مهم این است
غلامرضا رسولی پور
برای درس خواندن به دامغان رفت. خانه ای اجاره کرده بود. یک شب برای مراسم دعای کمیل رفت و دیر به خانه آمد. نمی خواست صاحب خانه بیدار شود. به خانه ی یکی از بستگان رفت. دیر وقت بودکه پشت در رسید. زنگ زد. گشت شبانه ی پلیس به او مشکوک شد. به طرف او رفت و پرسید: «این جا چه کار می کنی؟ چرا این خانه را نگاه می کنی؟»
- «از مراسم دعای کمیل آمده ام.»
چند ساعتی طول کشید تا حرفش را باور کردند. چند روز بعد که هم دیگر را دیدیم، برایم تعریف کرد. به من گفت مهم اینه که دعا رو خوندیم.(1)

سه شنبه ها

شهید محمد تقی خیمه ای
به دعای توسل علاقه ی خاصی داشت و به من و خواهرش خواندن آن را سفارش می کرد. دوستانش برایم تعریف کردند، موقع شهادت در یک دست محمد تقی کتاب دعا بود. بعد از سال ها که از شهادت او می گذرد، روزهای سه شنبه برای او دعای توسل می خوانم. اگر حاجتی داشته باشم به یاد محمد تقی دعای توسل نذر می کنم و حاجتم را هم می گیرم.(2)

در میان نخل ها

شهید محمود بانی
در منطقه ی حمیده ی اهواز با هم بودیم. هوا گرم بود. از شدت گرما سنگ های اطراف چادرها داغ شده بود. با کفش هم نمی توانستیم روی آنها راه برویم. از ظهر چند ساعتی گذشت اما محمود را ندیدم. چادر به چادر دنبال او گشتم. وقتی او را پیدا کردم، در بین نخل ها پتویی پهن کرده و مشغول راز و نیاز بود.(3)

عبادت با تمام بدن

شهید نوروز علی امیر فخریان
بیش تر وقت ها برای خواندن نماز جماعت به مسجد می رفت. یک روز با هم رفتیم. بعد از نماز به سجده رفت. تمام بدن او می لرزید. سرم را به او نزدیک کردم و گفتم: ما را توی دعا و نیایش های خودت فراموش نکنی.
بلند شد و دستی به صورتش کشید و گفت: «می خواهم یک چیزی را بهت بگم، اما فکر نکن ریا می کنم.»
به شوخی گفتم: می شناسمت.
به من گفت: «وقتی تمام بدن برای خدا عبادت می کنه، لذت زیادی داره. انسان خودش را در محضر خالق می بینه و گناه کردن را فراموش می کنه.»
شب عملیات بدر بود. تا نزدیکی های صبح ذکر گفت و گریه کرد. او را از زیر پتو می دیدم. نزدیک اذان خوابید. برای نماز صبح دیرتر بلند شد. به شوخی گفت: «کسی نیست ما را برای نماز صبح بیدار کنه تا فیض نماز اول وقت را ببریم؟»
چیزی نگفتم. بعد از نماز به من گفت: «دعا کن من هم مثل شاگردانم نمره ی قبولی را با یک جایزه بگیرم. خدا کنه اعمالم نمره شون عالی باشه تا جایزه ی شهادت را بگیرم.»
نوروزعلی برای مرخصی از جبهه آمده بود. بعد از دیدن خانواده اش به مسجد رفت. با بچه ها به خانه ی او رفتم. مادرش گفت: «نوروز مسجد است.»
پیش او رفتیم. همدیگر را دیدیم. بعد از احوال پرسی گفت: «اگر یک حرفی بزنم شما ناراحت نمی شین.»
همه با خنده گفتیم: تا ببینیم چی باشه!
سرش را پایین انداخت و گفت: «اگر من مسجد آمده ام، آن هم ساعت دوازده شب به بعد، به خاطر اینه که می خواهم تنها باشم. از فردا قرار می گذاریم تا همدیگر را توی کتابخانه یا قبل از ظهر در مسجد ببینیم!»
بعدها فهمیدیم هر وقت از جبهه می آمد، تا صبح در مسجد به خواندن نماز و دعا مشغول بود.(4)

زیارت عاشورا بجای بیهوشی

شهید کیومرث (حسین) نوروزی
وقتی به مهدیه ی تهران رسیدیم، به احترام آن جا خم شد و در آن را بوسید و سلام داد. پرسیدم: چی شده حسین؟
گفت: «حاجتی دارم، می خواهم ببینم برآورده می شه یا نه.»
حاج آقا کافی هم آن شب درباره ی بقیه الله سخنرانی کرد. من هر وقت به چهره ی حسین نگاه می کردم، سراپا گوش بود و اشک می ریخت.
بعدها به من گفت: «آن شب که با هم به مهدیه رفتیم، به آن چیزی که مدّ نظرم بود، رسیدم.»
کارهایش آن قدر خالصانه بود که جای هیچ سؤالی را باقی نمی گذاشت.
قرار شد برای جراحی من را به اتاق عمل ببرند. متوجه شدم حسین را هم آماده کرده اند. هر دوی ما را به اتاق عمل بردند. از دکتر خواستم که حتماً من را بی هوش کنند. تحمل درد را نداشتم. از شدت درد چشمهایم را بستم و سرم را به سمت حسین چرخاندم. وقتی چشم هایم را بازکردم، دیدم آرام روی تخت خوابیده و چیزی را زیر لب زمزمه می کند.
عمل من زودتر تمام شد. او را که از اتاق عمل بیرون آوردند، چشم هایش بسته بود. اما باز هم چیزی زمزمه می کرد. دقت کردم. دیدم لب هایش به آرامی حرکت می کند. درد می کشید. اما همه ی حواسش را داده بود به آن چیزی که زمزمه می کرد. داشت زیارت عاشورا می خواند.
سیزده تیر، بدنم را سوراخ سوراخ کرده بود. درد شدید بی هوشم می کرد. سی و هفت روز درحالت بی هوشی بودم. بعد از آن من را به سمنان انتقال دادند. در بیمارستان امداد دیگر طاقت نداشتم، مدام فریاد می زدم. ناله می کردم. ناگهان صدای آشنایی من را به خود آورد.
- «حسین جان! تحمل کن، استقامت داشته باش، خدا را فراموش نکن، ذکر بگو».
حسین نوروزی بود. آرام شدم. من را کنار تختش بردند. بلند شد و سراغ دکتر رفت. با چند مسکن دردم را کاهش دادند.
برایم سؤال شده بود که چرا پرستارها و دکترها تندتند به اتاق می آمدند و حسین را می دیدند. بعضی از پرستارها گریه می کردند. با خودم گفتم: نکند عملش خوب نبوده.
تا این که حسین مرخص شد و خانمی که تکنیسین اتاق عمل بود، برای دیدن حسین به اتاقی آمد که چندی پیش حسین در آن جا بستری بود. قبلاً هم هر روز می آمد می نشست و گریه می کرد. پرسیدم: خواهرم! چرا هر روز می آیی تا آقای نوروزی را ببینی؟
صدایش می لرزید. نگاهم کرد و گفت: «آن روزی که در اتاق عمل آقای نوروزی را دیدم، دگرگون شدم. مخصوصاً وقتی که ایشان درخواست بی هوشی را رد کرد و با خواندن دعا عمل جراحی را پیش برد.» گریه ی آن خانم شدت گرفت. پرسیدم: می دونی چی می خوند؟
گفت: «فکر کنم زیارت عاشورا بود.»(5)

توی گودال

شهید ولی الله چراغچی
عملیات بدر شروع شده بود. ولی الله علاوه بر این که قائم مقام لشکر بود، مسئولیت طرح و عملیات لشکر را هم بر عهده داشت. به همین دلیل شب ها به اتفاق چند نفر از نیروها جهت شناسایی تحرکات دشمن جلو می رفت.
شب هایی که در آن جا حضور داشتیم، گاهی اوقات ولی الله غیبش می زد و به کسی هم چیزی نمی گفت. می رفت و بعد از ساعتی برمی گشت. برای من و دیگر دوستان سؤال برانگیز شده بود که ایشان کجا می رود.
بالاخره یک شب خیلی کنجکاو شدم و با خودم گفتم: امشب حتماً باید از کار ایشان سر در بیاورم.
لذا خودم را آماده کردم و مواظب بودم که خوابم نبرد. نزدیکی های صبح، ایشان از سنگر بیرون رفت. من هم خیلی با احتیاط ایشان را تعقیب کردم. بعد از طی مسافتی ایستاد و داخل گودالی شد. خیلی آهسته خودم را به آن جا نزدیک کردم. دیدم ولی الله داخل آن چاله ی قبر مانند رفت و مشغول عبادت شد. گویا نماز شب می خواند. چند لحظه ای همان جا بدون حرکت ماندم. مثل مادر بچه از دست داده، اشک می ریخت. مات و مبهوت شده بودم. احساس می کردم چه قدر از او دورم. غبطه ی حالات او را می خوردم. ناخودآگاه اشک هایم جاری شد. محو راز و نیاز او شده بودم. سپس آرام و بی هیچ صدایی او را با خدای خودش تنها گذاشتم.(6)

در جستجوی صدا

شهید سید حسن رضوی
آن موقع من و سید حسن عضو بسیج بودیم. شب ها برای نگهبانی به پایگاه بسیج محله می رفتیم.
یک شب با هم نگهبان بودیم. بعد از مدتی سید حسن از من دور شد. چیزی از او نپرسیدم که کجا می رود. اما بعد که تأخیر کرد، نگران شدم و بلند شدم اطراف را گشتم. صدای زمزمه ای به گوش می رسید ولی مکان صدا مشخص نبود. به جست و جوی صدا پرداختم. هزار فکر جور واجور می کردم.
خوب که دقت کردم متوجه شدم صدا از سمت چاله ی تعویض روغن اتومبیل می آید. جلو رفتم. با ناباوری سیدحسن را دیدم که مقوایی داخل چاله سرویس روغن گذاشته بود و در حالت سجده گریه می کرد و با خدای خود راز و نیاز داشت. خیلی آهسته و بدون این که متوجه شود، چند لحظه ای آن جا ایستادم و به زمزمه هایش گوش سپردم. خیلی منقلب شدم. اگر چند لحظه ای دیگر می ایستادم، خودم را لو می دادم. لذا بدون این که متوجه حضور من شود، از آن جا دور شدم.(7)

این دعا فرق دارد

شهید عباسعلی اورجه
دو سه ماهی از ازدواجمان نگذشته بود. کم کم داشتم با روحیات معنوی عباس آشنا می شدم. از این که همسرم اهل نماز شب بود به خودم می بالیدم.
شبی در عالم رؤیا ایشان را دیدم. در حالی که دعا می خواند و گریه می کرد. جلو رفتم و گفتم: عباسعلی، تو که معمولاً در موقع راز و نیاز با خدای خود، جلوی کسی گریه نمی کردی؟
حالا چرا این قدر گریه می کنی؟
در پاسخم گفت: «این دعا با دعاهای دیگر فرق دارد.»
گفتم: چه فرقی؟
گفت: «الان که مشغول دعا خواندن بودم، کسی که او را نمی شناختم، به من گفت: می خواهیم تورا به جایی ببریم که هر چه دلت خواست در آن جا هست.»
در حالی که گریه می کردم گفتم: عباسعلی هر جا که می خواهی بروی باید مرا هم با خودت ببری.
گفت: «نمی توانم تو را با خودم ببرم اجازه ندارم. فقط می توانم چیزی را که بخواهی برایت بفرستم.»
گفتم: چند تا از کتاب های آیت الله دستغیب را برایم بفرست.
در همین اثنا بود که ا ز خواب بیدار شدم. چند لحظه ای نشستم و دور و برم را نگاه کردم. عباسعلی را ندیدم. زمزمه ای به گوش می رسید. خوب که دقت کردم متوجه شدم از اتاق دیگر صدای «یا مهدی یا مهدی» عباسعلی می آید. خیلی منقلب شدم. با همان حال بلند شدم، وضو گرفتم و به نماز ایستادم، طوری که ایشان متوجه نشود. وقت نماز صبح که شد مرا برای خواندن نماز صدا زد.
موقع صرف صبحانه، گفتم که دیشب چنین خوابی دیده ام. چهره اش برافروخته شد. برقی از خوشحالی در چشم هایش موج زد و از من خواست که این خواب را برای هیچ کس تعریف نکنم. گفتم: چرا نباید خوابم را برای دیگران تعریف کنم؟
گفت: «احتمالاً اتفاقی در همین آینده نزدیک برایم می افتد.»
مدتی از این ماجرا گذشت و عباسعلی به جبهه اعزام شد. وقتی جنازه اش را آوردند، خوابی که دیده بودم در ذهنم تداعی شد.(8).

سر برخاک

شهید علی اکبر صحرایی
شب عملیات برادران حال و هوای دیگری داشتند. واقعاً بیان آن حالات روحانی معنوی و ملکوتی قابل وصف نیست. باید می بودی و می دیدی، آن شب نیروها که آماده ی حرکت شده بودند، همدیگر را در آغوش می گرفتند و حلالیت می طلبیدن.
یکی از دوستش قول می گرفت که اگر شهید شد، او را هم شفاعت کند. دیگری به دوست هم محلی اش سفارش خانواده اش را می کرد. یکی دعا می خواند. دیگری سر بر خاک نهاده و زار زار گریه می کرد. واقعاً فضای روحانی عجیبی در منطقه حاکم بود.
دستور حرکت را که صادر کردند دنبال علی اکبر گشتم. گوشه و کنار را خوب نگاه کردم. با تعجب دیدم، خیلی مظلومانه گوشه ای با خدایش خلوت کرده و مشغول راز و نیاز است. قنوت نمازش همراه با گریه و تضرع بود. نخواستم مزاحمش شوم. انگار نمی خواست قنوتش را تمام کند. نیروها مهیای حرکت شده بودند. حتی گروهی در یک ستون آغاز حرکت کردند. جلوتر رفتم و گفتم: علی اکبر! زودتر نمازت را تمام کن. وقت حرکت است.
گویا اصلاً متوجه حضور من در آن جا نشد. مجدداً گفتم: دیر شده، زودتر آماده ی حرکت شو.
اما آن چه نمی شنید حرف های من بود. انگار در این دنیا نبود. با ناراحتی رفتم جلو و در همان حال قنوت تکانش دادم. بالاجبار نمازش را به پایان رساند. رو به من کرد و گفت: «چرا این کار را کردی؟»
گفتم: اکبر جان! همه رفته اند، دیر شده زود باش.
نگاهی به اطراف انداخت و متوجه منظورم شد. سریع بلند شد و مهیای حرکت گردید. اصرار کردم بگوید از خدا چی خواسته؟
گفت: «از خدا خواستم که شهادت را نصیب من هم بکند. گفتم خدایا مرا پیش خودت ببر. خدایا مرا بپذیر.»
حرفش را قطع کردم و گفتم: زودتر برویم که الان فرمانده ناراحت می شود.
طولی نکشید که در همان عملیات دعایش مستجاب شد و به دیدار معبود شتافت.(9)

خیس اشک

شهید موسی الرضا تاج فرد
حدوداً دو ماه بود که به جبهه اعزام شده بودم. نزدیکی های عملیات والفجر هشت بود. و همه چشم انتظار فرار رسیدن آن لحظه ی موعود بودند. مسئولیت اورژانس را بر عهده گرفته بودم و همراه با سایر بچه ها درکنار اروند رود مستقر شده بودیم.
در بین نیروها، چشمم به دوست قدیمی ام - تاج فرد- افتاد. او هم بادیدن من خوشحال شد و همدیگر را در آغوش گرفتیم.
خبر رسید که تا چند ساعت دیگر، عملیات شروع خواهد شد. برادران هر کدام مشغول کاری بودند. یکی وصیت نامه می نوشت. یکی به لوازم انفرادی اش رسیدگی می کرد. گروهی پیشانی بند به پیشانی خود می بستند و گروهی هم غرق راز و نیاز با معبود خویش بودند.
شهید تاج فرد رو به قبله ایستاده بود و نماز می خواند. چه نماز با صفایی. اشک هایش از روی گونه هایش می غلتید و بر روی دست هایش که در حال قنوت بود، می چکید. نزدیکش شدم. آن قدر چهره اش نورانی شده بود که شهادت را در آن می شد دید. متوجه ذکرش شدم. چه جملات پر معنا و زیبایی! چنان مجذوب راز و نیاز با خدا بود که حضور مرا در کنار خودش احساس نمی کرد.
به چهره اش خیره شده بودم. جاذبه اش مرا گرفته بود. برای چند لحظه ازخود بی خود شدم. زمزمه های یا حسین (علیه السلام) یا فاطمه (سلام الله علیها) رزمندگان به گوش می رسید. بی اختیار شروع به حرکت در بین بچه ها کردم. از حالاتشان لذت می بردم. می توانستم حدس بزنم کدام یک به شهادت نائل خواهند آمد. حالاتشان بیان گر این مهم بود. بعد از چند لحظه نزد تاج فرد که هنوز غرق عبادت و راز و نیاز بود، برگشتم. به حالت سجده افتاده بود و شانه هایش تکان می خورد.
وقتی که سر از سجده برداشت، تمام صورتش خیس اشک بود. اعلام حرکت کردند. نیروها در دسته ها وگروهان های منظم، بدون هیچ سرو صدایی به صف شدن. لحظه ی موعود فرا رسید. برادران به راه افتادند و مرا هم چند قدمی با خود کشاندند.
قایق ها آماده ی حرکت بودند. رزمندگان سوار قایق ها شدند. تاج فرد مجدداً مرا در آغوش گرفت و هر دو گریه کردیم. از من حلالیت می طلبید و می گفت: «اگر در دوران دوستی مان احیاناً بدی ای درحق تو کردم مرا ببخش.»
این آخرین وداع ما در آن تاریکی شب بود. عملیات که شروع شد، از هر مجروحی که به اورژانس می آمد، سراغ تاج فرد را می گرفتم. تا آن که خبر شهادتش را از یکی از مجروحین شنیدم. از خود بی خود شدم و اشک هایم جاری شد. اما یقین داشتم به آرزوی دیرینه اش رسیده است. بی اختیار زیر لب گفتم: شهادتت مبارک موسی الرضا.(10)

پی نوشت ها :

1- حدیث شهود، ص 147.
2- حدیث شهود، ص 133.
3- حدیث شهود، ص 74.
4- حدیث شهود، صص 53 و 45 و 31.
5- می خواهم حنظله شوم، صص 209 و 149و 148و 145.
6- سجاده عشق، صص 86- 85.
7- سجاده عشق، ص 84.
8- سجاده عشق، صص 81- 80.
9- سجاده عشق، صص 53- 52.
10- سجاده عشق، صص 38- 37.

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول