خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

قصیده ی مشگل گشا
شهید حمید قاسم زاده
مادر شهید حمید قاسم زاده می گوید:
«حمید از اول جنگ چندین بار به جبهه رفت. آخرین بار که برای عملیات طریق القدس می رفت، دلم نگران شد. ولی نمی خواستم او را از راه حق که خودش انتخاب کرده بود، باز دارم. فقط در آن لحظه پیشانی اش را بوسیدم و او را از زیر قرآن کریم رد کردم و نذر کردم که اگر بعد از حمله سالم برگردد یک سفره ی حضرت ابوالفضل علیه السلام بیندازم.
پس از عملیات طریق القدس و فتح بستان - که در آن حمید به شهادت رسید- برای من این سؤال پیش آمده بود که چرا دعای من مستجاب نشد. مگر نه این که دعای مادر، هیچ گاه رد نمی شود. تا این که یک روز زنگ در منزلمان به صدا در آمد و وقتی در را باز کردیم، دیدم دوستان او از بسیج مسجد «حاج صوفی» هستند و مقداری آجیل مشگل گشا آورده اند. وقتی علت را سؤال کردم گفتند که: «حمید قبل از اعزام به جبهه به ما گفت که من اگر در این عملیات شهید شدم، برایم «قصیده ی مشکل گشا» بخوانید و آجیل مشکل گشا پخش کنید.»
آن روز علت عدم استجابت نذر خود را فهمیدم و به اخلاص فراوان او و دعای مخلصانه اش پی بردم.(1)

جرم معلم ما

شهید محمد فرخی
یکی از آزادگان نقل می کرد: «یکی از همراهانمان که محمد فرخی نام داشت، دزفولی بود و می دانستیم که قبل از اسارات معلم بوده است. اسرایی که به روشنایی سواد رسیدند، می دانند که او نداشتن امکانات را هیچ گاه بهانه نکرد و حتی زمین و دیوار را تخته ی کلاس قرار داده بود و آموخته هایش را یاد می داد.
معلم نهضت سواد آموزی ما را فقط به جرم خواندن دعا آن قدر شکنجه کردند تا شهید شد.»(2)

اعتقاد خاص

شهید رضا فرخ نیا
شهید رضا فرخ نیا، اعتقاد خاصی به آیه ی «أمّن یُجیب» داشت. او در دفترچه ی خاطراتش نوشته بود:
«در عملیات کربلای چهار، در حالی که در اروند شنا می کردم و از هر طرف ما آر.پی. جی و خمپاره پرتاب می شد، هر چه شنا می کردم، احساس می کردم اصلاً به خشکی نمی رسم. ناگهان در آن سرمای شدید به فکر آیه ی «أمّن یُجیب » افتادم و شروع به خواندن کردم. ناگهان احساس کردم نیرو گرفته ام و به طرف خشکی با سرعت به پیش می روم.»
او سرانجام چند روز بعد در عملیات کربلای پنج به خدا رسید.(3)

نماز و نوحه

شهید سید عنایت الله علم الهدایی
فرمانده ی شهید، سید عنایت الله علم الهدایی، آن شب را اصلاً نخوابید و فقط نماز خواند و نیایش کرد. بعد هم مرثیه و نوحه ی سیدالشهداء علیه السلام را خواند.
عصر روز قبل با بچه ها در مورد مسئولیت هایشان صحبت کرده بود. فردای آن روز که مصادف بود با دوازدهم فروردین روز جمهوری اسلامی ایران- او و یازده تن از هم سنگرانش به دیدار خدا رفتند.
آن سید بزرگوار همیشه دلهره داشت و یک روز قبل از شهادت علت این دلهره را گفت. وقتی که با بغض لب به سخن گشود که: نکند جنگ تمام شود و ما به شهادت نرسیم.»(4)

نماز شب دیدنی

شهید سیدمرتضی شفیعی
مادر بزرگوار طلبه ی بسیجی، مفقودالاثر مرتضی شفیعی
می گوید:
«در آخرین ماه رمضانی که سید مرتضی در جمع ما بود، نیمه های شب از بستر خواب بر می خاست و طوری که کسی متوجه او نشود، نماز شب می خواند. نماز شب های او بسیار دیدنی بود. طوری که هر بیننده ای را از خود بی خود می کرد. به یاد دارم که آخرین سجده ی نماز شبش بسیار طولانی بود و با چشمان گریان شهادت را آرزو می کرد.
«سید» جمعه هایی که در شهر بود، از من فانوس می خواست و با همرزمان دیگر خود پس از اذان صبح بر مزار دوستان شهیدش حاضر می شد و دعای ندبه می خواند.
او سرانجام در عملیات کربلای چهار جاودانه شد.(5)

زیارت جامعه ی کبیره

شهید صدرالله فنی
آقا صدرالله می گفت: «روزی بعد از انجام عملیاتی در خاک عراق و وارد نمودن ضربات از پیش تعیین شده به دشمن، سخت تحت تعقیب بودیم. گشتی های غضبناک و خشن، هلی کوپترها که هر لحظه از این سو به آن سو در تردّد بودند، جز امید و توکل به خدا راه رهایی را بر ما بسته بودند. ماهرانه خودمان را در نقطه ای پنهان نمودیم. و در برابر تردّد نیروهای عراقی در آن حوالی، آیه «وجعلنا...» می خواندیم و ذکر خدا را بر زبان جاری می ساختیم.
بعد از چندین ساعت، شبانگاه با احتیاط کامل از آن جا بیرون آمدیم و با مشقت های فراوان از لا به لای کوه ها و دره ها حرکت کردیم.
گشتی های دشمن با استفاده از نورافکن و چراغ های دستی در جست و جوی ما بودند. در موقعیتی قرار گرفتیم که تنها راه نجاتمان، مخفی بودن در زیر یک پل بود. جایی که دشمن حدس نمی زد کسی به زیر آن برود. در آن جا بود که قدری احساس آرامش کردیم. سرانجام بعد از چندین شبانه روز، آن هم در شرایط کمبود آذوقه، توانستیم خودمان را از چنبره دشمنان برهانیم و به مقرّ خویش بازگردیم، بی آن که تلفاتی داده باشیم.»
خاطره ی بیان این ماجرا و کلماتی که همراه با احساس و تصویر صحنه به صحنه ی آن نقل می نمود، واقعاً فراموش نشدنی است.
وی دائم الوضو و دائم الذکر بود و به خواندن بعضی از زیارت ها و دعاها تقید داشت. یک روز صبح آقا صدرالله به من گفت: «دیشب خوابی دیده ام و می خواهم تعبیر آن را بپرسم و بدانم.»
شماره تلفن یکی از روحانیون را که ا مام جماعت مسجد مهم و معروفی در اهواز بود، به او دادم. هنگامی که تماس گرفت و خواب را برای او تعریف کرد، در پاسخ گفته بود: «تو به دعایی و ذکری مقید بوده ای و به خواندن آن مداومت داشته ای، ولی مدتی است که آن را ترک کرده ای.»
آقا صدرالله گفت: «بله. مقید به قرائت زیارت جامعه ی کبیره بوده ام. و مدتی است به سبب کار و گرفتاری، آن را رها نموده ام.»(6)

آخرین راز و نیاز

شهید علی رمضانی
پس از مدت ها انتظار، بالاخره شب عملیات فرا رسید. آن شب و آن عملیات با شب ها و عملیات های دیگر تفاوت داشت. آن شب، برای او مثل شب قدر بود و عملیات، سکوی پرش برای نائل شدن علی به دیدار دوست.
ستون نیروها از اوج قله ی گردش، برای صعودی دوباره به زیر می آمد. هم چون خطی سفید تا بی انتها امتداد می یافت. ساعت ها حرکت در عمق نیروهای دشمن بی هیچ صدایی انجام گرفت.
علی از ابتدا تا انتهای گردان را بدون کوچک ترین احساس خستگی می پیمود و تذکرات لازم را می داد. برای شیر مردی چون او که بارها در دل دشمن راه پیموده بود و تجربیات پر باری از نبردهای سنگین با دشمن داشت، هدایت نیرو آن هم در عمق خاک دشمن کار ساده ای بود.
ساعت ده شب بود. بی سیم چی با صدای خفیفی او را صدا زد که از لشکر، وضعیت نیروها و منطقه را می خواهند. علی گفت: «وضعیت پنج- پنج است. یعنی همه چیز آماده است و منتظر صدور فرمانیم.»
رمز عملیات که از بی سیم اعلام شد، برای دشمن که در خواب غفلت غرق بود، یک باره همه چیز به هم ریخت. به ناگاه هزاران بسیجی از دل کوه جوشیدند و به دنبال غریو الله اکبر و فریاد یا حسین (علیه السلام) و یا علی (علیه السلام) رزمندگان، نهیب انفجار و صدار رگبار مسلسل ها و فریادها در هم آمیخت.
کسانی که برای اولین بار او را درحین عملیات می دیدند، باور نمی کردند که این همان علی باشد. کسی که آرام و سر به زیر راه می رفت و گویا هرگز خشم در وجودش راه نداشت، مصداق آیه ی «اشداء علی الکفار ورحماء بینهم» شده بود.
در همان اولین ساعات، رزمندگان در اوج قلل رفیع و سر به فلک کشیده، در مواضع تازه مستقر شدند. فجر صادق از راه رسید، و دیو شب فراری شد. و این آغازی بود بر یک فرجام. پاکسازی منطقه ی دشمن آغاز شد. علی لحظاتی قبل از شهادت، چکمه ها را در آورد و رو به قبله به حال نماز ایستاد. بعضی از دوستان به او گفتند: «بر ادر علی! هنوز وقت نماز نشده.»
اما او با حالتی معنی دار جواب داد: «می دانم.»
علی در برابر پیروزی سر به سجده گذاشت. این آخرین راز و نیازش با خالق بود.(7)

ذکر نجات

شهید صدرالله فنی
آن روزها (سال 60) محل مأموریتم دزفول بود. روزی آقا صدرالله همراه با دو تن از بچه ها جهت سرکشی به آنجا آمدند.
بعد از گفت و گو در باره ی مسائل کاری و مأموریتی، چنین گفت: «در بین راه که می آمدیم، حدود بیست کیلومتری شوش، کامیونی در حال سبقت از ماشین ما بودکه چیزی نمانده بود با هم تصادف کنیم. ماشین ما به شکلی معجزه آسا از جاده خارج شد و روی شانه ی جاده حرکت کردیم. کامیون هم بدون این که کوچک ترین برخوردی با ماشین ما داشته باشد از کنارمان گذشت.
بعد از این که به جاده ی اصلی برگشتیم، متوجه شدم که در حال خواندن دعای «یا دائم الفضل علی البریه» بوده ام و این ذکر ما را نجات داد.(8)

در آن لحظه

جمعی از رزمندگان
آن روز نوبت من و یکی دیگر از رزمنده ها بود که برای شناسایی به خطوط دشمن برویم. زمانی که هو کاملاً تاریک شد، با ذکر و یاد خدا حرکت کردیم. در طول راه با موانع بسیار زیادی برخورد کردیم؛ ولی به لطف وعنایت خدا از همه ی آن ها گذشتیم. به صد متری سنگرهای کمین نیروهای بعثی که رسیدیم، صدای حرف زدن آن ها به گوشم می رسید.
در پشت آخرین مانع دشمن، دوستم را به عنوان تأمین گذاشتم و با آهستگی شروع به جلو رفتن کردم. در آن وضعیت فقط لطف خدا و ذکر او به من قوت می داد.
ناگهان دیدم یک گروه گشتی عراقی به من نزدیک می شوند. لحظات سختی فرا رسیده بود. اگر می خواستم فرار کنم، حتماً در موانع گیر می کردم و اگر می خواستم درگیر شوم، بسیار دشوار بود؛ زیرا من فقط یک اسلحه و سرنیزه داشتم ولی آن ها مجهز بودند.
پشت خاکریزی کوتاه پناه گرفتم. گشت عراقی ها نزدیک شد، ولی متوجه حضور من نشدند و از کنار من گذشتند. مأموریت من تمام نشده بود. به آرامی به طرف جلو حرکت کردم تا نزدیکی خاکریز دشمن رسیدم. می خواستم از خاکریز بالا بروم اما نیرویی مانع شد. تصمیم گرفتم به طرف راست خاکریز بروم. حدود چند متر سینه خیز و به آهستگی حرکت کردم و سپس از خاکریز بالا رفتم.
هوا بسیار طوفانی و تاریک بود. با دقت مشغول شناسایی منطقه بودم که ناگهان صدای فریادی به عربی و سپس صدای کشیدن گلنگدن، مرا در جای خود میخ کوب کرد. برای یک لحظه فکر کردم که دشمن مرا دیده است و همه چیز را تمام شده دانستم.
خیلی زود فهمیدم که چند دستگاه کمپرسی عراقی از راه رسیده اند و اقدام آن نگهبان عراقی به خاطر آمدن آن ها بود.
در زیر نور کم چراغ ماشین ها توانستم آن نگهبان را ببینم. با اشاره نگهبان، کمپرسی ها درست مقابل خاکریزی که من در زیر آن بودم آمدند و خواستند خاک خود را همان جا خالی کنند. این بار، دیگر همه چیز را تمام شده دیدم. اگر همان جا می ماندم. در زیر خروار ها خاک و شن دفن می شدم و اگر حرکتی می کردم، شناسایی می شدم.
در همین حال، یک منور عراقی باعث شد که منطقه کاملاً روشن شود. هیچ راه گریزی نداشتم. خود را به خاکریز چسباندم. چند عراقی ازخاکریز بالا آمدند و به اطراف نگاه کردند. فقط کافی بود که نگاهی به پایین کنند و مرا ببینند.
چیزی که در آن لحظه به من اطمینان قلب می داد، یاد خدا و آیه ی «و جعلنا من بین ایدیهم سداً و...» و آیه ی «و ما رمیت اذا رمیت و لکن الله رمی» بود.
عراقی ها چند لحظه به اطراف نگاه کردند. لحظات دشواری فرا رسیده بود. فکر کردم که درگیر شوم. ولی درگیری من موجب کشته شدن خودم و یا اسارت می شد. برای یک لحظه فکر کردم که چگونه در اسارت مزدوران بعثی می توانم شکنجه هایشان را تحمل کنم. ولی یاد خدا و رزمندگانی که منتظر اطلاعات و اخبار من بودند و برای آغاز عملیات دقیقه شماری می کردند، به من قوت قلب می داد.
در یک لحظه تصمیم گرفتم و درست هم زمان با ریختن خاک کمپرسی روی خاکریز، خودم را به سمت چپ کشیدم و پشت یک گودال مخفی شدم و چند ساعت منتظر ماندم تا وضعیت عادی شود. سپس به طور سینه خیز و آرام آرام از منطقه خارج شدم. خوشبختانه دشمن متوجه من نشد و دقایقی بعد، خود را به موضعی که دوستم بود، رساندم و با او به مواضع خودمان بازگشتیم.(9)

یا ربّ ارحم

شهید عظیمی نیا
فروردین ماه 1366 بود و من در اورژانس پشت خط، کار ثبت نام مجروحین را به عهده داشتم و فرم مخصوصی راکه برای این کار در نظر گرفته شده بود، تکمیل می کردم.
یک روز پسر 14- 13 ساله ای را که مجروح شده بود، به اورژانس آوردند. جراحات او خیلی زیاد بود و دیگر امیدی به زنده ماندن وی نبود.
او در آن حال دعای کمیل را با صدای بلند و زیبا می خواند و صدای «یا رب ارحم ضعف بدنی» او قطع نمی شد.
هنوز اقدامات اولیه برای جلوگیری از خونریزی او ادامه داشت که جان به جان آفرین تسلیم کرد و به لقاء الله شتافت.(10)

حیرت

شهید گمنام

عملیات والفجر4- در بیست و هشتم مهر 1362 شمسی مصادف با چهارده محرم، در منطقه ی پنجوین، نزدیکی پادگان گرسک انجام شد. حدود ساعت دوازده شب بود. آن هم شب چهارده ماه قمری که ماه به صورت کامل ظاهر می شود و آسمان روشن است.
در آن هنگام من ودیگر رزمندگان در کانالی نزدیک پادگان در انتظار آغاز عملیات بودیم. به ما گفتند که به صورت ستونی در صفی منظم، خیلی آهسته و بدون سروصدا حرکت کنید. تا دشمن متوجه شما نشده است با آنان درگیر نشوید. حدود سه گردان به این صورت، به طرف تپه های محل استقرار دشمن در حرکت بودیم.
بارها شنیده بودم که می گفتند خواندن آیه ی نهم از سوره ی مبارکه ی یس «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون» مانع از دید دشمن می شود، زیرا خدا در برابر دشمن سدّی ایجاد می کند تا نیروهای سپاه اسلام را نبینند.
در این عملیات در هنگام حرکت به ما گفتند که همگی این آیه ی شریفه را زمزمه کنید. وقتی نزدیک دشمن رسیدیم، روشنایی تمام منطقه را فراگرفته بود. ستون نیروهای خودی که در پایین تپه حرکت می کردند، کاملاً در دید و هدف نیروهای عراقی قرار داشت. ما سربازان عراقی را که در بالای تپه در حال راه رفتن و دیده بانی بودند، می دیدیم. ولی آن ها که با دقت اطراف را زیر نظر داشتند، ستون چند کیلومتری نیروهای ایرانی را نمی دیدند.
من با تعجب و حیرت سربازان عراقی را نگاه می کردم و با خودم می گفتم: مگراین ها نابینا هستند که ما را نمی بینند و به این آیه ی شریفه اعتقاد راسخ پیدا کردم.
در آن شب رزمندگان اسلام توانستند به راحتی دشمن را غافل گیر کنند و مناطق وسیعی را به تصرف خود درآورند و دشمن را شکست دهند.(11)

پی نوشت ها :

1- زخم های خورشید، صص 154- 153.
2- زخم های خورشید، ص 143
3- زخم های خورشید، صص 139- 138.
4- زخم های خورشید، ص 108-107.
5- زخم های خورشید، صص 37-36.
6- کوچ غریبانه، صص 106- 105 و 92- 91.
7- سجاده ی عشق، صص 29- 28.
8- کوچ غریبانه، ص 66.
9- نورسبز، صص 125- 123.
10- نور سبز، ص 94.
11- نور سبز، صص 36- 35.

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول