خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

فرصت
شهید محمد حسن فایده
چون امام (قدس سره) فرموده بودند که دوشنبه ها و پنج شنبه ها روزه بگیرید، او هم در هفته این دو روز را روزه می گرفت.
یادم می آید در عملیاتی که همزمان با ماه مبارک رمضان بود، نتوانست روزه بگیرد. چون در عملیات دچار شکستگی پا شده بود. و به بیرجند منتقلش کردیم.
در همان دوران نقاهت، شروع کرد به گرفتن روزه های قضای ماه رمضان. درد می کشید. اما جلوی ما چیزی بروز نمی داد. روزی پدرم برای عملیات به منزلمان آمد. با دیدن بدن نحیف حسن، معترضانه گفت: «حسن آقا! شما دارید خودتان را از بین می برید. این همه روز را که خدا از ما نگرفته. بگذارید هر وقت سالم شدید.»
حسن بعد از چند سرفه ی کوتاه گفت: «نه آقاجان! معلوم نیست دیگر فرصت گرفتن روزه های قضا را داشته باشم. شما نگران من نباشید.»(1)

پانزده ساله

شهید کاظم نور اللهیان
مدت هشت روز است که در اهواز هستیم. چون شب جمعه بود، در مراسم دعای کمیل با یکی از برادران به نام کاظم نوراللهیان شرکت کردم.
کاظم پانزده سال بیش تر ندارد. اما پسر عجیبی است. کاملاً مرا منقلب کرده است. آن قدر پاک و بی ریا است که شیفته ی او شده ام.
یک شب هم نماز شبش ترک نمی شود. اصلاً در عالم دیگری است. دیشب با هم شام می خوردیم. که مقداری از غذا اضافه آمد. کاظم رو به من کرد و گفت: «غذاها را دور نریز، می خواهم برای یکی از دوستانم ببرم.»
ولی من در غیابش اضافه ی غذایم را داخل دیگ ریختم. وقتی برگشت، مقداری غذا گرفت و گفت: «این را برای دوستم نگه می دارم.»
شب خوابیدم. صبح که از خواب بیدار شدیم، برای انجام مراسم صبحگاه به میدان رفتیم. بعدش هم وقت نظافت بود.
وقتی آسایشگاه از گرد و خاک پر شد، کاظم بیرون رفت. دلیلش را که پرسیدم گفت: «امروز روزه ام، امکان دارد گرد و خاک به حلقم برسد. نظافت بعدی با من».
با شنیدن این حرفش، احساس شرمندگی و کوچکی کردم.
چرا که تازه فهمیده بودم او غذای دیشب را برای سحری خوردن لازم داشت و نمی خواست کسی از روزه گرفتنش باخبر شود.(2)

احساس حقارت

شهید محمد حسین دلدار
یکی از همرزمانش درباره ی او می گوید:
«زمانی که به دیدارش رفتم. در گوشه ی سنگر بر سر نماز بود. خدا را گواه می گیرم که دیدم رنگش به سرخی گراییده و به گونه ای ایستاده بود و به نحوی عبادت می کرد که احساس حقارت نمودم. اندیشیدم: خداوندا! ما کجاییم و او کجاست؟
در نماز بود و ما پشت سرش نشسته بودیم. صحبت می کردیم و صدای گفتگوی ما تا مسافتی می رفت. وقتی نمازش را سلام داد، متوجه ما شد. گفت: «کی آمدید؟»
چهره اش می درخشید.(3).

استوار هم چون کوه

شهید محمد حسین کریم پور احمدی
نماز اول وقت حاجی هیچ وقت ترک نمی شد. صدای روح نواز اذان که در کوچه های شهر می پیچید، هر جا که بود آستین ها را بالا می زد و برای نماز آماده می شد. خود را به مسجد می رساند تا از فضیلت نماز اول وقت و جماعت بی بهره نماند.
روی نماز جماعت خیلی تأکید و تقیّد داشت و دیگران را هم به آن سفارش می کرد. با آن که من بچه ی کوچک داشتم، هر جا بود، وقت اذان می آمد منزل دنبال من که بروم مسجد. اگر کاری یا میهمانی داشتم عذرم پذیرفتنی نبود. می گفت: «نماز مقدّم است...»
دوستان هم می دانستند که ما وقت نماز در منزل نیستیم.
حاجی در همه حال، حساسیت لازم را نسبت به احکام واجبات و مستحبات اسلامی از خود نشان می داد و تذکر او در مسائل شرعی و جدیت و پشتکارش در عمل به احکام دین، نشان دهنده ی اعتقاد و اخلاص او بود.
وقتی به نماز می ایستاد، آن قدر به عمق می رفت که از دنیا و هر چه در سطح است، دور می شد. دیگر هیچ چیز جز او را نمی دید و به هیچ چیز جز او نمی اندیشید. و همه چیز جز رضای او برایش رنگ می باخت. نماز برای او اتصال با معبود و نیایش عاشقانه ی عاشق در برابر معشوق بود. وقتی این اتصال را برقرار می دید، دیگر بریدن برایش ممکن نبود. هیچ چیز نمی توانست این رشته را از هم بگسلد.
یک روز در مسجد جامع زاهدان بودیم. حاجی هم آمد و به جمع ما پیوست. پس از سلام و احوال پرسی مشغول نماز خواندن شد. هنوز رکعت دوم را به پایان نرسانده بود و در حال قنوت بود که ناگهان زمین لرزیدن گرفت. زلزله مسجد را به تکان واداشت. همه به سرعت مسجد را ترک کردیم. با چنان هراسی که اصلاً نفهمیدیم چه طوری بیرون آمدیم. بعد از دقایقی که زمین آرام گرفت، به مسجد برگشتیم. دیدیم شهید کریمپور هم چنان به حالت قنوت، به راز و نیاز مشغول است.
.... و این نشان گر قطره ای از دریای شجاعت، معرفت و ایمان حاجی است. ایمانی که از او کوه ساخته بود. کوهی استوار که فقط از دردهای مردم تکان می خورد و از خشم خدا به لرزه در می آمد.(4)

آخرین نماز

شهید عبدالعلی اکبری
در سال 59 و 60 در خدمت برادر بزرگوار عبدالعلی اکبری بودم. وی به نماز اهمیت زیادی می داد و سعی داشت نمازهایش را حتی المقدور به جماعت اقامه نماید. در مواقعی که در سپاه امام جماعت نبود، یک نفر از برادران را به عنوان امام جماعت معرفی می کرد تا نماز بر پا شود.
یکی از روزها که به اتفاق ایشان از گشت عملیاتی برگشتیم. موقع ظهر به سپاه رسیدیم. برادران فرادی مشغول نماز خواندن بودند. ایشان سخت ناراحت شد و فردای آن روز در صبحگاه، حدود نیم ساعت پیرامون اهمیت نماز جماعت صحبت کرد و گفت: «چرا باید در محلی که تعداد زیادی پاسدار و بسیجی حضور دارند، نماز جماعت برگزار نشود؟؟»
و همان جا یک نفر را که متصدی امور تبلیغات بود، به عنوان پیش نماز معرفی کرد. آخرالامر نیز خود به هنگام ادای نماز در حالی که امام جماعت بود، به فیض شهادت نایل گردید.
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) می فرمایند: «یک نماز جماعت از یک سال نماز فرادی بهتر است.»
وقتی مأموریت روحانی امام جماعت سپاه میرجاوه- که مسئول تبلیغات هم بود- تمام شد، برادر اکبری فرمانده ی پایگاه طی جلسه ای اظهار داشت: «نمی توانیم نماز جماعت نداشته باشیم و باید آن را به پای داریم. خوب است برادران به نوبت امام جماعت باشند.»
یادم هست اکثر برادرها که بالغ بر سی نفر می شدند، به اتفاق، رأی دادند و متفق القول بودند که خود برادر اکبری امام جماعت باشد. وی به سختی قبول می کرد. بالاخره قرار شد زمانی که آقای اکبری حضور دارند، ایشان امام جماعت و در غیاب او آقای محمد زاده پیش نماز باشند. آخرالامر این دو یار جماعت با هم در فاجعه ی وحشیانه ی ضد انقلاب در تاریخ دوم مهر ماه 1360 در صف جماعت به فیض شهادت نایل گردیدند و دار فانی را به اتفاق، وداع گفتند و حق گویان نماز وداع را به پای داشتند.
قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): «صل مودع. (آن چنان نماز بگذار که گویی آخرین نماز توست.)»(5)

نجواهای هر روزه

شهید محمد حسین کریم پور احمدی
صدای گرم نماز صبح حسین آقا که در اتاق می پیچید، روح مرا از زمین به اوج آسمانها می برد و برای دقایقی ارتباطم را با این دنیای خاکی قطع می کرد. تلاوت قرآن و بعد هم زیارت عاشورا...این نجواهای هر روزی چه صفا و خلوصی داشت و چه قدرآرامش بخش بود.
حسین آقا هم برادر بزرگترم بود و هم الگو و راهنما و مراد من در زندگی. هنگامی که در کنارش بودم، علاوه بر احساس زیبایی که به عنوان یک خواهر نسبت به برادر بزرگترم داشتم، چیزی در او می دیدم که به من چگونه زیستن را می آموخت. همه ی کارها و رفتارهایش برایم جالب و آموزنده بود. آن قدر همه چیز را به جا، دقیق و منظم انجام می داد که به ندرت می شد ایرادی به آن ها گرفت. نظم و دقت او چه در محیط خانه و چه در محیط کار، خشک و بی روحی را بر محیط تحمیل نمی کرد...
هر روز پس از نماز صبح، ساعتی را به مطالعه ی کتاب و روزنامه اختصاص می داد و چون در کنار تمام کارها و گرفتاری هایش دانشجو هم بود، صبح اول وقت را تا بیدار شدن بچه ها بهترین فرصت برای مطالعه می دانست و معتقد بود که قدرت فراگیری ذهن در این ساعت ها بسیار بالاست. ایمان او به خدا، اعتقاد راسخش به فعالیت انقلابی و پشتکارش در انجام کارها، از او شخصیتی ساخته بود که تبلور این کلام مولایش حسین (علیه السلام) بود که فرمود: «زندگی، عقیده و جهاد در راه عقیده است».(6)

پایان جلسه

شهید محمد حسن قاسمی طوسی
جلسه را به پایان برد که صدای اذان ظهر از بلندگوی تبلیغات شنیده شد. برای محمد حسن هیچ چیز مهم تر از نماز اول وقت نبود و برای همین، پایان جلسه را اعلام کرد. لحظه ای بعد هم بچه ها دسته جمعی برای اقامه ی نماز جماعت به حسینیه ی لشکر رفتند.(7)

شاگرد

شهید شاگرد حسین بصیر
دستان حاجی که برای قنوت به آسمان دراز شد، صدای سوت خمپاره ای گوش علی را لرزاند و سریع در همان جا خیز رفت. چند لحظه ی دیگر خمپاره با صدای مهیبی در چند متری شان به زمین اصابت کرد و بعد از مدتی که آتش و خاک آن فرو نشست، با نگرانی حاج حسین را صدا زد. اما صدایی نشنید. نگرانی اش بیش تر شد و با خودش گفت: «نکنه برای حاجی اتفاقی افتاده باشه؟»
دوباره صدا زد. باز جوابی نشنید. دستی به چشمانش کشید و از جایش بلند شد. خواست دوباره حاج حسین را صدا کند که او را در مقابل چشمانش دید. با همان قنوت ایستاده.
علی با خودش گفت: «واقعاً که حاج حسین شاگرد همان حسین بن علی (علیه السلام) است.»
نماز که به پایان رسید، علی پرسید: «وقتی که خمپاره افتاد شما چرا خیز نرفتید؟ مگر در اسلام نیامده حفظ جان واجبه؟»
حاجی همین طور که دانه ی تسبیح در دستش می غلطید و جایش را به دانه ی دیگر می داد گفت: «فرزندم! اگر قرار باشه به شهادت برسم، چه به وسیله ی این خمپاره و یا به وسیله ی دیگر. یا در این جا یا در پشت جبهه به شهادت می رسم و تا قضا و قدر الهی نباشه هیچ آسیبی نمی بینم.»
علی بدون این که چیزی بگوید، همان طور که نشسته بود، تیمم کرد و لحظه ای بعد به نماز ایستاد.(8)

نقش بسته

شهید حاج حسین بصیر
با اعلام وقت ظهر، حاجی بدون این که لحظه ای مکث کند، در جایش نشست و دستانش را بر زمین زد و تیمم کرد و در داخل کانال چفیه اش را به همراه جانماز سبز رنگش - که در وسط آن عبارت زیبای الله اکبر نقش بسته بود- پهن کرد و به نماز ایستاد.
علی که از حرکات حاج حسین متعجب شده بود، مقابلش ایستاد و گفت: «حاج آقا! این جا خداوند نماز اول وقت را واجب نکرده که شما برای خواندن نماز عجله می کنید؟»
حاجی لبخندی زد که چین های صورتش نمایان شد. به علی گفت: «علی جان ! شیرینی نماز، در اول وقت به جا آوردن آن است. اصلاً به موقعیت نگاه نکن. مگر امام حسین (علیه السلام) در روز عاشورا زیر باران تیر و سر نیزه نماز نخواند؟»
و سریع با ذکر الله اکبر نمازش را آغاز کرد.(9)

امر به معروف

شهید علیرضا نوبخت
یکی از ویژگی های بارز ایشان، عبادت بود. کم تر دیدم وقت اذان ظهر، مشغول به کار باشد. اگر روحانی نبود، یکی را جلو می برد، تا فیض نماز جماعت از دست نرود.
تا آن جا که من اطلاع دارم، سعی داشت از مکروهات دوری کند و نماز شب را بخواند. سفارش همیشگی او به من، امر به معروف و نهی از منکر بود.
می گفت: «نماز اول وقت را فراموش نکنید.»(10)

پی نوشت ها :

1- افلاکیان، ص 279.
2- افلاکیان، صص 186- 185.
3- قربانگاه عشق، ص 68.
4- رسم عاشقی، ص 45و 39- 38.
5- سجاده شهادت، صص 56- 43.
6- رسم عاشقی، صص 60- 59.
7- مردان تنهایی من، ص 20.
8- مردان تنهایی من، ص12.
9- مردان تنهایی من، ص 11.
10- تا آخرین ایثار، ص 55.

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول