خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

جوی خون
شهید حسن توکلی
هواگرگ و میش بود. پس از سپری کردن یک شب سخت در عملیات خیبر، صبح آتش شدید دشمن حکایت از پاتک سنگینی داشت. رزمنده ی عارف و دلاور،ورزشکار حسن توکلی کنار من آمد و تیربارش را به من داد و گفت: «با این، سر عراقی ها را گرم کن تا من نمازم را بخوانم.»
شروع به تیر اندازی کردم و با گوشه ی چشم مراقب احوال و خضوع و خشوع او بودم. بر روی خاکریز تیمم کرد و در حالت نشسته به نماز عشق پرداخت.
کمی تیراندازی کردم و باز متوجه ی توکلی شدم. رکعت دوم بود. دستهایش را بالا آورد و قنوت می خواند. از شدت گریه شانه هایش می لرزید، به خوبی می دیدم. تیراندازی را قطع کردم تا ببینم چه دعایی می خواند؟ دعایش شهادت در راه خدا بود:
- «اللهم ارزقنی شهاده فی سبلیک، اللهم ارزقنی شهاده فی سبلیک.»
به حال خوشش افسوس خوردم. دوباره به دشمن پرداختم. باز نگاهی به او کردم. جلوی لباسش خون آلود است و به آرامی از زیر لباسش جوی خون به سوی زمین جاری شده است. او در حال خواندن تشهد و سلام بود و دلم نیامد دو رکعت نماز عشق را بشکنم.
مترصد شدم تا سلام بدهد و به کمکش بروم. در حالی که می گفت: «السلام علیکم و رحمه الله و برکاته» به حالت سجده به روی زمین افتاد.
جسد آغشته به خون این شهید عاشق را کناری خواباندم. در حالی که از این دعای سریع الاجابه به حیرت بودم.(1)

ملتمسانه

شهید محمدرضا دستواره
دوشنبه بودکه به ما زنگ زد و خواست که دعای توسل را آن شب برگزار کنیم. به او گفتم: خودت می دانی که ما هر هفته سه شنبه ها دعای توسل داریم. چرا امشب؟
گفت: «به هر حال من می خواهم که دعای توسل را همین امشب برگزار کنید.»
قبول کردم.
برای اولین بار بودکه با بغض گرفته پشت خط تلفن از من طلب حلالیت می کرد.
حتی در بحبوحه ی عملیات های بزرگ هم این گونه ملتمسانه از من چنین درخواستی نکرده بود. پرسیدم: حاجی! چی شده! تو هیچ وقت این طوری صحبت نکرده بودی؟!
گفت: «این دفعه با دفعات قبل فرق می کند.»
و بعد دوباره سفارش برگزاری دعای توسل را برای دوشنبه شب به من کرد. دعای توسل را به سفارش حاجی برگزار کردیم.
جمعه ی همان هفته برادرانی از سپاه آمدند و گفتند: «حاجی مجروح شده.»
اما حاجی شهید شده بود.(2)

گذر نسیم

شهید حسن هویدا
آن شب مراقبه ی او نوع دیگری بود. به جای آن نگاه هایی که بر مُهرش دوخته می شد، به آسمان می نگریست و چنان محو بی انتهای آسمان بود که گویی نه خود را به یاد داشت و نه می دانست در کجاست. مثل موجود فراموش شده ای در گستره ی دشتی. تنها و دور از چشم کنجکاو دیگران. مثل یک بوته ی سبز روییده بر آن دره ی غریب، یا مانند گذر نسیمی هرزه گرد و سرگردان در شب های تابستان. مبهوت و مات و ساکت و ژرف به آسمان می نگریست.
صدای تنفس آرامش را اگر به کنارش می نشستی، می توانستی بشنوی. مدت ها نگاهش کردم و حتی سعی کردم توجهش را به سوی خود جلب کنم. اما او در عالم دیگری بود. بالاخره صدای موزون مؤذن برخاست و بازار عبادت و نجوا گرم شد. به راستی همهمه ی عبادت رزمندگان در آن صحرای بلا و طوفان و شهادت به زمزمه ی رودباری زلال می ماند که بر بستری ناهماهنگ و پر افت و خیز جریان داشته باشد و یا به همهمه ی زنبوران عسل.
من آن ساعت و آن زمزمه ها و اشک و آه ها را خیلی دوست داشتم. وقتی سنگرها به اوقات نماز می رسید، در نمازخانه ی صحرایی جای سوزن انداختن نبود. از تمام طول خاکریز، آنانی که وقت و موقعیتی داشتند، می آمدند. پیر و جوان و میانسال، فرمانده و سرباز، از همه نوع رزمنده ای در آن گرد می آمد و آن گاه لحظات ملکوتی نماز بود و بندگانی پاک باخته در مرز آخرت. ایستاده بر لبه ی شمشیر مرگ و فنای زندگانی زودگذر، دنیای لهو و لعب به فرموده ی قرآن کریم و چشم دوخته به افق ابدیت. آماده ی ارتحال به ملکوت و مهاجرت و پروازی بی بازگشت به سرزمین های خدایی و دنیای همیشه پایدار و جاوید و باغستان های همیشه بهار؛ بهشت الهی.
وقتی نماز را تمام کردم، او به سجده بود. سجده های طولانی. مدتی صبر کردم ولی او نمازش را تمام نکرد. بعد از نماز بچه ها جمع شدند و مشغول صحبت شدیم. چند روزی بود. خط آرام بود، مثل آرامش قبل از طوفان. این سکوت های چند روزه برای بچه ها آزار دهنده بود. شوق جنگ و شهادت در راه معبود، اجازه ی سکون و بی کاری به بچه ها نمی داد. در هر صورت نا آرام منتظر می ماندند تا عملیات شروع شود تا جواب پاتک دشمن را بدهند.
بچه ها گرسنه بودند. سفره ی محقر شام را گستردیم و دسته جمعی مشغول صرف شام شدیم اما او هم چنان به عبادت مشغول بود. بعد از پایان شام، او سر از سجده برداشت. در چشمانش برقی غریب می درخشید، بر لبانش لبخندی مهر آمیز نقش داشت و چهره اش در هاله ای از عصمت کودکانه غرق بود. نوع دیگری شده بود. چهره اش حالتی روحانی داشت. وقتی به جمع پیوست، بنابر سابقه ی رفاقتی نزدیک و طولانی که با من داشت، کنارم نشست. گفتم: امشب نمازت خیلی طول کشید، قبول باشد.
نگاه برادرانه اش را به چهره ام دوخت و گفت: «شام خوردید؟»
گفتم: می بینی که بچه ها مشغول آماده شدن برای انجام وظایف شبانه شان هستند.
و سپس سهم شامش را که کنار گذاشته بودم، رو به رویش گذاشتم. او آن شب مسئول گشت بود. شام بسیار مختصری خورد و برخاست و اسلحه را برداشت تا به مأموریت شبانه اش بپردازد.
وقتی حرکت کرد، با لحنی که گویا آخرین وداع اوست، گفت: «ما را حلال کن شاید هم دیگر را دیگر ندیدیم.»
و از سنگر بیرون رفت. و من متحیر از رفتار خلاف عادت او، پتو را روی پاهایم کشیدم. فردا دیگر او در میان ما نبود. همان شب به وسیله ی رگبار دشمن ملحد بعثی که به کمین آمده بودند، سینه ی بی کینه اش غربال گذر گلوله ها شد و با پیکری گلگون از خون به دیار معبود خویش شتافت. در جیب انیفورمش دفترچه ی کوچکی را یافتم. در صفحه ی آخر آن که تاریخ نوشتنش را بعد از نماز مغرب و عشای همان شب ذکر کرده بود چنین نوشته بود:
-«بالاخره آن شب موعود فرا رسید. شبی که سال ها انتظارش را می کشیدم. خداوندا! کمکم کن فقط برای رضای تو با دشمن بجنگم.»(3)

پشت درخت سرو

شهید علی محمد اربابی
بعد از عملیات والفجر 4، از دیدگاه سنندج قصد حرکت به کرمانشاه و نهایتاً تهران را داشتیم. ساعت سه بامداد می خواستیم حرکت کنیم. موقع سوار شدن متوجه شدیم شهید اربابی در جمع ما نیست.
متحیر شدم که کجا رفته است؟ کمی منتظر ماندم. نیامد. به دنبالش گشتم. از بقیه ی همراهان سراغش را گرفتم. کسی اربابی را ندیده بود. با خود گفتم: نصف شبی مگر چه کار مهمی داشته که رفته است؟
کنار دیدگاه چند درخت سرو بود. دیدم سرو قامتی پشت یکی از درختان ایستاده و غرق در عبادت و مشغول خواندن نماز شب است. صدای «العفو، العفو» های دل نشینش چنان مجذوبم کرد که مدتی بی حرکت ایستاده، تماشایش کردم. زیباتر از گل، خوش اندام تر از سرو و خوش لهجه تر از بلبل! زمزمه های عاشقانه اش گوش هر کس را نوازش می داد.یکی درخت گل اندر میان خانه ی ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پستند (کاظمی) (4)

زمزمه های بلند

شهید ناصر ترحّمی
شب از نیمه گذشته بود. محوطه ی پادگان انرژی تاریک بود. تازه از خواب بیدار شده بودم. با خودم گفتم: برم حسینیه.
در روشنایی نور ماه وارد حسینیه شدم. درحسینیه چیزی دیده نمی شد. اول فکر کردم تنها هستم. کنار یک ستون به نماز ایستادم. هنوز نماز را نبسته بودم که صدایی شنیدم. کنجکاو شدم. زمزمه هایش بلند و بلندتر شدند. تا جایی که از عمق جانش فریاد می کشید و طلب مغفرت می کرد.
دلم می خواست صاحب صدا را بشنوم. مهم تر این بود که چرا تا حالا این صدا را نشنیده بودم. چند قدم به عقب تر رفتم. خودش بود. ناصر ترحمّی. فرمانده ی خودمون. صدای پامو که شنیده بود صدا شو آورد پایین.(5)

دست هایی برای دعا

شهید احمد احمد زاده
شب های جبهه نیازی به تعریف و تمجید ندارد. به خصوص شب های جمعه؛ آن هم پس از عملیاتی با شکوه به نام کربلای 5. در منطقه ی شلمچه.
یکی از شب های جمعه، همه ی بچه ها جمع شده بودند. هر یک خود را برای استقبال از دعای کمیل آماده می کرد. یکی وضو می گرفت، دیگری دعاها را میان بچه ها تقسیم می کرد، و خلاصه هر کسی دنبال کاری می رفت، و سعی می کرد خود را به خدایش نزدیک تر کند.
دعا که شروع شد، بی اختیار اشک های برادران روان شد و روح، دست اشک ها را می گرفت و هر دو رها می شدند و حرکت می کردند. یکی به سمت آسمان و یکی به سمت زمین. هر کسی سر در گوشه ای کرده بود و بندگی به درگاه حضرت دوست را بیان می کرد.
یکی از بچه های روستای آباد از شهرستان تنگستان به نام احمد احمد زاده پخش ریز، در آن مراسم شرکت داشت. می دیدم حالتی دارد که در قالب لفظ و عبارت نمی گنجد؛ در کارهای خدماتی و پشتیبانی در آن منطقه خدمت می کرد. دستان را برای دعا برداشته بود؛ زمزمه کرد. همه ی جمعیت دست به دعا برداشته بودند. و از خالق یکتا درخواست عفو و بخشش می کردند. اواخر دعا بودکه ناگاه صدای انفجاری فضای مراسم را درهم ریخت؛ گلوله ی توپ فرانسوی به میدان اصابت کرد و تعداد زیادی از بچه ها همان جا از دروازه ی باغ شهادت داخل رفتند.
در میان انبوه شهیدان، آن جوان رزمنده را دیدیم؛ بی اختیار من و فرمانده ی گردان، آقای ماهیخواه به کنارش رفتیم و چهره ی او را در وقت شهادت زیارت کردیم.(6)

خالصانه

شهید حسن کاسبان
نیمه های شب برای اطلاع از وضعیت بچه ها به آن ها سر می زدم. بارها اتفاق افتاد که دیدم از گوشه ای، زمزمه ای شنیده می شود. جلوتر که می رفتم، متوجه راز و نیاز و نماز شب خالصانه ی او می شدم.
بنیه ی مذهبی قوی او باعث شده بود نمازهای پنج گانه به جماعت برگزار شود. چه در خرمشهر و چه در بستان. همیشه دعاهای بعد از نماز توسط او خوانده می شد.
با این که اهل یک محل بودیم، او را این گونه نمی شناختم. در این مأموریت ها بود که عظمت روح او و پیوند محکمش را با پروردگار فهمیدم.(7)

درسی بزرگ

شهید حاج حسن مداحی
یک بار من و مداحی در نمازخانه مشغول خواندن نماز بودیم. به فکرم رسید که ببینم مسئولم چگونه نماز می خواند. رکعت های نمازش را شمردم و احساس کردم یک رکعت کم خواند. بعد از نماز گفتم: «حاج حسن! مثل این که نمازت باطل شد. چون یک رکعت کم خواندی؟»
لبخندی زد و گفت: «اتفاقاً نماز تو اشکال دارد، برای این که حواست به نماز خودت نبود و رکعت های نماز مرا شمردی.»
این گفت و گوها هر چند با شوخی بود اما درس بزرگی گرفتم و به این فکر فرو رفتم که واقعاً حواسم به نماز خودم نبود و باید بیش تر توجه کنم.
تعارف توی کارش نبود. وقتی توی منزلشان جلسه به درازا می کشید و وقت نماز می شد، جلسه را قطع می کرد و می گفت: «بلند شوید، نماز بخوانیم. ادامه ی جلسه باشد برای بعد».
وقتی نماز خوانده می شد، خیلی خودمانی؛ غذای ساده ای را می آورد تا دور هم چیزی بخوریم. بی اراده تسلیم سادگی و تصمیم اش می شدیم و غذا می خوردیم. بعد جلسه ادامه پیدا می کرد. وقتی در مهم ترین جلسات، ساده ترین غذاها را می آورد و خودمانی برخورد می کرد، این احساس به من دست می داد که بزرگ ترین تصمیمات جلسه هم به همین شکل، راحت به نتیجه می رسد.
مثل این که کسی را گم کرده باشد یا گم شده ای از دستش رفته بود، نگران بود. خیلی هم نگران بود. گفتم شاید بتوانم کمکش کنم. پرسیدم: چی شده؟
نگاهی کرد و با همان ناراحتی جواب داد: «ساعت دعای کمیل را نیم ساعت اشتباه گفته اند. به اول دعا نرسیدم».
رنگ چهره اش برگشته بود. گفتم شاید مشکل دیگری داشته باشد. پرسیدم: رنگت چرا برگشته، خبر خاصی شده؟
دوباره نگاهی کرد و به آرامی و تأکید گفت: «به اول دعا نرسیدم.»
یک روز کشاورزی آمد پیش من گله کرد و گفت: «این راننده هایی را که برای برداشت محصول فرستادید، اصلاً توجه نمی کنند که ماه رمضان است، بدون رعایت حرمت ماه رمضان چیز می خورند. سر ظهر هم آمده اند در خانه ی ما و می گویند باید به ما ناهار بدهید.»
گفتم حرف هایش را مکتوب کرد. بعد به آقای مداحی اطلاع دادم. خیلی ناراحت شد، گفت: «گزارش مکتوب خودت را بنویس و نظرت را هم اعلام کن.»
گزارش کتبی را نوشتم و در گزارش قید کردم که اگر صلاح می داند آن ها را اخراج کنیم. گزارش را خواند و گفت: «اگر نمی خواستید هم این کار را می کردم.»
همه ی آن راننده ها را خواست. حسابی به آن ها توپید. هر بهانه ای آوردند، قبول نکرد. از علنی روزه خوردن آن ها خیلی ناراحت شده بود. حساب هایشان را تسویه کرد و گفت: «همه تان اخراج!» از آن به بعد دیگر گزارشی از روزه خواری کسی دیده نشد.(8)

پی نوشت ها :

1- لحظه دیدار، صص 18- 17.
2- لحظه دیدار، صص 35- 34.
3- شمیم معطر دوست، صص 54- 52.
4- ما اهل اینجا نیستیم، ص 75.
5- راز نگفته، ص 39.
6- رقص در خون، ص 141.
7- حدیث قرب، ص 70.
8- چشم های بیدار، صص 80- 40 و 31- 29.

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول