی و ذاتی انسان می دانند وبلن معلول بی ارزش و بی اعتبار شدن رسم و راه آن نوع زندگی می داند که در زیر فشار روحیه ی غارتگری قرار گرفته است. اجتماعی که برای زور و خشونت و قلدری ارزشی قائل می شود و شأن آن را بالا می برد، زحمت و تلاش انسان در نظرش ارزش و اعتباری ندارد.
اما اینها چه ربطی با امریکا یا اروپا دارد؟ ارتباط آنها بسیار است. زیرا در دیده ی وبلن، انسان امروزین شبح و سایه ای است از اجداد وحشیش. پروفسور اجورث بیچاره از این نظر تنش خواهد لرزید، زیرا معنی این حرف جز این نیست که باید ماشینهای لذت جوی او را به زباله دانی انداخت و جنگاوران، رؤسای قبیله ، جادوگران، بی باکان و جمعی نفوس عادی و حقیر و وحشت زده را به جای آنها نشانید. وبلن بعد در مقاله ای نوشت که « انضباط زندگی وحشی مسلماً ادامه و شاید درست ترین سیمای فرهنگ در طول تاریخ این نژاد است؛ بنابراین طبیعت بشر، هنوز هم این طبیعت وحشی را، به ارث، با خود دارد و تا بینهایت خواهد داست.»
از این رو وبلن در زندگی نوین میراث گذشته را مشاهده می کند. طبقه ی مرفه سرگرمی خود را تغییر داده و شیوه های خود را تلطیف کرده، اما هدفش همان است که بود- تصرف غارتگرانه کالاها بی آنکه کاری انجام دهد. البته دیگر در پی غنیمت و تاراج یا دنبال زن نیست. از این وحشیگری دیگر اثری نمانده. حالا فقط دنبال پول می رود و انباشت و خرج مسرفانه ی آن. یا نمایش دقیق و حساب شده ی آن که در زندگی امروزی جای پوستهایی را که سرخ پوستان امریکایی برای نمایش و خودنمایی از چادرهای خود می آویختند گرفته است. طبقه ی مرفه نه تنها همان الگوهای غارت و تاراج را در پیش چشم دارد بلکه بر اثر رفتارهای قدیمی که زور و قدرت فردی را ستایش می کنند تقویت و همچنان حفظ شده است. اعضای طبقه ی مرفه، در دیده ی جامعه، هنوز هم همان افراد جنگ طلب و هولناک جامعه هستند و مردم زیر دست و عادی، بر حسب موقعیت، سعی دارند از آنها تقلید کنند. هر کس، از کارگر گرفته تا افراد طبقه ی متوسط و هم سرمایه دار، در پی آن است که با خرج کردن علنی پول- و در واقع با هدر دادن آن- دلاوری غارتگرانه ی خود را به معرض نمایش بگذارد. وبلن توضیح می دهد: « برای آنکه در نظر جامعه اعتباری پیدا کند ضرورت دارد به حدی از ثروت که معیار شناخته شده برسد. درست همان طور که لازم بود مرد وحشی در قبیله ی خود قدرت جسمانی و مهارت و افراد جنگی فراهم آورد.» و باز هم عیناً مثل آنها نه تنها هرکس، در جامعه ی امروزی، حریصانه می کوشد برتری خود را در نظر دیگران جلوه دهد بلکه، به صورت بخشی از این فرایند به طور «غریزی» احساس می کند خود را از خواری و خفتی که با امور غیر غارتگرانه همراه است، مانند کار کردن برای امرار معاش، بر کنار نگه دارد.
آیا این مقایسه و تشبیه از واقعیت خیلی به دور است؟ ما خوش نداریم که ما را وحشی بپندارند و از این مقایسه، با ریشخندی طعنه آمیز، آزرده می شویم و رنج می بریم. اما با همه ی غرابت آن، در ملاحظات وبلن جلوه ای از حقیقت وجود دارد. از نظر اجتماعی ، کار جسمانی، بر خلاف خدمات اداری که از حرمتی برخوردار است، با نوعی خفت و کاستی همراه است. این واقعیت هم هست که انباشت ثروت- حداقل وقتی که اقدامات توفیق آمیز باشد- بیش از احتیاجات و خواستهای معقول، همچنان ادامه دارد. لازم نیست ما تسلیم توضیحات مردم شناسانه ی وبلن باشیم (که در پرتو تحقیقاتی که در عصر حاضر در باب اجتماعات بدوی صورت گرفته ضعیف است) تا از بینش اصولی او بهره بریم. پذیرفتنی است که انگیزه های اقتصادی را بر حسب ودایع نامعقولی که در عمق وجود آدمی نهاده شده، بهتر می توان درک کرد تا از رفتار آراسته و پیراسته ی قرن نوزدهم که صورتی معقول و منطبق با عقل سلیم به خود گرفته است.
حالا این ودایع نامعقول- چه روان شناختی و چه مردم شناختی- نباید ما را از حرکت باز دارد. همین قدر کافی است وقتی کار خود را تا منشاء آنها پی می گیریم، با اساس و بنیانیی که در پرتو توضیحات دلفریب و خرد پسند شیرین نهفته است، مواجه ببینیم. مثلاً، در بررسیهای کلاسیک که رابرت وهلن لیند (7) در کتاب میدلتاون (8) به عمل آورده اند، دریافتند که در دوران کسادی بزرگ همه ی مردم، غیر از فقیرترین بخش طبقه ی کارگر، غذا و پوشاک خود را کاهش دادند پیش از آنکه بعضی «ضروریات» رفاهی را قطع کنند زیرا رفتار نمایشی و خودنمایانه ی طبقات متوسط و بالا، بتفصیل، صفحات اعلان مجلات را به خود اختصاص داده بود. هیچ کس از ویروس همچشمی و رقابت در امان نیست و فقط رفتارهای وحشینانه غارتگر وبلن، با آن توصیف ادبی او، می توانند به کمک ما بیایند، که خود را بشناسیم.
هنوز یک نتیجه ی نهایی باقی مانده است که باید به آن برسیم. تصور آدمی، به عنوان یک وحشی متمدن حقیر، معنایی وسیعتر از معرفی محض طبقه ی مرفه و پذیرش نمایش او به عنوان الگوی اسراف و خرج دارد. علاوه بر این، نشانه و مدرکی از طبیعت همبستگی اجتماعی را ارائه هم می دهد. زیرا اقتصاددانان پیشین در توضیح اینکه چه عاملی جامعه را، در تقابل منافع متباین طبقات ترکیب کننده ی آن، به هم می پیوست توفیق چندانی نداشتند. مثلا اگر نظر مارکس درست بود و پرولتاریا ذاتاً و به صورتی آشتی ناپذیر با سرمایه دار در تضاد بود، چه عاملی مانع شده بود از اینکه انقلاب بی درنگ و در هر آن برپا شود؟ وبلن برای آن جوابی دارد. طبقات پایین با طبقه ی بالای اجتماع تا به آن حد خصومت و دشمنی ندارد که به روی او شمشیر بکشند؛ آنها با رشته های نامحسوس اما نیرومند حالات و رفتارهای عمومی با یکدیگر گره خورده اند. کارگران در فکر این نیستند که مدیران خود را جابه جا کنند بلکه می خواهند با آنها رقابت و همچشمی نمایند. آنها خودشان به این قضاوت عمومی رضا داده اند که کاری که آنها انجام می دهند از کار استادانشان « شأن و منزلت» کمتری دارد و این هدف را تعقیب نمی کنند که از طبقه ی برتر بگسلند بلکه می خواهند در زمره ی آنها درآیند. در نظریه ی طبقه ی مرفه، هسته و اساس نظریه ی ثبات و استقرار اجتماعی نهفته است.
پس از آنکه کتاب طبقه ی مرفه در 1899 انتشار یافت وبلن شهرتی کسب کرد- البته نه به عنوان اقتصاددان بلکه به عنوان نویسنده ای طنزنویس و هجوگو. رادیکالها و روشنفکران به ستایش او زبان گشودند اما او آنها را خوار شمرد. اقتصاددانان همکارش از خود می پرسیدند آیا او را می توان جامعه شناس به شمار آورد و تردید داشتند که آیا اصولاً باید او را جدی گرفت. آنها حق داشتند چنین سردرگم باشند: او از مارکس در جمله ای ستایش می کرد و در جمله ای دیگر به انتقاد از او می پرداخت. جدیدترین قضاوتهای اجتماعی او غالباً در پوششی از لودگی و بذله گوییهای روشنفکرانه مستور بود که باید آنها را از شوخیهای بی مزه و ناپسند یا ابراز احساسات رک و بی پروا به حساب آورد.
در همین اوقات وبلن روی کتاب دیگری کار می کرد- در باب تعریف خودش از نظام بازرگانی. او به یکی از آشنایانش، به نام خانم گرگوری، نوشته است: « به من با اطمینان گفته اند که کتاب هنوز خیلی ناقص است یا به گفته ی بعضی از دوستان که آن را دیده اند، از موضوع خارج است. نام کتاب نظریه مؤسسه بازرگانی (9) است- موضوعی که در نظریه سازی آزادی دارم، با همه ی سهل انگاریها و ترک آنچه واقعیات را مصونیت می بخشد.»
این کتاب در 1904 به بازار آمد و، به حق یا به ناحق، حتی بیش از کتاب اولش درخشید و از آن هم عجیب و غریبتر بود. با توجه به دیدگاهی که مورد حمایتش بود، گویی با عقل سلیم پنجه در انداخته است. هر اقتصاددانی، از زمان آدام اسمیت، سرمایه دار را در زمینه ی اقتصاد عامل محرک معرفی کرده است و او را، در راه درست یا نادرست، نیروی مولد و مرکزی پیشرفت اقتصاد شناخته است. اما وبلن آن را یکباره واژگون کرده است. بازرگان هنوز هم عامل مرکزی است اما دیگر نه نیروی محرک بلکه یک خرابکار نظام تصویر شده است.
از توضیح بی نیاز است که این دورنمایی عجیب از جامعه ای بود، که می توانست دیدگاهی بسیار درهم و مشوشی را موجب شود. وبلن، بر خلاف ریکاردو و مارکس و اقتصاددانان عصر ویکتوریا، بحث خود را با تضاد منافع افراد انسان شروع نکرد، او از یک طبقه پایینتر آغاز کرد، از یک اساس و بنیاد غیر انسانی، از تکنولوژی. آنچه او را مجذوب کرد ماشین بود. او جامعه را در زیر سیطره و استیلای ماشین نگریست که معیارها، زمانبدی و شکل و ساخت دقیق و منظم خود را به زور بر آن تحمیل کرده بود. از آن گذشته نفس جریان و فرایند اقتصادی را هم، در پایه و اساس، دارای خصوصیت مکانیکی می دانست. اقتصاد، یعنی تولید و تولید عبارت است از شبکه ای اجتماعی و ماشین مانند که حاصل کارش کالاست. البته چنین ماشینی به کسانی هم احتیاج دارد که آن را بر پا نگه دارند- به تکنسین ها و مهندسانی که تعمیرات ضروری را انجام دهند تا از کارآیی ماشین بشود به حد اکثر بهره برداری کرد. اما با نگاهی از بالا جامعه را می شود به صورت مکانیسمی محض و غول آسا مشاهده کرد که مثل یک ساعت ساخت انسانی، به دقت و با تخصص کافی، تنظیم و هماهنگ شده است.
خوب، حالا ببینیم که بازرگان با چنین طرحی چگونه سازگاری دارد؟ زیرا بازرگان فقط در پی پول درآوردن است. در صورتی که ماشین و مهندسان آن هدف نهاییشان تولید کالاست. اگر ماشین خوب کار کند و جور بیاید، دیگر برای انسان که در پی منافع خویش است در کجا جایی باقی می ماند؟
در واقع و به طور نظری جایی برای او نیست. ماشین به ارزشها و منافع کاری ندارد. فقط کالا تولید می کند. پس برای بازرگان هیچ کاری باقی نمی ماند جز آنکه خودش هم جزو مهندسان بشود. اما چون او از طبقه ی مرفه است دلش نمی خواهد مهندس شود، او فقط می خواهد پول روی هم بگذارد و این کاری بود که ماشین برای آن ساخته نشده بود. بنابراین بازرگان در نیل به هدف خود، در چارچوب ماشین اجتماعی فعالیت ندارد بلکه علیه آن توطئه می کند! کار او کمک به تولید کالا نیست بلکه باعث خرابی و اخلال در جریان تولید می شود تا ارزشها بالا و پایین بروند و او این آشفتگی را دامن بزند و در این میان به منافع خود برسد. بدین سان بازرگان بر اثر وابستگی ماشین وارکه عملا به دستگاه تولید در جهان، پیدا کرده، روبنایی از اعتبار، وامها و سرمایه گذاریهای قابل اعتماد می سازد. در زیر، جامعه از راه و روش مکانیکی خود منحرف می شود، در بالا ساختار مالی دچار نوسان و جابه جایی می گردد. همینکه معادل مالی (10) در دنیای واقعی پس و پیش می شود، مدام فرصتهایی برای سودجویی پدید می آید، از بین می رود و دوباره ظاهر می شود. اما بهای این سودجویی بالاست: خرابکاری و آشفتگی دایمی، حتی آگاهانه به بیراهه کشاندن فعالیتهای جامعه، برای حفظ خود.
با دید نخست، این موضوعی تکان دهنده است. اینکه بازرگانان علیه منافع تولید اقدام کنند، کاری است ابلهانه و بدتر از کف و الحاد.
اما، پیش از آنکه این نظر را که محصول مغزی تند و پر پیچ و تاب است، به کنار بزنیم، خوب است صحنه ای را که وبلن موضوع خود را از آن اتخاذ کرده است بار دیگر از زیر نظر بگذرانیم. به خاطر داریم که این مربوط به زمانی است که امریکا دوران صنعتی را می گذرانید و مثیو جوزفسن (11) آن را به حق عصر بارونهای غارتگر می نامید. ما نمونه های را از قدرت پرنخوت، بی حساب و ناآگاهانه و بی اختیاری که غولهای بازرگانی، مانند بسیاری از امیران وحشی، اعمال می کردند، از نظر گذراندیم و دیدیم برای نیل به هدفهای غارتگرانه خویش، با صرف وقت کافی، چه شیوه های عجیب و ناهنجاری را به کار می گرفتند. اما با اینکه همه ی اینها نظر وبلن را تأیید می کند و آب به آسیای او می ریزد، مجادله ی او را در نسبت خرابکاری که به آنها می دهد توجیه نمی کند. بدین جهت ما باید به وضع این بارونهای غارتگر نظری کوتاه بیندازیم. این آدمها به تولید کالا بی علاقه بودند.
توضیح خود را با وقعه ای که در 1868 روی داده است آغاز می کنیم. در آن زمان، در شروع خوش و استوار دوران صنعتی، جی گولد و وندربیلت بر سر کنترل راه آهن اری (12) در جنگ و نزاع بودند و گولد با مردانش مجبور شدند با قایق در امتداد رودخانه ی هادسن پا به فرار بگذارند و در هتلی در نیوجرسی سنگر بندی کنند . قصد ما این نیست که به طبیعت بدوی این منازعه بپردازیم بلکه بیشتر به بی توجهی و بی علاقگی آنها به خود راه آهن نظر داریم. در همان حال که گولد با وندربیلت در جنگ بود از یکی از مدیرانش نامه ای بدین مضمون دریافت داشت:
خطوط آهن، بیش از هر وقت، شکسته و تکه تکه شده و از بین رفته است، به طوری که حتی در فاصله ی بین جرسی سیتی، سالامانکا، بوفالو حتی یک مایل راه سالم نمانده است که بشود با قطار مسافری و با سرعت عادی از آنجا گذشت. از بیشتر جاها فقط می شود با سرعت 10 یا 15 مایل در ساعت به سلامت عبور کرد.
و چون تصادفات تکرار و زیاد شد یکی از رؤسای خط اظهار داشت: « مردم باید مواظب خود باشند. این حداکثر توجهی است که من می توانم به راه آهن داشته باشم.»- و منظورش این بود که خشمگینانه از فروپاشی وضع متزلزل مالی آن جلوگیری کند.
وگولد موردی استثنایی نبود. عده کمی از قهرمانان عصر طلایی امریکا در امور مالی به آنچه پایه و اساس ساختار آنها را استحکام می بخشید، مانند موجودی کالاها و اوراق قرضه و اعتبارات، علاقه و توجه زیادی نشان می دادند. در سالهای بعد هنری فورد می تواند معرف عصری باشد که در آن مغزهای مبتکر و خلاق پیدا شدند. در صورتی که افرادی نظیر هریمن ها، مورگان ها، فریک ها و راکفلرها به فعالیتهای هیجان انگیز اندوختن ثروتهای عظیم خیلی بیشتر راغب و دلبسته بودند تا به کار خسته کننده و مبتذل تولید و بیرون دادن کالا. مثلا از هنری ویلارد (13) در 1883 به عنوان بازرگانی قهرمان و پیشرو تجلیل شد. در آن سال، وقتی که او در گولد اسپایک (14) کلنگ احداث خط سرتاسری اقیانوس اطلس شمالی را بر زمین زد هزاران نفر شاد شدند. آقای بول (15) (که به همین جهت از زندان آزاد شده بود) زمینهای شکار خود را در قبیله ی سو (16) رسماً در اختیار راه آهن گذاشت و اقتصاددانان اعلام داشتند که لغزشهای مالی ویلارد در مقایسه با نبوغی که در ایجاد تشکیلات داشت بسیار ناچیز است. اگر ستایشگرانش از نامه ای که جیمز هیل (17)، یکی از رقبایش در امور راه آهن، نوشته بود، اطلاعی داشتند شاید در حق او طور دیگر فکر می کردند. او به امپراتوری ویلارد با شور و شوق کمتری نگاه می کرد و اعلام داشت: « ... این خطوط راه آهن در زمینهای خوبی قرار گرفته است. بعضی از آنها غنی است و قادر به حمل بار بسیار، اما سرمایه گذاری از آنچه باید باشد خیلی زیادتر است زیرا آنچه باید در آنجا نشان داده شود، و انتخاب راهها و حد و حدود آنها، زشت و ناراحت کننده است. همه ی آنها عملا خراب و تجدید سازمان شود.»
نمونه ی دیگر ایجاد شرکت سهامی فولاد ایالات متحده (18) در 1901 می باشد. از دیدگاه وبلن این ترکیب و مشارکت، یک ماشین عظیم اجتماعی است به منظور تولید فولاد؛ مجموعه ای از کارخانه ها، کوره ها، خطوط آهن ارتباطی و معادن که به خاطر بهره گیری بهتر و مؤثرتر، تحت مدیریت واحدی درآمده است. اما این حداقل توقعی است که بنیانگذاران امریکا از «ایجاد» آن در نظر داشته اند. این شرکتی که سرانجام به صورت غولی درآمد، سرمایه ی حقیقیش 682 میلیون دلار بود اما در ازای آن 303 میلیون دلار اوراق قرضه فروخت، 510 میلیون دلار سهم ممتاز (19) و 508 میلیون دلار سهم عادی. به عبارت دیگر این شرکت، از لحاظ مالی، دو برابر « بزرگتر» از وضع واقعیش بود و در پس سهام عادی آن جز «حسن نیت» سست و بی اعتبار، هیچ نبود. با این همه در فرایند ایجاد این وضع ناپایدار، مورگان و شرکا مبلغ 000ر500ر12 دلار بابت حق الزحمه (20) و مبلغ 000ر000ر50 دلار بابت حق امتیاز تأسیس شرکت به صورت منافع تضمینی (21) نصیبشان شد. در این اقدام مجموعاً 000ر000ر150 دلار سرمایه به مخاطره افتاد. اما هر گاه این انحصار تازه در راه منظوری که وبلن در ذهن داشت- به جای اینکه دستگاه ماشینی عظیم و کارآیی برای تهیه ی فولاد به راه بیندازند- به کار می افتاد از همه ی این مخارج می شد چشمپوشی کرد. اما این طور نبود. در مدت سیزده سال خط آهنهای فولادی را به قیمت هر تن 28 دلار قیمت گذاری کردند در حالی که قیمت آن از نصف آنچه تمام شده بود کمتر بود.
با توجه به شرایط زمان، نظریه ی وبلن خیلی هم از نظرها دور نماند. او زبانش گزنده و طعنه آمیز بود چون با عباراتی کم و بیش شبیه شعائر مرسوم وحشیها، فعالیتهایی را که جلوه و فریبی به حد نهایت یافته بودند تشریح و توصیف می کرد. اما جوهر و اساس نظراتش همگی کاملا مستند و متکی به واقعیات بود: کار بارونهای بزرگ بازرگانی با کارهای مردانی که عملا ماشین تولید را می گرداندند واقعاً تفاوت فاحش داشت. قمار جسارت آمیز حیله و سفسطه ی مالی، به همان اندازه که گردش کالا را افزایش می دهد باعث آشفتگی و اخلال آن هم می شود.
مایه ی تعجب است که این کتاب کمتر از کتاب نظریه ی طبقه ی مرفه تمجید و تحسین مردم را برانگیخت. کتاب نظریه ی مؤسسه ی بازرگانی از حدود خوانندگان خاص و تخصصی خارج نشد و نظر روشنفکران را، بر خلاف کتاب قبلیش، به سوی خود جلب نکرد. کتاب بسیار مشکل و فنی نگارش یافته و حتی حاوی فرمولهایی بود که گویی می خواست به دانشگاهیان ثابت کند، اگر بخواهد، می تواند اقتصاد« فنی» بنویسد. اما در ورای نثر مهجور و بی احساس او، جذبه و کششی بود که نمی شد نادیده اش گرفت. در نظر وبلن بازرگانان، هر قدر هم آنها و هواخواهانشان فعالیتهای خود را در زمینه ی عرضه و تقاضا و دیگر موارد سودمند به حداکثر معقول سازند، باز هم اصولا همان گروه غارتگر هستند. وبلن بعداً در مقاله ای با عنوان « سرکرده ی صنعت» بازرگان را واقعاً همان طور که می دید، توصیف کرده است؛ در بخشی که در زیر آورده می شود بخوبی منظور او از عبارت «مراقب چشم به راه» معلوم می گردد:
بدون شک این تعبیر « مراقب چشم به راه» در وهله ی نخست برای توصیف جای مناسبی را در نقطه ای که محل ازدحام و رفت و آمد عنکبوتها و مگسهاست بر می گزیند و در انتظار طعمه ای می نشیند که مشیت الاهی بصیر و بخشاینده برای او مقدر داشته است. با تغییر مختصری در عبارت می بینیم که این توصیف مناسب حال صاحبان صنعت هم هست که اصول دقیق بازرگانی بر آنها حاکم است. در سیمای آن قورباغه ای که چنین موقعیت مناسبی را برای شکار انتخاب کرده نوعی کفایت خاص موج می زند و طعمه ای که در انتظارش نشسته، با بهره گیری از شیوه های مطمئن دام هرمی شکل، نصیبش می شود.
اما کتاب نظریه موسسه ی بازرگانی از این گونه لفاظیها عاری است زیرا وبلن قصدی جدی دارد- پیشنهاد نظریه ای در تغییر جامعه. دقیقتر بگوییم نظریه ی او مبتنی بود بر زوال بازرگان و نظامی که نگهدارنده اوست. عقیده ی وبلن این بود که دیگر روزهای رهبران بازرگانی به شماره افتاده و با همه ی قدرتی که دارند، حریف زورمندی در مقابلشان صف کشیده است. این حریف پرولتاریا نبود (چون در کتاب نظریه ی طبقه مرفه نشان داده بود که زیردستان با چه دیدی به رهبران خود می نگرند)، این حریف دشمنی سرسخت تر و آشتی ناپذیرتر بود: ماشین.
زیرا وبلن چنین می اندیشید که ماشین « عادات شیوه ی تفکر انسانی را به دور خواهد افکند.» و انسانها را محبور خواهد کرد به اقتضای واقعیت محض بیندیشند؛ اموری که کاملا دقیق هستند و قابل اندازه گیری، به دور از خرافه و روحگرایی (22). بنابراین، کسانی که با فرایند ماشین در ارتباط قرار می گیرند هضم فرضیات « قانون طبیعی» و تفاوتهای اجتماعی را که برگرد طبقه ی مرفه حلقه زده است، هر روز دشوارتر می بینند. و چنین جامعه ای تقسیم می شود، اما نه به صورت غنی در مقابل فقیر بلکه به تکنسین در مقابل بازرگان، مکانیک در مقابل سردار جنگ و دانشمند در مقابل آئین پرست.
در یک رشته کتابهای بعدی، بخصوص در کتابهای مهندسان و نظام قیمت (23) و مالکیت غایب و مؤسسه ی بازرگانی (24) وبلن به تشریح این «انقلاب» با جزئیات دقیق آن پرداخته است. سرانجام گروهی از مهندسان از میان جامعه سربلند می کنند تا آشفتگی و بی نظمی موجود در نظام بازرگانی را برطرف سازند. آنها در همان حال که نیروی واقعی تولید را در اختیار دارند، تا آن زمان از ناجوری و ناسازگاری نظام بازرگانی با نظام صنعت واقعی بی خبر مانده اند. اما روزی فرا خواهد رسید که در کنار هم به مشاوره بنشینند « وکیل باشیهای مالکیهای غایب» را کنار بزنند و اقتصاد را با بهره گیری از اصول ماشین عظیم و کاملا منظم ومرتب تولید اداره کنند. حال اگر چنین نکردند؟ در آن موقع بازرگانی به غارت و تاراج بیشتر راه می دهد تا سرانجام به قدرت برهنه ای بدل شود آشکارا، بی پروا، با حق امر و نهی، که در آن بازرگان دوباره آن سردار قدیمی جنگ را بر سرکار آورد. چنین نظامی را فاشیسم می نامیم.
اما در نظر وبلن، چنانکه در کتاب تکنسین ها و انقلاب (25) که در 1921 نوشته شده آمده است، این راهی بس طولانی است، « هنوز شرایطی که احساسات نگهبانان و شهروندهای شایسته و کارآمد را، به صورت جمعی، برانگیزد و بساط این مالکیتهای غایب را برچیند فراهم نیامده است، هنوز وقتش نیست.» این جمله ی« هنوز وقتش نیست» از جملات خاص این مرد است. به رغم شیوه ی نگارشی که به عمد و حساب شده غیر شخصی است، دشمنی و آزردگی در نوشته اش موج می زند اما باید گفت این دشمنی شخصی نیست. بغض و کینه از کسی نیست که از او آزردگی و رنجش پیدا کرده باشد. گذشته از طعنه و شوخی که از او جدا شدنی نیست، او بخوبی دریافته است که همه چیز ناپایدار و درگذر است و رسوم و تشریفات و اعتقاد، به موقع، جای خود را به چیز دیگری می دهد.
حالا وقت آن نیست که به ارزیابی گفته های او بپردازیم. موقع آن خواهد رسید. اما جا دارد مقایسه ی جالب توجهی بکنیم. برداشت عمومی وبلن ما را به یاد یک شخصیت شبه وبلن می اندازد. منظورم کنت هانری دوسن سیمون، آن سوسیالیست آرمانگرای عجیب و نیمه دیوانه است. به خاطر داریم که او هم از تولید کننده ستایش می کرد و مأمور و کارمند وظیفه بگیر را به مسخره می گرفت. شاید اگر به یاد بیاوریم که در همان وقت هم که سن سیمون به « آقای برادر شاه» طعمه و کنایه می زد احساسات مردم به جوش می آمد، درباره ی وبلن که بازرگانی را بدین علت که چنین استیلا یافته سرزنش می کند، قضاوت ملایمتری داشته باشیم.
سال 1906 سال آخر توقف وبلن در شیکاگو بود. شهرت او در خارج پیچیده بود. در مجلس ضیافتی که پادشاه نروژ حضور داشت شرکت جست و با شوخی زاید الوصف صورت غذا را برای مادرش فرستاد و او، از اینکه پسرش به دیدار شاه توفیق یافته شدیداً تحت تأثیر قرار گرفت. اما وضع داخلی او آشفته بود. زنبارگی او از حد گذشت و به رغم کتابهایش و مقام استاد یاری که بتازگی احراز کرده بود، رفتار و کردارش به صورتی نبود که برای دانشگاه، آن طور که آقای هارپر می خواست و آن را اداره می کرد، کسب حیثیت کند.
او در پی شغل دیگری برآمد اما کارش از خوشنامی به رسوایی کشیده بود و برای پیدا کردن شغل تازه سخت به زحمت افتاد. سرانجام رهسپار دانشگاه استنفرد شد اما بدنامیش پیش از او به آنجا رسیده بود: دوران دانشجویی پر از دغدغه و اضطرابش، شخصیت پیچیده و غیر قابل درک، تمایلات شدیدش به لذات نفسانی و نقض تعهدات زناشویی اش. همه ی اینها قابل فهم بود. او معدودی از همکارانش را که قادر بودند رفتار دیوانه وار و نامعقول او را که از هیچ کاری ابا نداشت، تحمل کنند، تحت تأثیر قرار داد و چنین شهرت یافت که او « آخرین آدمی است که همه چیز می داند.» وضع اقتصاد داخلیش همان بود که بود: در یک مورد، دوستی، به رعایت ادب، خانم جوانی را که در خانه ی او سکونت داشت خواهر زاده ی او خطاب کرد. اما وبلن جواب داد: « او خواهر زاده ی من نیست.» و خود را خلاص کرد.
زنش در 1911 از او طلاق گرفت. او باید شوهری غیر قابل تحمل بوده باشد (او نامه هایی از زنهای علاقه مند به خود را در جیبهای خود می گذاشته، جایی که یقیناً همسرش به آنها دسترسی داشته است) و هنوز این زنش بود که بیشتر تحت تأثیر عاطفه و رقت قلب، امید داشت زندگیشان سرو سامان بیابد. اما هرگز چنین نشد مگر به طور موقت. یک وقت که آلن احساس کرد حامله است وبلن با هول و هراس او را به خانه اش فرستاد. او خود را برای پدر شدن کاملا نامناسب می دید و ترسهای خود را با بحثهای مردم شناسانه توجیه و تعلیل می کرد که وجود جنس نر در خانواده اهمیت چندانی ندارد. به هر حال طلاق ضرورتی اجتناب ناپذیر شد. الن در پایان نامه ای طولانی، از روی شفقت و دلسوزی به حال خویش، می نویسد: « هر چند آقای وبلن در این معامله باید بابت سهم خود ماهی 25 دلار به من بپردازد- اما احتمال دارد که این کار را هم نکند.» و حق با او بود.
در سال طلاقش هم او دوباره به راه افتاد، این بار به دانشگاه میسوری. آنجا در دی ون پرت در زیرزمین خانه ی دوستش داونپورت (26) ، که اقتصاددان مشهوری بود، سکونت اختیار کرد و به صورت مردی گوشه گیر با اخلاق و رفتاری غیر عادی به نوشتن پرداخت. این زمانی دوران باروری مهم وبلن بود. او به روزهای گذشته در شیکاگو می اندیشید و در پی آن برآمد که کتابی، با تفسیر و توضیح بسیار تند و گزنده که در دانشگاه آمریکا سابقه نداشت، تحت عنوان آموزش عالی در امریکا بنگارند و مراکز آموزشی را به کانونهای پرجنب و جوش روابط عمومی و مسابقات فوتبال تشبیه کند. وبلن در همان موقعی که به نگارش کتاب سرگرم بود- البته نه چندان جدی- اظهار داشت که عنوان دوم کتاب را باید «تحقیقی در فساد و تباهی» نام نهاد.
اما از اینها مهمتر توجه او به سوی اروپا جلب شد؛ جایی که در معرض تهدید جنگ قریب الوقوع بود و درباره ی آلمان، در مقایسه ی حالت جنگ طلبی و دودمانی آن با «کرم کدو» ، چنین کلمات تلخ و سوزنده ای را به روی کاغذ آورد: « ... رابطه ی کرم کدو با میزبانش چیزی نیست که به آسانی بتوان با کلمات بیان کرد یا بقای محبت آمیزش را در بهره گیری و عادت، به صورتی رضایتبخش، اعتبار بخشید.» کتاب امپراتوری آلمان (27) سرنوشتی رنج آور داشت. هر چند اداره ی تبلیغات دولتی می خواست از آن برای مقاصد جنگی سود جوید اما آن قدر مطالب و اشارات ناخوشایند درباره ی بریتانیا و ایلات متحده امریکا در آن بود که اداره پست از ارسال آن خودداری کرد.
وقتی بالاخره جنگ آغاز شد او داوطلبی خود را به دولت اعلام داشت: این مرد که میهن دوستی برایش یکی دیگر از نشانه های فرهنگ وحشیانه بود، نتوانست خود را از آن برکنار نگه دارد. اما در واشینگتن او را، مثل سیب زمینی داغ، این دست و آن دست کردند. درخواست او به گوش همه رسید اما هیچ کس او را نمی خواست. سرانجام در سازمان اداری فورد پست بی اهمیتی به او واگذار کردند و در آنجا هم او همان کار خود را ادامه داد: یادداشتی نوشت که چگونه می شود محصول را به صورت بهتری جمع آوری کرد- اما از آنجا که پیشنهادهای او مستلزم تغییرات و تجدید سازمان کلی در طرق بازرگانی و عرف و اجتماع بود آن را «جالب» تلقی کردند ولی نادیده گرفتند. مالیات شاقی برای آنها که در خانه ها به خدمت می پردازند پیشنهاد کرد تا نیروی آنها آزاد و مورد استفاده قرار گیرد. آن را هم نادیده گرفتند. یک پیشنهاد دیگر هم داد که با حرفهای او خیلی متناسب است. او گفت پیشخدمتها و پادوها « که بدنی کاملا متناسب و نیرومند دارند و کارهای روزانه عضلات آنها را سخت و تنومند کرده است، جا دارد در باراندازها و امور حمل و نقل به کار گرفته شوند.»
در 1918 به نیویورک آمد تا در دیال (28) که مجله ای لیبرال بود، مطلب بنویسد. در این اواخر کتابی تحت عنوان تحقیقی در طبیعت صلح (29) انتشار داده و در آن با بی پروایی نوشته بود که آلترناتیوهایی که اروپا در مقابل خود دارد زنده کردن و ابدی ساختن همان ترتیب قدیمی با همه ی انگیزه های وحشیانه ی جنگ طلبی است یا ترک خود نظام بازرگانی. درباره ی این برنامه نخست مذاکراتی صورت گرفت اما بعد به کناری گذاشته شد. وبلن به انتشار این مطالب در مجله دیال ادامه داد، اما در هر شماره تیراژ آن کاهش یافت. از او درخواست شد در مدرسه ی جدیدی که در زمینه ی تحقیقات اجتماعی به سرپرستی جمعی از شخصیتها نظیر جان دیویی، چارلز بیرد (30)، دین راسکوپاوند (31) به تازگی افتتاح شده به تدریس پردازد. اما حتی آن هم به تلخی برگزار شد؛ او هنوز هم همان آدمی بود که سر کلاس من من می کرد و کلاس سخنرانی او که نخست از شنونده پر بود کم کم خالی می شد و فقط افراد معدودی به طور نامنظم در آن شرکت می جستند.
زندگی او ترکیب عجیبی بود از شهرت و شکست. منکن (32) نوشته است: « وبلینیسم به حد اعلا درخشید. وبلنیست ها پیدا شدند. باشگاههای وبلن، داروهای وبلن برای مداوای هر گونه دردی در جهان. در بعضی جاها، مثل شیکاگو، گروه دختران وبلن- که شاید همان دختران ترشیده و ناامید گیبسن گرلز (33) بودند- تشکیل یافت.» اما هیچ یک از اینها برای خود او نتیجه ای به بار نیارود. نصب مجسمه ی نیم تنه ی او در سرسرای آن مدرسه ی جدید چنان برای او ایجاد ناراحتی کرد که بالاخره آن را بدون اینکه توجه کسی را جلب کند به کتابخانه منتقل کردند. وبلن دیگر بیچاره و تنها مانده بود و در مشکلات روزانه ی زندگی، بعضی از شاگردان فداکار و قدیمیش مانند وزلی میچل (35) و ایزادور لوبین (36) که خود اقتصاددانان مهمی شده بودند، از او پرستاری و مواظبت می کردند. وبلن مدتی مشتاقانه چشم به راه پیدا شدن نشانه هایی از دنیای جدید بود: عصر مهندسان و تکنسین ها؛ و امید داشت که شاید انقلاب روسیه راهگشای این دوران باشد. اما از آنچه مشاهده کرد مأیوس و ناامید شد و چنانکه کالن (37) از اعضای « مدرسه ی جدید» نوشته است: « وقتی آنچه دلخواهش بود پیش نیامد شوق و علاقه اش فرو نشست و به مرگ روی آورد....»
با تأخیر زیاد مقام ریاست مجمع اقتصادی امریکا (37) به او پینشهاد شد اما او از قبول آن پوزش خواست با این توضیح که « آن را، وقتی که احتیاج داشتم، به من پیشنهاد نکردند.» سرانجام به کالیفرنیا بازگشت. یوزف دورفمان (38) در آخرین زندگینامه ای که درباره ی او تهیه کرده از ورود او به کلبه چوبی کوچکش در غرب سخن می گوید که می پنداشته کسی به ناحق قطعه زمین او را تصاحب کرده است « تبری به دست گرفت و تمام شیشه ها را شکست و چنان همه چیز را به هم ریخت که با یک دیوانه هیچ تفاوتی نداشت. او که جسماً سست و وارفته بود در اثر خشم و غضب بی نهایت فعال و پرجوش و خروش شده بود.» بعد معلوم شد همه اش حاصل سوء تفاهم بوده است. او در آنجا که دارای مبل و اثاثیه ی خانگی و روستایی بود و دوران کودکیش را به خاطر می آورد، سکونت کرد، با لباسهای کارگری زمخت که با مکاتبه از فروشگاهها می خرید. هیچ تغییری در وضع آنجا نداد حتی علفهای هرزه را هم نکند. بی اعتنا می گذاشت موشها و راسوها از روی پاهای او به تندی بگذرند و او، آرام و بی حرکت، غرق در افکار دور و دراز و رنج آور، کلبه ی چوبی خود را ورانداز می کرد.
وقتی به گذشته می نگریست ، زندگیش نه شاد بود و نه موفق. زن دومش، که با او در 1914 عقد زناشویی بست، چندی در دار التأدیب گذرانده و به نارحتی هراس تعقیب (39) دچار بوده است؛ دوستانش از او دور بودند. افکار و عقایدش بازیچه ی افراد بوالهوس و غیر متخصص شده اقتصاددانان به آنها بی اعتنا ماندند و مهندسان از آنها بی خبر.
دیگر سن او به هفتاد رسیده بود و دست به قلم نمی برد و اعلام داشت « تصمیم من این است که روز شنبه را (که روز استراحت است) ترک نکنم. روز شنبه چه روز خوبی است.» شاگردانش به دیدار او می آمدند و هر بار می دیدند که سردی و فاصله اش بیشتر شده است. از او چاپلوسی و ستایشی مبالغه آمیز می کردند، هواخواهانش برای او نامه می نوشتند. یکی می پرسید: « می توانید بگویید که نوشته های نخستین خود را در شیکاگو در کدام خانه و اگر ممکن است، در کدام اتاق نوشته اید؟» و آن دیگری که کتاب نظریه ی مؤسسه ی بازرگانی او را خوانده و به پایان برده بود، سؤال می کرد چگونه باید پول درآورد.
او در 1929، چند ماه پیش از روی آوردن کسادی بزرگ، جان سپرد و وصیت نامه ای دست نویس، بدون امضاء از خود به جا گذاشت: « آرزوی من این است که پس از مرگ جسد مرا بسوزانند، تا آنجا که میسر است بی درنگ، بی هیچ گونه خرجی، بدون هیچ گونه تشریفاتی، از هر نوع که باشد. خاکسترم را به دریا بریزند یا به رودخانه ای که متصل به دریاست. هیچ گونه علامت و نشانه ای از سنگ، لوحه ، کتیبه، تمثال، تابلو، نوشته یا بنایی، طبیعی یا غیر طبیعی از هر نوع، بر گورم یا در جای دیگر، هیچ وقت، نگذارند. هیچ آگهی ترحیم، خاطره، تصویر و شرح حالی از من، هیچ نامه ای که من نوشته ام یا کسی به من نوشته، به هیچ صورتی چاپ و یا کپی، منتشر و تکثیر و پخش نشود.»
خواست او، مثل همیشه، نادیده گرفته شد؛ جسدش را سوزانده و خاکسترش را در اقیانوس آرام پراکندند اما مراسم بزرگداشتش بی درنگ برپا شد.
ما درباره ی این آدم عجیب چه می اندیشیم؟ نیازی ندارد یادآور شویم که او حالت افراط و تفریط داشت. مثلا تشریح و تجسم طبقه ی مرفه در یک صفحه شاهکاری بود، در صفحه ی دیگر به کاریکاتوری مبدل می شد. وقتی او اجزاء ترکیب کننده و صامت ثروت را، بر طبق معیارهای زیبایی مورد قبول ما، برمی گزید، وقتی زیرکانه یادآور می شد که « جلوه و فریبندگی کلاه یک جنتلمن یا کفش چرمی نمونه ی او، بیش از آن فریبندگی دم آستین نخ نما که به چشم می آید، زیبایی اصیل و ذاتی ندارد» منطق درستی دارد و ما باید فروتنانه قضاوت خودنمایانه ای را که به سلیقه ی ما تحمیل شده است بپذیریم. اما وقتی نویسنده ی «پیشنهاد عامیانه ی صرفه جویی، که تقریباً از گاو جدا شدنی نیست، ایراد مداومی است به استفاده تفننی از آن حیوان»، حرفش بکلی بی ربط و بی معنی می شود. آن وقت آقای منکن بی اختیار مچ او را می گیرد: « آیا این آقای پروفسور نابغه زحمتی به خود داده است برای حل مشکل به ده پا بگذارد؟ و در حین عبور آیا هرگز از مرتع و پشت گاو گذشته است و بر اثر بی توجهی پایش را روی ... گذاشته است؟»
نظیر همین ایراد را می توان عیله تصویری که وبلن در کتابش از بازرگان داده وارد آورد. همچنین از نظریه ی او در باب طبقه ی مرفه. در اینکه در آن دوره های خلوت و آرام سرمایه داری امریکا، غول مالی همان بارون دزد و غارتگر بود تردیدی نیست و تصویری که وبلن از او می کشد، هر چند خنک و بی مایه است، متأسفانه به حقیقت نزدیک است. اما وبلن هم ماند مارکس متوجه نیست که جو بازرگانی آماده تغییر است و اینکه نهاد بازرگانی، همانند سلطنت در انگلستان، باید خود را با دنیای متغیر کاملاً سازگار کند. نکته ی حساس- که برداشت وبلن هم خیلی به آن نزدیک است- این است که او نمی بیند که ماشین، که وضع زندگی را یکباره عوض می کند و نظم نوینی به وجود می آورد، طبیعت فعالیت کارآفرینی را هم به همان اندازه ی فرایندهایی که به کارگر تعلیم داده شده ، تغییر می دهد و خود بازرگان، به اجبار، بر حسب وظیفه ای که درمدیریت ماشین عظیمی که مدام در کار است، بر عهده دارد کم کم ریخت و قالب بوروکراتیک می گیرد.
درست است که شیفتگی وبلن نسبت به ماشین ما را به احتیاط وا می دارد؛ این توجه خاص و تکان دهنده فیلسوفی است که در موارد دیگر از ابراز احساسات پرهیز دارد. ممکن است ماشین ما را به آنجا بکشاند که نادانسته به آن واقع بینانه بنگریم و بیندیشیم. اما چگونه و درباره چه؟ چارلی چاپلین در فیلم عصر جدید مردی شاد و منطبق با شرایط نبود. گروهی از مهندسان ممکن است جامعه ی ما را بسیار خوب و کارآ اداره کنند اما اینکه آیا آن را انسانی تر هم اداره خواهند کرد جای بحث است.
با این همه وبلن به کانون فرایند تغییر، انگشت نهاده است؛ فرایندی که در عصر ما، بیش از هر چیز ، خود را از دور می نمایاند اما به صورتی شگفت آور از تحقیقات اقتصاددانان معاصرش برکنار افتاده است. این فرایند عبارت است از « فرایند ظهور تکنولوژی و علم به صورت نیروهای پیشتاز تغییر تاریخی در قرن بیستم». شکی نیست که سهم عصر تکنولوژی در طول تاریخ از هر عامل دیگر بیشتر است و اینکه ورود تدریجی ماشین در ظریفترین و گسترده ترین امور حیات با انقلابی که انسانها در اهلی کردن حیوانان به راه انداخته و به مرحله شهر نشینی قدم نهادند، قابل مقایسه است. وبلن هم مانند هر کاشف بزرگی که آنچه بدیهی و آشکار است از نظرش دور می ماند، بسیار بی طاقت و شتابزده بود. وبلن انتظار داشت فرایندهایی که نسلها بلکه قرنها طول می کشید که به کمال برسد در چند دهه و حتی در چند سال کامل شود. اما این امتیاز از اوست که ماشین را یک واقعیت اولیه ی زندگی اقتصادی در عصر خود دید و برای همین روشن بینی درخشان او هم که باشد باید او را در صف مقدم فیلسوفان اقتصادی جای داد.
نیز وبلن به اقتصاددانان یک جفت چشم اعطا کرد که با آنها دنیا را ببینند. پس از توصیف بیرحمانه ی وبلن از عادات مألوف و مستقر زندگی روزانه، دیگر نگهداری و حفظ تصویر کلاسیک جامعه، مثل یک مجلس چشن مرتب، دشوار بود. بدگویی او از مدرسه ی قدیم با چنین لحن تلخ و گزنده ای به روی کاغذ آمده است: « گروهی از جزیره نشینان الوشن (40) را که بر روی تکه پاره هایی که امواج می آورند، در آغوش امواج برای گرفتن خرچنگ، با کمک اوراد جادویی به این سو و آن سو در تکاپو هستند، باید در یک سوی معادله قرار داد ... و کسانی را که از اجاره بها، دستمزدها و منافع بهره می برند در سوی دیگر.» همچنین وقتی فعالیت کلاسیک را در روشن کردن آتش مبارزه ی بشر بدوی در چارچوبی خشک و بیروح به مسخره می گیرد، می خواهد بی فایده و تهی بودن سعی و تلاشی را که در فهم انسان نوین، بر مبنای یک رشته آگاهیهای ناکافی و کهنه به کار می رود، در معرض دید قرار دهد. وبلن می گوید انسان بر حسب « قوانین اقتصادی» مغالطه آمیز که با کمک آنها هم درنده خویی و هم خلاقیت جبلی او، در زیر پوششی از عقلگرایی، نرم و صاف شده است قابل شناخت نیست. بهتر آن است که انسان کمتر به صورت تملق آمیز بلکه با تعبیرات دقیق مردم شناسانه یا روان شناسانه توصیف شود: مخلوقی با غرایز نیرومند غیر عقلانی، زودباوری، مهار گسیختگی و اسیر مراسم و شعائر آیینی و سنتی. او از دانشمندان اقتصاد می خواهد که مفاهیم و تصورات تعصب آلود عصر پیشین را به کناری نهند و در جست و جوی آن باشند که دریابند واقعاً چرا انسان چنین رفتار و کرداری دارد.
شاگردش میچل، که خود یکی از محققان اقتصادی بود، به شیوه ی خودش و به طور خلاصه درباره ی او چنین نوشته است: « تورستین وبلن را نیروهای مزاحمی تحت تأثیر داشت- مسافری از دنیای دیگر که امور عادی و پیش پا افتاده را که شاگردان بدون زحمت و رنجی متوجه بودند، تشریح و موشکافی می کرد. گویی افکار روزانه و کاملاً آشنا و مأنوس او را، نیروهایی خارجی در درون او به صورتی عجیب و غریب در می آوردند. در جامعه شناسی هیچ مغزی را نمی شناسیم که توانسته باشد خود را بدین سان از قید و بند محکم و ظالمانه ی شرایط موجود رهانیده و در قلمرو تحقیق تا به این حد پرکار باشد.»
پی نوشت ها :
1- The Theory of the Leisure Class
2- William Dean Howells
3- Ainu
4- Todas of the Nilgiri hills
5- the bushmen of Australia
6- shogunates
7- Robert and Helen Lynd، رابرت استاتن لیند، جامعه شناس امریکایی (1892-1970). با همسرش (هلن) بررسی جامعه شناختی معروفی درباره ی مانسی انجام داد که در 1929 درکتابی تحت عنوان میدلتاون: مطالعه ی فرهنگ معاصر امریکا چاپ شد.
8- Middletown
9- The Theory of Business Enterprise
10- financial counterpart
11- Matthew Josephson
12- Erie Railroad
13- Henry Villard
14- Gold Spike
15- Chief Sitting Bull
16- Sioux tribe
17- James Hill
18- United States Steel Corporation
19- preferred stock
20- fee
21- subscription profits
22- animism
23- The Engineers and the Price System
24- Absentee Ownership and Business Enterprise
25- The Technicians and Revolution
26- Davenport
27- Imperial Germany
28- Dial
29- An Inquiry into the Nature of the Peace
30- Charles A. Beard
31- Dena Roscoe Pound
32- H. L. Mencken، منتقد امریکایی (1880-1956).
33- Gibson Girls
34- Wesley Clair Mitchel، اقتصاددان امریکایی (1874-1948).
35- Isadore Lubin، اقتصاددان امریکایی (1896-1978).
36- Horace meyer kallen، استاد فلسفه و نویسنده ی آلمانی الاصل امریکایی (1882-1974).
37- American Economic Association
38- Joseph Dorfman
39- delusion of persecution
40- Aleutian
هایلبرونر، رابرت، بزرگان اقتصاد، ، احمد شهسا، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم، بهار 1387
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}