خاطراتی از نماز و نیاز شهداشب عروسی رفته بود برای دعا!
فریدون بختیاری
قرار شد فروردین سال 61 عروسی کنیم. با خانواده آمدیم اصفهان؛ خانه ی دائی ام بودم. لباس سفید خیلی ساده ای پوشیده بودم، مختصری هم آرایش کرده بودم. آخر شب آمدند دنبالم؛ خودش بود و مادر و خواهر و شوهر خواهرش.
خیلی سفارش کرده بود که سر و صدایی نباشد. می گفت که محله ی ما شهید داده اند. دلشان خون است، خوب نیست ما جلوی آن ها شادی کنیم. بالاخره آمدیم خانه ی فریدون، بی سر و صدا! مثلاً من عروس بودم اما انگار که مهمان خیلی عادی وارد خانه اشان شده باشد، ما را رساند، خودش رفت.
با مادرش نشسته بودم. هر چه منتظر ماندم، نیامد. مادرش مرا دلداری داد و گفت: «عزیزم، فریدون همین طور است! دو یا سه ساعت هم که می آید خانه، از خیلی کارهایش عقب می افتد. از همین امشب به کارهایش عادت کن که اذیت نشوی.»
ساعت دوازده شب شد. اما فریدون هنوز نیامده بود! شوهر خواهرش آمد و گفت: «هنوز نیامده؟»
گفتم: نه! نگران شده ام.
گفت: «شما نگران نشوید، این کارها از فریدون بر می آید»!
رفت که پیدایش کند. از دوستان فریدون سراغش را گرفته بود. گفته بودند که چهارشنبه است؛ حتماً رفته مسجد سید اصفهان! اتفاقاً همان جا هم بود! شب عروسی رفته بود برای دعا و راز و نیاز.(1)

سوز و گداز

شهید علی لبستگی

باز امشب دل هوایی گشته است
اشک هایم کربلایی گشته است

آن شب در پایگاه چابهار پاس بخش بودم. لوحه ی نگهبانی را تنظیم کرده و برای برادران خواندم. سپس به دیوار زده و به آسایشگاه رفتم. اما باید برای پست های بعدی نیروها را صدا زده و ازخواب بیدار می کردم. نزدیک اذان صبح بود. از خواب بیدار شدم تا بچه های پایگاه را برای اقامه ی نماز صبح بیدار کنم. به اتاق عملیات رفتم. در را آهسته باز کردم تا صدا بزنم. لبسنگی! بلند شو که موقع نماز است.
متوجه شدم در واقع من خوابم نه او که سر بر سجده دارد. بلند شد. دیدم آن قدر گریه کرده که گونه هایش از اشک خیس شده. صورتش قرمز و برافروخته گشته. خواستم برگردم. دیدم صدا زد: «صادقی! بچه ها را بیدار کردی؟»
گفتم: بله.
چیزی نگفت.به ایشان گفتم: التماس دعا.
در اتاق را بستم. آهسته قدم بر می داشتم و خجالت زده بودم. نمی دانستم وقتی او را دیدم چه بگویم؟ اما او می دانست و تا مدتی که بنده خدمت ایشان بودم و یادم هست، ندیدم نماز شب ایشان ترک شود، آن هم نمازی که سوز و گداز داشت. نمازی که یک رزمنده در نهایت خضوع و خشوع می خواند:

سوخت جان و دلم از آتش شوق
باز در سوز و گذاز آمده ام

در صف عرش نشینان این جا
من خاکی به نماز آمده ام

اما در نظر او انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. دوباره تبسم، مهربانی، تواضع، یکرنگی! خدایا مگر او نبود که دیشب صدای ضجّه اش، کوه ها را به لرزه در آورده بود؟ مگر این قامت بلند او نبودکه در برابر معبود خمیده بود؟ مگر این پیشانی نبود که روی سنگ ها سائیده می شد؟ پس چرا حرفی نمی زند! چرا کسی نمی داند؟!
از آن پس محبت و دوستی اش، هزار برابر بر دلم نشست. زیرا او مراد بود و من مرید، او آزاد بود و من اسیر، او افلاکی بود و من خاکی.
گشت زنی و شرکت در عملیات و تعقیب و مراقبت، کار معمول او بود. این عملیات اصلاً بدون لبسنگی لطفی نداشت و هیچ بردی هم نداشت. کلاً خودش هم طراح بود و هم مجری./
ما نیروی تحت امر او بودیم. در یکی از شب ها، برای عملیاتی حرکت کرده در بین کوه ها استقرار پیدا کردیم، تا هنگام صبح به حرکت ادامه دادیم و به محل مورد نظر رسیدیم. حدوداً ساعت دو بعد از نیمه شب بود که برای نوشیدن آب از خواب بیدار شدم. داشتم فکر می کردم ظرف آب کدام طرف است و میخواستم کسی را بیدار نکنم، هنوز از جا بلند نشده بودم که چشمانم درست باز نشده بود که صدایی توجه مرا به خود جلب کرد. حساس شدم. چون اطراف ما کوه بود، تاریکی عجیبی همه جا را فرا گرفته بود.
تکانی خوردم و در موقعیت بهتری قرار گرفتم. حالا کلمات به گوشم می رسید. ولی صدای چه کسی بود و چه می گفت، معلوم نبود. به بهانه ی این که خواب هستم غلتی خوردم و نزدیک شدم، خدایا این صدای آقای لبسنگی است که در حال نماز شب است. انگار کوه ها از چهار طرف نزدیک شدند و مرا تحت فشارگذاشتند. قلبم نزدیک بود از جا کنده شود. ترس نداشتم اما عظمت آن بزرگوار و هیبت او سخت مرا تحت تأثیر قرار داده بود. بر خود نهیبی زدم وخواب را از چشمانم زدودم. چشمانم به آسمان دوخته شد و می خواستم بدانم کدام یک از درخشنده ترین ستاره ها فرود آمده و اکنون در زمین است. در این میان راز آن سیمای درخشان و جاذبه ی قوی را دانستم.

در جرگه ی عشاق روم بلکه بیابم
از گلشن دلدار نصیبم، رد پایی

و فهمیدم لبسنگی کیست و جاذبه ی فرماندهی و اوج دلدادگی کدام است.

شب، گذشته و فجر صادق رسید، برای نماز آماده شده بودیم. سیمای نورانی و با صلابتی داشت. خودم را از آن چه بودم، کوچک تر می دیدم و او را از آن چه در نظرم بود خدایی تر.(2)

توسل

شهید ناصر فولادی
یکی از اهالی منطقه ی جبال بارز نقل می کرد، در فصل زمستان که در جاده رفت و آمد می کردیم، به جایی رسیدیم که رودخانه طغیان کرده بود و رفت و آمد امکان پذیر نبود. در همین هنگام اطلاع پیدا کردیم که یک مینی بوس در رودخانه گیر کرده است؛ طغیان رودخانه لحظه به لحظه بیش تر و بیش تر می شد و امکان این می رفت که سرنشینان مینی بوس همه غرب شوند.
شهید فولادی ابتدا شخصاً به کمک می شتابد. اما جریان آب به حدی است که کاری از عهده ی او بر نمی آید. بنابراین متوسل به خدا می شود. وضو می گیرد و به نماز می ایستد. آن چنان مخلصانه و ملتسمانه از ایزد منان کمک می طلبد که بحمدالله مسافران در آن حادثه نجات پیدا می کنند.(3)

غرق در مناجات

شهید حاج شیخ علی مزاری
در منطقه ی عملیاتی، یک شب نماز مغرب و عشاء را اقامه می کردیم. شب بود و سکوت همه جا را فرا گرفته بود. ناگهان خمپاره ای در فاصله ی چند متری ما به زمین خورد و چون زمین گل آلود بود، خمپاره در زمین فرو رفت و صدای مهیبی در دل شب پیچید. به طوری که لرزه بر اندام ما افتاد. ولی حاج آقا آن چنان غرق در مناجات بودند که احساس کردیم هیچ حرکتی از ایشان مشاهده نشد.(4)

نجوا

شهید عبدالعلی بهروزی
در پادگان شهید غلامی که بودیم، با عبدالعلی حشر و نشری داشتم. از آن جایی که وی از تعلقات بریده بود، ورد زبانش این بود که: «خوشا به حال نماز شب خوانان». و به من می گفت: «خوش به حالت، در نماز شب دعایم کن.»
من می دانستم که خودش از شیفتگان شب زنده داری و نماز است، اما تواضع داشته و اعمالش را به رخ نمی کشد.
شبی او را زیر نظر گرفته و تغافل می کردم. او هم سعی می کرد که من متوجه نشوم. از این رو وقت گذرانی می نمود و صبر می کرد تا خوابم ببرد و یا به بهانه ی این که بیرون می روم و برمی گردم. رد گم می کرد. وقتی بیرون رفت، تعقیبش کردم. دیدم در آن هوای سرد به گوشه ای رفته و آرام و بی صدا به نماز و نیاز ایستاده است. او صورتش را با چفیه پوشانده بود که رها از هر گونه ریا با دوست نجوا کند.(5)

میهمان خدا

شهید محمد صحرایی اردکانی
پدر محمد از زبان همرزم شهید - که خود او نیز به خیل شهدا پیوست- در باره ی پیوند عمیق و عرفانی فرزندش در شب شهادت چنین می گوید: «پایان آن شب موعود، عملیات آغاز می شد و ما می بایست در ابتدای شب، شاممان را خورده و مهیا می شدیم. من هر چه منتظر شدم او نیامد. صبرم به سرآمد و به سراغ همرزمم رفتم. ناگاه مشاهده کردم که او بر سجاده در سجده ی عشق غوطه می خورد و آن قدر گریه کرده است که زیر سرش از اشک هایش خیس شده است.
عملیات آغاز شده و خمپاره ای به محمد اصابت کرد و او را میهمان خدای خویش نمود. پیکر پاکش را در حالی که پشت به زمین داشت و رو به آسمان و دو دست خود را به بالا بلند کرده بود. و گویی از آسمان، ستاره ی لقاء و میهمانی می چید، پیدا کردم.(6)

رنگ بی رنگی

محمد رضا عقیقی
هیاهویی بود. عده ای به آخرین سازماندهی نیروها مشغول بودند. گروهی در پی آماده کردن وسایل تدارکاتی و خودرو و تغذیه بودند. عده ای دیگر هم مهمات مهیا می کردند. فقط یک روز وقت داشتیم. فردا باید رمز عملیات کربلای پنج بر زبان ها جاری می شد. عملیات فردا به لحاظ نتایج کربلای چهار تلاش همه جانبه و مضاعف بچه ها را می طلبید. به من مأموریت دادند تا با او از مقر لشکر در اهواز به شلمچه برویم.
بی درنگ خودرویی راه انداختم و رهسپار شدیم. نزدیکی های ظهر بود که به مقر آخر ایست و بازرسی قبل از منطقه رسیدیم. چهارمین «الله اکبر» رادیو گفته شده و نشده، محمدرضا اصرار کرد که ترمز کنم و همین جا نماز بخوانیم.
گفتم: چیزی نمانده همان جا می خوانیم.
نگاهی کرد و به من فهماند که ناسلامتی قرار است فردا عملیات شود. پریدیم پایین. مسح پا که کشیدم، از او خواستم که جلو بایستد. پس از کمی اصرار ایستاد.
نماز ظهر و عصر را خواندیم و بعد هم تعقیباتی مختصر. سجده ی شکر را به جا آوردم. برخاستم. بند پوتین را بستم تا او هم بیاید. چند دقیقه گذشت. دیدم او هنوز در سجده ی شکر است. باخود گفتم: دیگر تمام می شود، بروم بالای سرش تا سریع حرکت کنیم.
اما نه...آن چنان به سجده رفته بود که تمام بدنش به خاک چسبیده شده بود. مدتی در همان حالت و گاه گاه با تکان شانه هایش گذشت. باید گزارش کار را به مقر فرماندهی ارائه می دادیم تا اگر احیاناً مشکلاتی بود، بر طرف شود. دیگر طاقت نیاوردم. آهسته و با حرمت خاصی که برای او قائل بودم گفتم: آقای عقیقی، اگر صلاح بدونید زودتر برویم.
با کمال متانت سر از سجده برداشت. به چشم هایش نگاه کردم. کاسه ی خون شده بود و سجاده اش از بی رنگی رنگین. قطرات آن قدر جوشیده بودند و غلتیده بودند که مهر نماز هم از شوق خیس خیس می نمود. سرم را پایین انداختم و فکر کردم نتایج عملیات ها در چه جاهایی می تواند رقم بخورد. سوار ماشین شدم. آقای عقیقی هم با حوصله و آرامش ویژه ای در را باز کرد و به صندلی تکیه داد و راه افتادیم...
از گرمای چند روز پیش، در منطقه خبری نبود. اگر چه کربلای پنج را پیروز شدیم. اما همه جا سرد بود و به سردی تن من که بر نعش آقای عقیقی می گریستم.(7)

دعای توسل

شهید اسحاق رنجوری مقدم
شهید برای شرکت در دعای کمیل، توسل و سایر مجالس مذهبی، اهمیت فوق العاده قائل می شد.
یادم هست یک بار که برای شرکت در کلاس های دانشگاه عازم زابل بود، قرار شد او را تا دو راهی زابل- زاهدان برسانم تا از آن جا بقیه ی راه را با اتوبوس برود. جلسات درس بعضی اوقات سه شنبه ها بود و بیش تر اوقات با اتوبوس به زابل می رفت.
هنگامی که سوار ماشین شدیم، گفت تا به محل سپاه برویم. گفتم: مگر قرار نیست به زابل بروید؟
شهید گفت: «ابتدا به محل سپاه می رویم و در دعای توسل شرکت می کنیم، بعد من به زابل می روم.»(8)

خاکسار

شهید حسن امامدوست
عبادت، نردبان قرب و معراج انسان است. وقتی که در پیشگاه خدا می ایستی و چهره بر خاک می سایی و قامت غرور را در محراب خضوع در هم می شکنی و تازیانه ی کرنش را بر اندام خود نمایی فرود می آوری، شایستگی عبادت می یابی.
بدان که تا بنده نشوی، آزاد نخواهی شد. در آستان خداوند که هر که تسلیم تر است، مقرب تر است. بندگی خدا تو را از بند بندگی بندگان می رهاند. اگر در پیش او به تعظیم خم شوی، در برابر قدرت های دیگر سر فرود نخواهی آورد. خواجه عبدالله انصاری میگوید: «الهی چون در تو نگرم از جمله تاجدارانم و تاج بر سر، و چون در خود نگرم از جمله خاکسارانم و خاک بر سر.»
وقتی که خدا را بشناسی و به عبادتش بایستی، وجود ناچیز و حقیر خود را با حقیقت بزرگ هستی پیوند زده ای. نیاش تو اتصال ضعف مطلق به قدرت است و رابطه ی ممکن با واجب. جهان، محراب وسیع عبادت است و تمام کارهایت از نماز و روزه و زکات و جهاد گرفته تا درس و کار و کشاورزی و تولید و کسب، اگر جهت خدایی داشته باشد عبادت محسوب می گردد. عبادت و بندگی، تسلیم شدن محض است.
شهید امامدوست هم توان جسمانی بالایی داشت و هم از هوش و استعداد خوبی برخوردار بود. گویی خداوند شهادت را به وی الهام کرده بود. او روحیه ای بشّاش داشت و معنویت در وجودش موج می زد.
شب ها به جای خوابیدن در استراحت گاه تیپ، به انبار می رفت و در آن جا تنها می خوابید. برای آن که سحر زود بیدار شود، شب زود می خوابید. هیچ کس زودتر از او بیدار نمی شد. نیم ساعت پیش از اذان بلندگو را روشن می کرد تا رزمندگانی که اهل خواندن نماز شب بودند، بیدار شوند.(9)

مناجات علی علیه السلام

شهید شیرعلی راشکی
بچه های جبهه و جنگ، به خصوص شهدا، یک سری مشترکات دارند که اغلب آن ها در بُعد عرفانی و معنویشان است. شیرعلی گویی از همان روز تولد برای چنین کار و چنین روزی رشد کرده بود. همیشه هر کجا که کار مشکل و طاقت فرسایی وجود داشت، حاضر بود. گویی دوست داشت با سختی ها و مشکلات دست و پنجه نرم کند.
من به اتفاق شهید راشکی و شهید مسافر در گردان 414، جزء نیروهایی محسوب می شدیم که دائم گوش به زنگ بودیم تا از جانب فرمانده ی گردانمان - برادر بینا- برای انجام عملیات فرا خوانده شویم.
صمیمیتی بین ما سه نفر ایجاد شده بود که طاقت جدایی همدیگر را نداشتیم. در هر شرایطی در کنار هم بودیم و حرف های دلمان را بین هم تقسیم می کردیم.
شیرعلی مناجات مولا علی علیه السلام در مسجد کوفه را از حفظ داشت و دائماً زیر لب زمزمه می کرد. این مناجات، معنویتی داشت که هر وقت دلمان می گرفت از او می خواستیم که برای ما بخواند و او با صدای خوش خود همه را به عظمت روحی و معنوی حضرت علی (علیه السلام) مهمان می کرد و به ما توانی مضاعف می بخشید.(10)

پی نوشت ها :

1- حرف هایش به دل می نشست، صص 16- 15.
2- سردار بیداری، صص 73- 68.
3- همیشه بمان، ص 78.
4- فریاد محراب، ص 133.
5- چاووش بی قرار، صص 116- 115.
6- سفیران عشق، ص 133.
7- سرود سجود، صص 50- 49.
8- مرزبان نجابت، ص 37.
9- در آغوش دریا، ص 69.
10- باز عاشورا، ص 53.

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول